خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از ایده و نثر و روند رمان و... راضی هستید؟


  • مجموع رای دهندگان
    24
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: آجودانیه
نام نویسنده: mohamad_h
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نام ویراستار: Es_shima
نام ناظر: Cinder
سطح: پیشرفته
خلاصه:
من سی سالمه، ولی انگار سی صد سالمه.
قبل از این که بگیرنم، همه چیز داشتم، غیر از امید.
و حالا همه چیزم امیده.


رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، .Mahdieh، it:negar و 41 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
"بسم خالق قلم"


مقدمه:
توی زندگیم از سه چیز بدم می‌اومد:
تهمت، دو رویی و دروغ.
حالا هم دروغ می‌گم، هم دو رو هستم و هم مثل آب خوردن تهمت می‌زنم.​


رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Elaheh_A، .Mahdieh، it:negar و 40 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
تنگ، تنگ، تنگ! تاریک، نمور و کثیف!
این‌ها ویژگی‌های سلولیه که چهار سالِ توش زندگی کردم.
تنهای تنها، حتی تنهاتر از چند لحظه‌ی قبلِ خودم! هر روز که می‌گذشت از روز قبل تنهاتر می‌شدم.
به پنجره‌ی بسته‌ی روی در سلولم خیره بودم.
در باز شد.
_بیا بیرون. بازجوی پروندت کارت داره.
قاسمی بود.
اسم واقعیش رو نمی‌دونستم. هیچ وقت بهم نگفته بود. منم بهش می‌گفتم قاسمی! آخه تو‌ اکثر فیلم‌ها اسم سربازِ قاسمی بود.
به سختی از جام بلند شدم و از سلول بیرون اومدم.
به محض بیرون اومدن، قاسمی اسپری فلفل رو توی صورتم خالی کرد.
چشمم سوخت. درست مثل همیشه، پنج دقیقه طول می‌کشید تا دوباره بتونم ببینم.
توی همون فاصله قاسمی دست‌بندش رو درمی‌آورد و دست‌هام رو از پشت می‌بست.
به سمت اتاق بازجویی رفتیم و بعد هم داخلش شدیم.
اتفاقاتی که قرار بود بیافته رو از بر بودم.
اتاق تاریک بود. یه چراغ آویزون داشت که نورش فقط روی میزی که وسط اتاق بود، می‌افتاد. دو طرف میز صندلی بود و یه آینه‌ هم توی اتاق روبروش قرار داشت.
من عاشق فیلم‌های پلیسی بودم. برای همین می‌دونستم که احتمالاً پشت اون آینه چند نفر ایستادن و به حرف‌های من و بازجو گوش میدن.
قاسمی توی اتاق بازجویی هولم داد و در رو بست.
مثل همیشه رفتم روی صندلی نشستم.
چند دقیقه بعد بازجو اومد و روبروی من نشست.
بهش خیره شدم.
تازه وارد بود. پسر جوونی که حدوداً بیست و پنج، شیش ساله می‌زد. ته ریش داشت. چهارشونه و بلند قد‌، اما لاغر بود.
می‌دونستم دیگه وقتشه که بازجوی قبلی رو عوض کنند، ولی هنوز ده روز مونده بود. توی این چهار سال هر سال بازجوی پروندم عوض شده بود و اینم چهارمین بار بود. ولی چرا زودتر از موعد عوضش کرده بودند؟
بازجو با انگشت‌هاش روی میز ضرب گرفت.
با صدای بلند شروع به خوندن پرونده‌ی من کرد:
_کارن مسعودی، متولد یک اسفند یک هزار و سیصد و شصت و هفت، زاده شده در تهران، جرم، دزدیدن اسناد مهم حکومتی رئیس جمهور و مقدار زیادی طلای خزانه داری کشور و تلاش برای رساندن آن‌ها به دست دشمن! ساده‌تر بگم؛ جرم، نفوذی و جاسوس دشمن.
به قیافه‌ی خون‌سردم خیره شد. تمام جملاتش رو حفظ بودم.
_خب، از خودت دفاعی داری؟



رمان 98 | بهترین انجمن رمان نویسی


رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، it:negar، ^moon shadow^ و 37 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
پوزخند زدم:
_نه.
از جاش بلند شد. دور میز راه رفت و پشت صندلیم ایستاد. سرش رو نزدیک گوشم آورد و داد زد:
_من باهات شوخی ندارم.
از شدت عصبانیت سرم رو به میز کوبید.
ضربش محکم بود، ولی در برابر ضربه‌های بازجوی قبلی هیچی نبود.
دوباره روی صندلیش نشست و به چشم‌هام خیره شد.
به ضبط صوت روی میز اشاره کرد و ادامه داد:
_این رو که روشن کردم، تمام اتفاقایی که باعث شده الان این‌جا باشی رو می‌گی.
یقم رو محکم گرفت و دوباره داد زد:
_حقیقت! اون چیزی که من می‌خوام فقط حقیقته.
خون‌سرد نگاهش کردم. چشم‌های سیاهش توی صورت سرخش محو بود و به چشم نمی‌اومد.
همون طور که نشسته بودم، به سمتش کش اومدم. با چشم به لباسش اشاره کردم و لـ*ـب زدم:
_حامد محبوبی.
تکیه دادم و بلند بلند خندیدم.
با این کار تونسته بودم سه بازجوی قبلی رو عصبی کنم و این بار داشتم نقشه‌ام رو روی بازجوی جدید امتحان می‌کردم. ادامه دادم:
_معلومه که بی تجربه و تازه کاری. بازجوهای قبلی اسمشون رو نمی‌زدن روی سـ*ـینشون.
تند تند نفس می‌کشید. دندون‌هاش رو بهم فشار داد و با مشت روی میز کوبید.
_من صد تا پرونده‌ی مثل تو داشتم. تو که چیزی نیستی کثافت!
عصبی شده بود.
نقشه‌ام گرفت. حالا بازم می‌تونستم حدس بزنم که قراره چی بشه. این جور وقت‌ها بازجوهای قبلی می‌رفتند و من رو به سلولم برمی‌گردوندند.
حامد از اتاق خارج شد، ولی کسی برای بردن من نیومد.
ده دقیقه بعد دوباره حامد برگشت.
امکان نداشت. چهار سال بود که همه چیز طبق خواسته‌ی من پیش می‌رفت، اما حالا این بازجوی جدید همه‌ی معادلاتم رو به هم ریخته بود.
با خون‌سردی نشست. دکمه‌ی ضبط صدا رو فشار داد و آروم گفت:
_اتفاقاتی که باعث شده بیای این‌‌جا رو مو به مو تعریف کن.
جیک نزدم.
لبخند زد. با لحن آروم و ملایمی گفت:
_ببین قول می‌دم اگه بفهمم بی گناهی یا حتی اگه مجرمم باشی، کمکت کنم. با من همکاری کن.
از اعماق وجود و چندش آور خندیدم.
با تعجب به روبرو خیره شد.
توی صورتش فوتی کردم و گفتم:
_پخ! حواست کجاست آقا حامد؟
از جا پرید و به من نگاه کرد.
از این حرکتش حسابی خندم گرفت. گفتم:
_چهار سال پیش اولین بازجویی که پروندم دستش بود، قبل رفتنش بهم گفت که می‌دونم بی گناهی، اما هیچ راهی برای اثباتش پیدا نکردم!



رمان 98 | بهترین انجمن رمان نویسی


رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، it:negar، ^moon shadow^ و 38 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
قبل رفتنش زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
_اگه بفهم بی گناهی، تا آزادت نکنم از این جا نمیرم.
بعد رفتنش بازم قاسمی نیومد دنبالم.
راستش توی اتاق بازجویی بودن رو به سلول خودم ترجیح می‌دادم.
حداقل این جا بزرگ‌تر بود و از همه مهم‌تر چراغ داشت.
بعد از یک ساعت باز حامد برگشت.
موهاش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، it:negar، ^moon shadow^ و 34 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستش یه کیف زنونه بود.
اومد تو اتاقم و در رو پشت سرش بست.
محتویات کیف رو روی میز خالی کرد‌.
رژ ل*ب و لوازم آرایش و کلی خرت و پرت با یه کیف پول توش بود.
مجید به کیف اشاره کرد.
کیف رو برداشتم.
چشمم به کارت ملیش افتاد.
بهار آقایی متولد ۱۳۶۹
توی کیف پرِ صد دلاری بود.
کیف رو برداشتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، it:negar، ^moon shadow^ و 35 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوار موتور شدم و رفتم.
کیف رو بهش دادم.
همون لحظه‌ی اول که دیدمش، عاشق شدم.
معتاد بود‌‌. توی کیفش‌ یکم ماده مخدر و کلی مورفین پیدا کرده بودم.
بعد از اون روز به بهانه‌ی رسوندن جنس بهش، خیلی قرار باهاش گذاشتم‌.
یه روز بهش گفتم که عاشقشم.
رفت. یه هفته به هر دری زدم، پیداش نکردم.
اوایل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، it:negar، ^moon shadow^ و 35 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
من رو به سلولم برگردوندند.
چه قدر دلگیر بود. من رو یاد بهار می‌انداخت. قلب اونم مثل این سلول پر از سیاهی‌هایی بود که به خاطر شکست به وجود اومده بود.
کم کم داشتم مثل یه شمع قلبش رو روشن می‌کردم. نمی‌دوستنم کدوم نامردی اومد و فوتم کرد.
دیوار سلولم به جای چوب خط پر شعر بود. چرا دروغ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، it:negar، Narges_Alioghli و 33 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
به گوشه‌ی سلولم رفتم و به در خیره شدم.
از بازجوی جدید خوشم اومده بود! مهربون بود. از نگاهش خوندم که واقعاً می‌خواد کمکم کنه.
قاشق کنار تختم رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم:
"من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید!
قفسم....."
در سلولم باز شد.
_بیا بیرون ملاقاتی داری.
با تعجب و خشم نگاهش کردم.
توی این چهار سال فقط یه بار ملاقاتی داشتم.
دست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، it:negar، Narges_Alioghli و 33 نفر دیگر

mohamad_h

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
29/7/18
ارسال ها
178
امتیاز واکنش
15,357
امتیاز
253
زمان حضور
12 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم. حس کردم اگه حرفی بزنم، صدام می‌لرزه، ولی با این حال گفتم:
_نرو...
متوجه لرزش صدام شد و لبخند زد. زیر لـ*ـب گفت:
_حالا شدی همون پسر خوبی که ما می‌خوایم.
گیج به چشم‌هاش زل زدم.
متوجه تعجبم شد. سرش رو نزدیک شیشه آورد و ل*ب زد:
_تا حالا مواد زدی؟
سریع‌تر از این که اراده کنم جوابش رو بدم، خودش گفت:
_نوچ،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان کوتاه آجودانیه | mohamad_h کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، it:negar، Narges_Alioghli و 33 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا