خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
نام رمان: آن شب سیاه
نام نویسنده: DENIRA کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: The unborn
ویراستاران: The unborn و ZaH'ra

خلاصه:
شهناز دختری ساده و روستایی، دل به پسرعمه‌ی خود رضا می‌بندد و پنهانی با او دوست می‌شود. رضا که به شهناز علاقه شدیدی دارد، درخواست دوستی او را قبول می‌کند. بعد از چندماه، شهناز و رضا نامزد می‌شوند؛ اما با سردشدن رضا و حضور پررنگ شخصی دیگر در زندگی شهناز همه‌چیز به هم می‌ریزد.
اسامی همگی مستعار هستند.



رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~ریحانه رادفر~، فروغ ارکانی و 10 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دلم بهانه تو را دارد.
تو می‌دانی بهانه چیست؟
بهانه همان است که شب‌ها
خواب از چشم من می‌دزدد.
بهانه...
همان است که روزها
میان انبوهی از آدم،
چشمانم را پی تو می‌گرداند.
بهانه...
همان صبری است
که به لبانم سکوت می‌دهد
تا گلایه نکنم از نبودنت.
***
به بیرون نگاهی انداختم. ماه سفید درست وسط آسمون بود و ابرهای بی‌رنگی دورش رو گرفته بودند. کوچه خلوتِ خلوت بود و هیچ‌خبری نبود. پس کجاست؟ مائده نگاهی بهم انداخت و به بافتن شال صورتی‌رنگ ادامه داد.
- منتظر نباش. شَهره، امشب نمیاد.
پرده‌ی سفید رو انداختم و روی زمین نشستم. زانوهام رو در آغـوش گرفتم و به مائده نگاه کردم. بی‌دغدغه، بی‌استرس. همیشه همین‌طور بود؛ به هیچ‌کس و هیچ‌چیزی اهمیت نمی‌داد، فقط خودش در اولویت قرار داشت. سرش رو بالا آورد و به چشم‌هام خیره شد. زمزمه کرد:
- چته؟
رک گفتم:
- دلم براش تنگ شده.
بافتنی رو داخل پلاستیک سیاهی که کنارش قرار داشت، کرد و به‌سمتم اومد. کنارم نشست و به چشم‌هام خیره شد.
- رابـ ـطه تو و رضا اشتباهه شهناز. اگه بابا بفهمه...
با شنیدن صدای مامان ساکت شد.
-دخترا! شهناز! مائده! بیاید سفره رو پهن کنید.
از جام بلند شدم و آروم‌آروم به‌سمت در چوبی رفتم. امشب هم باید بدون دیدن رضا سر کنم. پس کی میای رضا؟ وارد هال شدم. اتاقی کوچیک بود با گلیم قهوه‌ای کهنه و چند پشتی زرشکی و یه صندلی چوبی که گوشه‌ی خونه افتاده بود. یه تلویزیون قدیمی و خراب هم داشتیم که محمد همیشه باهاش بازی می‌کرد و دکمه‌هاش رو فشار می‌داد. سفره یاسی‌رنگ رو از گوشه‌ی خونه برداشتم و وسط هال پهن کردم. مائده سبزی و نون رو داخل سفره گذاشت و فرامرز با «بسم الله» جلوی سفره نشست. مامان قابلمه رو روی فرش گذاشت و داخل هر کاسه یه ملاقه آبگوشت ریخت. همه نشسته بودیم؛ من، مامان، مائده، محبوبه، محمد، فرامرز، فریبرز، حسام. جای خالی پدرم بیش از حد بهم چشمک می‌زد. آهی کشیدم. پدرم، اولین تکیه‌گاه شکسته‌ی من، در این شب سرد کجایی؟
***
مامان ظرف‌های نشسته رو داخل سبد قرار داد و جلوی در گذاشت و با صدای بلند گفت:
- مائده، شهناز! پاشید ببینم، پاشید. برید سر آب، ظرفا رو بشورید.
از جام بلند شدم و گفتم:
- باشه. مائده پاشو.
مائده نفسی کشید و جواب داد:
- من حال ندارم. محبوبه، پاشو ببینم.
محبوبه مشتی به بازوی مائده زد و گفت:
- خودت برو ببینم.
سبد رو توی دستم گرفتم و به‌زور بلند کردم. مامان سری به افسوس برای مائده و محبوبه تکون داد، رو بهم کرد و گفت:
- برو قربونت بشم عزیزم. برو ظرفا رو بشور. می‌خوای محمد باهات بیاد تا نترسی؟
آروم زمزمه کردم:
- نه، خودم می‌برم.
به‌سمت در رفتم که صدای دورگه‌ی فرامرز اعصابم رو به هم ریخت.
- روسریت رو بکش جلو ببینم!
سبد رو روی زمین گذاشتم و روسریم رو جلو کشیدم. پالتوی تقریباً کهنه مشکی‌رنگ رو پوشیدم و سبد به دست، راهی سر آب شدم؛ جایی که همیشه یواشکی با رضا قرار می‌ذاشتم. روستای ما دوتا سر آب داشت؛ یکی خیلی نزدیک به خونه‌مون بود و اون یکی تقریباً بالای ده. همیشه به‌خاطر اینکه کسی ما رو نبینه، قرارهای یواشکی‌مون رو بالای ده می‌گذاشتیم. اما امشب باید به سر آب نزدیک می‌رفتم. اون‌قدر هوا سرد بود که پاهام کرخت شده بود و دست‌هام داشت قندیل می‌بست. به سر آب که رسیدم، خنده روی لـ*ـب‌های یخ‌زده‌م نشست. سبد رو روی سنگ سیاه‌رنگ گذاشتم. شیر آب رو به‌زور با دست‌های یخ‌زده‌م باز کردم؛ اما آب یخ زده بود و از شیر خارج نمی‌شد. چندبار محکم روی شیر آب زدم؛ اما هیچ‌چی به هیچ‌چی. مأیوس سبد رو برداشتم و به خونه برگشتم. چندبار از شدت سرما پام روی سنگ‌ها لغزید و نزدیک بود که بیفتم. به‌زور و کشون‌کشون تا در خونه رسیدم. سنگ رو برداشتم و چندبار روی در زدم. محمد در رو باز کرد و با دیدن سبد ظرف‌های نشسته، با همون زبون کودکانه‌ش گفت:
- آجی... چرا ظرفا رو نشستی؟
به‌سمت داخل هلش دادم و گفتم:
- برو تو ببینم. بچه پررو!
از راهروی کوچیک خونه گذشتم و سبد رو جلوی آشپزخونه گذاشتم. مامان با دیدن سبد اخمی کرد و گفت:
- چرا نشستی؟
کمر خشک‌شده‌م رو صاف کردم و گفتم:
- آب یخ زده بود.
فرامرز با نیشخند گفت:
- نه بابا؟
اخمی بهش کردم و به‌سمت اتاق رفتم. حوصله‌ی کل‌کل‌کردن با فرامرزِ مثلاً غیرتی رو نداشتم. از پدرم که غیرتی ندیدم، از فرامرز می‌دیدم؟
غیرتی‌شدن‌های فرامرز بیجا بود. در اصل فرامرز پسری تندخو و خشن بود که رفتارهای نابه‌جا و خسته‌کننده‌ای داشت. الکی غیرتی می‌شد، الکی داد می‌زد و هزارتا رفتار از این الکی‌ها داشت. البته تقصیر خودش هم نبود. سال‌ها بود که مخارج ما رو تأمین می‌کرد و فشار زیادی روش بود. همین فشارها باعث شده بود که فرامرز نتونه یه فرد مهربون و خوش‌اخلاق باشه.


رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: soltan007، فروغ ارکانی، Kallinu و 6 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
{ از تو شعر نمی‌گویم...
به صلاح مملکت قلبم نیست...
همه به تو رای خواهند داد..!}
دست هام را داخل لباس های نشسته کردم و با آخرین توانم چنگ زدم. شیر آب رو باز کردم و دوباره لباس ها رو چنگ زدم و زیر آب گرفتم. موهام رو از روی صورتم کنار زدم و شیر آب رو بستم. آب لباس ها رو گرفتم و انداختم داخل تشت. تشت رو به سمت مائده حل دادم و گفتم:
- مائده، تشت رو ببر خونه.
پوفی کشید و تشت سفید رو زیر بـ*ـغلش زد و از تپه پایین رفت. از جام بلند شدم و لباسام رو مرتب کردم. گره روسریم رو سفت تر بستم و به سمت پله های سیمانی حرکت کردم. از تپه ی خاکی و پر از سنگ بالا رفتم. سنگ های درشت و ریز که کنار تپه بود و کنارش انواع سوسک و موش و حیوانات قرار داشت!
- شهناز!
با شنیدن اسمم به سمت صدا برگشتم. با دیدن رضا زمزمه کردم:
- رضا... تو اینجا...
به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.چشم های مشکی رنگش خندون بودن. آروم گفت:
- امروز اومدم ده؛ شب بازم برمی‌گردم، فردا باید برم سر کار.
زمزمه کردم:
- کار پیدا کردی؟
روی پله که پایین تپه بود نشست و زمزمه کرد:
- آره، با هزار بدبختی.
از تپه پایین اومدم وکنارش روی پله های سیمانی نشستم و به صورت مردونش خیره شدم. ادامه داد:
- می‌ریم و کولر نصب می‌کنیم. نمی‌دونی ملت چه خونه هایی دارن، اگه خودم رو بفروشم نمی‌تونم یکی شون رو بخرم.
لبخندی زدم و پام رو تکون دادم. بهم خیره شد و گفت:
- تو چی؟ تو چیکار کردی توی این چند روز؟
با خجالت گفتم:
- کارای همیشگی دیگه، این که پرسیدن نداره.
با لحن بامزه ای گفت:
- یعنی دلت برام تنگ نشده؟
چشمام رو بستم و زمزمه کردم:
- معلومه که آره.
خندید. منم دلم می‌خواست بخندم؛ اما توی روستا اگه صدای خنده یه زن بلند می شد، پشت سرش حرف و حدیثا هم بلند می شد. رضا خواست دستم رو بگیره که سریع پشتم قایم کردم. انگار دلخور شد. چون چشم هاش رو ازم دزدید و به آب داخل حوض نگاه کرد. با لحن غمگینی گفت:
- چرا نذاشتی دستت رو بگیرم؟
نفسم رو فوت کردم. نمی‌خواستم ناراحتش کنم، اصلا دلم نمیومد که چشم های مشکیش پر بشه از غم یا لبای همیشه خندونش دیگه نخنده. با لحن دلجویانه ای گفتم:
- رضا، ما هنوز نامحریم.
آهانی گفت و از جاش بلند شد. زمزمه کرد:
- من باید کم کم برم.
از جام بلند شدم و روبه روش واستادم. حس می‌کردم دلخوره. دلم نمی‌خواست با دلخوری بره.
- نرو.
واستاد. برگشت به سمتم و بهم خیره شد.
- اگه می‌خوای بری، برو. اما با دلخوری نرو.
خندید و زمزمه کرد:
- دیوونه.
به سمتش رفتم. درسته که دوسش دارم، اما ما هنوز نامحرمیم. به چشم هام خیره شد و زمزمه کرد:
- تو هر کاری کنی هم من ازت ناراحت نمی‌شم، هر کاری.
و سریع دور شد. خندیدم، این پسر یه دیوونه به تمام معنا بود، و عجیبه که من دیوونه‌ی این دیوونم.
من دیوونه کسی بودم که برخلاف بقیه اطرافیانم؛ نه سرد بود، نه جدی و نه خشک. رضا خودش بود. یه آدمی با لـ*ـب خندون و چشم های پر از شادی و نشاط. کسی که هر روز به هر دری می زد تا منو ببینه و از همون فرصت کم باهم بودن مون به خوبی استفاده می کرد.
برای منی که پیش مادری خشک و جدی، برادری غیرتی و خواهر و برادرایی بی احساس بزرگ شده بودم وجود رضا یه نعمت بود.


رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، soltan007، فروغ ارکانی و 5 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
{ درست می گویند
پاها، قلب دوم اند...
من همه جا بی دلیل
به دنبال توام...!}
پام و روی خاک های نرم زمین گذاشتم و به اطراف نگاه کردم. آفتاب درست بالای سرم قرار داشت و چشمام رو می زد. دستم رو سایه بون کردم و جلوی چشمم گرفتم. مائده سبد رو کنارم گذاشت و کمرش رو صاف کرد و گفت:
- پس حسام کو؟
دوباره به اطراف نگاه کردم و بعد از چند دقیقه گفتم:
- اوناهاش. داره با گَله می‌ره بالای کوه.
سبد رو برداشت و با زور گفت:
- بدو شهناز، الان می‌ره .
دویدن با اون دمپایی های زرد نسبتا کهنه خیلی برام سخت بود، اما مجبور بودم. نفس نفس زنون خودمو به کوه رسوندم و زمزمه کردم:
- وای مامان! مردم.
دستم رو روی زانوهام گذاشتم تا نفسی تازه کنم. مائده صداش رو کشید :
- حسام، حسام.
از شدت جیغش دستم و روی گوشم گذاشتم و گفتم:
- چته؟
صدای حسام از بالای کوه به سختی به گوشم رسید.
- ها؟
مائده دوباره جیغ کشید:
- بیا اینم وسایلی که می خواستی.
حسام با چند حرکت از سنگ ها پایین اومد و بالا سرمون ایستاد. دستاش رو به کمرش زد وبا لحن طلبکارانه ای گفت:
- بده ببینم.
مائده سبد رو ،روی سنگ گذاشت و بدتر از حسام جواب داد:
- بیا بگیر، من و شهناز می‌ریم خونه.هزار تا کار رو سرمون ریخته.
حسام سری تکون داد و پاش و روی سنگ دیگه ای گذاشت تا پایین بیاد. مائده دستم رو گرفت و با غرغر گفت:
- اینم از فرامرز یاد گرفته، واسه من قلدر شده. بذار به مامان بگم، حالیش می شه که نباید باهام اینجوری حرف بزنه. پسره دیوونه!همش تقصیر این فرامرزه، هی تو خونه از این کارا می‌کنه که این بچه هم یاد می‌گیره. آخه یکی نیست که بگه، فرامرز تو بابامی؟! مامانمی؟! ما یه بابا داشتیم واسه هفت پشت مون بسه. پدرمون که گند زد به زندگی مون، ببینیم فرامرز می‌خواد با این کاراش باهامون چیکار کنه.
ریز خندیدم و همراهش راه افتادم.راست می گفت! حسام درست کپی فرامرز بود. تمام اخلاق هاش، قلدری هاش، اخم هاش و... همه به فرامرز رفته بود. فرامرزی که ناخودآگاه و شاید هم ندونسته تاثیرات منفی گذاشت روی ما! روی ماهایی که اسطوره نداشتیم و زمانی که اسطورمون نبود، فرامرز جای اون رو گرفت! و اولین اسطوره هر کسی پدرشه.
برعکس چند روز پیش که هوا به شدت سرد بود، الان آفتاب در اومده بود و مستقیم روی سرمون می تابید. فردا باید می‌رفتم مود. (یکی از شهرهای نزدیک روستا و در سی کیلومتری شهر بیرجند) این چند روز تعطیلی زیادی بهم ساخته بود. حتی لای کتابا رو هم باز نکرده بودم. از درس زیاد خوشم نمیومد. اگه هم می‌خواستم درس بخونم فکر رضا توی سرم می‌چرخید و کلا حال و هوام رو عوض می‌کرد.اما همیشه سعی می‌کردم درسم رو خوب بخونم، دلم نمی‌خواست امسال که باید انتخاب رشته می‌کردم بی تفاوتی به درسم نشون می‌دادم.
- باز رفتی تو فکر رضا؟
سرم رو به معنای تایید تکون دادم که گفت:
- ببین شهناز، اگه بابا بفهمه چه غلطی کردیـ...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نمی‌فهمه، رضا بهم گفته هر وقت که پول اومد تو دست و بالش میاد خواستگاری.
مائده با صدای بلند خندید و گفت:
- باز تو خام حرفای این و اون شدی؟ آخه تو چقدر ساده ای عزیزم. از تو بهتر برای رضا ریخته. همین زهرا بانو، دخترخاله رضا هم می‌شه، خودش رو داره به زور به رضا می‌چسبونه.
شوکه به مائده نگاه کردم ومات گفتم:
- زهرا بانو؟
نگاهی با تأسف بهم انداخت و گفت:
- آره زهرا بانو.
زهرا بانو، می‌شناختمش. دختر خوشگلی بود و بیش از حد خواستگار داشت. اما... اون و رضا! توی دلم پر از شک و تردید و غم شد . اگه رضا اونو بخواد چی؟ اگه بخواد با اون ازدواج کنه، بخواد... بخواد... اصلا نباید به اینا فکر کنم. رضا اگه منو دوست نداشت که باهام دوست نمی‌شد. می‌شد؟ مائده با بیخیالی گفت:

- حالا بیا تو. نمی خواد اینقدر حرص و جوش بخوری، زشت می شی رضا نمی‌گیرتت.


رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، soltan007، فروغ ارکانی و 3 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
دمپایی هام رو در آوردم و داخل جاکفشی فلزی گذاشتم. به همراه مائده وارد خونه شدیم. مامان روی زمین نشسته بود و مشغول پاک کردن برنج ها بود و محمد هم داشت با دکمه های تلویزیون ور می‎رفت.عجیب بود که این موقع روز نخوابیده بود! مامان سرش رو بالا گرفت و گفت:
- اومدید؟ سبد رو دادید به حسام؟
مائده سری به علامت مثبت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، soltan007، فروغ ارکانی و 3 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
یعنی دیگه نمی‌بینمش؟ خدای من! دوباره اون جملش رو خوندم.
" وقتی که میام با دست پر میام "
نفسم رو فوت کردم و نامه رو زیر ملافه پنهون کردم، کافی بود که بیوفته دست این و اون، بدبخت می‌شدم. لیلا کنارم نشست و بهم خیره شد. ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- زیر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، فروغ ارکانی، The unborn و 2 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
دوباره روی زمین سرد نشستم، حتی حال بلند شدن و روی پله ها نشستن رو هم نداشتم. به دست های کشیدم نگاه کردم. یادمه یه روزی بهم رضا بهم گفت که حلقه به دستم میاد.
لیلا پاهاشو روی زمین دراز کرد و گفت:
- با پریا چیکار داری؟
عجیب بود که امروز حتی حوصله لیلا که ناجیم بود رو هم نداشتم. لیلایی که همیشه دوست بود،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، فروغ ارکانی، The unborn و 2 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
کوله خاکستری رنگم رو روی زمین پرت کردم و با خوش حالی دست هام رو بالا پایین کردم و کمرم رو پیچ و تاب دادم.
- آزادی، آزادی.
مامان دستاشو به کمرش زد و همون طور که جارو رو بی حال روی زمین می‌کشید گفت:
- دختر بیا بشین ببینم، همسایه ها موهای افشونت رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، فروغ ارکانی، The unborn و 2 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
تا جایی که می‌تونستم می‌دوییدم، باید ازش می‌پرسیدم.می‌پرسیدم که اون نامه چه معنی می ده. نفهمیدم کی رسیدم، هیچی نمی‌فهمیدم اما وقتی دیدم که به درخت توت کنار حوض تکیه داده ضربان قلبم ده برابر و شاید بیشتر شد. نفسم رو فوت کردم و آروم آروم به سمتش رفتم. سرش رو بالا آورد و تکیش رو از درخت برداشت و به سمتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، فروغ ارکانی، The unborn و 2 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
نفسم رو فوت کردم و به ابرهای بالای سرم نگاهی انداختم. تعطیلات داشت تموم می‌شد و من باید از رضا فاصله می‌گرفتم. خیلی برام سخت بود. من به رضا عادت کردم، اونقدر که بدون رضا زندگی برام هیچ معنی و مفهومی نداشت. پامو روی زمین داغ و سوزان گذاشتم. با این که دمپایی داشتم اما از شدت داغی هوا پام می‌سوخت. از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان آن شب سیاه | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، فروغ ارکانی، !Shîma! و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا