خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mobina_J8

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
26
امتیاز
13
سن
20
زمان حضور
14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
" In The Name Of God "

نام اثر: شجاع دلان
نویسنده: T.K. Eldridge
مترجم: Mobina_J8
ژانر: فانتزی، معمایی
خلاصه:
در این جلد از سری کتاب های تحقیقات هیوز، کایلا و ایان در پی تحقیقات خود یک الگو کشف می‌کنند، مواردی که کاملا تصادفی به نظر می‌رسند، ممکن است اینگونه نباشند.
کایلا که هنوز به عنوان یک کارآگاه شخصی تازه کار است، ریسک‌هایی را قبول میکند که ممکن است بعدها پشیمان شود...

[ فایل]


در حال ترجمه شجاع دلان | Mobina_J8 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: مبینا گوهری، Essence، -FãTéMęH- و 3 نفر دیگر

Mobina_J8

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
26
امتیاز
13
سن
20
زمان حضور
14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل یک

کافی شاپ پر از جمعیت بود، اما خب بین دفتر جدید کایلا و خانه ی بهترین دوستش ایان هم قرار داشت. ایان کافی شاپ رو دوست داشت و اونجارو محل کار خودش می دونست.از اونجایی که کایلا به حدود شش گالن قهوه در روز نیاز داره، این تصمیم جواب داده. حالا نه واقعا شش گالن، ولی خب.
کایلا بالاخره تونست موهای فر ژولیده و هیکل لاغر ایان رو در حالی که روی لپ تاب خم شده بود، از توی جمعیت تشخیص بده.
اون روی صندلی کنار ایان نشست و بعدش خم شد و گونه ایان رو بـ*ـو*سید.
کایلا پرسید: بگو برای من لته و ساندویچ گرفتی!
- هوم؟ آها، اره.
ایان جواب کایلا رو داد و بعدش دستش رو بلند کرد تا به گارسون علامت بده. چند لحظه بعد، یک ساندویچ و لاته جلوی کایلا قرارگرفت و لیوان ایان هم دوباره پر شد.
کایلا درحالی که دهنش پر از غذا بود زمزمه کرد : - ممنون.
بعدش رو به ایان ادامه داد : - خیلی گرسنه بودم. داری چی کار میکنی؟
- پایگاه پروژه داده، کارش اینه که مقاله هایی رو از سراسر جهان که به زبان انگلیسی نوشته شدن رو پیدا میکنه و اون هارو در دسته های قتل، دزدی، خودکشی، تصادف وغیره دسته بندی میکنه. ایده اصلی اینه که الگوهای موجود توی همشون پیدا بشه تا جلوی اتفاقات ناخوشایند بعدی گرفته بشه.
کایلا : - اما فقط انگلیسی؟
- فقط برای فعلا، برنامه مترجمی که ازش استفاده می کردم خیلی غلط داشت. توی فاز دوم پروژه ام، روش کار می کنم.
- خب، چرا به من گفتی که با عجله بیام اینجا؟
کایلا یک گاز دیگه از ساندویچش خورد. می خواست حداقل غذاش رو قبل از اینکه دوباره برن تمام کنن.
- من یه چیزی پیدا کردم که می خواستم بهش نگاه کنی و شاید برام واقعیت سنجی کنی؟
ایان در حالی اینو پرسید که اعضای جذاب چهره اش تبدیل به امیدواری شدن.
کایلا ایان رو مسخره کرد : - شانس اوردی جذابی!
بعدش خم شد و اون رو بـ*ـو*سید.

اونها از حدود 5 سالگی باهم دوست بودن، از زمانی که پدر ایان اومد تا با پدر کایلا در گروه تحقیقاتی هیوز همکاری کنن. ده سال بعد از اون، پدر و مادر ایان در یک تصادف رانندگی کشته شدن و بعد از اون ایان به خونه کایلا و پدرش نقل مکان کرد. این قضیه یکسال پذیرش گرفت و به دانشگاه رفت. چند وقت بعد با مدارک درخشان لیسانسش از MIT برگشت طول کشید و بعد ایان زودتر از موعد و توی دانشگاهی که کایلا برای دوره کارشناسی اونجا درس خونده بود، مشغول شد. ایان آپارتمان خودشو داشت اما از وقتی کایلا مستقل شده بود، بیشتر وقتشو توی پنت هاوس کایلا میگذروند؛ که دقیقا بـ*ـغل پنت هاوس پدرش قرار داشت.
کائلا تنها خانواده ای بود که برای ایان باقی مونده بود. هرچند احتمالا پسرعموهای دورش در هند از طرف مادرش هم بودند، اما پدرش تک فرزند بود. این حقیقت ایان رو اذیت نمی کرد چون ایان کایلا و پدرش رو خانواده حساب می کرد. ایان و کایلا مردم رو با گفتن اینکه اونا باهم خواهر و برادر هستن، دست مینداختن. پوست تیره، موهای فر و چشم های ایان که مثل شکلات آب شده بودند در کنار پوست رنگ پریده و کک و مکی کایلا، موهای بلوند عسلی و چشم های سبزش بقیه رو به شدت متعجب می کرد.
- آهان یعنی مثلا خیلی سرت شلوغه! بی خیال، میدونی که وقت داری کمکم کنی، و کی میدونه؟ شاید یه ابزار خیلی خوبی بشه برای گرفتن پرونده های جدید یا پیدا کردن الگوهای تکرار شونده برای پرونده های قدیمی.
ایان با حالت التماس این رو گفت.
- اره چون در حالی که میدونم بابا خیلی من رو دوست داره، این رو هم میدونه که من تمام عمرم برای این کار تمرین کردم، ولی هنوز حس میکنم لازمه این جمله معروف " جینجر راجرز" رو بهش بگم.
- جینجر راجرز؟
- آره، شریک رقص فرد آستر؟ یه نویسنده کمیک یه بار یه چیز اینجوری نوشته که : درسته فِرِد عالی بود، اما فراموش نکنین که جینجر راجرز همه کارهایی که فِرِد می کرد رو انجام میداد اما به صورت برعکس، و البته با پاشنه بلند!
- آها! اون جینجر راجرز.
کایلا با یه لحن بدون هیجان جواب داد : - فقط یدونه میتونه باشه.
در حالی که کایلا غذاش رو تموم می کرد، باهم در مورد چیزای مختلف هم شوخی می کرند.
کایلا پرسید : - خب، میای شب خونه من بمونی؟ میتونی کمکم کنی این برنامه رو توی سایت شخصی خودم آپلود کنم و بعدش ببینیم چی میشه. من نوشیدنی و غذا هم میگیرم. خوبه؟
- باشه، خیلی خوبه. ساعت 6 میبینمت؟
- شش و نیم. من باید طرفای ساعت 5 و نیم اون طرف شهر یه بسته رو تحویل بدم. اون ساعت خیلی شلوغه.
ایان جواب داد : - پس میبینمت.
بعدش دوباره روی لپ تابش خم شد.

کایلا لاته اش رو برداشت و به سمت در رفت. اون با موفقیت یک وعده غذایی کامل رو تموم کرده بود بدون اینکه چیزی روی لباسش بریزه. یک امتیاز مثبت!


در حال ترجمه شجاع دلان | Mobina_J8 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: مبینا گوهری، -FãTéMęH-، Essence و 2 نفر دیگر

Mobina_J8

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
26
امتیاز
13
سن
20
زمان حضور
14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل دو

ایان آخرین تکه پیتزا رو از جعبه بیرون کشید در حالی که کایلا روی صفحه کلیدش ضربه میزد. کایلا سرش رو برگردوند و از پهلو به ایان نگاه کرد؛ باعث شد ایان قبل از خوردنش اون تکه رو پایین بیاره و از وسط نصفش کنه.
کایلا با کنایه گفت:
- فقط چون مشغول هستم، دلیل نمیشه که ندونم آخرین تکه پیتزا کجاست.
در همون لحظه کامپیوترش یه صدایی داد : صبر کن، فکر کنم یه چیزی پیدا کرد.
ایان به سمت کایلا اومد و نصف برش رو بهش داد.
- اره یه چیزی پیدا کرده. بذار چاپش کنم اونوقت میتونیم نگاهش کنیم.
اونها به زودی حدود دوازده صفحه رو برروی میز پخش کردن و اطلاعات رو مقایسه کردن.
کایلا پرسید:
- به نظر میاد این پسره هرکس که توی مین تا فلوریدا زندگی میکرده رو به قتل رسونده؛ پرونده رو تا چهارسال پوشش می ده . چجوری ممکنه هیچ کس قبلا این موارد کنار هم نذاشته باشه؟
- اونا همشون توی شهر یا روستاهای کوچیک بودن، و هیچ دوتا موردی توی یه منطقه مشترک نبوده. مگه اینکه پلیس یه پایگاه داده مشخص برای این موارد داشته باشه، وگرنه هیچ وقت متوجه نمیشن. مثلا پلیس های شهر مین، جکسون و نیویورک هیچ وقت فکرشم نمیکردن که باهم در مورد چیزی که به نظر میرسه یه قتل رندوم و تصادقی یه خانم جوان توی شهرشون باشه، صحبت کنن!
- خب شاید اونا باید اطلاعات رو از پایگاه اطلاعات ملی به دست بیارن تا بتونن خودشون همچین مواردی رو پیگیری کنن. هی! باید این رو ثبت اختراع کنی و به ارگان های اجرای قانون و گروه های مبارزه با تروریسم بفروشی تا این ارتباط برقرار بشه.
ایان جواب داد:
- اره همین کارو میکنم. بعد از اینکه اعتبار سنجیش رو انجام بدم.
- تو قبلا بررسی کردی. منم بررسی کردم. حالا وقتشه پرونده های پلیس رو بیرون بکشیم و عمیقا روشون کار کنیم. فکر میکنی بتونی پرونده هارو از همه ی اون مکان ها بگیری؟
- اگر همه اش هم نشه، بیشترش. اگه اداره ها پرونده هارو دیجیتالی نکرده باشن، اونموقع من بدشانسی اوردم.

تقریبا دو روز طول کشید تا کایلا و ایان تونستن تمام اطلاعات رو جمع آوری کنن و یه گزارش جامع در مورد موارد مشابه توی پرونده ها بنویسن. کایلا به عنوان یه راننده خیلی احساس اعتماد به نفس میکرد. از همون راننده هایی که بسته های پستی رو تحویل میدن یا مواد غذایی رو به رستوران ها میبرن.
روی تخته وایت بورد بزرگ پر از عکس بود و یه عالمه اسم و تاریخ با ماژیک های رنگی زیرشون نوشته شده بود. وقتی آخرین قطعه رو هم تکمیل کرد، یه قدم به عقب اومد. یه اخم کم رنگی روی پیشونیش تشکیل شد پس دوباره به تخته نزدیک تر شد تا دقیق تر ببینه، بعد سرشو تکون داد و دوباره به عقب برگشت.
ایان به کایلا پیوست و یه لیوان قهوه تازه به دستش داد و بعد به تخته نگاه کرد.
ایان بعد از چند لحظه گفت :
- یه لحظه صبرکن، این همین معنی رو میده که من فکر میکنم؟
- آیا این معنی رو میده که هدف بعدیش در 32 کیلومتری اینجاست؟ اره دقیقا. اون قبلا یه قتل توی شهر ما انجام داده، چهار سال پیش. که قتل دومش حساب می شده: جنیفر موره. اولین قتلش هنوز جِین دوعه توی فلوریداست. سومین قتل، شش ماه بعد از اولینش رخ داده؛ توی یه ایالت نزدیک ما: کارن تامپسون. سه ماه بعد توی شهر مِین، بعد دوباره برگشته به نیویورک، کارولینای شمالی، جورجیا، فلوریدا، بعد برگشته به کارولینا جنوبی، ویرجینیا، نیوجرسی و حالا اینجا.
ایان جواب داد:
- ما باید به یکی اطلاع بدیم.


در حال ترجمه شجاع دلان | Mobina_J8 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: مبینا گوهری، Tiralin، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

Mobina_J8

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
26
امتیاز
13
سن
20
زمان حضور
14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
- مثلا پلیس؟ نظرت چیه اول همشو برای بابا تعریف کنم و ببینم اون اول چی میگه؟ اینجوری اون میتونه به پلیس بگه و قطعا یه نفر بهش گوش میده. اگه من زنگ بزنم، یه نفر الکی ازم تشکر میکنه ولی در اصل هیچ کس براش مهم نیست.
ایان در حالی که جواب کایلا رو میداد، دستشو دور گردن اون انداخت:
- تو فقط نیاز داری تا بهشون نشون بدی که میدونی واقعا داری چی میگی!
کایلا اه کشید:
- میدونم. فقط بعضی وقتا خیلی حس بدی داره. باشه، بذار چندتا عکس از تخته بندازم.
کایلا از زیر دست ایان بیرون اومد و لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت، بعد گوشیشو بیرون اورد و یه چندتا عکس گرفت تا بتونه تمام جزئیات رو به پدرش نشون بده.
ایان به شونه کایلا ضربه زد:
- کایلا؟ بیا بریم غذا بخوریم. الان ساعت سه هست و تو از ساعت 9 که یه ذره صبحانه خوردی، هیچی نخوردی. بهتره که با شکم پر برای پدرت ارائه بدی. درسته؟
- اره اره تو درست میگی. می شه برای منم غذا سفارش بدی؟ من یه لازانیا، سالاد و مقداری نون سیر میخوام. ما میتونیم در حالی که برنامه ریزی می‌کنیم چجوری تجهیزات موردنیازمون رو پیدا کنیم، بخوریم.
- ما کجا قراره ماموریت رو انجام بدیم؟
- توی دوتا مورد آخر که توی ویرجینیا و نیوجرسی بودن، شاهد ها ادعا کردن که دختران توی یک بار نزدیک خونه هاشون در بخش طبقه کارگر شهر بودن. پس نه قسمت های خیلی بالا و لوکس نه قسمت های خیلی پایین. فقط سه تا بار توی منطقه ما هست که با این توصیفات مطابقت داره و فقط یکیشون نزدیک محل های سکونته. پس نقشه اینه: ما میریم اونجا و هرکس که به نظر میرسه داره دختری رو دنبال میکنه که نباید، دنبال می کنیم.
ایان آه کشید:
- من غذا رو سفارش میدم.
- ایان آروم باش! ما حلش میکنیم. من مطمئنم که میتونیم.
ایان در حالی که با خودش زمزمه میکرد از اونجا دور شد :
- اره حتما! اون قطعا یه تابلوی نئونی روشن دور گردنش داره که نوشته من یه قاتل سریالی هستم!
- چی گفتی؟
- هیچی. دارم تصمیم میگیرم که چی میخوام بخورم.

بعد از ظهر همون روز، ایان روی مبل نشسته بود و دسته بازی رو توی دستش گرفته بود، در حالی که کایلا درحال جمع کرن کاغذ هاش بود تا بره و با پدرش صحبت کنه. پنت‌هاوسی که پدرش درش زندگی میکرد، جایی بود که کایلا از حدود نه سالگی اونجا بزرگ شده بود. حدود یک سال پیش، اون شروع به کار روی یک خونه بزرگ توی برخی از زمین هایی که خریده بود، کرد. وقتی که معاون بازنشسته، آلن با همسرش به شهر کوچک تری نقل مکان کردن، کایلا پنت‌هاوسشون رو تحویل گرفت. یک هدیه از طرف پدرش وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شد، که امیدوار بود کایلا همونجا بمونه و دانشگاه رو همونجا ادامه بده. اما دوسال اول کایلا در خوابگاه زندگی کرد و بعدش از پنت‌هاوس به دانشگاه در رفت و آمد بود. ممکنه اینکه پدرت همسایه بـ*ـغلیت باشه کمی محدودکننده به نظر برسه، اما کایلا پدرش و اینکه نزدیک اون باشه رو خیلی دوست داشت. کایلا هنوز نمیدونه چجوری قراره دوری پدرش رو تحمل کنه وقتی ساختن قصر پدرش توی اون محوطه روستایی به پایان برسه.
کایلا در رو باز کرد و فریاد زد:
- بابا؟
- بیا داخل کایلا، من توی آشپزخونه هستم.
سرهنگ هیوز یه مردی بود که تا قبل از اینکه بازنشسته بشه دقیقا مثل یک ارتشی تمام و کمال زندگی کرده بود و بعد از اون تحقیقات هیوز رو شروع کرد. مادر و برادر کوچک تر کایلا فوت کرده بودن و سرهنگ چون نمیخواست دخترش توسط پرستار بزرگ بشه، با کمک بقیه دوستای نظامی خودش یه کسب و کار راه اندازی کرد؛ کسب و کاری که بشه از خونه اون رو اداره کرد. اون هنوز هم مثل وقت هایی که یه سرباز آماده به خدمت بود، سالم به نظر میرسه و چشمای سبز و موهای تیره‌اش با خطوط خاکستری زن هارو جذب میکنه.


در حال ترجمه شجاع دلان | Mobina_J8 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، -FãTéMęH-، Tiralin و یک کاربر دیگر

Mobina_J8

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/2/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
26
امتیاز
13
سن
20
زمان حضور
14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
- داری چی میپزنی؟
- کاسرول مرغ، یه جورایی. حدود یه ساعت پیش بعد از اینکه برطبق دستورالعمل آماده اش کردم داخل فر گذاشتمش. احتمالا الان دیگه باید آماده باشه. میتونی سالاد رو از یخچال بیاری؟
خیلی زود دوتایی روی صندلی های جزیره آشپزخونه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال ترجمه شجاع دلان | Mobina_J8 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Tiralin، MaRjAn، مبینا گوهری و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا