خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق هنر

نام اثر:
سلوان
نویسنده:
مبینا زارع کاربر انجمن رمان 98
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه، جنایی-پلیسی
ناظر: YeGaNeH
خلاصه:
خودش هم نمی‌دانست، چه شد که به این نقطه تاریک و کور از زندگی‌اش رسیده بود. پس از گذراندن دورانی که فکر می‌کرد تلخ‌ترین دوران زندگی‌اش است؛ حالا به نقطه‌ای رسیده بود که آن را ته می‌دانست. کسی را یافته بود که وجود و حضورش او را تا مرز جنون می‌کشاند؛ اما تا آمد این شیرینی را مزه مزه کند تلخی حس کرد بی‌انتها. تلخی‌ای که نمی‌دانست مقصر آن کیست. خودش است یا پیشینیاتش.


در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ریحانه صادق نژاد، Whisper، (SINA) و 21 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:

رک بگویم از همه رنجیده‌ام

از غریب و آشنا ترسیده‌ام
با مرام و معرفت بیگانه‌اند
من به هر سازی که شد رقصیده‌ام
در زمستان سکوتم بارها…
با نگاه سردتان لرزیده‌ام
رد پای مهربانی نیست… نیست
من تمام کوچه را گردیده‌ام
سالها از بس که خوش بین بوده‌ام…
هر کلاغی را کبوتر دیده‌ام
وزن احساس شما را بارها…
با ترازوی خودم سنجیده‌ام
بی‌خیال سردی آ*غو*ش‌ها…
من به آ*غو*ش خودم چسبیده‌ام
من شما را بارها و بارها…
لا به لای هر دعا بخشیده‌ام
مقصد من ناکجای قصه هاست
از تمام جاده‌ها پرسیده‌ام
می‌روم با واژه‌ها سر می‌کنم
دامن از خاک شما بر چیده‌ام
من تمام گریه‌هایم را شبی…
لابه لای واژه‌ها خندیده‌ام

#فریدون_مشیری
سلام بر خوانندگان عزیز. نظرات و پیشنهادات شما تاثیرات به سزایی در کیفیت کار و محتوای تولید شده دارد. مخصوصا در این رمان که اولین تجربه‌ام می‌باشد. به همین منظور واقعا ممنون میشم که با واکنش‌ها و نظرهاتون کمکی در بهتر شدن این رمان به من داشته باشید.


در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ریحانه صادق نژاد، Whisper و YeGaNeH

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای که با نامت جهان آغاز شد
دفتر ما هم به نامت باز شد


پارت۱


درب ساختمان را پشت سر خود به هم زدم و به غرغر های مامان گوش سپردم:
- همیشه مایه‌ی دردسری.
مقنعه تنگ و مزاحم مدرسه را وحشیانه از سرم بیرون آوردم. مقنعه را گوشه‌ای پرتاب کردم و خودم هم با شیرجه‌ای روی مبل دراز کشیدم. همانطور که کانال‌ها را بالا و پایین می‌کردم گفتم:
- دختر خودتم دیگه.
- هیچم به من نرفتی، کپی اون بابای نفهم و تخستی.
لبخند ملیحی روی لـ*ـب‌هایم جا خوش کرده بود:
- باش...تو اینجوری فکر کن.
هر جمله‌ام را از جمله قبل بیخیال‌تر می‌گفتم. تجربه ثابت کرده بود وقتی یکی اونقدر عصبیه که نمیدونه سر به کدوم بیابون بزاره اگه خیلی بیخیال باهاش حرف بزنی بیشتر میری رو مخش؛ منم که عاشق رو مخ اینو اون رفتنم.
آمد و جلوی تلویزیون ایستاد. به پوست روشن و چهره‌ای آرایش کرده که قاب چشم‌های سبز و لنز دارش بود خیره شدم. شاید چهل‌و‌هفت ساله بود اما بیشتر از یک جوان بیست ساله به خود می‌رسید. در حالی که مانتو جلو بازش را از تن خارج می‌کرد گفت:
- یه روز نمی‌تونی دردسر درست نکنی، نه؟! سنگ رو یخ شدم جلو پریسا! وسط آرایشگاه گوشیم زنگ خورده میگن بیا مدرسه که دخترت باز گند زده؛ از کار و زندگیم افتادم.
تلویزیون را خاموش کردم‌. با چهره‌ای درهم و بغضی که داشتم سرکوبش می‌کردم گفتم:
- قروفر و آرایشگاه رفتن کار و زندگیته بعد من که دخترتم نیستم؟!
خودش را به کوچه علی چپ زد و بی توجه به من مانتو و شال آبی رنگ و ستش را روی دستش جابه‌جا کرد. موهای استخوانی رنگش را پشت گوش فرستاد و به سمت پله‌ها رفت.
کنترل را روی مبل پرت کردم. با گام‌های بلند خودم را به او رساندم. شانه‌ی سمت راستش را گرفتم و به سمت خودم برگرداندم.
صدایم به وضوح می‌لرزید:
- جوابمو بده، من کجای زندگیتم؟!
پوفی کلافه کرد:
- دهن منو باز نکن تبسم.
کنترل از کف دادم و با تمام توانم داد زدم:
- جواب منو بده.
با احساس برخورد دستی به صورتم توانایی نفسم کشیدن را از یاد بردم. موهای لـ*ـخت و سیاه رنگم را از روی صورتم کنار زدم. دستم را روی گونه سوزناک و داغم گذاشتم.
- زندگیمو خراب کردی. جوونی و آیندم پای تو رفت. دقیقا وقتی که داشتم از دست اون مرتیکه خلاص میشدم تو اومدی و همه چیو خراب کردی. یه بچه ناخواسته کجای زندگی آدم می‌تونه باشه.
طوری سرم را بالا آوردم که صدای مهره‌های گردنم به وضوح به گوش رسید.
توپی سرد و سنگین راه گلویم را بسته بود؛ نه سرازیر می‌شد، نه پایین می‌رفت و نه اجازه نفس کشیدن می داد. پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت.
چقدر راحت به دخترش می‌گفت تو ناخواسته‌ای و مزاحم. البته نه... شاید هم چون مزاحم بودم رفتارش با من اینگونه بود. گرچه هیچ وقت طعم داشتن مادر را نچشیده بودم اما مطمئن بودم هیچ مادری با فرزندش چنین نمی‌کند که او با من کرد.
صدای باز شدن در ورودی با سقوط من به زمین هم زمان شد.
افکار منفی گستاخانه روح و جانم را می‌بلعیدند.
پس برای همین بود که پدرم سالی یک بار هم نمی‌خواست مرا ببیند و مادرم هم بالاجبار مرا پیش خود نگه داشته بود.
صدای نگران و دلواپس آرش که به سرعت کنارم آمد و روی زمین نشسته بود به گوشم خورد:
- چی شده؟!
جالب بود؛ کسی که به تازگی وارد خانه شده بود نگران‌تر از مادر خودم که از اولِ ماجرا را می‌دانست بود.
بدنم شروع به لرزش کرد و دنیا دور سرم چرخ خورد.
به سختی صدای مادرم را شنیدم:
- هیچی، بیخودی داره خودشو لوس میکنه.
صدای آرش از کنار گوشم که مامان را مخاطب قرار داده بود به گوش رسید:
- چی میگی نورا؟ داره می‌لرزه.
با اکراه جواب داد:
- گفتم که... فقط داره خودشو لوس می‌کنه. مثلاً می‌خواد جلب توجه کنه.
باورم نمی‌شد. من را چگونه شناخته بود. منی که داشتم برای ذره‌ای اکسیژن تمنا می‌کردم و پلک‌هایم را بزور باز نگه داشته بودم به لوسی متهم می‌کرد.
- دیوونه‌ای نورا. بخدا دیوونه‌ای.
سپس جسم بی‌جانم را روی دست‌هایش گذاشت و از پله‌ها بالا برد.
صدای نگران و مضطربش به گوشم خورد:
- نخواب تبسم. نخواب.
اما خستگی رخنه کرده در جانم اجازه باز نگه داشتن چشمانم را نمی‌داد و پلک هایم آرام آرام روی هم فرود آمد.


در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ریحانه صادق نژاد، (SINA)، آروان و 22 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲

با شنیدن صدای گنگ و نامفهوم داد و فریاد، چشمانم آرام آرام از هم باز شد.
درِ اتاق ناگهانی و باشدت باز شد. با برخورد به دیوار پشتش برگشت. محکم به چهارچوبش کوبیده شد و صدای مهیبی ایجاد کرد.
پس از رفع تاری‌ کامل چشمانم، با چهره‌ی نگران و دلواپس آرش مواجه شدم. با مهربانی به طرف تـ*ـخت آمد. لبخندی که مصنوعی بودن آن آشکار بود بر لبانش نقش بست:
- چطوری خوشگل خانم؟!
در مقابل، لبخندی بی‌جان تحویلش دادم. با صدایی غم‌انگیز که به سختی به گوش می‌رسید گفتم:
- عالی...بهتر از این نمی‌شم.
با غم نگاهم کرد و دست چپم را در دست گرفت و فشرد.
اینکه جلویش دراز کشیده بودم باعث می‌شد معذب باشم؛ برای همین نشستم و به تاج تـ*ـخت تکیه زدم.
در باز شد و نگاهمان به سوی در کشیده. با دیدنش سرم را به زیر انداختم. دیگر دلم نمی‌خواست ببینمش یا اینکه حتی صدایش را که همچون ناقوس مرگی در سرم زنگ می‌زد بشنوم. ولی صد حیف که این خواسته غیر ممکن بود. همچون باقی خواسته‌هایم.
مثل همیشه پر سروصدا وارد شد:
- تو که حالت از منم بهتره!
سکوت کردم و کلامش را بی پاسخ گذاشتم.
جلو آمد و بشقابی که توی آن لیوانی حاوی آب قند بود روی عسلی کوبید.
- همین مونده این بچه هم برا ما کلاس بزاره!
کفری شدم و خواستم جوابش را بدهم که آرش دستش را محکم‌تر به دستم فشرد که باعث سکوتم شد.
بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. دلم برای در بیچاره سوخت که هر کس از راه می‌رسید حرصش را سر آن خالی می‌کرد.
آرش لیوان را برداشت و به لبانم نزدیک کرد. دستانش را پس زدم.
- بخور ضعف کردی. لابد از صبح تا حالام هیچی نخوردی نه؟
ترجیح دادم برای فرار از زیر سئوالی که جوابش مثبت بود آب قند را بخورم. لیوان را از دستش گرفتم و جرعه‌ای نوشیدم. ناگهان بغض باقی مانده در گلویم راه باز کرد و اشک‌هایم را جاری. لیوان را سر جایش برگرداندم.
دستانش را باز کرد و مرا در حصار دستانش گرفت. انگار به این همدردی و حمایت نیاز داشتم که گریه‌ام شدت گرفت.
بازوهایم را گرفت و مرا عقب راند. گریه‌ام قطع شد و خیره به حرف‌هایش گوش سپردم:
- چته تو تبسم؟! خب که چی؟! الان بخاطر یه حرف داری با خودت اینجوری می‌کنی. ناخواسته‌ای که هستی. مگه تقصیر خودت بوده؟!...مگه من که مثلاً خواسته بودم وضعم از تو بهتره؟!...نه، مامان و بابام از هم جدا شدن، مامانم الان تو یه شهر دیگه زندگی می‌کنه. بابامم که فقط فکر خودشه و اومده با یه زن ازخودراضیه، پروئه، نچسب ازدواج کرده.
مکثی کرد و انگار تازه فهمیده باشد چه گفته گفت:
- چیزه...یعنی...مامانت که...خوبه ها ولی...
نتوانستم خودم را کنترل کنم و زیر خنده زدم:
- خوب شناختیشا!
خیره نگاهم کرد و لیوان آب قند را برداشت و یک نفس سرکشید؛ سپس سر جایش برگرداند و نفسش را با صدا فوت کرد:
- هوف... گفتم الان کلمو می‌کنی.
سکوتی کوتاه بینمان شکل گرفت که کلام آرش آن در را هم شکست:
- حالا قضیه‌ی این دعوایی که نورا میگه چیه؟! تو که دختر دعوایی نبودی!
بریده بریده گفتم:
- دعوا نبود... بیشتر... نمایش بود.
با نگاه پرسشگرش به من فهماند که بیشتر توضیح دهم:
- یکی از همکلاسی‌هام عاشق بازیگریه، طبق معمول با همون جمله همیشگیه برو تجربی در کنارش هنرم ادامه بده اومده تجربی. منم راضیش کردم بیاد این نمایشو بچینیم تا هم اون خودشو به خانوادش ثابت کنه و بزارن امسال کنکور هنر بده هم...
- هم چی؟!
نفس عمیقی کشیدم. با صدایی که بغض در آن لرز انداخته بود گفتم:
- هم من ببینم برای نورا اهمیت دارم یا نه.
سرم را به زیر انداختم. آرش هم مثل من ناراحت بود اما برای عوض کردن فضا زیر لـ*ـب گفت:
- ببین دو تا بچه چجوری یه ملتو سر کار گذاشتن.
یک دفعه تن صدایش را بالا برد و دستش را جلوی دهانش مشت کرد:
- عه عه عه. حالا اون ادعای بازیگریش می‌شده تو چی شیطون؟! تو که انگار از اون حرفه‌ای تری! والا بخدا یه دفعه دیدم فردا پس فردا با یه قیافه مظلوم و آروم میای تو اتاقم وقتی داری می‌ری میبینم عه پولام نیست.
مکثی کرد و دوباره با همان تن صدا ادامه داد:
چه کلاهبرداری هم هستی من خبر نداشتم! دختر مردمو از راه بدر کردی خودت اومدی اینجا لم دادی!
در حالی که به چرت‌وپرت گفتن‌هایش می‌خندیدم ضربه‌ای آهسته به سرش زدم:
- بسته دیگه خودتو لوس نکن.
لبخندی به رویم زد و سپس از روی تـ*ـخت بلند شد. سرم را به آرامی به طرف خود کشید. گرمی لـ*ـب‌هایش را روی موهایم حس کردم. سپس عقب رفت و خیره به چهره‌ام با لبخندی گفت:
- خب دیگه، من می‌رم، تو هم استراحت کن... نبینم خودتو ناراحت کنیا!
برای اطمینان خاطرش لبخندی زدم.
رفت و در را هم پشت سر خودش بست.
نفسم را با غم بیرون فرستادم و از روی تـ*ـخت بلند شدم. همانطور که در فکر بودم، فرم مضخرف مدرسه را از تنم خارج کردم.
راست می‌گفت، نباید بخاطر هیچ خودم را ناراحت می‌کردم.
آرش تنها کسی در زندگی‌ام بود که واقعا مرا درک می‌کرد و من هم واقعا او را دوست داشتم و وابسته‌ به او. شاید بخاطر شرایط مشابه زندگیمان.
در مستر را باز کردم و آبی به دست و صورتم زدم. نگاهم به چهره‌ی خودم در آیینه افتاد.
چشمانی سیاه و درشت با مژه‌هایی حالت دار. موهایی سیاه رنگ که تا کتفم می‌رسید. بینی و لبی که چندان خوب نبود، اما تو ذوق هم نمی‌زد و در نهایت جای انگشتانی روی لپم، که سرخی‌اش خودنمایی می‌کرد.
کلافه در مستر را باز کردم و بیرون رفتم. خودم را روی تـ*ـخت انداختم و با آهنگی که پلی کردم ذهنم را از اتفاقات اخیر خالی ساختم.


در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ریحانه صادق نژاد، آروان، _HediyeH_ و 20 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۳

بالاخره صدای زنگ دوست داشتنی پایان مدرسه به گوش رسید.
وسایلم را توی کیفم جا دادم و بعد از خداحافظی کلی که گاهی اوقات پاسخ داشت و گاهی هم نه کیفم را روی کولم انداختم و از کلاس بیرون زدم.
قدم زنان به سمت جای قرارمان با راننده‌ام رفتم. خیلی دور نبود؛ اما...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آروان، _HediyeH_، aassaall و 18 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴

آخرین قاشق غذا را هم به دهانم گذاشتم و رو به آرزو خانم گفتم:
- دستتون دردنکنه، مثل همیشه عالی!
دست از جمع کردن ظرف‌ها کشید و رو به من با لبخندی بر لـ*ـب گفت:
- نوش جان!
ظرف‌های خودم را برداشتم و پس از تمیز کردنشان در ماشین‌ظرفشویی گذاشتم.
- چرا شما زحمت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Rangin_Kaman_729، آروان، _HediyeH_ و 17 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۵

حرف‌هایش حقیقت محض بود؛ اما چه می‌کردم که قلبم انگار یک آلارم هشدار داشت که تا می‌آمدم سرخوش سخنانش شوم، با آنها خود را به دست حس آرامش‌بخش عشق و توجه بسپارم زنگ می‌خورد و می‌گفت: بیدارشو. مبادا خام حرف‌هایش شوی. تو همانی هستی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آروان، _HediyeH_، aassaall و 17 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۶

نمی‌دانم قیافه‌ام چگونه بود که از حرکت باز ایستاد و با شیطنتی خاص در کلامش موج می‌زد گفت:
- بسته دیگه خوردی همه جا رو.
همانطور که نگاهم به درختان بلند قامتی که ریشه‌هایشان چینش سنگ فرش‌ها را بر هم زده بود گفتم:
- کاش روز میومدیم اینجا.
همانطور که به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: آروان، _HediyeH_، aassaall و 17 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۷

آنقدر در تفکرات هدیه‌ای که دریافت کردم غرق بودم که اصلا متوجه اسم یا مزه غذا‌ها نشدم.
- چیز دیگه‌ای لازم ندارید؟
کیوان به همراه لبخندی که بر لبانش نشسته گفت:
- نه، ممنون.
و ظرفی جلویم گذاشت. تشکری زیر لـ*ـب کرده و او با سر اشاره‌ای به غذا می‌کند:
- بخور تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Whisper، آروان، _HediyeH_ و 17 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی + طراح آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
777
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 20 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۸

شوکه به سمتش برگشتم. توقع نداشتم این سئوال را بپرسد.
نگاهی به من انداخت و شتاب‌زده گفت:
- اگه دوست نداری نگو. فقط... کنجکاو شدم.
همین کار را کرده و سکوت اختیار کردم. به اندازه کافی از این اسم متنفر بودم و حال علاقه به یادآوری خاطرات و حرف زدن درباره‌اش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سلوان | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Whisper، آروان، _HediyeH_ و 16 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا