خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Sh@bnam

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  100000000
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
686
امتیاز واکنش
38,139
امتیاز
348
سن
20
محل سکونت
کنار مـ*ـاچ‌خانومِ اژدرخان
زمان حضور
263 روز 18 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالقِ عشق
نام رمان: انهزام از عشق
نام نویسنده: مبینا_عین (Sh@bnam) کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Narín✿
ژانر: عاشقانه_تراژدی
خلاصه:
بعضی وقت‌ها؛ با لبخندی کوچک و نگاهی چند ثانیه‌ای، علاقه‌ای شکل می‌گیرد!
بعضی وقت‌ها هم؛ با کلمه‌ای‌ رویاهای دخترکی بر سرش آوار می‌شود!
قلبی که از جنس شیشه بود، تبدیل به تکه‌ای سنگ می‌شود و تنهایی را در آ*غو*ش می‌گیرد و درهای قلبش را روی همه قفل می‌کند!
تا اینکه شخصی برای ورود به قلبش کلید دلش را می‌سازد.
کسی که لحظه به لحظه حال صاحب آن قلب را درک می.کند؛
کسی که زیاد هم غریبه نیست!
اما؛

درست زمانی که همه چیز درست می‌شود...!


در حال تایپ رمان انهزام از عشق | Sh@bnam کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ⋆NaRgHeS، Meysa، YeGaNeH و 25 نفر دیگر

Sh@bnam

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  100000000
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
686
امتیاز واکنش
38,139
امتیاز
348
سن
20
محل سکونت
کنار مـ*ـاچ‌خانومِ اژدرخان
زمان حضور
263 روز 18 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
چون دلم برات تنگ میشه
نشد بمونم پیشت
هوا که بارونی شد
بخار نشست رو شیشه
اول اسممونو
روی بخارا حک کن
میگن که بی تو شادم

به گفته هاشون شک کن!


در حال تایپ رمان انهزام از عشق | Sh@bnam کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: ⋆NaRgHeS، Meysa، YeGaNeH و 25 نفر دیگر

Sh@bnam

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  100000000
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
686
امتیاز واکنش
38,139
امتیاز
348
سن
20
محل سکونت
کنار مـ*ـاچ‌خانومِ اژدرخان
زمان حضور
263 روز 18 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_اول
حس آن مسافری که ساعت‌ها فضای خفقان قطار را تحمل کرده و در انتظار مقصد است، را دارم؛ و انگار کم‌کم این قطار داشت به مقصد نزدیک می‌شد و مسافر که در فاصله‌ی یک قدمی مرادش بود دل در دل نداشت!
بعد از سه ماه انتظار و البته دوری؛ روزی که انتظارش را می‌کشیدم، رسیده بود!
هنوز هم باور نمی‌کردم، که چند ساعت بعد، دیدار مجددمان رقم می‌خورد! یعنی واقعاً می‌شد، دوباره همون آدم سه ماه قبل را ببینم؟! دل توی دلم نبود؛ یعنی واقعاً شدنی بود؟! یعنی پشیمان نشده بود یا همه چیز را به فراموشی سپرده بود؟!
با یادآوری آخرین دیدار و حرف‌هایی که بینمان زده شد و قول‌وقرارهایی که با هم گذاشتیم؛ لبخندی کم‌رنگ روی لـ*ـبم نقش بست.
«-شبنم نگران چی هستی تو دختر؟! فقط می‌خوام یه مدت به خودمون فرصت بدیم؛ که خدایی نکرده مسیر رو اشتباه نرفته باشیم...
با بغضی که توی گلوم خونه کرده بود؛ وسط حرفش پریدم:
-سه ماه بنظرت یکمه؟!
لبخندی زد و توی چشم‌هام که نمی‌باریند ولی هر لحظه بیش‌تر رو به سرخی می‌رفت؛ زل زد:
-شبنم هیچی نمی‌شه! فقط می‌خوام تو راحت بتونی فکر کنی! بدون هیچ عاملِ خارجی، می‌خوام فکرات رو بکنی! اگر بعدش هم باز پای حرفات بودی و نظرت عوض نشده بود...
دوباره حرف رو قطع کردم و خیلی تند گفتم:
-نظر من همینی که گفتمه و هیچ وقت عوض نمی‌شه! اگر به خودت شک داری گردن من ننداز!
صدای خندش بلند شد که ادامه دادم:
-در ضمن! ببین چقدر واست راحته که می‌تونی سه ماه فاصله بندازی بینمون!
سیاهی چشمانش برای لحظه‌ای در چشمانم ثابت شد و زمزمه کرد:
-سه ماه نه شبنم، دو ماه و بیست‌وهفت روز؛ کاش می‌دونستی چقدر برای خودم سخته دختر...
با حساب دقیقی که گفت لبخندی پررنگ روی لـ*ـبم نشست؛ و ذوقی ناگهانی به سمتم سرایت کرد»
از فکر بیرون آمدم.
جلوی آینه‌ی قدی آرایشگاه ایستادم و به تصویری که روبه‌رویم نقش بسته بود، خیره شدم؛ گذاشتن لنز آبیِ تیره و فر کردنِ موها؛ باعث شده بود تغییرِ زیادی در چهره‌ام ایجاد شود. البته مرتب کردن ابروم هم بی‌تاثیر نبود!
با صدای کل کشیدنِ مهسا؛ دست از آنالیز کردن کشیدم، همون‌طور که سرم پایین بود به سمت اتاقی که شمیم برای عوض کردن لباس رفته بود، رفتم. پای چپم را روی آخرین پله گذاشتم و هم‌زمان سرم را بالا آوردم؛ به خواهرم که امشب عروسِ مجلس بود نگاه کردم، استرس به وضوح توی چهره‌اش مشخص بود؛ لبخندی زدم و سعی کردم با باز و بسته کردن چشمانم، از استرسی که در نگاهش لانه کرده بود؛ کم کنم!
به سمتش قدم برداشتم و فاصله‌ی بینمان را با چند قدم، به هیچ رساندم؛ در یک قدمی‌اش ایستادم و دستانم را برای بـ*ـغل کردنش، باز کردم؛ وقتی در آ*غو*ش گرفتمش، کنار گوشش زمزمه کردم:
- مثل ماه شدی قشنگم؛ خیلی ناز شدی!
خودم را عقب کشیدم و دوباره نگاهش کردم؛ شباهت ظاهریمان خیلی کم بود و تنها شباهت ظاهری مشترکِ ما، رنگ چشم و حالتِ صورتمان بود.

پوست گندمی‌اش با لباس عروسِ سفید رنگ، تضاد جالبی را ایجاد کرده بود. دوباره نگاهم را به سمت صورت گندم‌گونش هدایت کردم؛ چشم‌های کشیده و قهوه‌ای رنگ که با آرایش، زیبایی‌اش چند برابر شده بود؛ ابرو‌های نازک شده که درشتی چشمانش را بیش از قبل نشان می‌داد، بینی قلمی و کشیده که همه در برخورد اول، فکر می‌کردند عمل شده است. و موهای رنگ شده که بیش‌از حد به رنک پوستش می‌آمد. در آخر چشمم به لباس عروس زیبایش خورد؛ لباس سفید رنگی که آستین‌های سه‌رب داشت و پوشیده بود؛ و درعین پوشیدگی و سادگی انگار مختص به خودش دوخته شده بود و خیلی برازنده‌اش بود، دامن پف‌دار و گیپورش؛ باریکی کمرش را بیشتر به رخ می‌کشید.


در حال تایپ رمان انهزام از عشق | Sh@bnam کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ⋆NaRgHeS، Meysa، YeGaNeH و 22 نفر دیگر

Sh@bnam

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  100000000
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
686
امتیاز واکنش
38,139
امتیاز
348
سن
20
محل سکونت
کنار مـ*ـاچ‌خانومِ اژدرخان
زمان حضور
263 روز 18 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_دوم
گاهی‌ اوقات هم هست؛ که تمام نگرانی‌ها و دل‌شوره‌ها و دلهره‌های عالم به سمت قلب و روحت سرازیر می‌شود! اما همین که خوشی و خوش‌بختی عزیزترین‌های زندگیت را می‌بینی، دلهره و دلشوره جایش را با یک خوشیِ خوش‌ فرجام عوض می‌کند و نگرانی رنگش را تغییر می‌دهد و تنها نگرانیت، می‌شود برای ماندگار بودنِ خوشبختی بهترین‌های زندگیت!
لبخندم را پررنگ‌تر کردم؛ چند ثانیه در چشمانش که برق می‌زدند و بغض داخل گلویش را رسوا می‌کردند؛ نگاه کردم، اطمینان داشتم به همان موضوعی که از صبح تا حالا ذهنم را مشغول کرده؛ فکر می‌کند. برای اینکه حرفم را فقط خودش بشنود؛ زمزمه کردم:
- نگران چیزی نباش خواهری! شهرام و شروین؛ مثل کوه، پشتت وایستادن... فراز هم که هوات رو داره! پس نبینم غصه بخوریا! باشه؟!
با صدای آرایشگر، که خبر از آمدن داماد می‌داد؛ از شمیم فاصله گرفتم و به سمت مانتو و شالم رفتم. هم‌زمان با انداختن شال روی سرم؛ فراز، همراه فیلم‌بردار وارد سالن شد.
به مهسا که با ذوق به فراز و شمیم نگاه می‌کرد، خیره شدم؛ همین که متوجه نگاهِ خیره‌ام روی خودش شد؛ تلاش کرد تا خندهِ‌ی از روی ذوقش را کنترل کند، که زیاد هم موفق نبود! از مقایسه قیافه شمیم که امشب عروسِ مجلس بود؛ با مهسا که دخترخاله‌ی عروس می‌شد، خندم گرفت. ذوقش حتی از شمیم هم خیلی بیشتر بود!
بعد از نیم ساعت معطلی، برای فیلم‌برداری؛ کارشون توی آرایشگاه تمام شد و قصد رفتن به آتلیه و باغ، برای انداختن عکس و فیلم را گرفتند.
سرم داخل گوشی بود و شماره‌ی شهرام را می‌گرفتم، که شمیم مقابلم ایستاد.
هم‌زمان با گذاشتنِ گوشی کنار گوشم سرم رو بالا آوردم و به شمیم نگاه کردم.
- جانم؟
- می‌گم؛ ما داریم می‌ریم؛ تو چجوری می‌ری خونه شبنم؟! کی میاید تال...
همان موقع شهرام گوشی را برداشت؛ با سر به شمیم اشاره کردم تا حرفش را نگه دارد.
- سلام؛ زود بگو شبنم پشت فرمونم!
- سلام کجایی؟ کی میای دنبالم؟! کارمون تموم شد؛ می‌خوام برم خونه شهرام!
- وای وای؛ به کل یادم رفته بود... وایسا نیم ساعت دیگه شروین میاد دنبالت! من باید برم؛ فعلاً.
با قطع شدن تماس، گوشی را از گوشم فاصله دادم و خاموش کردم و دوباره به شمیم نگاه کردم.
- چته آبجی گلم؟! چرا این‌قدر نگرانی؟! برید کارا رو بکنید؛ منم شروین بیاد میرم خونه، یکم کار دارم. بعدش هم میایم تالار دیگه! می‌شه این‌قدر تو قیافه نباشی؟ فراز چه گناهی کرده که گیر یه زنِ دماغت افتاده و شبِ عروسیشم باید تحملش کنه؟!
با جمله‌ی آخرم اخمی مصنوعی کرد؛ ولی چند ثانیه بعد، خودش هم خنده‌اش گرفت.
با خنده سری تکون دادم که فراز را که به سمتمان می‌آمد، دیدم:
- چه حلال‌زاده هم هست! اسمش نیومده اومد پیشِ زنِ دماغوش...
با بیشگونی که از بازوم گرفت، خندم بیشتر شد و برای اینکه حرصش بیشتر دربیاد ادامه دادم:
- ینی نگم بهش دماغویی؟!
- شبنم بخدا می‌زنمتا!
- اِ؟! دست بزن نداشتی که! دلم برای فراز سوخت؛ باید یه زن دما...

با رسیدن فراز به ما؛ حرفم را قطع کردم و به مهسا که با گوشی سرگرم بود و هر از گاهی نیشش تا بنا گوش باز می‌شد؛ خیره شدم.


در حال تایپ رمان انهزام از عشق | Sh@bnam کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ⋆NaRgHeS، Meysa، YeGaNeH و 22 نفر دیگر

Sh@bnam

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  100000000
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
686
امتیاز واکنش
38,139
امتیاز
348
سن
20
محل سکونت
کنار مـ*ـاچ‌خانومِ اژدرخان
زمان حضور
263 روز 18 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_سوم
با صدای فراز، نگاهم را از مهسا که گویی در دنیایی دیگه سیر می‌کرد و کم مانده بود با سر داخل گوشی رود؛ گرفتم و به چشمانش دوختم.
- شبنم؛ خبر نداری این خانومِ ما چش شده امروز؟!
با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انهزام از عشق | Sh@bnam کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ⋆NaRgHeS، Meysa، YeGaNeH و 21 نفر دیگر

Sh@bnam

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  100000000
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
686
امتیاز واکنش
38,139
امتیاز
348
سن
20
محل سکونت
کنار مـ*ـاچ‌خانومِ اژدرخان
زمان حضور
263 روز 18 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_چهارم
با بوق چهارمِ شهرام، زودتر از عمو و زن‌عمو خداحافظی کردم و برای بارِ دهم سفارش کردم که زودتر بیایند و دیر نکنند.
درِ کوچه را باز کردم و با یک دست دنباله دامن پفیِ لباسم را گرفتم تا به زمین نخورد و با دست دیگر در را پشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انهزام از عشق | Sh@bnam کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ⋆NaRgHeS، Meysa، YeGaNeH و 21 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا