خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: دونفره‌ی تنهایی
نام نویسنده: MAEE_A
ژانر: عاشقانه-اجتماعی
ناظر: دونه انار
خلـاصه: می‌دونی من کی‌ام؟ من اونی‌ام که جونش بهم بسته بود! من تنها بودم؛ اون بود که اومد و من رو از غار تنهاییم بیرون کشید و خودش تنهاترم کرد. ما دونفره زیاد داشتیم؛ خیلی! اما اینایی که تو الان می‌خونی، دونفره‌ی تنهاییه! دونفره‌هایی که تنهایی نوشتم...!



در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 23 نفر دیگر

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
یک‌روز به خدت می‌آیی و می‌بینی خواه یا ناخواه تو، دیگر "تو" نیستی.
صدای انفجار چیزی به گوشت می‌رسد:
"بـوم!"
صدای در قلبت بود که باز شد و تا به خودت آمدی، می‌بینی دری که با هزاران هزار قفل، چفت و بست کرده بودی‌اش، باز شده و حسابی دارد از مهمانش پذیرایی می‌کند.
به خودت می‌آیی می‌بینی دیگر آن کسی که می‌خواستی، نیستی!
کسی تغییرت داده و شاید این تغییر، عجیب به مذاقت خوش آمده.
درست در همان زمان که در حال و هوای آن تغییر داری پادشاهی می‌کنی، می‌بینی آن کسی که شدی که از اولش هم تنهاتر شده‌ای. می‌بینی آن کسی هستی که دیگر یارش نیست، جانش نیست.
می‌بینی داری از سرمای تنهایی‌ات می‌لرزی و گرمابخش وجودت نیست.
می‌بینی زنده‌ای و دلیل زندگی‌ات نیست...!


در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 23 نفر دیگر

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
در میان هیایوی ذهنم قدم بر می‌دارم. گه‌گداری، ذهنم پر می‌کشد فراسوی قامتی بلند و دستانی با انگشتان ِ کشیده. نمی‌دانم، واقعاً نمی‌دانم چه‌طور می‌توانم این ذهن ِ سرکش ِ لعنتی‌ام را به راه درستش هدایت بکنم. نمی‌دانم چگونه می‌توانم آن قامت بلند، که همچون بابا لنگـ دراز، برای من ِ جودی‌آبوت محبوب بود را به دست فراموشی بسپارم. سرم را بالا می‌آورم. خداوندا! او حقیقت دارد؟! از جایم بلند می‌شوم و دوقدم به سمتش برمی‌دارم. این مرد، هم‌اکنون هم تمام دنیای من است. نامفهوم اسمش را هجی می‌کنم. توجه‌اش به سمتم جلب می‌شود. پاهایم می‌لرزد و بر زمین سقوط می‌کنم چشم‌هایش، آخ چشم‌هایش! شاید پاهایش به رحم می‌آید که به سمتم حرکت می‌کند. یک‌قدم، دوقدم، سه‌قدم و...
کتاب را به روی لحاف پرت کردم و با حالتی پوکر مانند به جلدش نگاه کردم. "تو روحت" ی نثار روح پرفتوح نویسنده‌اش، که دوست خودم بود کردم. اشکم را در آورد لامروت! آخر لامذهب! نانت کم بود؟ آبت کم بود؟ شکست عشقی خورده بودی؟ مرگت چه بود که این‌گونه اشک ملت را در آورده‌ای؟! تو از کِی تا به‌حال جودی‌آبوت شده‌ای؟! شاید موهایت نارنجی باشد؛ اما بابا لنگ‌درازت که بود دیگر؟!
به ساعت نگاهی انداختم. فوراً از جایم بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم. لعنت به تو ریحانه! لعنت به تو که با این کتابت، زمان را از دستم خارج کردی.
فوراً وارد سرویس بهداشتی شدم و پس از اتمام کارم، لباسی رسمی پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به عادت چندین و چند ساله‌ام، درب را بستم. هنوز هم نفهمیده‌ام چرا درب اتاق را همیشه می‌بستم! وارد پذیرایی شدم و مهدیار را پشت میز دیدم. برادر بزرگ‌تری که چهره‌ی بچه‌گانه و عینک گرد روی صورتش، بیشتر او را شبیه به نوجوانان نشان می‌داد تا مردی در دهه‌ی سی زندگی‌اش! صدای آرامش به گوش رسید:
-ماهک بیا صبحونه بخور. خودم می‌رسونمت.
-نه بابا من 8 باید دفتر باشم. الان یک ربع به هشت شده و من هنوز اینجام؛ با این وضعِ ترافیک هم معلوم نیست کی برسم. تو می‌ری شرکت؟
ابروهای پهن مشکی‌اش که بالارفته بود، پایین آمد و مشغول گرفتن لقمه‌ای دیگر شد.
مهدیار: آره میرم شرکت. مطمئنی نمی‌خوای بیای شرکت؟ ماهک آینده‌ی شغلیت خیلی بهتر می‌شه ها! تازه، یه سابقه کاری هم برات محسوب می‌شه.
-آره مهدی. مطمئنم. من این شغلم رو بیشتر دوست دارم. خودم هم زندگی نمی‌چرخونم که احتیاج به کار دوم داشته باشم. هر موقع شوهـر کردم و شوهره مرد و و من موندم و یک جین بچه، اون‌وقت میام سراغت برای کار دوم!
چشمان ریز قهوه‌ای‌اش چپ شد و با اخم نگاهم کرد:
-زبونت رو گاز بگیر بچه! برو دیرت شد.
-وای دیرم شد!
لیوان آب پرتقال را سر کشیدم و بعد از برداشتن ریموت ماشین از در خارج شدم. با سرعت سوارِ ماشینِ پدر که جدیداً به خودم واگذارش کرده بود، شدم. آه که دلم می‌خواست این ترافیکِ گور به گور شده را از روی زمین محو کنم!


در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 20 نفر دیگر

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
آینه‌ی جیبی‌ام را برداشتم و مشغول مرتب کردنِ چهره‌ام شدم. صبح وقت نداشتم و سریع حاضر شده بودم. چشم‌های مشکی‌ام، از شدت پرخوابی پف کرده بود. با آن ابروهای مشکیِ نامرتب و عضوی ترک خورده و بی‌رنگ و رو، چهره‌ی خیلی جذابی به‌هم زده بودم! در این‌جا است که شاعر می‌فرماید:"مغرور جذاب، زیبای بی‌تاب." اصلاً این بیت را در وصف من سراییده است! سرم را با تأسف برای خودم تکان دادم و رنگ و لعابی به صورتم دادم و عینک آفتابی‌ام را هم مرتب کردم.
تبلیغاتم انگار خوب ترکانده بود! دفتر مشاوره‌ای که 2ماهی از تأسیسش گذشته بود، رونق گرفته بود و از آن‌روز تا 2هفته‌ی بعد، نوبت‌هایم به کل پر بود! و من بالأخره می‌توانستم حقوق منشی ِ بدبختم را بدهم!
نگاهم به چراغِ راهنمایی افتاد که نشان می‌داد 58 ثانیه‌ی دیگر، چراغ سبز می‌شود. عابران پیاده را اکثراً دانش آموزان و مادر و پدرهاشان را تشکیل می‌داد. با چه ذوق و شوقی به سوی مدرسه‌هایشان می‌رفتند. خیلی‌هایشان هم نگاهشان به کفش‌هایشان بود. درست مثل دورانِ کودکی خودم!
هر زمان که کفشی جدید می‌خریدم، تا رسیدن به مقصد، موقع راه رفتن به آن‌ها نگاه می‌کردم. الحق که صحنه‌ی جذابی بود!
بالأخره آن 58 ثانیه‌ی طاقت فرسا هم تمام شد و من با تمام زورم، پایم را روی پدال گاز فشار دادم.
جریمه‌هایش پشیزی برایم ارزش نداشت. همین که می‌توانستم با این سرعت، هر چه سریع‌تر به آن دفتر مشاوره‌ی ملعون برسم، برایم کافی بود! در طولِ راه تلفنِ همراهم زنگ خورد. به‌سلامتی چه کسی می‌توانست باشد؟ نه این که بنده زنگ خور تلفنم گاهی به یک‌بار در ماه می‌رسید، با هر زنگی که می‌خورد، شاخ در می‌آوردم! و این گونه بود که احساس کردم ورزشکارِ تکواندوکار، مشتی بر فکم نهاد! از این‌همه انسان موجود بر روی زمین، اَد این بشر باید به من زنگ بزند؟!
نفیسه، دختر عمویم بود. دوسال با من تفاوت سنی داشت و از کودکی دچار خودبزرگ بینی بود! البته که تا آن‌زمان آدم شده بود؛ اما سر جریاناتی که بعداً خواهم گفت، با او لج داشتم. تماس را برقرار کردم و گوشی را بینِ شانه و صورتم قرار دادم.
-بله؟
نفیسه: سلام. چطوری؟
-ممنون! پشت فرمونم؛ سریع بگو!
نفیسه: قرار نیست بیاید این‌جا؟
-نه. اگه هم قراری باشه، فقط مامان این‌ها میان. من وقتم پُره.
نفیسه: ای بابا! خب اگه تونستی مرخصی‌ای، چیزی بگیری، حتماً بیا!
-من کارم دست خودمه! اما وظیفه‌شناسم و ترجیح می‌دم مراجعه‌کننده‌هام رو معطل نکنم. حالا مگه دوباره همون قضیه پیش اومده؟
نفیسه: آره، دوباره خواستگاری کرده. چرا نمی‌فهمه من چندماه دیگه ممکنه نامزدی‌م باشه؟!



در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 17 نفر دیگر

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
-خب نابغه، چرا وقتی دلت پیش اونه، می‌خوای به یکی دیگه جواب بدی؟
نفیسه: خودت خوب می‌دونی!
با دیدنِ عابری که در 2متری ماشین بود، فوراً ترمز گرفتم. عابر، ناسزایی بارم کرد و از خط رد شد.
نفیسه: زنده‌ای؟
-پشت فرمون بودم؛ نباید با تلفن حرف می‌زدم. قطع کن بعداً صحبت می‌کنیم.
رأس ساعت 8 به دفتر رسیدم. تابلوی "مرکز مشاوره" بالای درب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 18 نفر دیگر

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
خونسردی ذاتی، باعث شده بود بتوانم روان‌شناسی نسبتاً خوب باشم. همین که می‌توانستم در چنین شرایطی که یکی از عزیزانم با آن حال و روز، یک‌باره می‌خواست به دیدنم بیاید، آرام و خونسرد باشم زیادی خوب بود. شاید نظر من این بود! دقایقی گذشت و تقریباً نیم‌ساعت بعد، آرام وارد شد. چهره‌اش چیزی نشان نمی‌داد. صورت پُر و چشم‌های بی‌آرایشش،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 17 نفر دیگر

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرام: خب، من زیادی کنجکاوی به خرج می‌دادم. همیشه بهم می‌گفت فضول!
یک‌روز ازش پرسیدم ببینم کسی رو دوست داره یا نه. طفره رفت و جواب نداد. انقدر بهش گیر دادم تا مجبور شد بگه. گفت! گفت من رو دوست داره! خواستم اذیتش بکنم. جواب ندادم. روز بعد، همگی قرار بود بریم پیک‌نیک! کجا؟ پشت‌کوه!* رفتیم. هم روم نمی‌شد بهش نگاه کنم و هم یه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 17 نفر دیگر

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
-کامپیوتر خونده و توی هک، زیادی حرفه‌ایه. هیچ نفهمیدم چطور گوشی من که رمز داشت رو هک کرد. من حتی سیم‌کارتم رو شکسته بودم! تأیید دومرحله‌ای داشتم! نمی‌دونم و نمی‌فهمم چطور از همه‌ی این‌ها گذشته بود. بدتر از همه این‌که تمام چت‌هایی که من پاک کرده بودم رو برگردونده بود! چطور ممکنه ماهک؟!
سکوتش اجازه داد حرف بزنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 16 نفر دیگر

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرام: برای این که بامن بد رفتار کرده بود. فکر می‌کنم اون رو هم زده بود! باخنده بهم می‌گفت امیر رو خوب زده!
سرش را میان دودستش گرفت و گفت:
-ماهک خسته‌م، زیاد! توی کدوم قانونی اومده که عاشقی جرمه؟
ماهک آتیش می‌گیرم وقتی می‌بینم دخترعمو و پسرعمه‌م که هم‌سن ما هستن، باهم در ارتباط هستن و همین خانواده‌ی من، دارن تلاش می‌کنن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 16 نفر دیگر

MAEE_A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/9/19
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
712
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
3 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
عرفان: سلام ماهک. چه‌طوری؟
بی‌توجه به این‌که او از پشت تلفن نمی‌بیند، شانه‌ای بالا انداختم و در حالی که تلفن را بین شانه و گوشم نگه می‌داشتم گفتم:
-همون‌طوری! تو خوبی؟
عرفان: عالی!
استارت زدم و با ابروهای بالارفته گفتم:
-چیه؟ کبکت خروس می‌خونه!
با لحن مرموزی گفت:
-مگه می‌شه عروسی پسرعموم هفته‌ی دیگه باشه و من خوش‌حال نباشم؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دونفره‌ی تنهایی | MAEE_A کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 15 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا