خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: سایه‌ی من
نویسنده: زهرا باقری کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: -FãTéMęH-
ژانر: ترسناک، عاشقانه
خلاصه:
میلاد کسیه که انتخاب شده! برای تلافی یه کینه‌ی قدیمی... کسی که باید با موجوداتی مقابله کنه که قدرتی فراتر از انسان دارن!
زندگی این پسر با موجودی گره خورده که کمر به انتقام بسته و به هیچ طریقی رهاش نمی‌کنه... .


در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Essence، MĀŘÝM، Tiralin و 9 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

تاریکی نزدیکه؛ اما نور نزدیک تر
برای ورود به روشنایی کافیه به اطرافت کنی، امید کلید باز شدن در خوشبختی و اتمام لحظه های سخت و دشواره


در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Essence، MĀŘÝM و 6 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
دو ساعت از وقتی که حرکت کرده بودم می‌گذشت. دیگه از جاده‌ی شلوغ خبری نبود، حالا دیگه تنها چیزی که می‌دیدم درخت‌های دو طرف جاده‌ی خلوت و آسفالت و جنگل‌های پشتش بود. یه جورایی ترسیده بودم، می‌ترسیدم بیشتر از یه ثانیه به درخت‌ها خیره بشم، دیگه وقتی دو ساعت هم شد سه ساعت به خودم گفتم عجب غلطی کردم خواستم ثواب کنم، آخه یکی نبود بهم بگه اینجا هم شد جا که برای تدریس انتخاب کردی؟
همین هفته‌ی پیش بود که یه اطلاعیه دادن از مدرسه هایی که توی روستاهای دورافتاده بودن و منم در کمال جوگیری تصمیم گرفتم داوطلب بشم، دیگه بماند که چقدر بابت این تصمیم جوگیرانه از خواهرم تیکه شنیدم و مامان و بابا رو عصبانی کردم؛ اما با وجود همه چیز، تهش به یه هفته نکشید که هم اونا راضی شدن، هم از طرف مدیریت گفتن که باید بار و بندیل و جمع کنم و راهی یکی از روستاهایی بشم که تو عمرم اسمشو نشنیده بودم: آزاد کُلا!
حس می‌کردم یه جایی پر از آدم‌های عصبیه که بد نگاهشون کنی چپ و راستت میکنن!
بی اختیار دستمو روی فرمون فشار دادم و واسه هزارمین بار تو اون هفته با خودم گفتم:
- عجب غلطی کردم!
دوباره چشمم خورد به جنگل پشت درخت‌ها، لامصب از تونل وحشتم ترسناک‌تر بود، جاده‌ی لعنتی هم که تموم بشو نبود، چهارساعت می‌گذشت و هنوز نرسیده بودم، دیگه حس می‌کردم پاهام روی گاز داره ارور میده، کم مونده بود اشکم دربیاد که یه دفعه چشمم خورد به یه تابلوی رنگ و رو رفته که با خط سفید روش نوشته بود:
- پونزده کیلومتر تا آزاد کلا!
خدایا شکرت! واقعاً از ته قلب خوشحال بودم که تا شب نشده به روستا رسیدم، وحشت داشتم از اینکه توی تاریکی شب و توی این جاده‌ی خلوت با اون جنگل ترسناکش رانندگی کنم.
تو همین فکرها و خداروشکر خداروشکر گفتن‌ها گوشیم زنگ خورد، از روی صندلی برداشتمش، یه نگاه بهش انداختم و سریع جواب دادم:
- سلام، مامان من دیگه تقریباً رسیدم!
- سلام دخترم خوبی؟ تقریباً؟ مگه چند ساعت راه تا اونجاست؟
یه نگاه کوتاه به ساعتم انداختم و گفتم:
- از وقتی راه افتادم تا حالا شده تقریباً پنج ساعت!
همین که اینو گفتم مامان با نگرانی پرسید:
- یعنی تو هر دفعه باید این مسیر و بری و بیای؟ دختر خطرناکه، مگه مجبور بودی اونجا رو واسه تدریس انتخاب کنی؟ همین شهر خودمون مگه چش بود؟
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم یه صدایی از پشت موبایل گفت:
- عاقبت جوگیری همینه!
همین که صدای مهتاب و شنیدم با حرص لبامو روی هم فشار دادم؛ اما مامان قبل من بهش تشر زد:
- برو کنار ببینم چی دارم میگم!
وقتی صدای مهتاب قطع شد، مامان دوباره شروع کرد به سفارش و نصیحت و دیگه اونقدر حرف زدیم که چشمم خورد به یه تابلوی جدید:
- ورودی آزاد کلا!
بالاخره یه نفس راحت کشیدم و بعد از اینکه به مامان اطمینان دادم رسیدم گوشیو قطع کردم. دیگه کاملا تاریک شده بود؛ اما چراغ‌های روستا باعث می‌شد کمتر بترسم.
قرار بود مستقیم از جاده ی اصلی برم سراغ آقا نوید که بابا معرفیش کرده بود تا خونه‌ای که اجاره کرده بودم و نشونم بده. آقا نوید یکی از رفیق‌های بابا بود که یه جورایی واسطه‌ی اینجور کارا بود، تا جایی که می‌دونستم توی چند تا روستا مسئول اجاره‌ی خونه‌های خالی بود و این وسط یه چیزایی هم به خودش می‌رسید، من که تا حالا ندیده بودمش؛ اما مامان مدام می‌گفت چشماش هی*زه!
خب خداروشکر جنسمونم جور شد! بخشکی شانس...
ناخودآگاه شالمو جلوتر کشیدم و با دقت به آدرسی که داشتم نگاه کردم. بعد از یه جاده‌ی خاکی، به آسفالت رسیدم و تعداد خونه ها بیشتر شد، فکرکنم ساعت از هشت گذشته بود که بالاخره رسیدم و شماره ی آقا نوید و گرفتم، بعد از یه مکالمه‌ی کوتاه گفت الان میاد و منم تو این فرصت یه نگاه به اطراف انداختم.
پرنده پر نمی‌زد! جاده ی روستا کاملاً خلوت و چراغ بیشتر خونه ها خاموش بود.
چقدر زود می‌خوابیدن!
وقتی بیشتر نگاه کردم متوجه شدم جلوی یه مسجد ایستادم، در اونم قفل و کاملا ساکت و چراغ‌هاش خاموش بود؛ اما حضورش بهم آرامش می‌داد، همینطوری که تو حال و هوای مسجد بودم و داشتم از لایه نرده‌ی درش به حوضش نگاه می‌کردم، یهو حس کردم یه نفر از توی حیاط مسجد با سرعت رفت داخلش و در و بست!
جا خوردم، انقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا شک کردم کسیو دیده باشم.
این وقت شب کی تو مسجد بود؟ اونم با برق‌های خاموش! اصلا متوجه نشدم زن بود یا مرد. با خودم گفتم شاید یه بنده خدایی کارش به اون بالایی گیر کرده تو خلوت اومده دعا ‌و گریه! زیاد توجه نکردم و اومدم به مکاشفاتم ادامه بدم که با تقه‌ای که به شیشه‌ی ماشین خورد یه بار رفتم اون دنیا و برگشتم!
پشت شیشه یه مرد نسبتا چاق با چشمای ریز و صورت سرخ داشت بهم نگاه می‌کرد! اگه مامان آمارش و نداده بود حتما فکر می‌کردم جنی چیزیه! اصلا حرفای مامان ردخور نداشت، همین اول کاری داشت قورتم می‌داد! حالا منم بدون آرایش با یه شال قرمز به جنازه بیشتر شباهت داشتم تا آدم!
شیشه‌ی ماشین و کشیدم پایین و
سلام کردم.
- سلام دخترِ آقا محسن! خوبی؟
- ممنونم، تشکر. حال شما خوبه؟
- خوبه خوب!
این خوبه خوب و یه جوری گفت که حس کردم موهای تنم سیخ شد! مرتیکه انگار قرعه کشی بانک و برنده شده بود!
سعی کردم به روی خودم نیارم:
- خب... آقای رمضانی می‌شه راهنمایی کنین؟
- آره، الان شلوار می‌پوشم میام!
وقتی رمضانی رفت تازه دیدم شلوار کردی پاشه و همچین تند و سریع هم رفت تو خونه! چه عجله ای هم داشت! خب نمیشد قبل اینکه من برسم بپوشی اون شلوارتو؟ کلا یه چیزیش می‌شد این مرد!
پوفی کردم و دوباره روم و برگردوندم، ته خیابون یه موتور داشت رد می‌شد. خب خداروشکر یه آدمیزاد اینجا پیدا شد! صدای موتور باعث شد حس کنم تو محله ی جنا پارک نکردم!
همینجوری که نگاهم می‌چرخید رو خونه‌ها صدای پای رمضانی رو شنیدم و می‌خواستم سرمو برگردونم که یهو نگاهم به یه نکته ی مهم خورد و وقتی هم دقت کردم متوجه شدم درست دیدم...
در مسجد با قفل و یه زنجیر نازک بسته شده بود!
پس این یارو چجوری رفته بود تو مسجد؟ نکنه دزد بود؟! آخه تو مسجد چی واسه دزدیدن پیدا می‌شد؟
- چرا راه نمیوفتی دختر؟
با صدای رمضانی پریدم، اصلا نفهمیدم کی اومد تو ماشین رو صندلی شاگرد نشست!
- الان میرم!
همینجوری که استارت می‌زدم بالاخره نگاهم و از مسجد گرفتم! نمی‌دونم چرا الکی وحشت کرده بودم، چه دزد بود چه یه آدم معمولی دلیلی نداشت بترسم، با من که کاری نداشت؛ اما درکل داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که حدسم درست بود، این روستا در و پیکر درست حسابی نداشت!
از خونه‌ی رمضانی تا جایی که برام پیدا کرده بود فقط پنج دقیقه راه بود. تو محله‌ی بالایی روستا و بین یه حسینیه و چند تا خونه. باز خوبه یه دوربین مدار بسته و یه اتاق نگهبانی هم داشت که باعث می‌شد تنهایی خل نشم از ترس! آخه مینا خانوم نونت نبود آبت نبود، تدریس تو روستای دورافتاده ات چی بود؟!
- خب دختر! این خونه صحیح و سالم تحویل تو! چیزی هم خواستی به من زنگ بزن!
آره حتما!
- چشم! فقط ببخشید، این نگهبان بیرون تا صبح همینجاست؟
انگار رمضانی فهمید از فضای خوفناک روستای داغونشون ترسیدم چون یه نیشخندی زد که نزدیک بود با پا برم تو صورتش!
- نترس آقا سینا همینجاست! بعضی شبا هم کمال میاد جاش می‌مونه!
دیگه نپرسیدم کمال کیه، فقط سرمو تکون دادم تا زودتر شر و کم کنه! وقتی رفت تازه تونستم یه نفس راحت بکشم و به حیاط خونه نگاه کنم که فقط چند قدم اولش تاریک بود؛ اما خوشبختانه چراغ‌های روی سکو اطراف خونه رو روشن کرده بودن.
خونه‌ی اجاره‌ای جدیدم کلی در داشت! آشپزخونه، اتاق خواب، هال، دستشویی و حمامش، همشون در جدا داشتن و هر کدومو می‌خواستی باید از رو سکو رد می‌شدی!
فکرکنم این رمضانی پای بساط بود وقتی داشت به بابا قول می‌داد یه خونه‌ی خوب واسم پیدا کنه! آخه اسم اینو می‌شد گذاشت خونه؟
دوباره صدای مهتاب اومد تو سرم و این دفعه بهش حق دادم! آخه کدوم آدم عاقلی خونه و اتاق و شهر خودشو ول می‌کنه میاد اینجا؟ حالا اگه نصفه شب دستشویی لازم می‌شدم کی جوابگو بود؟!
با نگرانی رفتم جلو و کتونی‌هامو درآوردم!
رمضانی چمدونمو گذاشته بود روی سکو! با هزار بدبختی حرکتش دادم و بعد از اینکه کلید انداختم و وارد هال شدم اونم با خودم کشیدم و مثل فشنگ در و قفل کردم.
با روشن شدن چراغ یکم خیالم راحت شد. خونه‌ی نقلی و قشنگی بود. از اون خونه‌ها که خاطرات بچگی رو زنده می‌کنه!
یه هال بیست متری با دوتا فرش قرمز و خوشگل که کل فضای هال و گرفته بود! شیشه‌های پنجره و در ورودی هم رنگی و جنس در از چوب بود که مشخص بود تازه رنگ شده. تنها بدیش این بود که از بین شیشه‌های رنگی آبی و قرمز و سبز می‌تونستم حیاط و ببینم!
پوف! خب حداقل اینجوری اگه دزد میومد می‌فهمیدم! چقدر هم که کاری از دستم برمیومد، تهش میومد هر چی داشتم بار می‌زد منم می‌فرستاد اون دنیا دیگه!
به خودم نهیب زدم که از این فکرای مزخرف نکنم، انگار خودم داشتم خودمو می‌ترسوندم، دزد کجا بود آخه؟ بعدشم مگه نگهبانی اینجا برگ چغندره؟ و خب این همه همسایه! خب حداقل چهارتا جیغ و که می‌تونستم بکشم!
دیگه سعی کردم به این چیزا فکر نکنم. اول یه پیام واسه مهتاب فرستادم و گفتم که مستقر شدم، بعدشم مستقیم رفتم سراغ رخت خوابایی که گوشه ی اتاق روی هم چیده شده بود. خوشبختانه همشون تمیز و بوی مواد شوینده می‌دادن، با این حال من پتوی مسافرتی خودمو از چمدون کشیدم بیرون و روش پهن کردم. تشک و یکم عقب تر از میز تلویزیون انداختم که بتونم خودمو با فیلم و سریال مشغول کنم.
حوصله ی باز کردن چمدونمو نداشتم، این کارو گذاشتم واسه فردا؛ اما بدجوری گشنم بود!


در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Essence، masera و 6 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
کارد بخوره به اون شکمت، حالا چه‌جوری می‌خوای از رو سکو رد بشی؟ کاش می‌شد معمار این خونه رو پیدا کنم!
با هر جون کندنی بود دوباره قفل در و باز کردم و مثل برق رفتم به طرف آشپزخونه. درش قفل بود! د بیا! دوباره برگشتم و کلید و از قفل هال بیرون کشیدم. همه‌ی این کار‌ها رو با استرس انجام می‌دادم و همش حواسم به حیاط بود تا کسی خفتم نکنه!
پلاستیک گوجه، خیار و پیاز تو دستم و گذاشتم رو کابینت. آشپزخونه اش خیلی کوچولو و در و دیوارش سیمان بود. یه چراغ زرد لاجونم داشت که چشمام و داشت درمی‌آورد! ای بمیری رمضانی!
با هر زوری بود گوجه و خیارم و خرد کردم، دستامو شستم و با حالت دو برگشتم تو هال و سریع در و قفل کردم! واقعاً مبهوت این همه شجاعتم شدم!
بعد از غذا دیگه حالی واسم نمونده بود، از صبح فعالیت و بعدشم پنج ساعت رانندگی... حسابی خسته بودم. لباسامو عوض کردم و رفتم زیر پتو، صدای تلویزیونم بلند کردم و مشغول تماشای فیلم شدم؛ اما دیگه اونقدر خوابم میومد که توجهی بهش نداشتم. کم کم چشمام گرم شد و با وجود استرس کمی که داشتم خوابم برد.
*
نمی‌دونم چند دقیقه از خوابیدنم می‌گذشت که با سر و صدا از خواب بیدار شدم!
عجب غلطی کردم تلویزیون و روشن گذاشتم! دستم و کشیدم رو زمین تا کنترل و پیدا کنم. خاموشش کردم و دوباره خواستم بخوابم که باز متوجه‌ی سر و صدا شدم! واسه یه لحظه فکر کردم مامانه که طبق معمول از شش صبح افتاده تو آشپزخونه و کار می‌کنه؛ اما بعد یادم اومد کجام و مهم‌تر از همه تنهام!
با وجود ترس، به شدت خسته بودم، حتی نمی‌تونستم چشمامو باز کنم و سعی کردم به جاش گوشامو تیز کنم! صدا از آشپزخونه بود! انگار یکی داشت ظرفارو خیلی آروم جا به جا می‌کرد ! چه دزد ابلهی! جا قحطی بود؟! اما دزد چجوری رفته اون تو، من که در و قفل کرده بودم! به محض اینکه این موضوع یادم اومد صدا هم قطع شد! تو عالم خواب و بیداری به خودم گفتم لابد ظرف هارو بد چیده بودم و جا به جا شدن! دوباره سعی کردم بخوابم! بیخیال دنیا مینا، تهش مردنه دیگه!
پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم!
*
صبح با صدای گنجشک و رفت و آمد ماشین از جاده و سر و صدای حرف زدن بیدار شدم! خداروشکر ساعت هنوز هفت بود و وقت داشتم. دست و صورتم و شستم و موهامو با کش بستم. یه صبحونه ی مختصر خوردم و آماده شدم تا برم سمت مدرسه. قرار بود روز اول فقط با محیط آشنا بشم و از فردا کارمو شروع کنم. از صبح تو سرم فقط حروف انگلیسی می‌چرخید و واسه آموزش به بچه ها ذوق داشتم.
این ماه تولد بیست و پنج سالگیم و گرفته بودم و حالا دیگه حس می‌کردم یه خانوم کاملم!
یه خانوم معلم! هرچند که کارمو با معرفی یه آشنا پیدا کرده بودم؛ اما خب تو این زمونه کی می‌تونست بدون آشنا کاری از پیش ببره؟! در هر صورت قرار بود همه‌ی تلاشمو بکنم و از حالا مستقل و قوی باشم!
همون طور که مقنعه ام و سر می‌کردم یه نگاه به اتاق خواب هم انداختم. دیشب وقت نشده بود.
اونجا چیز خاصی نداشت. یه کمد قدیمی دراز و یه فرش فیروزه ای. یه پنجره‌ی بزرگ رنگی که پشتشم باغ صاحبخونه بود!
آخه اینجا هم جا بود خونه ساختن؟ فقط همین باغ مخوف و کم داشتم!
از اتاق اومدم بیرون و توی آینه‌ی کوچیکم مقنعه‌ام و صاف کردم. موهای تازه رنگ شدم با یه فرق محکم بسته شده بود، صورتم هیچ آرایشی نداشت و کبودی کم رنگ زیر چشمام تو ذوق می‌زد. حوصله ی آرایش نداشتم؛ اما برای حفظ ظاهر یه دستی به صورتم کشیدم و تهش کیفم و از تو اتاق برداشتم. دیگه کاملا حاضر بودم و با هیجان و استرس تازه می‌خواستم کفشامو بپوشم که چشمم خورد به در آشپزخونه!
حس کردم دستام تو یه ثانیه یخ بست! در آشپزخونه نیمه باز بود!
بیخیال بستن بند کتونیم شدم. از پام درش آوردم، از سه تا پله دوباره رفتم بالا و در آشپزخونه رو بیشتر باز کردم. شک نداشتم دیشب در آشپزخونه رو قفل کردم، شاید قفلش خراب بوده و باز شده!
سریع کلیدم و درآوردم و امتحان کردم؛ اما این بارم مثل دیشب در قفل شد! چند بار تکونش دادم تا مطمئن بشم و با نگرانی دوباره قفل و باز کردم و وارد آشپزخونه شدم! خداروشکر اونقدر کوچیک بود که کسی نمی‌تونست توش قایم بشه، فقط یه نگاه سرسری به پشت در انداختم و بعد چشمم خورد به جا ظرفی که روی سینک بود!
همه‌ی ظرف‌ها بیرون و روی هم ردیف شده بودن! یکم به مغزم فشار آوردم، دیشب همشون شسته و مرتب تو جا ظرفی بودن! ترسم هر لحظه بیشتر می‌شد. آخه یعنی چی؟ یکی یواشکی اومده تو خونه و مستقیم رفته تو آشپزخونه تا ظرف‌هارو واسم مرتب کنه؟! شایدم یکی فهمیده تازه واردم خواسته اذیتم کنه!
با این فکر اخمام رفت تو هم! من می‌دونم و این آقا نوید! اینم خونه بود که واسم پیدا کرد؟
با عصبانیت در آشپزخونه رو بستم ولی قفلش نکردم، کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. جالب اینجا بود که تو خیابون کسی نبود جز همون آقا سینا که یه مرد پا به سن گذاشته بود و داشت با کنجکاوی نگاهم می‌کرد. پس سر و صداهای صبح مال کی بود؟!
یکم مکث کردم برای استارت زدن و بالاخره از ماشین پیاده شدم و مستقیم رفتم سمت اتاق نگهبانی. بیچاره آقا سینا چشماش گرد شد تا منو دید. خودمم حس می‌کردم نارنجک بهم وصله که اونجوری میرم سمت اتاقک.
- سلام، خسته نباشی!
- سلام دخترم، درمونده نباشی! کاری داری بابا؟
اگه کاری نداشتم که اینجوری شبیخون نمی‌زدم!
- بله! می‌خواستم بپرسم شما که تمام شب اینجایی ندیدی کسی بره تو خونه‌ی من؟
- منظورتون خونه‌ی آقای جمالیه؟
جمالی دیگه چه کوفتیه؟! آها صاحب خونه!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله، همون.
- والا دخترم من تموم شب و بیدار بودم، جز وقتی که خودت رفتی داخل دیگه کسی رو ندیدم.
- شما مطمئنی؟
- آره بابا جون، خیالت راحت باشه!
آره واقعاً خیالم راحت شد! پس این یارو چجوری اومده بود تو خونه‌ام؟! از باغم که نمی‌شد اومد، چون وقتی تو حیاط بودم متوجه شدم یه خونه هم پشت باغ هست و چند نفر هم توش زندگی میکنن.
فکرم خیلی مشغول شده بود؛ اما دیگه چیزی نگفتم و رفتم به طرف ماشین. وقتی داشتم سوار می‌شدم یه پسر هفده هجده ساله از کنارم رد شد. یه جوری نگاه می‌کرد حس کردم یه جونوری چیزیم! ای خدا لعنتت کنه رمضانی!
تا مدرسه راه زیاد بود. تو راه بابا هم بهم زنگ زد و یکم صحبت کردیم؛ اما از دسته گل دوست عزیزش چیزی بهش نگفتم. هنوز که اتفاقی نیفتاده بود، نباید همین اول کار می‌ترسیدم و جا می‌زدم! آقا سینا می‌گفت کسی رو ندیده اون اطراف، پس گزینه ی دزد منتفیه‌. شایدم واقعا دارم توهم می‌زنم!
دستی به پیشونیم کشیدم و پیچیدم تو یه کوچه‌ی خلوت. حالا دیگه کمابیش بچه ها رو با روپوش مدرسه می‌دیدم و فهمیدم که نزدیکم. زیاد طول نکشید که رسیدم و درست دم مدرسه ماشینو نگه داشتم.ا ونجا تعداد بچه ها یکم بیشتر بود و یه جوری به دویست و شش قدیمی و قراضه‌ام زل زده بودن که حس می‌کردم سوار بنزم. این ماشینو بابا با کلی قرض خریده بود و حالا هم دست خودم بود. هرچی اصرار کرده بودم که دست خودش باشه و لازمش ندارم قبول نکرد، منم که از خدا خواسته قبول کردم و این لگن و با خودم آوردم. قصد داشتم وقتی پول جمع کردم هر جوری شده عوضش کنم. فقط ظاهرش سالم بود وگرنه هر دفعه به یه بهانه تعمیرگاه بود!
یه نفس عمیق کشیدم و در ماشین و بستم!
خدایا به امید تو...
*
مراسم معرفی خیلی طول نکشید. خانوم صالحی معاون مدرسه منو با محدود معلم‌های دیگه آشنا کرد و بعدش یکم در مورد روش تدریس و قوانین ‌و چیزای دیگه صحبت کردیم. بعدشم قرار شد از فردا تدریس و شروع کنم.
داشتم بال درمی‌آوردم! دیگه کلا قضیه‌ی اتفاقات تو خونه رو فراموش کرده بودم. با خوشحالی تو مسیر برگشت برای خونه خرید کردم و تو یخچال کوچیک آشپزخونه چیدم. حالا که حال و هوام عوض شده بود دیگه فضای آشپزخونه هم ترسناک نبود برام. حتی نردبونی که یه گوشه گذاشته بودن و به پشت بوم می‌رسید! دروغ که کنترل نمی‌ندازه همینجوری ببند!
سریع از آشپزخونه رفتم بیرون. گوشتی که سرخ کرده بودم و با خودم بردم تو هال و جلوی تلویزیون نشستم. تا بعد از ظهر فیلم دیدم و با موبایلم ور رفتم. دیگه وقتی چمدونم و خالی کردم و لباسا و وسایلم و چیدم شب شده بود!
فوری رفتم تو هال و در و قفل کردم. نفسم به زور درمیومد! موندم چرا انقدر ترسو شده بودم، همش حس می‌کردم چند نفر قراره به خونه حمله کنن!
بازم تلویزیون و روشن کردم و صداشم بردم بالا تا کمتر بترسم، پتو رو کشیدم رو خودم و به امید اینکه فردا قراره روز خیلی خوب و هیجان انگیزی باشه خوابیدم!
*
خداروشکر شب و راحت خوابیدم. صبحم سرحال یه دوش سرسری گرفتم و رفتم تو اتاق تا لباسمو بپوشم. حوله رو محکم پیچیده بودم دورم و یکی یکی لباسامو می‌پوشیدم!
حالا انقدر بخور تا قد یه بشکه چاق شی! تو این یکی دو سال حسابی پرخوری کرده بودم، پهلو و شکمم داشت بهم دهن کجی می‌کرد و فحش می‌داد!
خب کمتر بخور دختر! تو آدم بشو نیستی!
با غرغر داشتم لباسمو می‌پوشیدم که از دستم افتاد، با حرص خم شدم تا برش دارم که با حس یه درد شدید و ناگهانی بالای قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام دادم دراومد!
با صورت درهم صاف ایستادم و دستمو گذاشتم رو قسمتی که درد داشت. انگار یکی با مشت کوبیده بود بهم! اصلا یادم نمیومد چرا اینجوری شده! با بدبختی تیشرتمو پوشیدم و رفتم تو هال و آینه‌ام و برداشتم. تیشرتمو یکم کشیدم پایین و با دیدن یه کبودی پررنگ پایین‌تر از گردنم آینه از دستم افتاد!
با وحشت دوباره آینه رو برداشتم و به کبودی نگاه کردم. یه هاله ی پررنگ و گرد رو پوست سبزه‌ام خودنمایی می‌کرد! اونقدر ناجور بود که بیشتر از این نتونستم نگاهش کنم. مونده بودم تو خواب با چی کشتی گرفتم که این بلا رو سر خودم آوردم!
ظاهرش به کنار چون کسی جز خودم نمی‌دید؛ اما دردش خیلی اذیتم می‌کرد. حتی حس می‌کردم با هر بار نفس کشیدن دردشو حس می‌کنم. وقتی هم رسیدم مدرسه و کارمو شروع کردم اصلا نمی‌ذاشت تمرکز کنم.
از همین روز اول داشتم گند می‌زدم، فقط امیدوار بودم هنوز نیومده اخراج نشم! موقع تدریس اصلا نمی‌تونستم به دردم فکر نکنم و وقتی تایم کلاس تموم شد یه نفس راحت کشیدم و بعد از خداحافظی با بچه ها از کلاس رفتم بیرون.
- مینا جون!
با صدای ترانه، یکی از معلم های جوون مدرسه سرمو برگردوندم. یه لبخند کوچیک بهش زدم و وقتی رسید بهم دست دادیم.
- کلاست تموم شد؟
- آره.
- خوش به حالت، من که باید یه ساعت دیگه برگردم خونه!
- ریاضی درس میدی، درسته؟ اهل همین روستایی؟
- آره، یه ساله ریاضی درس می‌دم، همینجا به دنیا اومدم؛ اما درسمو دانشگاه تهران خوندم!
حس کردم تو لحنش یه ذره غرور و خودنماییه! انگار فارق التحصیل دانشگاه هاروارده!
به زور لبخند زدم؛ اما فقط باعث شد قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام تیر بکشه! ای بمیری با اون طرز خوابیدنت!
- چیشد؟!
- هیچی! از صبح یکم معده ام درد می‌گیره!
- پس زودتر برو استراحت کن، فردا می‌بینمت!
بعد از خداحافظی از ترانه برگشتم خونه. این دو روز قد دو هفته گذشته بود. شاید واسه‌ی اینکه قبلاً هیچوقت تنها زندگی نکرده بودم و عادت کردن بهش واسم سخت بود. عادت کرده بودم صبحانه و ناهار و شامم آماده باشه و همیشه دورم شلوغ باشه واسه همینم نازک نارنجی شده بودم!
آره، همینه! بیخودی داشتم همه چیو بزرگ می‌کردم، مطمئنم یه مدت که می‌گذشت به همه چی عادت می‌کردم! به سختی لبخند زدم و سعی کردم با نگاه کردن به گل و باغچه ی حیاط مشغول شم، بعدشم یه سرکی به خونه
ی پشت باغ کشیدم و وقتی صدای بازی و جیغ بچه از توش شنیدم خیالم راحت شد.


در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Essence، Tiralin و 5 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی یه خانواده درست نزدیک خونه ام زندگی می‌کردن دیگه غصه‌ی چیو می‌خوردم؟ نهایتشم اگه کسی می‌خواست اذیتم کنه دو تا عربده می‌کشیدم و خلاص! منو باش بیخودی شلوغش کردم، اگه مهتاب می‌فهمید این همه توهم و فقط تو دو روز یکجا زدم تا یه سال سوژه‌ی خندش جور می‌شد!
- هوف! خدایا شکرت که منو بیشتر از این سوژه‌ی دست این بشر نمی‌کنی!
همین‌طور که شال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Essence، مبینا زارع و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
یهو قلبم شروع کرد به تند زدن. اصلا نمی‌تونستم نگاهم و بردارم ازش؛ اما اون به من نگاه نمی‌کرد، دقیقاً عین خود ترانه داشت رژش و می‌کشید رو لـ*ـبش، اصلا انگار خود ترانه بود ولی اصلا ممکن نبود خودش باشه چون وقتی دقت کردم موهاش خیلی تیره‌تر از خود ترانه بود!
صدام درنمیومد، شونه‌ام چسبیده بود به شونه‌ی ترانه ولی نمی‌تونستم تکون بخورم و نگاهم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، مبینا زارع، Tiralin و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه‌ی هیکلم می‌لرزید! برخلاف چیزی که بهم می‌گفت برو زیر پتو و اشهدتو بخون، نیم خیز شدم و از پشت شیشه‌ی آبی و سبز به حیاط نگاه کردم که یه مرد وسطش ایستاده بود و دقیقاً به در هال نگاه می‌کرد!
دیگه دست و پاهامو حس نمی‌کردم، قلبم داشت از جا کنده می‌شد، دستام که روی زمین دنبال موبایلم می‌گشت می‌لرزید. فکم رسماً قفل کرده بود ولی دندونام از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، مبینا زارع، Tiralin و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
- باورم نمی‌شه!
از وقتی رسیده بودم خونه مهتاب ده دفعه اینو گفته بود! بدتر از اون بابا و مامان بودن که بدجوری ازم عصبانی بودن. بابا مدام می‌گفت چرا زودتر چیزی بهش نگفتم، هرچند که من بازم خیلی از اتفاقاتو سانسور کردم و فقط از شبی گفتم که کمال یکیو در حال اومدن تو حیاط خونم دید! مامانم مدام می‌گفت چه دختر پرروییم که با وجود این اتفاق ککم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Tiralin، -FãTéMęH- و 3 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سر شب من و مهتاب تو خیابونای شهر یکم قدم زدیم. منم که عاشق شب و خیابون و شلوغی! تا می‌تونستیم خوردیم و درمورد فک و فامیل و هر اتفاق جدیدی که تو این مدت افتاده بود صحبت کردیم. منم درمورد آزادکُلا حرف زدم و مهتاب و بدجوری واسه دیدنش وسوسه کردم. واسه همین قرار شد تو اولین فرصت یا با مامان، یا اگه نشد تنهایی بیاد دیدنم.
نزدیک ساعت یازده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Essence، YeGaNeH، مبینا زارع و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
340
امتیاز واکنش
4,866
امتیاز
228
سن
26
محل سکونت
ساری
زمان حضور
6 روز 14 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خیلی زود گذشتا! انگار همین نیم ساعت پیش بود که اومدی خونه!
- اوهوم! زمانه دیگه نمی‌شه جلوشو گرفت، ولی عوضش می‌تونی دوباره صاحب تاج و تختم باشی.
مهتاب یه لبخند کوچیک زد. یکم ناراحت و گرفته بود؛ اما یهو صورتش باز شد و گفت:
- من هر موقع بشه میام پیشت! با هم می‌ریم همون چشمه‌ای که راجع بهش گفتی!
- باشه، ولی من تا حالا نرفتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سایه‌ی من | Zahra Bagheri نویسنده‌ی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Essence، YeGaNeH، مبینا زارع و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا