دخترک لبخند زد و جای خالی دو دندانش نمایان شد. پدر دخترکش را با محبت بـ*ـو*سید و قول داد زود برگردد. ولی، دیگر هیچ وقت بازنگشت.
***
اشک از چشمان دخترک میچکید و در آن طرف، آزاد با غم به همبازیاش نگاه میکرد.
همبازی که چیزی جز دعوا، در خاطراتش با او نداشت. همبازی که همیشه دشمن خونیاش بود.
دختر داد زد:
_بس کن آزاد، چیکارم داری؟
دوست نداشت اینگونه با او حرف بزند ولی باید کاری میکرد که اسب وحشی روبه رویش، رام شود.
_بی کس و کار بدبخت، باید خوشحال باشی که دارم باهات حرف میزنم.
دختر با اخمهای در هم، جوابش را داد:
_ولم کن، چی از جونم میخوای؟
_جونتو!
دخترک محکم به سـ*ـینهی پسرک زد و با کمی عقب رفتن پسر، فرار کرد و این شد آغازی برای نفرت پسرک از معشـ*ـوقهاش!
***
روزها میگذشت. دخترک بزرگ میشد و بزرگتر، متلک میشنید. جوابی نمیداد. فحشش میدادند و باز هم جوابی نمیداد. گاهی کتک میخورد و باز هم جوابی نمیداد.
ساکت و سرد بود و تنها میدانست بالا سریاش هم مانند او تنهاست.
سختیِ این سختیها آنجا بود که از طرف اقوام نزدیکش هم اذیت میشد. از طرف عزیزترینهایش، از طرف نزدیکترینهایش...
این شد کینهای برای دخترک، کینه ای از آزاد، پسر دایی ناتنیاش!
در تمامی توهینها و تحقیرها، آزاد نفر اول بود. او در صف جلو بود و به ناموسش فحش میداد. وقتی که میدید لاغر شده، پوزخند میزد. وقتی که میدید در سرمای زمستان، میلرزد؛ کاری نمیکرد و جای تعجب، آنجا بود که این دخترک پس از آن همه بدبختی، زنده ماند! زنده ماند. بزرگ شد. کنکور داد و قبول شد. کار پیدا کرد و به این رویای سنگدل و کینهای الان تبدیل شد.
رویا:
_نه!
با وحشت از خواب بیدار شدم. باز هم کابوسهام، باز هم گذشته، گذشتهای که برام خواب نگذشته، برام زندگی نگذاشته٬ برام نای نفس کشیدن نگذاشته بود.
تا صبح نشستم. هر چه قدر تلاش کردم، بی فایده بود. راز و نیاز کردم. قرص خوردم. هیچ! دیگه خواب از سرم پریده بود.
صبح با چشمای قرمز٬ چند لقمه صبحانه خوردم و به طرف محل کارم، حرکت کردم. سعی کردم مثل همیشه باشم. سرد و مغرور! توی افکارم غرق بودم که، کسی صدام زد:
_رویا...
برگشتم و مهرشاد رو دیدم. وای، اول صبح اصلاً حوصلهی این بشر رو نداشتم. حالا چه جوری از دست خودش و لوسبازیاش، خلاص بشم؟
پوفی کشیدم و به طرفش رفتم؛ صدای تق تق کفشم در فضا پیچید و بعد از چند دقیقه، روبهروش ایستادم.
_سلام مهرشاد.
_سلام خانومی، خوبی؟ چرا چشمات قرمز شده؟
دستی به چشمام کشیدم و گفتم:
_چیزی نیست. دیشب، نتونستم خوب بخوابم.
_آخی...
چه قدر از این کلمه بدم میآمد و این پسر هم تکرارش میکرد. سعی کردم نفرت چشمام رو از بین ببرم و بیحوصله گفتم:
_کاری نداری مهرشاد؟
_چرا دارم...
با ناراحتی نگاهش کردم. معلوم نیست باز چی تو سرشه. بیحرف،نگاهش کردم که ادامه داد:
_اگه گفتی پنجشنبه چه روزیه؟
_ بیست و دوم دیه دیگه..
با گفتن و ازم خواست که فکر کنم ولی من، امروز بیحوصله پرواز این حرفا بودم، پس پرسیدم:
_و چی؟
_بگو دیگه...
انگال این بشر، برای خرد کردن اعصاب من آفریده شده، چی بگمی زمزمه کردم که چشمای آبیش، درشت شد و با تعجب، پرسید:
_یعنی یادت نیست؟
برای صدای بلند و متعجبش، سری تکون دادم و گفتم:
_چی رو؟
چشماش غمگین شد و ناراحت گفت:
_تولدم رو دیگه...
دستی به پیشانیم کشیدن و با ناراحتی و تعجب گفتم:
_ای وای، ببخشید. اصلاً یادم نبود.
ناراحت و دلخور، مثل پسر کوچولوهای تخس گفت:
_بایدم یادت نباشه، تو که منو دوست نداری.
سعی کردم کمی لحنم رو آروم و مهربان کنم.
_کی گفته دوست ندارم؟
_اگه داشتی که قبول میکردی باهام...
اخمی کردم و گفتم:
_مهرشاد٬ چند بار بگم؟ نه٬ من نمیتونم. من اون جوری نیستم.