خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: زندگی با چشمان بسته
نام نویسنده: پیمان بهزادنیا
ژانر: تراژدی، عاشقانه، معمایی
ناظر: M O B I N A
خلاصه:
فرزام به خانواده و کارش بیشتر از هر چیزی اهمیت می دهد؛ اما، در گذشته ی تلخ و مخفی خود مانده و دیگر امیدی به ادامه ی زندگی ندارد.
به صورت تصادفی فرصتی پیش می آید که او در مسیر جبران گذشته و تکرار نشدن آن قرار می دهد. اما...


در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 38 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق زندگی

مقدمه
در فضای خفقان آور و ترسناک زندگی ات سردرگم ایستاده ای. گذشته ای سیاه در پشت سرت قرار دارد که سیاهه اش غارت می کند هر آنچه را که از تو به دست می آورد؛ حتی تنهایی ات را و روبرویت حیاتی ست همچون غباری خاکستری که از رنگش به عمق تباهی آن پی می بری. نه امیدی برای قدم برداشتن داری و نه نایی برای عقب ماندن. هر طرف آوار نامردی ها و بی انصافی ها است که بر سرت خراب می شود؛ اما همچنان به ادامه دادن مسیری اصرار داری که هیچ نوری نه در آن حد است که به آن روشنایی بخشد و نه اجازه ای برای این کار دارد. نیستی برایت آرزو شده و سردی به قدری به جانت نشسته که در مقابل هر زخمی از روزگار، هیچ احساسی را بدرقه ی وجودی که مالامال از حس بی حسی ست، نمی کنی.
همه دریا شده اند و تا وقتی که غرقشان نشدی، همچنان تمنای تو را دارند؛ اما به محض یکی شدن، طوری تو را پس می زنند که خودت هم از خودت بی زار می شوی؛ حال آن که مرداب یک سر و گردن بالاتر است. حریص تر است و لجباز. چیزی را که می گیرد، هیچ وقت پس نمی دهد و این زندگی، بی شباهت به آن نیست. انگار کن که آخرین بار دستان خود را هم به یاد نمی آوری؛ پس چگونه می توانی از اغیاری که از روح مرده ات خبر ندارند، چشم داشتی برای کمک داشته باشی؟!
این مسیری ست که تنها تو را رهسپار آن کرده اند و مجبوری که آن را به انتها برسانی؛ حتی اگر انتهایش نیز همان نیستیِ ابتدایش باشد. همان که از زاد روز نحسی که سرنوشت ها را در آن مبادله کردند و قاعده ی بازی بهم ریخت، به رنگ سیاهی در آمد.
گویند تقدیر ورق های زندگی را تقسیم می کند؛ اما ورق تو در قلب ات نهفته است. رو بازی می کنی؛ رو دست می خوری. سکوت می کنی؛ محکوم می شوی. خطا نمی کنی؛ مجازات می شوی. ورق را می بازی؛ اسیر می شوی.
یک آن دهان باز می کنی و فریاد می زنی!
اما حکم را از ازل تا ابد بر پیشانی ات کوبیده اند و توان پاک کردنش را نداری که رها شوی از بند تاوان بی گناهیِ گناهی که در نطفه خفه اش کردند و چشمانش را بستند تا مبادا بر کوس رسوایی زند؛ ولی بی خبر از هر جا سر باز زد و با سرکشی، آتش کشید به جان آنان که زبان به کام گرفتند و هیچ نگفتند.
بازگشت به روزهای کهنه، اشتباهاتت را به چشم می آورد و دوباره سایه وحشتناک زنده زنده به کام مرگ در آمدن را پشت پلک هایت می گستراند؛ اما خیلی نمی ماند. مثل خودشان ورق می زنی و دست را به نام خود می کنی. حاکم می شوی. چشم بسته انتقام می گیری.


در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 34 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
فرزام
برای بار هزارم چرخیدم و به پشت سرم نگاهی انداختم. چشم هایم دیگر به هیچ دردی نمی خوردند. سیاهی، تنها چیزی بود که حس می کردم و لحظه به لحظه داشت وجودم را تسخیر می کرد و به یک رنگیش خو می گرفتم. صدای گوش خراش سکوتش مثل میخی بود که داشتند به زور در عمق مغزم فرو می کردند. گوش هایم شروع به سوت کشیدن کرده بود. ترس برایم معنی نداشت؛ اما حسی می گفت توهمات آرام آرام می خواهند لباس واقعیت بپوشند. قدم هایم را آرام و با احتیاط بر می داشتم. از هر سمت احتمال خطر وجود داشت و دفاع از خود با دست خالی کاری بود بس سخت و دشوار. کف دست هایم را چند بار پشت پلک هایم کشیدم. باز فایده ای نداشت. کور نبودم؛ ولی کور شده بودم. انگار مکان و زمان متوقف شده بود و در این برهوت دنبال راه رهایی می گشتم؛ راهی که دیگر مطمئن بودم از اول هم وجود خارجی نداشت و من محکوم شده بودم تا ابد، تنها زندانی این زندان بی انتها باشم.
قدم دیگری رو به جلو برداشتم؛ ولی به محض اینکه پایم به زمین رسید، تعادلم را از دست دادم و به سختی خود را سر جای قبل نگه داشتم. مطمئن بودم خطر این بار هم برایم کمین کرده و آرام نخواهد نشست. چشمانم را تا آخرین حد باز کردم و با دقت به جلو خیره شدم. باز هم سیاهی محض بود؛ ولی انگار یک متر آن طرف تر، زمین تمام می شد. یا گودال بود، یا چاله و یا شاید هم پرتگاه؛ همان چیزی که همیشه در دلم واهمه می انداخت و مرا همچون مردابی سمت خود می کشاند.
سنگ کوچکی را برداشتم و آرام به جلو پرتاب کردم. صدایی نیامد. دوباره تکرار کردم، و باز هم سکوت شکسته نشد. انگار ارتفاعش خیلی خیلی زیاد بود؛ مثل همیشه .نفس عمیقی کشیدم و رو به آسمان فریاد زدم.
-خدایا!
نفسم برید. می دانستم حق اعتراض ندارم؛ ولی مهر سکوتی که به دهانم خورده بود، بیشتر زجرم می داد. خواستم دوباره برای شکستنش نفس بگیرم؛ اما با صدای پایی به سرعت برق برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. صدای قدم هایی آرام و منظم شنیده می شد؛ ولی تاری که سیاهی جلوی چشم هایم بسته بود، ضخیم تر از آن بود که با تیزی نگاهم گسسته شود. ترس نمی توانست وجودم را تسخیر کند. بدتر از این ها را کشیده بودم.
صدا نزدیک و نزدیک تر شد. تاریکی داشت با ملایمت رنگ نور به خود می دید. تارهای سیاهی یکی یکی پاره شدند و با دقت به موجود روبرویم خیره شدم. یک آن حس بی حسی عجیبی به تک تک سلول هایم هجوم آورد. زبانم بند آمد و چشمانم خواستند سیاهی روند؛ اما روشنایی اجازه ی این کار را به آن ها نداد. دختری با پاهای بدون پوشش و لباسی سفید شبیه لباس خواب که انتهایش می رسید به سقف زانوهایش، روبرویم ایستاده بود. آبشار موهای سیاهش از پشت تا پایین کمرش رها شده بود و صورتش مثل قرص ماه در آن تاریکی، دلربایی می کرد. تیر نگاهش سمت چشمانم روانه شده بود و از آن ها دست نمی کشید. توهم بود. می دانستم فقط جادوی خیال است که این گونه دلبری می کند تا ماتش شوی و روحت را تسخیر کند. نباید نگاهش می کردم؛ اما حتی باز و بسته کردن پلک هایم نیز دست خودم نبود. چند قدم جلوتر آمد و درست مقابلم ایستاد. قدش کمی کوتاه تر از من بود. سرش را بلند کرد و دوباره در چشم هایم زل زد. ترسی که سلاله سلاله در جانم رخنه کرده بود، داشت وجودم را به لرزه می انداخت و از آیینه ی چشمانم اعلام وجود می کرد.
چند لحظه همان طور ماند. انگار از دو دو زدن مردمک هایم، متوجه اضطرابم شد که لبخند روی صورتش نشست. حس امنیت و دلگرمی و تسکین عجیبی به وجودم تزریق شد. گرمای لبخندش آرام آرام شروع کرد به خنثی کردن سرمای وجودم. نه، بی شک این دختر نمی توانست زاده ی توهمات باشد. به یقین که چیزی بیشتر از تصورات محدود من بود. قطعا یه فرشته ی زمینی بود. معصومیت داشت از صورتش می بارید.


در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 37 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند لحظه با ترحم نگاهم کرد و وقتی وحشت چشمانم را از دست رفته دید، آرام از کنارم رد شد و به سمت پرتگاه رفت. هنوز یخ زبانم کامل آب نشده بود. به سختی گفتم:
-صبر کن.
ایستاد؛ ولی برنگشت. گردنش را کمی به راست متمایل و با گوشه ی چشم نگاهم کرد.
-چیزی می خوای بگی؟
صدایش، از هر صدایی رساتر و زیباتر بود. طوری مثل یک ترانه ی دلنشین، با محبت پرده های گوش را نوازش می کرد و به مغز آدم فرمان می داد تا اسیر این جادوی پنهان شود.
-جلوتر نرو. جلوت پرتگاهه.
-خب؟
-یعنی چی که فرقش چیه؟! فرقش اینه که اگه یه قدم دیگه برداری، می میری.
تشخیص پوزخندش در آن حالت کار سختی نبود. سمتم چرخید و نگاهش را بهم دوخت. نی نی چشم هایش فرق کرده بود. مثل اینکه چشمه ای از غم از دلش جوشیده و با بی رحمی، کمر دیدگان پاک و رنگینش را خم کرده باشد؛ اما معلوم بود هنوز بازهم قلبش به درازای آبشار سیاه رنگِ گیسوانش، سیلی عظیم در وجودش به دوش می کشد.
-آدم مرده که این چیزا حالیش نیست.
لحنش بغض آلود بود و خسته و افسرده از دردی پنهان.
-آدم مرده چیزی نداره بهش دل خوش کنه. تو چی کم داری؟
-عشق و غرور.
پوزخندی مثل خودش گوشه ی صورتم نشست.
-مسخره ست. به خاطر اینا می خوای خودتو...؟
دلخور نگاهم کرد. انگار انتظار داشت بیشتر، مرهم دلش شوم تا تیشه ی روحش.
-امروز فهمیدم چقدر تنهام! چقدر غریبم! چقدر خرد شدم! فهمیدم تو اوج باور مهم بودن چقدر بی ارزشم! چقدر ساده ام و کسی ارزش سادگی و مهربونیمو نمیدونه. نمیدونم چی کار کنم؟ واقعا چطور باید زندگی کنم تو این دنیای نامرد؟ دنیایی که هر کسی فقط به فکر خودشه و غرور بقیه براش مهم نیست. نمیدونم. نمیدونم باید خوب باشم یا بد؟! سالم زندگی کنم یا توی لجنزار دست و پا بزنم؟! چقدر در برابر بی مهری ها سکوت کنم؟! لبخند و مهربونیمو تا کجا ادامه بدم؟! چرا همه خوبی هامو پای حماقت و ضعفم میذارن؟!
دو مرتبه سکوت اختیار کرد. انگار داشت فکر می کرد. قطره ی اشکی از چشمش بیرون لغزید. نگاهش پایین بود. زمزمه کرد:
-دیگه کسی برام باقی نمونده؛ حتی اونی که وقتی نگاهم به نگاهش گره می خورد، آهنگ ضربان قلبم نامنظم می شد؛ اما اون تنها چیزی که تهش نثارم می کرد، فقط یه پوزخند تلخ بی انتها بود. با تموم وجود می خواستمش؛ ولی اون قدر دلم رو شکوند که هیچ کدوم از اون تیکه ها دیگه به هم نمی چسبن.
قطره ی اشک آرام آرام پایین آمد و تیغه ی چانه اش را خیس کرد .
-هر کس تو این دنیا به مراد دلش نرسید، حتما باید شکایتشو ببره اون دنیا پیش خدا بکنه؟!
-من از هیچ کس شکایت ندارم و همه رو بخشیدم. ولی سر نخواستنم دعواست. میرم پیش اونی که منو همیشه خواسته.
پوزخندم رنگین تر شد.
-آدرسو اشتباه دادن بهت. ته این راه می رسه به اسفل السافلین. بدجور تاوان می گیرن ازت.
-خدا خودش منو به بهشتش دعوت کرده. آماده ست تا همه ی کمبود هام توی این دنیا رو جبران کنه.
یک قدم عقب رفت و درست لبه ی پرتگاه ایستاد. سریع گفتم:
-باشه. اصلا هر چی تو بگی قبول. فقط یه چیز. کی قلبت رو شکوند؟


در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، mobinahastam و 34 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
صورتش آن قدر معصوم بود که به سختی می شد پوزخند تمسخرآمیزش را تشخیص داد.
-چه فرقی می کنه؟
-خب شاید بشه یه کاری کرد. همیشه یه راه برای جبران هست.
رد قطره اشکی که صورتش را گلگون کرده بود، پاک کرد.
-دیگه هیچ کاری نمیشه کرد. خیلی دیر شده.
لبخندی در آن وضعیت روی صورتش نشست که هزار برابر زیباترش کرد .
-ولی اینو بدون که بخشیدمت.
چشم هایم از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، mobinahastam و 32 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پتویش را تا روی گردنش بالا کشید. پنجره ی اتاق باز بود و هوای خنک نصف شب بهاری لجبازتر از آن بود که حال و هوای زمستان را از سر بپراند.
-پسر خوب! چرا به حرفم گوش نمیدی. اصلا بیا با هم بریم پیش یه روان پزشک.
-دیوونه ها جاشون تو مریض خونه نیست. یه راست می برنشون تیمارستان.
-مگه هر کی رفت سراغ روان پزشک، دیوونه ست جناب مهندس مملکت؟!
-جنون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 28 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-نمی خوای چیزی بگی. الان گیت های پرواز رو می بندن ها.
بردیا سرش را بلند کرد. ناراحتی از چهره اش می بارید. خیلی کم پیش می آمد که صورتش، پرده ی غم به خودش بگیره.
-نمیدونم بگم یا نه ولی دلم خیلی برات تنگ میشه.
سعید بردیا را در گره‌ی دستانش کشید و محکم به خود فشار داد. دل کندن از پسرعمه ای که از بچگی مثل برادری بزرگ هوای انسان را داشته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 31 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
با حرص از ماشین پیاده شدم؛ ولی به محض برداشتن اولین قدم، بی توجه به من گاز ماشین را گرفت و با سرعت دور شد و ماندم با حرصی که معلوم نبود می خواستم کجا خالی اش کنم و دستی که مشت شده بود و تماشای ثانیه به ثانیه دور شدنش. با این کار، اعصابم را بیشتر خرد کرد. از حرص نمی دانستم چه کار کنم. خون، خونم رو می خورد. سوار ماشین شدم و حرکت کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 30 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزهای آدینه به سرعت سپری می شد و به شب می رسید. بردیا دنیایش در فرگل که مشغول مطالعه ی واحدهای سنگین دانشگاهش بود، خلاصه می شد. مادرم گاه در روضه ها و سفره هایی که در خانه ی همسایه های نزدیک و دور برپا بود، هم کلام زن های همسایه می شد و گاه خانه و باغچه و گل هایش را بهانه ی گذران وقت می کرد و همچون معماری ماهر، خانه ی قدیمی و آجری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 30 نفر دیگر

Peyman_Behzadnia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/7/19
ارسال ها
38
امتیاز واکنش
1,023
امتیاز
153
سن
28
زمان حضور
1 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم را پایین انداختم و به پشت گردنم دست کشیدم.
-ببخشید. فکرم مشغول بود.
-میگم امروز دختر راضیه خانم رو تو سفره دیدم. خیلی ازش خوشم اومد. یه جورایی به دلم نشست. خانوم، نجیب، خوش بر و رو، خوش اخلاق، تازه مثل خودت تحصیل کرده و با سوادم هست. خانوادشم که هر چی ازشون بگم کم گفتم. باباش که اهل محل رو اسمش قسم می خورن و بین کسبه ی بازار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زندگی با چشمان بسته | پیمان بهزادنیا کار انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Meysa، *ELNAZ* و 28 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا