خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
از صبح که چشم باز کرده بودم همه چیز عجیب و غیرعادی بود! انگار اتفاقاتی افتاده بود که فقط من از آن‌ها بی‌خبر بودم و این بی‌خبری بیشتر نگرانم می‌کرد.
نگاه بابا پر از حرف است و مامان ساعت‌هاست که با بغض و لبخند آلبوم عکس‌هایمان را زیر و رو می‌کند و هر از گاهی نگاهی هم به سمت من می‌اندازد.
و اما یلدا، امروز مهربان شده و به پر و پایم نمی‌پیچد و شال سبز رنگ موردعلاقه‌ش که به جانش بند است را به من پیشکش کرده است.
خسته از بی‌خبری و سردرگمی تقریبا فریاد می‌زنم:
- می‌شه به منم بگید چه خبره این‌جا؟


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: daryam1، -FãTéMęH-، MēLįKąღ و 2 نفر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای دینگ لپ‌تاپ نشان می‌دهد که سفارش جدیدی ثبت شده است. قهوه‌ام را روی میز می‌گذارم و خود را جلو می‌کشم تا نگاهی به سفارش بیندازم.
پرطرفدارترین وسایل را انتخاب کرده بود، چه مشتری باسلیقه‌ای!
برگه‌ای برمی‌دارم و مشغول یادداشت کردن اقلام سفارش می‌شوم و همزمان صفحه را پایین می‌برم تا گیرنده و آدرسش را بنویسم.
اما با دیدن نام گیرنده خودکار در دستم خشک می‌شود و شوکه به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره می‌مانم.
باورم نمی‌شد... چندین و چندبار اسم را خواندم، اما باور نمی‌کردم.
صفحه را پایین‌تر بردم و این‌بار آدرس چک کردم؛ خودش بود... .


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: daryam1، -FãTéMęH-، MēLįKąღ و یک کاربر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
به آرامی گوشه‌ی چادر را کنار زدم و از آن خارج شدم. بقیه آن‌قدر سرشان گرم بود و به خاطره تعریف کردن‌های زهرا گوش سپرده بودند که متوجه‌ی بیرون رفتنم نشدند. چشم چرخاندم تا او را روبه‌روی آتشی که ساعتی پیش به پا کرده بودیم پیدا کردم. چوبی به دست گرفته بود و با سکوت به شعله‌ها خیره شده بود. از همان اول صبح که چشمانم به چشمانش افتاده بود فکرم درگیرش شده بود و عملا چیزی از اطرافم نفهمیده بودم.
تردید داشتم که جلو بروم و خلوتش را بهم بزنم که خودش کارم را راحت و با حرفی که زد اول از ترس بالا پریدم و سپس متعجب به او خیره شدم:
- تا کِی می‌خوای بهم خیره بشی و جلو نیای؟


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: daryam1، -FãTéMęH- و MaRjAn

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
سراسیمه طول و عرض اتاق را طی می‌کند و چشمانش تنها در پی عقربه‌های ساعت هستند که به سرعت از یکدیگر عبور می‌کنند و تقریبا به نیمه شب رسیده بودند، اما خبری نبود.
اضطراب وجودش به من هم منتقل می‌شود و اصلا تمرکزی برای حرف زدن ندارم، اما با این حال تمام شهامت و آرامشم را جمع می‌کنم و می‌گویم:
- می‌خوای... .


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: daryam1، -FãTéMęH- و MaRjAn

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
گریه امانش را بریده بود و به او فرصت حرف زدن نمی‌داد و بدبختانه بیش از نیم ساعت بود که در این حالت بود و کم‌کم داشت کلافه‌ام می‌کرد.
با کلافگی دستمال دیگری از جلوی ماشین برداشتم و به سمتش گرفتم و سعی کردم با لحنی مهربان بگویم:
- این‌قدر گریه نکن دخترجون! اشکاتو پاک کن و درست همه چی رو برام توضیح بده تا بتونم کمکت کنم.
دستمال را با خجالت از دستم می‌گیرد و دست دیگرش را روی شکم برآمده‌ش می‌گذارد و به زور می‌گوید:
- ش... شوهرم... می‌خواست... .


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: daryam1، -FãTéMęH- و MaRjAn

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالن را سکوت اعصاب خوردکنی فرا گرفته بود و بغض هم به من مجال حرف زدن نمی‌داد.
به هر ضرب و زوری که بود آن بغض نفس‌گیر بیخ گلویم را قورت دادم و لرزان لـ*ـب زدم:
- دوسم داشت، خیلی هم دوسم داشتا، ولی... ولی دوست داشتن به تنهایی کافی نیست.
نگاه لرزانم در نگاه تیز و بران پدرم می‌افتد، اما خود را نمی‌بازم و ادامه می‌دهم:
- تمام بار زندگی روی دوش من بود! دیگه نمی‌تونستم... .


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، daryam1 و MaRjAn

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه‌ی حظار متعجب و حیران به من خیره شده بودند و به جرات می‌توانم بگویم که کسی حتی پلک هم نمی‌زد!
حق هم داشتند؛ کسی باور نمی‌کرد که چنین کاور وحشتناکی از من بربیاید و بعد از آن، بخواهم آن‌ها تهدید کنم.
باز دیگر به‌ تک‌تکشان با لبخند نگاه می‌کنم و با صدایی رسا می‌پرسم:
- خب؟ پس همه موافقید؟


ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، daryam1 و MaRjAn

Thr

مدرس نویسندگی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/24
ارسال ها
115
امتیاز واکنش
809
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
اونجا که دریا داره
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 45 دقیقه
آرام و با ظرافت باند را دور دستش پیچید. حواسش بود که او بیشتر از این درد نکشد و آخ نگوید.
کارش که تمام شد از اتاق بیرون رفت و پسرش را مواخذه کرد:
- اگه سرش می‌خورد لـ*ـب حوض و می‌شکست چی؟
پسرک، بیخیال شانه بالا انداخت. نه تنها پشیمان و ناراحت نبود که دلش خنک هم شده بود.
- حالا که بخت یارش بوده.

ادامه‌ش رو تو بنویس...
:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH- و MaRjAn

Thr

مدرس نویسندگی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/3/24
ارسال ها
115
امتیاز واکنش
809
امتیاز
118
سن
17
محل سکونت
اونجا که دریا داره
زمان حضور
4 روز 22 ساعت 45 دقیقه
نفس نفس می‌زنم و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم می‌دوم. صدای پاهایشان را دیگر نمی‌شنوم. تنها صدای زوزه‌ی سگ‌های ولگرد است که سکوت شب را می‌شکند.
لحظه‌ای می‌ایستم و دستم را بند زانوهایم می‌کنم‌. نفس نفس زدنم بیشتر شده. آرام سرم را می‌چرخانم و پشت سرم را نگاه می‌کنم.
با چیزی که می‌بینم دهانم از تعجب باز می‌ماند.

ادامه‌ش رو تو بنویس...
:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn و -FãTéMęH-

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,347
امتیاز واکنش
15,931
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 18 ساعت 46 دقیقه
لیوان را بالا برد و مایع درونش را به کل راهی معده‌اش کرد و لیوان را محکم بر روی میز کوبید و با پشت دست خیسی لبانش را گرفت.
حس کرد چیزی درون معده‌اش در حال جوشیدن است. دستانش را بر روی معده‌اش قرار داد. حالت تهوع و سوزش نیز به آن حس افزوده شد. چشمانش گرد شد و مایعی وارد گلویش شد. با عق زدنش خونی غلیظ بیرون زد و روی فرش گل‌گلی زیر پایش ریخت.
روی زمین زانو زد و چهره‌اش درهم شد. صدای پایی از مقابلش شنید. سر بالا آورد و با آن حال رو به مرگش به شخص نگاه کرد و با دیدنش چشمانش درشت شد و به سختی لبان خونینش تکان کرد:
- تو... .

ادامه‌ش رو تو بنویس...:good_luck:


داستان نیمه‌نوشته | اختصاصی انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Thr و MaRjAn
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا