رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

DENIRA · 2/8/19

دست‌هایش را در جیب کرد و با پوزخند قدمی به عقب برداشت. دستی به شالش کشید و موهای قهوه‌ای‌رنگش را به داخل فرو برد. در عمارت رادان روسری یا شال نمی‌پوشید؛ اما اینجا به اعتقادات کارن احترام می‌گذاشت. زمزمه‌اش را به گوش کارن رساند:
...

DENIRA · 2/8/19

نفسش را در هوا فوت کرد و لبخندی به وسعت تمام غم‌های در قلبش به دلسای بهت‌زده زد. دلسایی که اشک در چشمانش حـلقه زده بود و امروز کارن حالات مختلف از او را می‌دید. اول هیجان و حال هم حلقه‌زدن اشک در دو زمرد سبزرنگ. کارن از جایش بلند شد و با دست خاک‌های پشت لباسش را تکاند...

DENIRA · 2/8/19

فصل دهم: برادر بی برادر!
«ره آسمان درون است
پر عشق را بجنبان!»
صدای دکتر را می‌شنید، صدای پرستار را هم به‌خوبی متوجه می‌شد؛ اما نمی‌توانست چشم‌هایش را باز کند؛ گویی به پلک‌هایش چند وزنه آویزان کرده بودند. سوزشی در دستانش احساس می‌کرد؛ حتماً باز آن شانس بسیار زیبایش گل...

DENIRA · 2/8/19

***
نکته‌ای که قابل توجهه، اینه که من در قسمت‌های نسبتاً طولانی به شرح بیماری دلسا می‌پردازم. باید بگم که من نه دسترسی به روانپزشک یا روانشناس داشتم و نه کسی از اطرافیانم به این بیماری مبتلا هستند و تمام این اطلاعات رو از اینترنت درآوردم...

DENIRA · 2/8/19

زیبا با دقت مشغول نوشتن بر روی کاغذی سفید شد و هر چندثانیه، سرش را بالا می‌آورد تا حرف‌های دلسا را بشنود. هیچ اثری از ترحم یا هرچیز دیگری که دلسا را آزار می‌داد در صورتش نبود و فقط سرش را به‌آرامی بالا‌وپایین می‌کرد. بعد از کمی مکث...

DENIRA · 2/8/19

قدم‌های استوار و محکمش را آرام‌آرام برداشت. صدای پاشنه کفش مشکی‌رنگش بر روی سرامیک‌های سفید که از تمیزی برق می‌زدند، باعث شد کارن و گلشید و مرد نسبتاً جوان دیگری سرشان را بلند کنند و به زیبا چشم بدوزند. زیبا لبخندی زد و گفت:
...

DENIRA · 2/8/19

زیبا قدم‌هایش را به‌سمت اتاق در قهوه‌ای‌رنگ برداشت و همان‌طور که به بعضی از ورقه‌های A4 نگاه می‌کرد، در اتاق را باز کرد. مرد پایش را روی آن پایش انداخته بود و مجله‌ای درون دستش بود. زیبا با خواندن عنوان مجله سعی کرد خنده‌اش را مهار...

DENIRA · 2/8/19

دوروز از انتقال دلسا به محلی خاص برای نگهداری بیمارانی مانند او گذشته بود. هرروز دارو مصرف می‌کرد و بیشتر اوقات در خواب بود؛ اما احساس سرحالی می‌کرد. گویی داشتند دوباره به او جان می‌دادند و هوش‌و‌حواسش بازگشته بود.
چندروزی بود که متوجه حرف‌های پرستاران درباره مردی که...

DENIRA · 2/8/19

شهریار پوزخندی زد و از جایش بلند شد. دلسا نیز سریع برخاست و روبه‌رویش ایستاد. هنوز هم این آدمِ روبه‌رویش را می‌پرستید، هنوز هم عاشق و مجنون این شخص بود؛ اما نه دیگر نه او آن دلسای گذشته بود و نه شهریار آدم قبل؛ شهریار عوض شده بود و دلسا عوضی!
شهریار با تمسخر نگاهش...

DENIRA · 2/8/19

دلسا نمی‌دانست درباره دیدار مخفیانه شهریار با او به کسی چیزی بگوید یا نه. حرف‌های شهریار حال جای نجواها را گرفته و به کل اعصابش به هم ریخته بود. دلش نمی‌خواست که کسی فکر کند او ضعیف است، دلش فقط می‌خواست یک‌جور این استراتژی تلخ را به پایان برساند؛ اما چگونه؟ کارن و...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین