خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
معاونت سایت
کاربر ویژه انجمن
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
8,515
امتیاز واکنش
39,400
امتیاز
473
زمان حضور
289 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
از صبح که چشم باز کرده بودم همه چیز عجیب و غیرعادی بود! انگار اتفاقاتی افتاده بود که فقط من از آن‌ها بی‌خبر بودم و این بی‌خبری بیشتر نگرانم می‌کرد.
نگاه بابا پر از حرف است و مامان ساعت‌هاست که با بغض و لبخند آلبوم عکس‌هایمان را زیر و رو می‌کند و هر از گاهی نگاهی هم به سمت من می‌اندازد.
و اما یلدا، امروز مهربان شده و به پر و پایم نمی‌پیچد و شال سبز رنگ موردعلاقه‌ش که به جانش بند است را به من پیشکش کرده است.
خسته از بی‌خبری و سردرگمی تقریبا فریاد می‌زنم:
- می‌شه به منم بگید چه خبره این‌جا؟


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: daryam1، -FãTéMęH-، MēLįKąღ و 2 نفر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
معاونت سایت
کاربر ویژه انجمن
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
8,515
امتیاز واکنش
39,400
امتیاز
473
زمان حضور
289 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای دینگ لپ‌تاپ نشان می‌دهد که سفارش جدیدی ثبت شده است. قهوه‌ام را روی میز می‌گذارم و خود را جلو می‌کشم تا نگاهی به سفارش بیندازم.
پرطرفدارترین وسایل را انتخاب کرده بود، چه مشتری باسلیقه‌ای!
برگه‌ای برمی‌دارم و مشغول یادداشت کردن اقلام سفارش می‌شوم و همزمان صفحه را پایین می‌برم تا گیرنده و آدرسش را بنویسم.
اما با دیدن نام گیرنده خودکار در دستم خشک می‌شود و شوکه به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره می‌مانم.
باورم نمی‌شد... چندین و چندبار اسم را خواندم، اما باور نمی‌کردم.
صفحه را پایین‌تر بردم و این‌بار آدرس چک کردم؛ خودش بود... .


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: daryam1، -FãTéMęH-، MēLįKąღ و یک کاربر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
معاونت سایت
کاربر ویژه انجمن
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
8,515
امتیاز واکنش
39,400
امتیاز
473
زمان حضور
289 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
به آرامی گوشه‌ی چادر را کنار زدم و از آن خارج شدم. بقیه آن‌قدر سرشان گرم بود و به خاطره تعریف کردن‌های زهرا گوش سپرده بودند که متوجه‌ی بیرون رفتنم نشدند. چشم چرخاندم تا او را روبه‌روی آتشی که ساعتی پیش به پا کرده بودیم پیدا کردم. چوبی به دست گرفته بود و با سکوت به شعله‌ها خیره شده بود. از همان اول صبح که چشمانم به چشمانش افتاده بود فکرم درگیرش شده بود و عملا چیزی از اطرافم نفهمیده بودم.
تردید داشتم که جلو بروم و خلوتش را بهم بزنم که خودش کارم را راحت و با حرفی که زد اول از ترس بالا پریدم و سپس متعجب به او خیره شدم:
- تا کِی می‌خوای بهم خیره بشی و جلو نیای؟


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: daryam1، -FãTéMęH- و MaRjAn

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
معاونت سایت
کاربر ویژه انجمن
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
8,515
امتیاز واکنش
39,400
امتیاز
473
زمان حضور
289 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
سراسیمه طول و عرض اتاق را طی می‌کند و چشمانش تنها در پی عقربه‌های ساعت هستند که به سرعت از یکدیگر عبور می‌کنند و تقریبا به نیمه شب رسیده بودند، اما خبری نبود.
اضطراب وجودش به من هم منتقل می‌شود و اصلا تمرکزی برای حرف زدن ندارم، اما با این حال تمام شهامت و آرامشم را جمع می‌کنم و می‌گویم:
- می‌خوای... .


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: daryam1، -FãTéMęH- و MaRjAn

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
معاونت سایت
کاربر ویژه انجمن
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
8,515
امتیاز واکنش
39,400
امتیاز
473
زمان حضور
289 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
گریه امانش را بریده بود و به او فرصت حرف زدن نمی‌داد و بدبختانه بیش از نیم ساعت بود که در این حالت بود و کم‌کم داشت کلافه‌ام می‌کرد.
با کلافگی دستمال دیگری از جلوی ماشین برداشتم و به سمتش گرفتم و سعی کردم با لحنی مهربان بگویم:
- این‌قدر گریه نکن دخترجون! اشکاتو پاک کن و درست همه چی رو برام توضیح بده تا بتونم کمکت کنم.
دستمال را با خجالت از دستم می‌گیرد و دست دیگرش را روی شکم برآمده‌ش می‌گذارد و به زور می‌گوید:
- ش... شوهرم... می‌خواست... .


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: daryam1، -FãTéMęH- و MaRjAn

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
معاونت سایت
کاربر ویژه انجمن
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
8,515
امتیاز واکنش
39,400
امتیاز
473
زمان حضور
289 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالن را سکوت اعصاب خوردکنی فرا گرفته بود و بغض هم به من مجال حرف زدن نمی‌داد.
به هر ضرب و زوری که بود آن بغض نفس‌گیر بیخ گلویم را قورت دادم و لرزان لـ*ـب زدم:
- دوسم داشت، خیلی هم دوسم داشتا، ولی... ولی دوست داشتن به تنهایی کافی نیست.
نگاه لرزانم در نگاه تیز و بران پدرم می‌افتد، اما خود را نمی‌بازم و ادامه می‌دهم:
- تمام بار زندگی روی دوش من بود! دیگه نمی‌تونستم... .


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: daryam1 و MaRjAn

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
معاونت سایت
کاربر ویژه انجمن
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
8,515
امتیاز واکنش
39,400
امتیاز
473
زمان حضور
289 روز 6 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه‌ی حظار متعجب و حیران به من خیره شده بودند و به جرات می‌توانم بگویم که کسی حتی پلک هم نمی‌زد!
حق هم داشتند؛ کسی باور نمی‌کرد که چنین کاور وحشتناکی از من بربیاید و بعد از آن، بخواهم آن‌ها تهدید کنم.
باز دیگر به‌ تک‌تکشان با لبخند نگاه می‌کنم و با صدایی رسا می‌پرسم:
- خب؟ پس همه موافقید؟


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: daryam1 و MaRjAn
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا