خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای که با نامت جهان آغازشد؛
دفتر ما هم به نامت باز شد.

نام رمان: سودای خیال
نویسنده: فاطمه شریف‌زاده عبدی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: Mitra_Mohammadi

خلاصه:
دختری بودم که تمام زندگیم در سنت ها و روزمرگی‌هایم به تاراج رفته بود. داشته‌هایم را دفن و امیدوار به اولین ریسمانی که به دستم رسید چنگ زدم. اولین جرقه‌ی امید، تمام زندگیم را به آتش کشید. مسرور اما ندانسته، بال هایم را باز کردم. غافل از اینکه بال‌هایی که تمام عمر در بند کشیده شده اند اکنون نمی‌توانند به درستی پرواز کنند. می‌بایستی سقوط می‌کردم اما تو تمام سیاهی ها را با نور پر کردی و بر زخم بال هایم مرحم نهادی. من و تو برای داشتن هم جنگیدیم و کنار هم به پرواز در آمدیم؛ غافل از آینده‌ی پیش رویمان!

" این داستان بر اساس یک زندگی واقعی است "


در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، GRIMES، daryam1 و 11 نفر دیگر

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
soda_copy.jpeg



مقدمه:
من دختری از تبار پاییزم با احساسات پاییزی؛ دختری که چشمهایش زیاد ابری و بارانی می شود؛ دختری که مانند پاییز جانش را می‌دهد برای کسی که بهارش باشد.


در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، YeGaNeH، daryam1 و 8 نفر دیگر

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای دلنشین مادرم، پلک‌هایم از هم فاصله می‌گیرند. غلتی به پهلوی راستم می‌زنم و از پشت پرده‌ی نازکی که چشمانم را پوشانده، تصویر تیره و تار مادرم در حالی که چادر سفید گلدار همیشگی‌اش را بر سر گذاشته، تماشا می‌کنم. لـ*ـب‌هایم را از هم فاصله می‌دهم و با صدای گرفته‌ای، آرام لـ*ـب می‌زنم:
- چی شده؟!
مادر کمی به سمتم کمر خم می‌کند و حال تصویر چهره‌اش واضح تر مقابل چشم‌هایم قرار می‌گیرند. کمی بلند‌‌‌تر از من نجوا می‌کند:
- بیدار‌ شو دیگه *ریما، الان نماز صبحت غضا میشه.
خمیازه‌ای بلند بالا می‌کشم و اشک گوشه‌ی چشمانم را با نوک انگشت اشاره‌ام پاک می‌کنم و سرم را خواب آلود تکان می‌دهم. مادر برمی‌گردد و از اتاق خارج می‌شود. چشم‌هایم دوباره گرم خواب می‌شوند که با شنیدن دوباره صدایش، کلافه صورتم را به بالشت گرم و نرمم می‌فشارم:
- ریما، نیام ببینم خوابیدی.
ناله‌ای کرده و می‌گویم:
- بیدارم مامان، بیدارم.
دیگر صدایش را نمی‌شنوم. با یک حرکت سر جایم می‌نشینم که سرگیجه‌ای می‌گیرم و جلوی چشم‌هایم سیاهی می‌رود. چندین بار پلک می‌زنم و زیر چشمی از لای نرده‌های پلکان نگاهی به ساعت آویخته بر روی دیوار می‌کنم. عقربه ها خبر از ساعت شش و بیست و پنج دقیقه صبح می‌دهند. کش و قوسی به بدن کوفته شده‌ام می‌دهم؛ گویی تریلی چندین بار از رویم رد شده است! اگرنه این کوفتگی بدن بعد خواب چندان طبیعی به نظر نمی‌رسد. بالاخره از رخت خواب گرمم دل می‌کنم و سر پا می‌ایستم. همانطور که با دست مشت شده پلک‌هایم را مالش می‌دهم، به خواهر کوچک‌ترم رها که گویی در خواب هفت پادشاه به سر می‌برد، چشم می‌دوزم. در دل آرزو می‌کنم که ای کاش می‌توانستم کمی بیشتر بخوابم. با قدم‌های آهسته از اتاق خارج شده و از پلکان پایین می‌روم. کمی به مادر که در حال خواندن قرآن بر سر سجاده‌اش است خیره می‌شوم و راه سرویس بهداشتی را در پیش می‌گیرم. بعد از غضای حاجت، رو به روی روشویی می‌ایستم و شیر آب را باز می‌کنم. دست‌هایم را زیر شیر آب می‌گیرم و از سردی آب لرزی در تمام بدنم می‌پیچد و موهای تنم سیخ می‌شوند؛ اما چاره‌ای جز شستن دست و صورتم و گرفتن وضو با همان آب یخ ندارم. پدرم اغلب اوقات اجازه استفاده از آب گرم را بهمون نمی‌دهد. مگر در مواقع ضروری مانند: حمام کردن. اصلی ترین دلیلی که برای این‌کار داشت این بود که آبگرم‌کن بزرگ و ایستاده که وظیفه گرم کردن کل آب های داخل خانه بر عهده‌اش بود، داخل سوئیت بیست متری که طبقه پایین منزل بود، قرار داشت. داخل آن سوئیت که ازش به عنوان انباری استفاده میشد، تعداد زیادی آکواریوم با انواع و اقسام ماهی‌ها و گیاهان آب شیرین نگهداری می‌شد که گرمای زیادی برایشان کشنده بود. به اندازه‌ی کافی دمای داخلی سوئیت گرم و نمور بود. روشن شدن آبگرم‌کن با هر بار استفاده دمای داخلی سوئیت را به شدت بالا می‌بُرد و محدودیت استفاده از آب گرم به همین علت است. دلیل این‌که چرا آکواریوم، گیاهان و ماهی‌های داخلشان از سلامتی ما فرزندانش مهم تر بود، بماند.
بالاخره با همان آب سرد دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم. با لرز نگاهم را از آینه‌ی نصب شده بالای روشویی گرفتم و از سرویس بهداشتی خارج شدم. گام‌هایم را برای رسیدن به بخاری بزرگ انتهای سالن سریع‌تر برداشتم.

*ریما: ریشه اسم عربی می‌باشد و به معنای؛ زیبا، آهو، پایان روز تا تاریکی است.


در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ZaHRa و MaRjAn

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست و صورتم را با حوله خشک کردم و کمی دیگر کنار بخاری ایستادم تا بدنم گرم شود و سپس به طبقه بالا رفته و داخل اتاق مشترک خود و خواهرم شدم. سجاده‌ام را پایین رخت‌ خوابم بر روی زمین پهن کردم و بعد از سر کردن چادر نمازم، به حالت سجده درآمدم و پیشانی‌ام را بر روی مُهر قرار دادم و پلک هایم را بر روی هم گذاشتم. همیشه ماجرا همانطور پیش می‌رفت. پدر و مادرم، من و رها را مجبور به خواندن نماز می‌کردند و ما هم تظاهر به خواندنش تا فقط والدینمان دست از سرمان بردارند؛ البته نه اینکه عبادت و هم صحبتی با پروردگارم را دوست نداشته باشم، نه. این‌کار را فقط از سر لجبازی با خانواده‌ام انجام می‌دادم. حرفشان همیشه‌ی خدا زور بود و هیچ وقت دوست نداشتم حرف زور بشنوم. دلیل دیگری که برای این‌کار داشتم،*نشخوار فکری بیش از حد ذهنم بود. در هر لحظه به صد و یا هزاران موضوع مختلف فکر می‌کردم و می‌دانستم که نمی‌توانم تمام هوش و حواسم را برای عبادت با خدایم بگذارم. ذهنم قرار است به هر جایی جز معانی عبادتم پرواز کند. پس کلا بیخیال شدم. بدون هوش و حواس جمع که نمی شود عبادت کرد، می‌شود؟! شاید هم تمام این ها بهانه‌ای برای بی حوصلگی و تنبلی‌ام بود؛ به هر حال کاری هم نمی‌شد کرد.
بعد از گذشت پنج دقیقه، از روی سجاده بلند شدم و چادرم را از روی سرم برداشتم و جا نمازم را گوشه‌ای رها کردم. رو به روی کمد کتاب هایم نشستم و برنامه روزانه‌ام را جمع کرده و داخل کیف دستی‌ام چیدم. شلوار و مانتوی یونیفرم مدرسه‌ام را به تن کردم و در حالی که چادر، مقنعه و کیفم داخل دست هایم جای گرفته بودند، از بالای پله ها به سمت پایین قدم برداشتم. وسایل داخل دست هایم را کنار مبل سه نفره گوشه سالن پزیرایی گذاشته و روی مبل دراز کشیدم. پلک هایم مدام سنگین تر می‌شدند. از صبح زود بیدار شدن بیزار بودم. در زندگی‌ام چیزی بیشتر از خواب برایم اهمیت نداشت. خوابیدن تنها راه فرار از دنیای واقعی اطرافم به سوی آرامش و رویا بود و حاضر نبودم خوابیدن را با هیچ چیز دیگری در این دنیا عوض کنم. خواب و بیدار بودم که مادر دوباره صدایم زد:
- ریما، دوباره خوابیدی که! بیا در انداختن سفره کمکم کن.
کلافه پلک‌هایم را از هم دیگر فاصله دادم و نیم‌خیز شدم. دستی به صورتم کشیدم و با بی حالی لـ*ـب زدم:
- خب خوابم میاد.
مادرم سری تکان داد و همان‌طور که داخل آشپزخانه می‌رفت، آهسته جوابم را داد:
- منم خوابم میاد، بلند شو تنبل نباش، دیرت میشه.
همان لحظه برای بار هزارم در دل تکرار کردم که از مدرسه بیزارم. با بی حالی به مادرم در پهن کردن سفره کمک کردم. حس می‌کردم جاذبه زمین از همیشه قدرتمند‌تر است و هر آن امکان دارد همان جا وسط سالن روی زمین ولو شوم و به خواب ابدی فرو روم.
سر سفره فقط تا نیمه‌ی چای شیرین درون استکانم را نوشیدم. عادت به خوردن صبحانه، آن هم صبح زود نداشتم. استکان چای نیم خورده را روی سفره گذاشتم و آرام از جایم بلند شدم. مادر همان‌طور که صبحانه‌اش را می‌خورد، با نگاهش حرکاتم را دنبال می‌کرد. مقنعه و چادرم را رو به روی آینه‌ای که دقیقا بالای جا‌‌کفشی نصب شده بود، سرم کردم و مشغول مرتب کردنش بر روی سرم شدم؛ به طوری که هیچ تار مویی بیرون از قاب مقنعه نباشد.

*نشخوار فکری: به فکر کردن های مداوم راجع به یک موضوع کوچک و بزرگ‌نمایی آن در ذهن می‌گویند که معمولا جنبه منفی بافی ذهن را تقویت می‌کند.


در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، daryam1، Essence و 8 نفر دیگر

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
این یکی‌دیگر از قوانین خانواده‌ام بود؛ حجاب کامل. بدون هیچ گونه آرایش و آراستن خود. البته به این یک مورد چون از زمان کودکی‌مان در حال اجرا بود، یک جورایی عادت کرده بودیم و چندان آزارمان نمی‌داد. کمی به خودم در آینه خیره شدم. صورتی نسبتا گرد، پوستی سفید، بینی و لبان متناسب با صورت، چشم هایی با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، daryam1، Essence و 7 نفر دیگر

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرام و متین خندیدم و کیفم را از دست چپ، به دست راستم جا به جا کردم:
- سلام، ببخشید تو فکر بودم.
شانه به شانه هم مسیر باقی‌مانده را طی کردیم و بالاخره به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، daryam1، Essence و 8 نفر دیگر

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
خسته و کلافه کتونی‌هایم را از پاهایم خارج کردم و درب ورودی سالن را گشودم و قدم بر پارکت های سرد آن گذاشتم. کمی به اطراف چشم دوختم. دست‌هایم را از هم باز کردم و بلند گفتم:
- سلام، من برگشتم.
صدایی شنیده نشد. نباید هم کسی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، daryam1، Essence و 5 نفر دیگر

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
دم راه پله منتظر ایستادم. کمی بعد درب ورودی سالن باز شد و اول مادرم و بعد از او پدرم داخل سالن آمدند. لبخندی زدم:
- سلام، خسته نباشید.
هر دو جوابم را به آرامی دادند. پدر به طبقه بالا آمد و داخل اتاقش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Essence، Whisper و 5 نفر دیگر

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
لـ*ـب‌هایم را جمع کرده و دوباره با لمس صفحه ،موزیک را وصل نمودم و فقط به اندازه‌ی یک سر سوزن صدایش را پایین آوردم. لبخند خبیثی بر روی لـ*ـب‌هایم نقش بست و مشغول ادامه‌ی کارم شدم. عاشق گوش‌ دادن به موسیقی بودم. یک جور‌هایی روحم را به پرواز در‌می‌آورد؛ اما نه با صدای کم! اصلا نمی‌توانستم با صدای کم به موزیک گوش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mitra_Mohammadi، YeGaNeH، daryam1 و 6 نفر دیگر

crying_lollipop

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/1/24
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
389
امتیاز
53
سن
23
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
لـ*ـب‌هایم را بر روی هم‌ دیگر فشردم و از پشت پرده‌ای که محض جدا کردن فضای مغازه از اتاق پُرو نصب شده بود، جارو و خاک‌انداز صورتی رنگ را برداشته و از جلوی درب مغازه مشغول جارو کشیدن شدم. یک نگاه ریزی هم از پشت پرده‌ی نصب شده جلوی درب شیشه‌ای به خیابان انداختم؛ البته به طوری که تاری از موهایم قابل دید عُموم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ سودای خیال | crying_lollipop کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mitra_Mohammadi، YeGaNeH، daryam1 و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا