خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: کاراکال
نویسنده: حدیثه شهبازی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: جنایی-پلیسی، عاشقانه
ناظر: MaRjAn
خلاصه:
جنگ سرد هرگز به پایان نرسید‌، نه حتی بعد از سقوط دیوار برلین یا دولت شوروی! طولی نخواهد کشید که جراحت توطئه‌های قدیمی سر باز کرده و در این بین، راز یک قتل خانوادگی برملا می‌شود. دومینیکا پس از بیست و هفت سال زندگی به عنوان یک افسر سرویس اطلاعاتی روسیه، در پی یافتن هویت اصلی‌ خود، با مسبب مرگ خانواده‌اش رو‌به‌رو خواهد شد. او چه کسی است؟

*کاراکال: سیاه‌گوش، تیره‌ای از گربه‌سانان

« گالری عکس رمان کاراکال »


بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ریحانه صادق نژاد، 80by، Della࿐ و 16 نفر دیگر

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
caracal_Copy.jpeg

مقدمه:

- چرا بهم میگی کاراکال؟
- به‌ خاطر شباهت.
- و اون وقت وجه تشابه من با یه گربه‌ی وحشی چیه؟ ناخن‌های تیز؟!
- تاحالا یکیشون رو از نزدیک دیدی؟
- نه.
- اون‌ها منزوین اما قلمروی بزرگی دارن.
شکارچی نیستن اما شکار رو از مایل‌ها دورتر پیدا می‌کنن.
وقتی می‌خوان چیزی رو به دست بیارن
با تمام وجود بلند میشن
با تمام وجود دنبالش می‌کنن
و با تمام وجود به دستش میارن؛
عزیزم، این چیزیه که تو هستی!


بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ریحانه صادق نژاد، 80by، Della࿐ و 15 نفر دیگر

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
« دهکده‌ی آنسو، اسپانیا ۱۹۸۹، دو سال قبل از انحلال دولت شوروی »
صدای زنگ‌های کلیسا که به مناسبت حلول سال نو نواخته میشد، دختر جوان را مضطرب‌تر از قبل می‌کرد. او برای نوشتن نامه‌ی خداحافظی وقت زیادی نداشت. به هرحال می‌دانست که برای مدت زیادی مجبور است که به اوئسکا برود و تنها وجود همین نامه‌ها بود که دلش را نسبت به عدم حضور رامون آرام‌تر می‌کرد؛ لااقل تا آخر تعطیلات کریسمس.
رامون، کوچک‌ترین پسر پیشکارِ پدرش، موسیو مورتل بود. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد که همه‌ی فرانسوی‌ها، چهره‌ای به دلنشینی رامون داشته باشند؛ البته که او، چشمان درشت مشکی رنگش که همیشه به آن‌ها سرمه‌ی عربی می‌کشید را از مادر شرقی‌اش به ارث برده بود. همان هم در نخستین روز دیدارشان، اولین چیزی بود به مزاج دخترک خوش آمد. او همیشه می‌گفت: « آن روغن سیاه‌رنگ، او را از شر درد چشم خلاص کرده است! »
مدت زیادی بود که یکدیگر را در باغ انگور پشت جاده ملاقات می‌کردند. خدا می‌دانست که اگر پدرش متوجه موضوع میشد، چه بلایی بر سر مع*شوقه‌اش می‌آورد. بی‌شک خود او را هم برای همیشه جهت پرستاری از عمه‌اش راهی اوئسکا می‌کرد. هیچ‌کس از آن زن متعصب خوشش نمی‌آمد. هنوز هم نمی‌دانست که چگونه تعطیلات کریسمس را دور از رامون و در خانه‌ی عمه کارلوتا بگذراند. با تمام این‌ها، جای شکرش باقی است که خواهر کوچک‌ترش، کم سن و سال‌تر از آن است که بازیگوشی‌های بچگانه را رها کرده و به دنبال فضولی باشد. ساعات زیادی را به بهانه‌ی او، با رامون‌ وقت می‌گذراند، هرچند که این موضوع تا چند سال آینده، دیگر پابرجا نمی‌ماند.
یعنی می‌توانست بدون هیچ دردسری، با علم بر این حقیقت که پدرش مایل بود یکی از همان اعضای حزب دامادش شود، با رامون ازدواج کند؟ پسرک مدعی‌ بود که به‌زودی برای کار به مادرید رفته و بعد هم می‌تواند خانه‌ای برای هردویشان اجاره کند. اگر اوضاع جنگ ‌و جدال‌های داخلی بهتر شود، مادرید شهری است که سنگ‌فرش‌هایش را با پول، تزئین کرده‌اند!
شاید هم این حرف‌ها از همان لاف‌های معروف پسرهای جوان بود تا خودشان را بیشتر در دل معشوقشان جای دهند. به هرحال، حتی فکر کردن به این حرف‌ها، تا مدت‌ها می‌توانست او را خوش اخلاق کند؛ این‌گونه شاید کمتر به فلیس بی‌چاره برای پختن باکالائو¹ ایراد می‌گرفت، قابل انکار نیست که طعم سس سالسای او، وحشتناک است!
آه عمیقی کشید و دستش را زیر چانه گذاشت و از پنجره‌ی اتاق، به برج سنگی و نیمه‌کاره‌ی کلیسا که از دور خودنمایی می‌کرد، نگاهی انداخت.
با خودش فکر می‌کرد که ای کاش در خانواده‌ی مدرن‌تری به دنیا می‌آمد و دست‌کم، اجازه‌ی داشتن یک تلفن همراه را به او می‌دادند؛ این‌گونه دیگر لازم نبود نگران مسافت باشد یا مانند دوشیزگان قرن هجدهم، نامه‌‌ی عاشقانه بنویسد!
باز هم آوای ناقوس کلیسا در گوشش پیچید؛ البته، این صدای زنگ کلیسا بود یا مادرش؟ گوش‌هایش را تیز کرد و به محض بلند شدن قژقژ پله‌های چوبی از پشت درب اتاق، کاغذ نامه‌ها را رها کرد، کتاب قطوری روی آن‌ها گذاشت و از جایش بلند شد.
هم‌زمان، درب اتاق با شدت باز شد و مادرش، با اخم‌های درهم رفته و چهره‌ای که دائما رنگ‌پریده بود و او را در نگاه اهالی دهکده، شبیه به مردم ایسلند یا منطقه‌ای در آن حوالی می‌کرد، وارد شد. خدا را شکر که چهره‌اش هیچ شباهتی به او نداشت!
زن، نگاه غضبناکی به سرتاپای دختر انداخت و با ترش‌رویی گفت:
- بیانکا، داری چیکار می‌کنی؟ تو می‌خوای از قطار جا بمونیم؟ مراسم دعا هم شروع شده.
چشم‌های خاکستری رنگش را در فضای نه چندان مرتب اتاق چرخاند و بدون مکث، ادامه داد:
- یا مسیح! بگو ببینم نورا کجاست؟

_____________________________________________
۱. خوراک اسپانیایی همراه با ماهی کادِ نمک‌سود شده


بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: 80by، Della࿐، _HediyeH_ و 14 نفر دیگر

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
- نمی... نمی‌دونم مامان. شاید دوباره رفته به انبار یا... .
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که مادرش، مچ دستش را چرخاند و با نگاه به ساعت ظریفی که به تازگی آن را به مناسبت کریسمس هدیه گرفته بود، گفت:
- فاجعه‌ست. چطور ممکنه به مراسم دعا نرسیم؟
رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت اما قبل از آن که به کلی از دید دخترک خارج شود، دو مرتبه به سوی او برگشت و گفت:
- برو دنبال نور، پدرت اون بیرون منتظره.
خوب می‌دانست که پدر، حوصله‌ی چندانی برای انتظار کشیدن ندارد. به همین خاطر سرش را تکان داد و با نگاهش، مادر را بدرقه کرد. آیا فرصت می‌کرد که به دیدار رامون برود؟ با خودش فکر کرد که اگر کمی خوش‌شانس باشد، می‌تواند به بهانه‌ی پیدا کردن الئونورا، راهی مزرعه شود و ترتیب یک خداحافظی رمانتیک را بدهد.
با این تصور، چشمانش برق زد و سراسیمه، کمد لباس‌هایش را باز کرد، پالتوی تیره‌اش را برداشت و روبه‌روی صورتش گرفت.
بینی‌‌اش را چین داد و اخم‌هایش را درهم کشید. اگر یکی از دوستان دبیرستانش کمد لباس‌ او را ببیند، بی‌شک او را دست خواهد انداخت. بیشتر دخترهای دبیرستان تمام تلاششان را می‌کردند تا شبیه سلن دیون یا مدونا باشند، شاید هم مایکل جکسون!
هرچند که در این خانه، به هیچ‌وجه خبری از جین‌های گلامور¹ و کاپشن‌ تِدی² نبود چراکه پدر، این چیزها را مایه‌ی شرم و پیروان مد را فاسد می‌دانست. خانواده‌ی دِل پِره ته می‌بایست مطابق با سنت‌های مرسوم اجدادش وارد دهه‌ی نود میلادی میشد؛ به هرحال که قوانین حزب به شدت سخت‌گیرانه بود. با این اوصاف، بیانکا شانس آورده بود که با اصرارهای مادر، حداقل می‌توانست دبیرستان را تمام کند!
پالتویش را پوشید و موهای فِرش را از زیر آن بیرون کشید. حتی اجازه‌ی کوتاه کردن موهایش را نداشت و مجبور بود زمان زیادی را صرف مرتب‌ و صاف کردنشان کند، درست مانند امروز صبح.
کاغذهای تا خورده‌ی نامه‌ را که به عطر گران‌‌قیمتی آغشته شده بود، برداشت و درون جیب پالتویش جا داد. همیشه در استفاده‌ی این عطر کلاسیک که آن را بئاتریس، دخترعموی دست و دلبازش از پاریس آورده بود، وسواس به خرج می‌داد و فقط در مراسم‌های مهم از آن استفاده می‌کرد. حالا هم یک موقعیت مهم بود، یک دیدار و خداحافظی رمانتیک!
با عجله از اتاق بیرون رفت و پله‌های چوبی را یکی در میان پشت سر گذاشت. پدر بارها به فردریک گفته بود که آن‌ها را تعمیر کند اما او به منزله‌ی چرت‌های گاه و بی‌گاهش در گوشه و کنار مزرعه، هیچ‌گاه به تمام کارها نمی‌رسید. او پادوی زبر و زرنگی نبود. اتفاقا پایین پله‌ها، در کنار چمدان‌ها ایستاده بود و نفسی چاق می‌کرد؛ سنگینی آن چمدان‌ها از یک مایلی هم مشخص بود و به راحتی میشد فهمید که فدریک، زحمت بسیاری برای حمل آن‌ها کشیده است. به محض دیدن بیانکا، تا جایی که شکم بزرگش اجازه می‌داد، خم شد و گفت:
- روز بخیر خانم.
در طبقه‌ی پایین، بوی شیرینی‌های زنجبیلی فلیس اجازه‌ی پیشروی به عطر بهارنارنجی که به پیراهنش زده بود را نمی‌داد.
بیانکا با حواس‌پرتی سرش را در جواب فردریک تکان داد و به سرعت از خانه خارج شد.
_____________________________________________
۱. نوعی جین زنانه در دهه نود میلادی
۲. کاپشن‌هایی با طرح عروسکی که در دهه نود میلادی مد بودند.


بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: 80by، Della࿐، _HediyeH_ و 12 نفر دیگر

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
در این وقت از سال، همه‌ی مردم انتظار بارش برف را داشتند اما هنوز آفتاب، حاکم مطلقِ زمین‌های آنسو بود؛ بعید می‌دانست که در اوئسکا هم وضعیت متفاوت باشد.
پدرش، به فولکس واگن سرخ رنگش تکیه داده بود و سیگار می‌کشید. اغلب مواقع، از چهره‌ی سخت و عبوسش، نمی‌‌توانست حدس بزند که چه فکری در سر دارد اما امروز، کلافگی از سر و رویش می‌بارید؛ از این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: 80by، Della࿐، _HediyeH_ و 12 نفر دیگر

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
وحشت‌زده به عقب برگشت و خودش را برای جیغ زدن آماده‌ کرد که رامون، دستش را روی دهان دختر گذاشت و به آهستگی لـ*ـب زد:
- هیس! نترس.
بیانکا، چشمان درشت شده‌اش را روی صورت خندان رامون چرخاند و به محض پایین آمدن دستِ پسر، معترضانه صدایش زد و گفت:
- خدای من! من رو ترسوندی.
رامون سر به زیر انداخت و مردانه خندید. دستکش‌های نخ‌نمای چرمش را از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: 80by، Della࿐، _HediyeH_ و 11 نفر دیگر

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
الئونورا سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، از پشت درخت بیرون آمد و مقابل پسر ایستاد. بیانکا خودش را جلوتر کشید و قبل از آن که دستان رامون، خواهرش را لمس کنند، چنگی به بازوی نحیف او زد و گفت:
- چرا هر چقدر صدات زدم، جوابم رو نمی‌دادی؟
الئونور، انگار که درون قفس زندانی باشد، تقلا می‌کرد که خودش را از حصار دستان خواهر جدا کند و وقتی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: 80by، Della࿐، Mystery و 8 نفر دیگر

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
رامون، نگاهش را برگرداند و به چشمان مضطرب بیانکا و سپس الئونورا خیره شد اما هیچ اثری از ترس در نگاه بانوی کوچک خانه، نبود. این دو خواهر، در هر شرایطی تفاوت‌هایشان را به رخ می‌کشیدند.
محض دلگرم کردن بیانکا لبخندی زد، دست ظریفش را که به بازوی او گره کرده بود، در دست گرفت و به آرامی بـ*ـو*سید.
- نگران نباش. فقط میرم تا ببینم چه خبر شده.
و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • عجیب
Reactions: 80by، Della࿐، Mystery و 8 نفر دیگر

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست‌هایش شل شدند و مانند تکه‌های گوشتی که در سوپ غرق می‌شوند، به آرامی از کنار درخت سُر خورد و گویا داخل زمین فرو رفت!
قطرات اشک‌، راه خودشان را از میان چشمان ملتهب بیانکا که سوزش آن‌ها تا قلبش هم رسوخ کرده بود، پیدا کردند و بر روی گونه‌اش سرازیر شدند. به قدری نفس کشیدن سخت بود که گویا آن سربازها، تمام اکسیژن آن حوالی را یک‌جا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: 80by، Della࿐، Mystery و 7 نفر دیگر

MINERVA

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/12/23
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
1,101
امتیاز
138
زمان حضور
1 روز 15 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
الئونور را روی زمین و دستش را روی دیوار سنگی و نمناک پل گذاشت. نفس عمیقی کشید و هوای مرطوب را با تمام وجود، بلعید. آب رودخانه تا روی ساق پاهایش بالا آمده و چکمه‌های مخملی‌اش را خیس کرده بود.
زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشم‌های نم‌دار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت.
- الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟
دخترک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان کاراکال | MINERVA کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: 80by، Della࿐، Mystery و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا