نویسنده این موضوع
از صبح که چشم باز کرده بودم همه چیز عجیب و غیرعادی بود! انگار اتفاقاتی افتاده بود که فقط من از آنها بیخبر بودم و این بیخبری بیشتر نگرانم میکرد.
نگاه بابا پر از حرف است و مامان ساعتهاست که با بغض و لبخند آلبوم عکسهایمان را زیر و رو میکند و هر از گاهی نگاهی هم به سمت من میاندازد.
و اما یلدا، امروز مهربان شده و به پر و پایم نمیپیچد و شال سبز رنگ موردعلاقهش که به جانش بند است را به من پیشکش کرده است.
خسته از بیخبری و سردرگمی تقریبا فریاد میزنم:
- میشه به منم بگید چه خبره اینجا؟
ادامهش رو تو بنویس...
نگاه بابا پر از حرف است و مامان ساعتهاست که با بغض و لبخند آلبوم عکسهایمان را زیر و رو میکند و هر از گاهی نگاهی هم به سمت من میاندازد.
و اما یلدا، امروز مهربان شده و به پر و پایم نمیپیچد و شال سبز رنگ موردعلاقهش که به جانش بند است را به من پیشکش کرده است.
خسته از بیخبری و سردرگمی تقریبا فریاد میزنم:
- میشه به منم بگید چه خبره اینجا؟
ادامهش رو تو بنویس...
داستان نیمهنوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com