پوزخند زدم:
_نه.
از جاش بلند شد. دور میز راه رفت و پشت صندلیم ایستاد. سرش رو نزدیک گوشم آورد و داد زد:
_من باهات شوخی ندارم.
از شدت عصبانیت سرم رو به میز کوبید.
ضربش محکم بود، ولی در برابر ضربههای بازجوی قبلی هیچی نبود.
دوباره روی صندلیش نشست و به چشمهام خیره شد.
به ضبط صوت روی میز
اشاره کرد و ادامه داد:
_این رو که روشن کردم، تمام اتفاقایی که باعث شده الان اینجا باشی رو میگی.
یقم رو محکم گرفت و دوباره داد زد:
_حقیقت! اون چیزی که من میخوام فقط حقیقته.
خونسرد نگاهش کردم. چشمهای سیاهش توی صورت سرخش محو بود و به چشم نمیاومد.
همون طور که نشسته بودم، به سمتش کش اومدم. با چشم به لباسش اشاره کردم و لـ*ـب زدم:
_حامد محبوبی.
تکیه دادم و بلند بلند خندیدم.
با این کار تونسته بودم سه بازجوی قبلی رو عصبی کنم و این بار داشتم نقشهام رو روی بازجوی جدید امتحان میکردم. ادامه دادم:
_معلومه که بی تجربه و تازه کاری. بازجوهای قبلی اسمشون رو نمیزدن روی سـ*ـینشون.
تند تند نفس میکشید. دندونهاش رو بهم فشار داد و با مشت روی میز کوبید.
_من صد تا پروندهی مثل تو داشتم. تو که
چیزی نیستی کثافت!
عصبی شده بود.
نقشهام گرفت. حالا بازم میتونستم حدس بزنم که قراره چی بشه. این جور وقتها بازجوهای قبلی میرفتند و من رو به سلولم برمیگردوندند.
حامد از اتاق خارج شد، ولی کسی برای بردن من نیومد.
ده دقیقه بعد دوباره حامد برگشت.
امکان نداشت. چهار سال بود که همه چیز طبق خواستهی من پیش میرفت، اما حالا این بازجوی جدید همهی معادلاتم رو به هم ریخته بود.
با خونسردی نشست. دکمهی ضبط صدا رو فشار داد و آروم گفت:
_اتفاقاتی که باعث شده بیای اینجا رو مو به مو تعریف کن.
جیک نزدم.
لبخند زد. با لحن آروم و ملایمی گفت:
_ببین قول میدم اگه بفهمم بی گناهی یا حتی اگه مجرمم باشی، کمکت کنم. با من
همکاری کن.
از اعماق وجود و چندش آور خندیدم.
با تعجب به روبرو خیره شد.
توی صورتش فوتی کردم و گفتم:
_پخ! حواست کجاست آقا حامد؟
از جا پرید و به من نگاه کرد.
از این حرکتش حسابی خندم گرفت. گفتم:
_چهار سال پیش اولین بازجویی که پروندم دستش بود، قبل رفتنش بهم گفت که میدونم بی گناهی، اما هیچ راهی برای اثباتش پیدا نکردم!
رمان 98 | بهترین انجمن رمان نویسی