خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-ولی چه میشه کرد، مهمون حبیب خداست دیگه. خودت همیشه اینو می گفتی.
از کوله اش بطری آب دیگری را در آورد و به امید قورت دادن بغضی که داشت اذیتش می کرد، چند قلپ از آن را روانه ی گلویش کرد.
-تو این هوای گرم، آدم زود زود تشنه اش میشه. حالا تازه الان بهاره، وای به حال وقتی که تابستون بیاد. اون موقع دیگه آفتاب که بزنه، گرما عقل از سر آدم می...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 16 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی فکر دلتنگی از ذهنش می گذشت، مرز ها برایش فراتر از خط قرمز هایی می رفتند که کارشان فقط منع کردن بود. قلبش در خود مچاله می شد و سخت بر rgfa فشار بغضی را می آورد که همچون توموری بدخیم به سرعت در ته گلویش رشد کرده بود. نه دوست داشت عاشقانه بهم ببافد و نه حرف هایش بوی ناله های ادبی دهد؛ فقط می خواست در این یک گوشه از دنیا کز کرده و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 16 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
لبانش را بین دندان هایش گرفت و سرش را خم کرد. یک دستش بر روی پیشانی نازگل نشسته بود و با شست نوازشش می کرد و دست دیگرش برای انگشتان بی جان او حصاری شده بود تا قوت قلب شود. با لبخندش بر چهره ی سفید و یخ زده او رنگ می پاشید تا یک وقت احساس غم بر دلش چمبره نزند. دخترک سیزده ساله ای که برای آموختن موسیقی شوق فراوان داشت، به جلسه ی دوم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 16 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
گره ی ابروانش محکمتر شد و لحنش، عصبی تر.
-مگه نگفتم هر کسی و ناکسی داداشت نیست؟ مگه نگفتم؟
ابروان فرزام سخت در هم فرو رفته بودند و با غیظ به پینار نگاه می کرد. این بی اعتنایی و طرز برخورد دخترک دیگر داشت از حدش می گذشت.
-برو از هر کی گرفتی، زود پَسش بده.
نرگس با دو سمتش آمد و عروسک را جلویش دراز کرد تا بگیرد؛ اما چشمان سیاه فرزام، جز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 16 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
اشک خودش هم در آمده بود و می دانست همه ی این ها از کجا آب می خورد. نرگس را به حصار دستانش دراورد و روی تختش خواباند. به بهانه ی آوردن آب برای او از اتاق بیرون زد؛ اما پاهایش مسیر حیاط را پیش گرفتند. نمی توانست همین طوری نسبت به این مسئله بی تفاوت بماند. از ساختمان که وارد حیاط شد، بی اختیار ایستاد. نگاهش معطوف فرزام شد که چند متر آن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 13 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-پس بذارید بهتون بگم که این موسسه، جای آدمای سودجو و متکبری مثل شما نیست.

آخرین کلمات جمله اش را ناخواسته با تن بالا بر زبان آورده بود و این بر صورت فرزام پوزخندی شد تا حینی که نگاهش را به سمتی دیگر نشانه می رفت، زیر لـ*ـب با تمسخر زمزمه کند.

-سودجو! متکبر! مثل من!

فشار نامحسوس دندان هایش بر روی هم آرام آرام شروع شد. دوباره به پینار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، mobinahastam و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا