خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
ای به دیدار توام، دیده گریان مشتاق!
ز اشتیاق لـ*ـب لعلت، به لـ*ـبم جان مشتاق
دل به سوز تو چو پروانه به آتش مایل
جان به درد تو چو بیمار به درمان مشتاق
جان محبوس تن من به تمنای رخت
عندلیبی است مقفس به گلستان مشتاق
چون بود سبزه پژمرده به باران مشتاق
بیش از آنم من مهجور، به جانان مشتاق
خسروا بنده به بـ*ـو*سیدن خاک در تو
چون سکندر به لـ*ـب چشمه حیوان مشتاق
به هوای دل ما، حسن رخ خوبان است
چون به انفاس صبا، لاله و ریحان مشتاق
تشنه بادیه چون است به زمزم مایل
بیش از آنست به دیدار تو سلمان مشتاق


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
درد سری می‌دهد، عقل مشوش دماغ
کو ز قدح یک فروغ، وز همه عالم فراغ
ای دم مشکین صبح، شمع سحر برفروز
تا بنشاند دمی، باد دماغ چراغ
مهر توام در دل است، مهر توام بر زبان
شور توام در سر است، بوی توام در دماغ
ناله رسول دل است، گر تو قبولش کنی
ور نکنی حاکمی، نیست بر و جز بلاغ
این سخن گرم من، هم ز سر حالتی است
ناله نیاید به سوز از دل نادیده داغ
بینظری نیست این دیده نرگس به راه
بی سخنی نیست این غلغل بلبل به باغ
شعر تو سلمان همه، قوت دل عارف است
تا ندهی زینهار! طعمه طوطی به زاغ


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
چاره‌ای اکنون به جز مردن نمی‌دانم چو شمع
می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز
گر چه خواهد کشت می‌دانم به پایانم چو شمع
آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
سرگذشت خود همه شب باز می‌دانم چو شمع
دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من
بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
بند بر پای و رسن در گردن خود کرده‌ام
گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم
ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
احتراز از دود من می‌کن که هر شب تا به روز
در بن محراب‌ها سوزان و گریانم چو شمع
رحمتی آخر که من می‌میرم و بر سر مرا
نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
مدعی گوید که سلمان او تو را دم می‌دهد
گو دمم می‌ده که من خود مرده آنم چو شمع


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی
بردم به کمانخانه ابروی تواش پی
خامند کسانی که به داغت نرسیدند
من سوخته آن که به من کی رسد او کی؟
سـ*ـاقی به سفال کهنم جام جم آور
مطلوب سکندر بد هم در قدح کی
صد بار می لعل تو جانم به لـ*ـب آورد
ای دوست به کامم برسان یکدم از آن می
مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم
سـ*ـاقی بده آن جام دلفروز پیاپی
در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟
شرط ادب آن است که این نامه کنم طی
بی رویت اگر دیده به خورشید کنم باز
صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی
بی بویت اگر برگذرد باد بهاری
حقا که بود بر دل من سردتر از دی
سلمان ره سودای تو می‌رفت غمت گفت
کین راه به پای چو تویی نیست بروهی


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
ماییم به کوی یار دلجوی
دیوانه زلف آن پری روی
ما راست بتی که تنگ خوی است
ماییم و دلی گرفته آن خوی
چون در دل و چشم ماست جایت
غیر از تو که دید سرو دلجوی
بیمار فتاده‌ام به کویت
راز دل من، فتاده بر کوی
باد آمد و بوی زلفش آورد
آویخته جان ما به یک موی
ای خال تو گوی و زلف چوگان
در دور قمر فکنده گویی
من ترک نگار و می نگویم
ای واعظ عاشقان تو می‌گوی
سلمان چه نهی بر آب و گل دل
دست از دل و دل ز گل فرو شوی


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
از چنگ فراقم نفسی نیست رهایی
هر روز کشم بار عزیزی، به جدایی
خون کرد دلم را غم یک روز فراقش
خوش باش هنوز ای دل سرگشته کجایی؟
هنگام وداعت سخن این بود که من زود
باز آیم و ترسم به سخن باز نیایی
رفتم که ز سر پای کنم در پیت آیم
آن نیز میسر نشد از بی سر و پایی
ای مژده رسان کی ز ره آیی به سلامت؟
ورین منتظران را دهی از بند رهایی؟
مگذار هوای دل و آب مژه‌ام را
ضایع که تو پرورده این آب و هوایی
گفتند که او با تو نیاید نشنیدم
با آنکه دلم نیز همی داد گواهی
ای مردم چشم ار چه نمی‌بینمت اما
پیوسته تو در دیده غمدیده مایی
باری تو جدا نیستی ای دل ز دو زلفش
فرخ تو که در سایه اقبال همایی
شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون
آه از تو برین دل در رحمت نگشایی
از ضعف خیالت به سرم راه نیارد
گر ناله سلمان نکند راهنمایی


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
تا سودا شب نقاب صبح صادق کرده‌ای
روز را در دامن مشکین شب پرورده‌ای
ای بسا شبها که با مهرت به روز آورده‌ام
تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آورده‌ای
از بخاری چشمه خورشید را آشفته‌ای
وز غباری خاطر گلبرگ را آزرده‌ای
مه رخان چین به هندویت خطی داده‌اند
زان سیه کاری که با خورشید رخشان کرده‌ای
گر چه جان بخشیده‌ای از پسته تنگم ولی
شد ز عناب لـ*ـبت روشن که خونم خورده‌ای
مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست
زانکه در چشم منی وز چشم من در پرده‌ای
جاودان در بـ*ـو*ستان عارضت سرسبز باد
آن نبات تازه کز وی آب شکر برده‌ای
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشانده‌ای
برگ سوسن بر کنار نسترن گسترده‌ای
یار کنار چشمه حیوان به مشک آلوده‌ای
یا غبار درگه صاحب به لـ*ـب بسـ*ـترده‌ای


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
لعل را بر آفتاب حسن گویا کرده‌ای
ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کرده‌ای
قفل یاقوت از در درج دهن بگشوده‌ای
گوهر پاکیزه خویش آشکارا کرده‌ای
در همه عالم نمی‌گنجی ز فرط کبریا
در دل تنگم نمی‌دانم که چون جا کرده‌ای
تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر
صدهزاران جان ز تار موی در وا کرده‌ای
نکته‌ای با عاشقان در زیر لـ*ـب فرموده‌ای
عالمی اموات را در یکدم احیا کرده‌ای
بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکنده‌ای
در میان مردمم چون اشک رسوا کرده‌ای
گفته‌ای احوال ما اشک سلمان فاش کرد
از هوای خویش کن این شکوه کزما کرده‌ای


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیده‌ای
تا بی‌گنـ*ـاه از ما چرا چون بخت بر گردیده‌ای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من
با دشمنان پیوسته‌ای و ز دوستان ببریده‌ای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیده‌ای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی
ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیده‌ای
از اشک سلمان کرده‌ای آبی روان وانگه از آن
دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیده‌ای


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
در خیل تو گشتیم، بسی از همه بابی
کردیم سوال و نشنیدیم جوابی
خوردیم بسی خون و ندیدیم کسی را
جز دیده که ما را مددی کرد به آبی
من نگذرم از خاک درت خاک من اینجاست
ای عمر تو بگذر اگرت هست شتابی
در شرح فراقت چه نویسم که نگنجد
شرح غم هجران تو در هیچ کتابی
در خواب خیال تو هـ*ـوس دارم و کو خواب
ای بخت شبی بخش بدین یکدمه خوابی
جان خواست که در لطف به شکل تو بر آید
هم رنگی طاوس هـ*ـوس کرد غرابی
دی مدعیی دعوت من که سلمان
تا کی ز خرابات چه آید ز خرابی
آمد به سرم عشق که مشنو سخن او
تو روی به ما کرده‌ای او روی به آبی


اشعار سلمان ساوجی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا