خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
نام رمان: استراتژی تلخ (جلد دوم ملکه مافیا)
نویسنده: DENIRA
ژانر: تراژدی، جنایی-مافیایی، علمی-تخیلی
ناظر: The unborn

خلاصه:
دلسا مسئولیتی سنگین بر دوش دارد؛ سنگین‌تر از حد تحمل شانه‌های نحیفش. او باید یک‌سال در استراتژی به تلخی زندگی‌اش بازی کند. با ارکیده‌ای که سرتاسر وجودش را کینه دربر‌گرفته است، مهرادی که ساحره‌ای به‌تمام‌معناست و دایانی که زندگی‌اش را از او گرفت، همکار می‌شود. روزی به عقب بازمی‌گردد تا بفهمد تاس این بازی به دستان چه کسی بود که دائم شش آورد!
خلاصه‌ای کوتاه از جلد اول:
بانو شمس، در کودکی توسط مردی به نام فرهاد دزدیده می‌شود. او برای آنکه بتواند یک باند را اداره کند، باید تبدیل به دلسا مشرقی شود. اما این تنها ظاهر ماجراست؛ زیرا فرهاد نقشه‌های دیگری هم برای او دارد. بانو پس از اینکه به‌سختی خانواده‌ی خود را پیدا کرد، با پسرعمه‌ی ناتنی‌اش، شهریار، آشنا می‌شود و به او دل می‌بندد؛ اما شهریار به‌طرز عجیبی از گذشته‌ی او باخبر می‌شود و از ایران می‌رود. یک هفته بعد از رفتن شهریار، انفجاری در خانه‌ی بانو رخ می‌دهد و همه‌ی خانواده‌اش را از دست می‌دهد. مسبب این انفجار تنها یک‌نفر است. آن یک‌نفر کسی نیست جز... .


رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، حبیب.آ، * رهــــــا * و 3 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
چند نکته:
دلسا و بانو یک نفر هستند.
در تاپیک رمان پستی ارسال نکنید.
برای نوشتن این رمان وقت زیادی گذاشته شده و من برای هرقسمت رمان به‌طور وسیعی تحقیق کردم. اگر موردی در متن رمان بود، حتماً به من اطلاع داده بشه.
این رمان برای من ارزش زیادی داره و برای هر خطش هزار فکر کردم؛ اما رمان بی‌عیب‌و‌نقصی نیست. برای نقد یا به پروفایلم یا به تاپیک نقد برید و در نظر داشته باشید که یک نقد با لحن ملایم و آرام تأثیر بیشتری دارد تا یک نقد پر از تخریب!
این رمان به هیچ‌وجه قصد توهین به قشر، دین و...ندارد! تمام موضوعات مورد بحث در رمان با تحقیقات زیاد نوشته شده‌اند.
این رمان دارای معما، شخصیت و اتفاق‌های زیاد است؛ اگر با سلیقه شما جور نیست، لزومی بر خواندنش نیست.
ژانر عاشقانه در این رمان کم است.
***
مقدمه:
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟
ناکرده گنه چنین مجازات شدیم؟
کشتیم خرد،
دار زدیم دانش را،
در بند و اسیر صد خرافات شدیم.
***
فصل اول:
«بازیچه یا بازیکن؟»
به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن. تعظیم آنان همانند خم‌شدن دو سر کمان است که هرچه به هم نزدیک‌تر شوند، تیرش کشنده‌تر است!
#جلال آل احمد
هوای سرد گاراژِ تنگ و تاریک به تن نحیفش نفوذ کرده بود. بوی نم دیوارها حالش را بد می‌کرد. زمین سرد بود و تنها یک مانتوی ساده بر تن داشت. گاراژ کوچک بود و حس خفگی در آن جریان داشت. شک نداشت که اگر تا دقایقی دیگر از این گاراژ نحس، سرد، تاریک و خفه‌کننده بیرون نرود، خفه می‌شود! تا‌به‌حال، حتی یک لحظه هم در همچین صحنه‌ی نحسی قرار نگرفته بود. تا‌به‌حال، حتی به این فکر نکرده بود که در یک گاراژ کوچک بیست‌متری، به صندلی چوبی قهوه‌ای‌رنگ بسته شود و حتی نداند که چه‌کار کرده است که باید این عذاب الیم را بکشد. سکوت تلخ گاراژ خالی را شکست و با صدای خش‌دارش گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
صدای خشن مرد را از پشت سرش شنید:
- این رو از من نپرس، از خودت بپرس. فکر می‌کنی چی‌کار کردی؟
اخمی روی صورت زیبایش نشاند و پیشانی سپیدش کمی چروک شد. کارهای زیادی کرده بود؛ آن‌قدر زیاد بودند که برای شمردنش باید از شن‌های بیابان استفاده می‌کردند.
صدای مرد گوشش را آزرد:
- بذار من بهت کمک کنم. این چاقو رو تا حالا دیدی؟
چاقویی جلوی پاهای بسته‌شده‌اش افتاد. با تفکر به آن نگاه کرد. آشنا بود؛ اما به یاد نمی‌آورد که همچین چیزی را دیده باشد. شايد در گذشته‌اي نه‌چندان دور؛ اما حال نه. خواست سرش را به علامت منفی تکان دهد که مرد موهای مشکی‎رنگش را از ریشه با شدت کشید و گفت:
- عجیبه! یعنی یادت نمیاد؟ این همون چاقویی بود که...
بقیه حرف‌های مرد را نشنید. ذهنش حول اتفاقات گذشته می‌چرخید؛ اتفاقاتی که او را از یک دختر ساده تبدیل کرد به یک دیو که حال روی صندلی با دست‌و‌پای بسته نشسته است. اتفاقاتی که مانند هوای اینجا نفس‌گیر بود، قلبش را چند ثانیه از تپش می‌انداخت و بعد از چند ثانیه دوباره به کار می‌افتاد. رنگش پریده و پوستش سپیدتر شده بود. زیر لـ*ـب گفت:
- من چی‌کار کردم؟
و حال کارهای گذشته‌اش یادش آمد؛ تک‎تک کارهایش، خاطره‌هایش. لحظه‌های زندگی‌اش درست مانند یک فیلم از جلوی چشمانش گذشت. اشک‌هایش مانند مرواریدی درخشان، آرام‌آرام بر روی گونه‌هایش غلت خوردند و روی مانتو‌ی سبز و ساده‌ای که از آن دخترک چشم‌سبز گرفته بود، ریختند. غرورش را شکست؛ همان غرور که به‌خاطرش خیلی‌ها را فدا کرد. غروری که تنها باعث نابودی خودش نبود، باعث نابودی هزاران نفر بود که در دامی که او پهن کرده بود افتادند و برای نجات خود به هر ریسمانی چنگ زدند؛ اما بیشتر فرومی‎‌رفتند و راه نجات را باید در خواب می‌دیدند.
لبخندی زد و زمزمه کرد:
- می‌تونی من رو بکشی، من سزاوار مرگم.
مرد پوزخندی زد. روبه‌روی او، به دیوار خاکستری‌رنگ تکیه داده بود. چندسال از آن اتفاق می‌گذشت؛ اما هنوز هم لباس‌های سیاهش را از تنش درنیاورده بود. ته‎‌ریشی که نه‌تنها جذابش نمی‌کرد، بلکه او را پیرتر نشان می‌داد، روی صورتش جاخوش کرده بود و زیر چشم‌های سیاه‌رنگش به اندازه دو بند انگشت گود رفته بود. پوست صورتش تیره و چروک شده بود. ابروهایش نامرتب بودند و موهایش... آه موهایش! موهای سیاه لـخت که آشفتگی را فریاد می‌زدند و دختر را به یاد گذشته می‌انداختند. با بغضی که در گلویش نشسته بود گفت:
- برادرم رو بردی گوشه قبرستون، مادرم از شدت غم و غصه دق کرد لعنتی! تو چه‌جور آدمی هستی؟ چه آدم عوضی هستی؟ چه‌جوری تونستی؟ چرا برادر من؟ تو رو حتی مرگ هم قبول نداره.
و بالاخره بغض چندماهه‌ی مرد با تلنگری ساده شکست. اسلحه را به گوشه‌ای پرت کرد و زانوهایش خم شدند. روی زمین خاکی افتاد و با دست‌هایش سعی کرد خود را نیم‌خیز روی زمین نگه دارد؛ اما دست‌هایش جان نگه‌داشتن او را نداشتند و در آخر روی زمین نشست. اشک‌هایش راه خود را پیدا کردند و از گونه‌اش به پایین حرکت کردند. دست‌هایش می‌لرزیدند و این لرزش برای یک مرد سی‌و‌چهارساله کمی عجیب بود. او مقصر این لرزش دست‌ها بود! او مقصر آن بغض در گلوی او بود. او مقصر همه‎‌ی اتفاقات تلخ این خانواده بود و حال ثمره خودخواهی‌هایش روبه‌رویش بود و فریاد می‌کشید:
- لعنت به تو یلدا، لعنت بهت! زندگی همه رو با خودخواهیات نابود کردی لعنتی! چطوری تونستی؟
یلدا با چشم‌های پر از اشکش به او خیره شد و هق‌هق کرد. اشک‌هایش با ریمل مشکی‌رنگش درهم آمیخته و سرش را به‌سمت آسمان که سقف گاراژ بود گرفت. او یلدا بود؛ اما نه آن یلدایی که پدرش دست روی سرش می‌کشید و با افتخار می‌گفت: «این دختر من است!» دیگر آن یلدای افتخارآفرین نبود. حال یلدایی بود که کمر پدر و برادرش را خم کرده بود. مادرش را شکسته و خواهرش را از خود متنفر ساخته بود. دیگر آن یلدایی نبود که با خجالت کاسه‌ای آش را برای همسایه‌شان می برد و بعد باسرعت به‌سمت خانه‌شان برمی‌گشت. او عوض شده بود و شاید هم به قول او... عوضی شده بود!
از روی زمین بلند شد و به‌سمت یلدا حرکت کرد. یلدا به چشم‌های قرمزش خیره شد و سعی کرد تا غرور ازدست‌رفته‌اش را پیدا کند. موهای مرد به‌هم‌ریخته بود؛ اما باز هم دل یلدا را می‌سوزاند. چرا باید تنها وجه شباهت این دو برادر، موهایشان باشد؟
یلدا: خودکشی برادرت به من هیچ ربـ....
با سیلی محکمی که به صورتش خورد، حرف در دهانش ماسید. حس کرد فک محکمش جابه‌جا شده، طعم خون را در دهانش احساس کرد. چشم‌هایش را بست. او سزاوار این سیلی بود. او سزاوار هزاران سیلی سنگین بود؛ آن‌قدر سنگین که باعث شود تمام دندان‌هایش خرد و وارد معده‌اش بشوند. سرش را که به‌سمت چپ متمایل شده بود صاف کرد و با جدیت به چشم‌های مشکی روبه‌رویش خیره شد. پوزخندی زد و بی‌رحم گفت:
- برادر تو یه کنه‌ی به تمام معنا بود.
صدای فریادش در کل گاراژ بیست‌متری پیچید. یلدا احساس کرد که هر چهار دیوار گاراژ می‌لرزند و بعد روی سر آن دو آوار می‌شوند. آب دهانش را قورت داد. حتی گفتن حقیقت هم به این مرد روبه‌رویش یک حماقت محض بود.
- حرف دهنت رو بفهم!
پوزخندی زد، به چهره‌ی عصبانی او نگاه کرد. باید وقت می‌خرید؛ هرچند که نمی‌دانست وقت‌خریدن به چه کارش می‌آید. اصلاً فایده‌ای دارد یا ندارد؟ دلش می‌خواست کمی، فقط کمی اکسیژن حرام کند تا اگر زنده ماند، بتواند به این افتخار کند که شش‌ساعت و بیست‌و‌یک دقیقه در مقابل یک مرد روانی، عصبی و زخم‌خورده از گذشته‌ای که یلدا نحسش کرد، نفس کشید.
یلدا: چرا نمی‌خوای بفهمی؟ برادرت یه احمق به‌تمام‌معنا بود. نمی‌فهمید که دوستش ندارم. نمی‌فهمید که ازش متنفرم. بارها و بارها بهش گفتم برو، ازم دور شو؛ اما گوش نکرد. تنها راه چاره‌م این بود که برم با کسی که دوستش دارم.
با صدای آژیر پلیس لبخندی زد. این حس ششم همیشه به دردش می‌خورد. زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- تموم شد.
- نه تموم نشده!
اسلحه را جلوی چشم‌هایش دید. با ترس به بدنه مشکی‌رنگش نگاه کرد و تا خواست سخنی بگوید، صدای شلیک گلوله در هوا پیچید. در گاراژ با صدای بدی باز شد و مأموری که لباس فرم پلیس در تن داشت، با صدای بلند گفت:
- اسلحه‌ت رو بنداز زمین، زود باش!
به جسد یلدا نگاه کرد. وسط پیشانی‌اش شکافته شده بود و خون همه‌جا پخش شده بود. چشم‌های مشکی‌رنگش باز بودند. زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- حالا تموم شد.
***


رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، !Shîma!، The unborn و یک کاربر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
سروان همان‌طور که با عجله ورقه‌ها را جابه‌جا می‌کرد، با چشم جلوی پایش را می‌پایید تا نقش بر زمین نشود. قدم‌هایش را بلند و تند برمی‌داشت و همان‌طور که یک چشمش رو به زمین و چشم دیگرش خط‌های پرونده را دنبال می‌کرد، گفت:
- مقتول یلدا معتمد و قاتل هم حامد سمیعی.
سرگرد دستگیره‌ی اتاق را در دست‌هایش گرفت و به‌سمت او برگشت. ابرویش را بالا انداخت و به حالت راه‌رفتن سروان نگاه کرد. به چشم‌های درشت قهوه‌ای سروان که بهترین دوستش بود خیره شد و گفت:
- انگیزه‌ی قتل چی بوده؟
سروان دوباره به پرونده نگاهی انداخت. طره‌ای از موهای سیاه‌رنگش را که روی پیشانی بلندش افتاده بود با حرکت سر بالا انداخت و بعد از خواندن چند سطر از پرونده قطور روبه‌رویش، پرسید:
- زیاده، کدومش رو بگم؟
در اتاق را باز کرد. هوای نسبتاً گرم به پوست صورتش برخورد و سردی را کاملاً از تنش دور کرد. اتاق نسبتاً کوچکی که با وسایل چوبی چیده شده بود، کتابخانه‌ای که سمت چپ قرار داشت و در آن پر بود از پرونده‌های کوچک و بزرگ. پرونده‌هایی که هرکدام رازی را در خود نهفته بودند و هرکدام سرنوشتی داشتند. نور از پنجره بالای اتاق به داخل می‌تابید و باعث گرمای اتاق شده بود. پایش را بر روی سرامیک با طرح پارکت گذاشت و زمزمه کرد:
- همه‌ش رو...!
سروان روی مبل مشکی نشست و پایش را روی آن پایش انداخت. پرونده را باز کرد. دوباره با چشم‌هایش خط‌ها را دنبال کرد. شروع جمله‌ها آسان بود؛ اما در انتها به یک معمای بزرگ وصل می‌شد. مشغول توضیح‌دادن شد:
- یلدا معتمد، بیست‌و‌سه‌ساله. فرزند سوم خانواده معتمد. توی کرج به دنیا اومد و وقتی که ده‌سالش شد اومدن تهران.
سرگرد خودکار بیکش را روی میزش کوبید. روی صندلی چرخانش نشسته بود و به سروان که پسری با موهای شکلاتی و چشم‌های درشت قهوه‌ای بود، نگاه می‌کرد. می‌خواست سروان هم کسی مانند خودش باشد؛ کسی که همه رویش حسابی دیگر باز می‌کردند و این پتانسیل پیشرفت را در سروان جوان به خوبی می‌دید. خیره به سروان پرسید:
- چرا اومدن؟
سروان چشم‌غره‌ای رفت. متنفر بود از این‌که کسی وسط حرفش بپرد. به مبل مشکی‌رنگ تکیه داد و صفحه دیگری از پرونده را باز کرد.
- پدرش ورشکسته شد و اونا برای فرار از طلبکارا اومدن تهران و با همون مقدار پولی که باقی مونده بود، یه خونه توی پایین شهر خریدن. اونجا یه همسایه داشتن که از قضا دوست یکی از اون طلبکارا بوده. مرده به پدر یلدا معتمد میگه که حاضره کمکشون کنه؛ اما فقط به یه شرط.
سروان پوفی کشید و دوباره به صفحه نگاهی انداخت. از این همه معما در یک پرونده بدش می‌آمد. ای کاش همه‌ی پرونده‌ها سریع جمع می‌شدند و بعد می‌رفتند قسمت بایگانی و خاک می‌خوردند. حیف که حتی آن پرونده‌های بایگانی‌شده هم هزاران راز نهفته در خود دارند که هریک به دیگری وصل است.
- مثل اینکه اون مرده توی یه شرکت که توی کار قاچاق بودن کار می‌کرده. اونا دنبال یه طعمه می‌گشتن و چه‌کسی بهتر از پدر یلدا؟
فکری به ذهن سرگرد رسیده بود. حس می‌کرد که یک تشابه فامیلی در این میان وجود دارد. یک تشابه فامیلی میان این پرونده‌ی حل‌نشده و یکی از پرونده‌های بایگانی‌شده. یک تشابه فامیلی و شاید هم تشابه سرنوشتی!
- پدر یلدا... امیر معتمد نبوده احیاناً؟
سروان پوشه را روی میز جلویش گذاشت. دیگر لازم نبود کلی مقدمه‌چینی کند تا به او بگوید. زیر لـ*ـب گفت:
- زدی تو خال!
سرگرد دست‌هایش را به هم مالید و با اشتیاق به سروان خیره شد. تا الان پیشرفت چشم‌گیری داشتند؛ پس اگر با همین نیرو و اراده پیش می‌رفتند، بی‌شک این پرونده را حل می‌کردند. سروان نگاهی به اطراف انداخت.
- کیان میگم ممکنه که....
کیان اخمی کرد. نفسش را حبس و بعد با لحن بسیار آرامی زمزمه کرد:
- بقیه‌ش رو بگو اشکان تا مطمئن بشم.
اشکان چشم‌هایش را بست و نفسش را فوت کرد. با هر دم و بازدمی که انجام می‌داد، حس می‌کرد قلبش تیر می‌کشد.
- بعد از اینکه امیر معتمد به جرم حمل مواد مخـ ـدر می‌افته زندان، اوضاع خانواده‌ی یلدا به هم می‌ریزه. اون مرده فرار می‌کنه، از ایران خارج میشه و یه همسایه‌ی جدید میاد. اون‌موقع یلدا پونزده‌ساله بوده و تنها منبع درآمدشون برادرش بوده و عموی یلدا. اون همسایه‌ی جدید یه پسر داشتن که حدوداً بیست‌ساله بوده و در کمال تعجب اون پسر به یلدا دل می‌بنده. خانواده‌ی یلدا هم برای اینکه بتونن بار سنگین مخارج یلدا رو از دوششون بردارن، با ازدواج یلدا موافقت می‌کنن؛ البته به این شرط که بعد از کنکور یلدا، به عقد هم دربیان.
کیان نفسش را فوت کرد. سؤالی را که در ذهنش به وجود آمده بود زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- اون پسر کی بود؟
- حسین سمیعی.
کیان چشم‌هایش را درشت کرد و با بهت گفت:
- برادر... برادر حامد سمیعی؟ همین قاتل یلدا؟!
اشکان سری به علامت مثبت تکان داد و از جایش بلند شد. کیان شروع به قدم‌زدن در اتاق کرد. دلش کمی آرامش می‌خواست. آرامشی که سال‌ها بود از او گرفته شده بود و خدا می‌دانست کی می‌توانست باز هم آن را در آغـ*ـوش خود بگیرد. اگر حدس اشکان درست باشد و این پرونده آغاز ماجرایی باشد که از ترسش شب‌ها خواب نداشت، دیگر تا ابد رنگ آرامش را هم نمی‌دید!
- یلدا توی کلاس‌هایی که می‌رفته، با یه پسری آشنا میشه و بهتره بگم عاشق همدیگه میشن. یلدا هم نامزدیش رو به‌طرز وحشتناکی با حسین به هم می‌زنه. جلوی همه تحقیرش می‌کنه و بعد هم از خونه بیرون می‌زنه و میره پیش اون پسره؛ اما...
کیان منتظر به اشکان نگاه کرد. پرونده را محکم روی میز انداخت و با حرص زمزمه کرد:
- پسره کشته شده بود. فردای اون روز، خبر فوت حسین و اون پسره مثل بمب می‌ترکه. تمام شواهد نشون می‌داده که ارسلان زند رو یلدا کشته. یلدا هم فرار می‌کنه و تا امروز مفقود‌الاثر بود. می‌دونی کیان، انگار شروع شده!
اخمی محو بر روی چهره‌ی کیان نشست و پرسید:
- مطمئنی؟
اشکان از جایش برمی‌خیزد. موهای شکلاتی‌رنگش را به آرامی نـوازش می‌کند و عکس یلدا را با دست راستش، از داخل پرونده درمی‌آورد.
اشکان: «استراتژی با مرگ یکی از مهره‌های بزرگ شروع میشه.» این جمله رو یادت میاد؟
***


رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، !Shîma!، The unborn و یک کاربر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
«چند ماه پیش»
در قهوه‌ای‌رنگ خانه را با آرامش بست. نفسش را فوت کرد. قدم‌هایش را آرام‌آرام برداشت و به‌سمت سالن راه افتاد. صدای کفش‌های ورزشی آدیداسش که روی پارکت‌های قهوه‌ای کشیده می‌شد، در سالن می‌پیچید. دست‌هایش را داخل جیب پالتوی مخمل مشکی‌رنگش کرد. هنوز کامل وارد نشده بود که صدای فریادی او را از جایش پراند:
- کدوم گوری بودی؟
پوزخندی زد. کدام گور بود؟ خودش هم نمی‌دانست؛ فقط رفته بود تا آرامشی را پیدا کند که چهارسال از او گرفته شده بود. نگاهش را به او دوخت و همراه با افکارش در جای دیگر سیر می‌کرد. آب دهانش را قورت داد، چه جوابی داشت؟ برای آن همه افتضاح چه جوابی داشت؟ به مرد روبه‌رویش باید جواب پس می‌داد یا برای کسانی که او را کنترل می‌کردند؟ صدای فریاد او را از فکر درآورد:
- کجا بودی لعنتی؟ کجا بودی؟
از چند پله‌ای که هال و راهرو را به هم وصل می‌کرد، با غرور پایین آمد. سرش سنگین شده بود و حس می‌کرد که ممکن است کاملاً به‌سمت چپ کج شود؛ حتی تصورش هم خنده‌دار بود! سرش به‌سمت چپ کج شده باشد؛ اما بدنش کاملاً صاف باشد. سرش را با اعتماد‌به‌نفس بالا گرفت و به چشم‌های خشمگین روبه‌رویش نگاه کرد. خون‌سردی در چشم‌های سبزرنگش موج می‌زد و در چشمان مشکی مردِ خشمگین، عصبانیت.
- به تو ربطی نداره!
با سیلی که محکم به صورتش خورد، حرف در دهانش ماسید. صورتش از چپ به راست متمایل شده بود. قرار بود که صورتش به‌سمت چپ کج شود؛ اما با آن سیلی تمام فرضیه‌ها با شکست مواجه شد. همان‌جا بود که تصمیم گرفت دیگر از این ایده‌های ناب در ذهنش راه ندهد. دست‌هایش را مشت کرد تا خودش را کنترل کند. سرش را بالا گرفت و با بی‌پروایی به چشم‌های پر از خشم روبه‌رویش نگاه کرد. آرام پلک زد و قدرت زبانش را به رخ کشید:
- حیف که به معصومه قول دادم؛ وگرنه الان جنازه‌ت رو از اینجا می‌بردن بیرون. به اونی که جواب می‌خواد، جواب میدم. به اونی هم که درد می‌خواد، درد میدم. تو لایق جواب‌دادن نیستی!
نتوانست نیش نزند. نتوانست زخم نزند؛ زخم نزند؟ او یک عقرب بود! اگر زخم نمی‌زد که روز و شبش نمی‌گذشت. طبیعت او نیش‌زدن بود، نه نـوازش‌کردن. بی‌توجه به چشم‌های مهبوت روبه‌رویش به‌سمت پله‌ها عقب‌گرد کرد. زیر لـ*ـب زمزمه کرد:

- حقش بود!
از پله‌های مارپیچ به‌آرامی بالا رفت. با هر قدمی که بر روی پله سنگی می‌گذاشت، حالش بدتر از قبل می‌شد. صدای کفش ورزشی‌اش روی پارکت‌ها حس خوبی به او می‌داد؛ اما نمی‌توانست آن همه حس بد را از او دور کند. به آخرین پله رسید و در اتاق را باز کرد، وارد اتاقش شد. حس غم وجودش را گرفت. همه اشیاء داخل اتاق ترکیبی از رنگ مشکی و خاکستری بودند. خاکستر؛ مانند باقی‌مانده خانواده‌اش؛ خانواده‌ای که به‌خاطر او و خودخواهی‌هایش خاکستر شدند و سیاه مانند بختش؛ بختی که روی هرچه سیاهی را کم کرده بود.
آهی کشید و در را محکم بست. شالش را از روی سرش کشید و داخل کمد پرت کرد. پالتوی مخملش را از تن ظریفش درآورد و روی پارکت‌ها انداخت. به‌سمت تـ*ـخت‌خوابش حرکت کرد؛ اما صدای موبایلش باعث شد که از حرکت بایستد. پوفی کشید و موبایلش را از روی میز پاتختی برداشت. با دیدن شماره ضربان قلبش بالاتر رفت. چه گفته بود؟ به آنی که جواب می‌خواهد، جواب می‌دهد. حالا وقت جواب‌پس‌دادن بود. می‌توانست باز هم از آن دروغ‌های حرفه‌ای تحویل بدهد یا باید جا می‌زد؟ چقدر خبرها سریع به گوشش رسید؛ هرچند اگر نمی‌رسید، جای تعجب داشت! دستش را روی قسمت سبزرنگ کشید و گفت:
- بله؟
صدای پر از ابهتش را شنید. دلش می‌خواست گوشی، دراور چوبی گوشه اتاق، آینه تمام‌قد کنار تـ*ـخت، پاتختی کنارش و تـ*ـخت بزرگ دو‌نفره مشکی را که در بالای اتاق جاخوش کرده بود، با تمام قوا، روی سر خودش و او خرد می‌کرد تا از شرّ این زندگی راحت می‌شد.
- کجا بودی؟
پوفی کشید و آب دهانش را قورت داد. هرچقدر که می‌توانست با خیره‌سری روبه‌روی مهراد بایستد، جلوی او نمی‌توانست. از روی تـ*ـخت بلند شد و با قدم‌های آهسته به‌سمت پنجره‌های تمام‌قد حرکت کرد. در فکر این بود که چگونه آینه سنگین تمام‌قد سمت چپ اتاق را بلند کند و روی سر خودش خرد کند؛ هیچ راهی نبود. توان می‌خواست و او بی‌توان‌تر از هرکسی در هستی بود. انعکاس خودش را در آینه می‌دید. چشم‌هایی رنگی که یک روز درخشان بودند؛ اما حال...
- مگه مهمه؟
سکوتی پشت خط حاکم بود. انعکاس پوزخندش را در آینه دید. دستش را روی شیشه‌ی سرد گذاشت و به باغ پایین پایش خیره شد، سرسبزی موج می‌زد. باغی که در شب آن‌قدر ترسناک می‌شد که قدم‌زدن در آن کار هرکسی نبود؛ اما حال در روز آن‌قدر زیبا بود که ناخودآگاه وجود را پر از شادی و نشاط می‌کرد. سبز؛ رنگی انرژی‌بخش و این بهترین نوع انرژی‌گرفتن بود.
- دلم نمی‌خواد برات مشکلی پیش بیاد، تو برام مهمی! تا زمانی که خلافش ثابت بشه.
تمام انرژی مثبتی که از رنگ سبز باغ گرفته بود پر کشید و رفت. برایش مهم بود؟ وقتی برای آن ضمیر غایب که معلوم نیست کجاست مهم نبود، مهم‌بودن برای او برود به جهنم! پوزخندش تبدیل به قهقهه‌ای هیستریک شد. آن‌قدر بلند می‌خندید که صدایش در کل اتاق پیچیده بود و حدس می‌زد که تا بیرون از اتاق هم برود. روی زمین نشست. ناگهان بغض گلویش را فشرد. با بغض زمزمه کرد:
- تا کی باید پای لرز خربزه‌ نخورده بشینم؟
دندان‌هایش روی همدیگر می‌لرزیدند. هجوم خاطرات به یک بغض روی گلویش تبدیل شده بود. بغضی که نه از بین می‌رفت و نه می‌ترکید تا حداقل حالش را کمی بهتر کند؛ مانند یک بختک گلویش را می‌فشُرد تا زمانی که بمیرد. چرا حتی آن بختک هم جان نداشت که او را بِکُشد؟
- تا وقتی که طعم اون خربزه از زیر زبونم بره!
تماس را بی‌حرف قطع کرد و به صفحه گوشی اپل نگاهی انداخت. اخمی کرد و از جایش بلند شد. به آینه قدی نگاهی انداخت. همان آینه‌ای که می‌خواست محکم در سر خودش خردش کند؛ اما آینه خردشدن خودش را، نابودشدن خودش را، به ته خط رسیدن خودش را نشان می‌داد. زیر چشم‌هایش به اندازه دو بند انگشت گود رفته بود؛ اما باز هم جذابیت خود را حفظ کرده بود. پوستش از همیشه سفیدتر بود. لـ*ـب‌هایش ترک خورده بود و رنگش به سوی صورتی کم‌رنگ می‌رفت. دستش را روی موهایش کشید. موهایش را با دست‌هایش کشید و بعد از چند ثانیه رها کرد. قلبش تیر می‌کشید. او سال‌ها بود که فراموش شده بود. او یک ملکه‌ی فراموش‌شده بود. چقدر دور بودند آن روزهایی که آرزو می کرد ملکه نباشد. حال دیگر حتی نمی‌توانست آرزو کند! زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- زیبای فراموش‌شده.
***


رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، !Shîma! و The unborn

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
به آینه خیره شد و پالتوی مخمل مشکی‌رنگش را روی تنش صاف کرد. جذابیتش نفس‌گیر شده بود. شلوار کتان جذب مشکی‌اش را کمی بالاتر کشید و مچ پای سفیدش نمایان شد. آستین‌هایش را بالا داد تا ساعت سفیدش خودنمایی کند. شال مشکی‌اش مثلِ همیشه عقب بود و موهایش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، !Shîma! و The unborn

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
با صدای جیغ و داد‌و‌فریاد پسران و دختران گوش‌هایش را گرفت. مي‌توانست به خوبي دختران و پسراني كه با هم می‌رقصیدند را تصور كند. دختر پسرانی که ج*ام‌های پر از آن مایع حـرام‌شده را بالا می‌گرفتند و به سلامتی هم می‌نوشیدند و از یاد بـرده بودند که خدایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، !Shîma! و The unborn

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
نگاهی به در چوبی انداخت. آب دهانش را قورت و در را به‌سمت داخل هل داد. گرمای سالن به پوست سردش برخورد کرد. قدم‌هایش را آرام‌آرام روی سرامیک‌های سفید کشید. نگاهش را به شومینه دوخت که روبه‌رویش او نشسته بود و سیگار دود می‌کرد. نگاهش بین او و سیگارش دودو می‌زد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، !Shîma! و The unborn

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
با عجله داخل راهرو قدم برمی‌داشت. سکوتی وحشتناک شرکت را فرا گرفته بود. تلق‌تلق پاشنه‌ی کفش‌هایش این سکوت خوفناک را می‌شکست. ضربان قلبش بالا رفته بود و استرس در تمام وجودش رخنه کرده بود.
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، !Shîma! و The unborn

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
قدم‌هایش را محکم بر روی پله‎های چوبی گذاشت. تا جایی که می‌توانست از لرزش زانوهایش جلوگیری می‌کرد. نمی‌دانست چگونه و با چه نیرویی از پله‌ها بالا می‌رود؛ فقط می‌دانست که مهراد بی‌شک تا الان تمام حرصش را روی ارکیده خالی کرده است. به آخرین پله که رسید،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، !Shîma! و The unborn

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
***
لبخندی مرموز گوشه لـ*ـبش جا خوش کرده بود. دست‌هایش را به هم قفل کرد و با چشمش دختری را که با عجله به این‌‌طرف و آن‌‌طرف سالن می‌رفت،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان استراتژی تلخ(جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: The unborn
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا