خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به این رمان از ۰تا ۱۰۰ چند میدی؟

  • ۰

    رای: 2 11.8%
  • ۵۰

    رای: 5 29.4%
  • ۱۰۰

    رای: 15 88.2%

  • مجموع رای دهندگان
    17

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: مرگی که به من زندگی بخشید!
نام نویسنده:آیدا رستمی
ژانر: معمایی، تراژدی، عاشقانه
ناظر: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!
خلاصه:
مرده بودی، مرده بودم ولی، به من زندگی بخشیدی!
من با توی مرده، زنده ام و بی تو، دیگر نیستم!
بویت، مرا دیوانه و هوشیار کرد!
زندگی بی تو و بویت، دیگر معنی ندارد...
خدایا می دانم کفر است ولی می شود، باز هم بمیرم؟
این رمان اولین رمان، با پایان خوشه ناخوش است!


در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 32 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

رویا: الو، سلام مامان؟
_سلام دخترم خوبی؟ کجایی؟
گوشی رو جابه جا کردم و به روبروم نگاه کردم؛ خسته جوابش رو دادم:
_دارم بر می‌گردم خونه...
صدای ناراحتش در گوشم می‌پیچه:
_دخترم، می‌دونی چند وقته ندیدمت؟ می‌شه امشب بیای خونه؟
_نه مامان، خستم...
_تو رو خدا...
بی هوا، صدام بالا رفت و بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم، داد زدم:
_چرا این‌قدر اصرار می‌کنی؟ گفتم که، نمی‌شه.
سعی کرد با حرف‌هاش، نشون بده که ناراحت نشده ولی، من از صدای دل‌خورش فهمیدم که ناراحت شده:
_باشه عزیزم، هر وقت تونستی بیا.
_باشه، کاری نداری مامان؟
_نه عزیزم، شبت خوش.
بی خداحافظ قطع کردم.
حوصله‌ی آه و ناله‌ها و نصیحت‌هاش رو ندارم. همه‌اش می‌گه که این کار رو بکن و اون کار رو نکن. انگار نه انگار که من دیگه بیست و پنج سالمه.
تا کی می‌خواد نصیحتم کنه؟
همه‌ش فکر می‌کنه که من بچه‌م. همون رویا کوچولوی خجالتی، ولی من خیلی وقته که دیگه عوض شدم. من دیگه اون دختر فقیر و بیچاره گذشته نیستم و دوست ندارم به گذشته برگردم.
جلوی در پارکینگ وایسادم و با ریموت، در رو باز کردم.
گاز دادم و وارد حیاط شدم.
خانه‌ی کوچیک و نقلیم، عشق من، قصری که حاصل رنج‌ها و سختی‌های خودمه.
به باغ کوچولوی گل و درخت گوشه حیاط نگاهی انداختم و از اونجا گذشتم و در ورودی رو باز کردم.
یه خونه‌ی دو طبقه، که طبقه‌ی بالا سه تا اتاق داره و پایین، پذیرایی و آشپز خونه اس.
شاید این خونه واسه یه نفر خیلی بزرگ باشه ولی خب، اعتراف می‌کنم، عقده‌ای شدم و می‌خوام به همه چیزایی که توی گذشته نداشتم، برسم.
پالتوی خزم رو در آوردم و توی کمد گذاشتم. همه چیز باید مرتب باشه . به طرف آینه رفتم. یه نگاه به صورتم انداختم.
چشم‌های سیاه و خالی از هر احساسی که زیر ابروهای پرپشتم، جای گرفته. گونه‌های برجسته‌م از دور نمایانه و لـ*ـب و دماغم متناسب با صورتمه. این همه‌ی صورت منه. یه صورت عادی، یه ظاهر عادی، یه ظاهر جوون ولی، درونی که پر از رنج و پر از تجربه‌س. پر از خاطرات بد، خاطرات بدی که کابوس‌های شبانه من شدن و من نمیدونم چی‌کار کنم؟!
راهی جز خوردن قرص پیدا نکردم و مثل معتادها، بدون قرص، نمی‌تونم زندگی کنم.
زندگی گذشته‌ی من کابوس هام شده و مادرم، ازم می‌خواد برگردم به جایی که منشأ کابوس‌هامه.
ازش خواستم بیاد پیشم ولی نیومد. می‌خواد پیش برادر و برادرزاده‌ش باشه. کدوم برادر؟ برداری که ناتنیه؟ برادری که به خواهرش رحم نکرد و حتی با این‌که با چشم‌های خودش می‌دید خواهرش هیچی نداره که بپوشه و خواهر زاده‌اش، داره روز به روز بخاطر گرسنگی لاغرتر می‌شه؛ هیچ کاری نکرد!
برادری که خودش توی یه خونه دو طبقه‌ی لوکس زندگی می‌کنه. ولی، مادر من، یعنی خواهرش، توی یه خرابه...
البته حقم داره. مردم به خواهرای تنیشون رحم نمی‌کنن چه برسه به این که ناتنیه.
آرایش روی صورتم رو پاک کردم و بعد از تعویض لباس‌هام با یه سارافون و شلوار به طبقه‌ی پایین رفتم تا چیزی بخورم.
سعی می‌کنم به گذشته و خاطراتش فکر نکنم ولی اونا قسمتی از زندگیم شدن و هر موقع بهشون فکر می‌کنم، اعصابم خورد میشه.
ناگت‌های مرغ رو توی ماهیتابه انداختم و گذاشتم تا سرخ شن. گوجه و پیاز رو آوردم و یه سالاد ساده و کوچولو درست کردم.
وقت نمی‌کنم، آشپزی کنم. بیشتر زندگی من توی شرکت سپری می‌شه. بعد مامانم می‌گه برو ازدواج کن! خب اون بنده خدا، زن برای چی می‌گیره؟ غذا می‌خواد دیگه.


در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 29 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از پختن غذا اون رو روی میز گذاشتم و خواستم برم اب بیارم که گوشیم، زنگ خورد. اسم مهرشاد روی گوشی روشن و خاموش شد. جواب دادم:
_الو
_سلام خانومی، خوبی؟
_مرسی تو چطوری؟
_خوبم! چرا یادی از ما نمی‌کنی؟
بخاطر این همه پروییش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم و با بی‌خیالی گفتم:
_می‌دونی که سرم شلوغه.
به وضوح، می‌شد دلخوری رو از توی صداش فهمید.
_حتی برای عشقت؟
حوصله ناز کشیدن و لوس بازی رو نداشتم برای همین، بی‌حوصله گفتم:
_دیگه اذیت نکن.
_باشه، ولی به یه شرط!
_چه شرطی؟
_باهم بریم کافی شاپ.
_گفتم که سرم...
_نه نیار!
بی حوصله گوشی را جا به جا کردم و گفتم:
_باشه.
_آفرین عشقم.
_کاری نداری مهرشاد؟
_نه شبت خوش.
بی خداحافظی قطع کردم. عادتم بود. مهرشاد، دوست پسر لوس من، یه حس‌هایی نسبت بهش دارم ولی بازم حوصله خودش و عشقم، عشقم گفتن‌هاش رو ندارم. دقیق نمی‌دونم حسم نسبت به اون عشقه یا چیز دیگه‌ای ولی خب بخاطر باباش هم که شده، باید تحملش کنم.
مهرشاد، تک فرزند یه خانواده پولداره که پدرش رئیسمه و این‌ جوری شد که باهاش آشنا شدم. اعتراف می‌کنم که دفعات اول، فقط برای توجه باباش که حقوقم رو زیاد کنه، درخواستش رو قبول کردم.
ولی از حق نگذریم خوش تیپ و قیافه اس. اما، یکم زیادی به خودش می‌رسه و برتر بودنش نسبت به بقیه، خیلی براش مهمه. من که دخترم اندازه‌ی اون به خودم نمی‌رسم.
با یاد چشم‌های آبیش که از دور برق می‌زنه و اون لبخند روی لـ*ـباش، لبخندی روی لـ*ـبم اومد. سری تکون می‌دم، واقعا دیگه خودم رو نمی‌شناسم گاهی میگم عشقه گاهی میگم برای قیافه و پولشه.
در کل صورت خوش فرمی داره؛ ولی دماغش عملیه. عکسی که از گذشتش دیدم؛ باعث شد بهش شک کنم که عقل داشته باشه. بینی به اون خوشکلی رو الکی چه بلایی سرش آورده!
پوفی کشید و سعی کردم از فکر و خیال مهرشاد، بیرون بیام. تلفن رو روی اپن گذاشتم و رفتم ک آب بیارم.
روی میز دو نفره‌ام نشستم و برای خودم، لقمه گرفتم و مقداری سس قرمز ریختم. سعی کردم بهش فکر کنم ولی نمی‌شد.
پسره ی اعصاب خورد کن، لوسیه ولی هیکل جالبی داره. برعکس رفتار و گفتارش هیکل درشت و قد بلندش واقعاً مردونه‌س و یکی از دلایل دوستی باهاش بود.
تا حالا بهش اجازه ندادم از حدش فراتر بره. ولی، بازم چند باری ب*و*س*ی*دم که به قهر و بعد آشتی منجر شد.
تموم زندگیش توی ناز و نعمت بود و هست ولی یکی مثل من... در غم فرو رفتم و گذشته در از غم و بدبختی خودم رو با زندگی شاد و شنگول اون مقایسه کردم، اعصابم خورد شد و سری تکون دادم و با خودم گفتم:
_ولش کن، حالا رو داشته باش.
بقیه ادامه رو خوردم و به طرف تختم رفتم و روش خوابیدم.
گذشته همیشه ازارم می‌ده. همیشه...
****************
(دانای کل)
_دست به موهام نزن آزاد! بدم میاد.
پسر، بی توجه به درخواستش، گفت:
_دوست دارم به تو چه؟
و دوباره دستش را به سویش دراز کرد که دختر جیغی کشید:

_اَه، بس کن. مامان بابا...
_بچه‌ها دارین چی‌کار می‌کنید؟
با صدای مردی، دختر با چشم‌هایی که منتظر گریه بود، لـ*ـب زد:
_بابا ببین آزاد اذیتم می‌کنه.
پدر نگاهی به پسرک روبرویش کرد و سعی کرد مهربانانه با او حرف بزند:
_آزاد، پسرم. چی‌کار به کار رویا داری؟
_فقط به موهاش دست زدم.
_می‌دونم پسرم. ولی، خوشش نمیاد. نکن! باشه؟
_باش...
دخترک پدرش را با مهربانی بـ*ـغل کرد و در بـ*ـغلش گفت:
_زود برگرد بابایی.
_حتما عزیزم، وقتی برگشتم برات سوغاتی میارم
_آخ جون.


در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 29 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
دخترک لبخند زد و جای خالی دو دندانش نمایان شد. پدر دخترکش را با محبت بـ*ـو*سید و قول داد زود برگردد. ولی، دیگر هیچ وقت بازنگشت.
***
اشک از چشمان دخترک می‌چکید و در آن طرف، آزاد با غم به هم‌بازی‌اش نگاه می‌کرد.
هم‌بازی که چیزی جز دعوا، در خاطراتش با او نداشت. هم‌بازی که همیشه دشمن خونی‌اش بود.
دختر داد زد:
_بس کن آزاد، چی‌کارم داری؟
دوست نداشت این‌گونه با او حرف بزند ولی باید کاری می‌کرد که اسب وحشی روبه رویش، رام شود.
_بی کس و کار بدبخت، باید خوشحال باشی که دارم باهات حرف می‌زنم.
دختر با اخم‌های در هم، جوابش را داد:
_ولم کن، چی از جونم می‌خوای؟
_جونتو!
دخترک محکم به سـ*ـینه‌ی پسرک زد و با کمی عقب رفتن پسر، فرار کرد و این شد آغازی برای نفرت پسرک از معشـ*ـوقه‌اش!
***​
روزها می‌گذشت. دخترک بزرگ می‌شد و بزرگ‌تر، متلک می‌شنید. جوابی نمی‌داد. فحشش می‌دادند و باز هم جوابی نمی‌داد. گاهی کتک می‌خورد و باز هم جوابی نمی‌داد‌.
ساکت و سرد بود و تنها می‌دانست بالا سری‌اش هم مانند او تنهاست.
سختیِ این سختی‌ها آنجا بود که از طرف اقوام نزدیکش هم اذیت می‌شد. از طرف عزیزترین‌هایش، از طرف نزدیک‌ترین‌هایش...
این شد کینه‌ای برای دخترک، کینه ‌ای از آزاد، پسر دایی ناتنی‌اش!
در تمامی توهین‌ها و تحقیرها، آزاد نفر اول بود. او در صف جلو بود و به ناموسش فحش می‌داد. وقتی که می‌دید لاغر شده، پوزخند می‌زد. وقتی که می‌دید در سرمای زمستان، می‌لرزد؛ کاری نمی‌کرد و جای تعجب، آن‌جا بود که این دخترک پس از آن همه بدبختی، زنده ماند! زنده ماند. بزرگ شد. کنکور داد و قبول شد. کار پیدا کرد و به این رویای سنگ‌دل و کینه‌ای الان تبدیل شد.
رویا:
_نه!
با وحشت از خواب بیدار شدم. باز هم کابوس‌هام، باز هم گذشته، گذشته‌ای که برام خواب نگذشته، برام زندگی نگذاشته٬ برام نای نفس کشیدن نگذاشته بود.
تا صبح نشستم. هر چه قدر تلاش کردم، بی فایده بود. راز و نیاز کردم. قرص خوردم. هیچ! دیگه خواب از سرم پریده بود.
صبح با چشمای قرمز٬ چند لقمه صبحانه خوردم و به طرف محل کارم، حرکت کردم. سعی کردم مثل همیشه باشم. سرد و مغرور! توی افکارم غرق بودم که، کسی صدام زد:
_رویا...
برگشتم و مهرشاد رو دیدم. وای، اول صبح اصلاً حوصله‌ی این بشر رو نداشتم. حالا چه جوری از دست خودش و لوس‌بازیاش، خلاص بشم؟
پوفی کشیدم و به طرفش رفتم؛ صدای تق تق کفشم در فضا پیچید و بعد از چند دقیقه، روبه‌روش ایستادم.
_سلام مهرشاد.
_سلام خانومی، خوبی؟ چرا چشمات قرمز شده؟
دستی به چشمام کشیدم و گفتم:
_چیزی نیست. دیشب، نتونستم خوب بخوابم.
_آخی...
چه قدر از این کلمه بدم می‌آمد و این پسر هم تکرارش می‌کرد. سعی کردم نفرت چشمام رو از بین ببرم و بی‌حوصله گفتم:
_کاری نداری مهرشاد؟
_چرا دارم...
با ناراحتی نگاه‌ش کردم. معلوم نیست باز چی تو سرشه. بی‌حرف،نگاهش کردم که ادامه داد:
_اگه گفتی پنجشنبه چه روزیه؟
_ بیست و دوم دیه دیگه..
با گفتن و ازم خواست که فکر کنم ولی من، امروز بی‌حوصله پرواز این حرفا بودم، پس پرسیدم:
_و چی؟
_بگو دیگه...
انگال این بشر، برای خرد کردن اعصاب من آفریده شده، چی بگمی زمزمه کردم که چشمای آبیش، درشت شد و با تعجب، پرسید:
_یعنی یادت نیست؟
برای صدای بلند و متعجبش، سری تکون دادم و گفتم:
_چی رو؟
چشماش غمگین شد و ناراحت گفت:
_تولدم رو دیگه...
دستی به پیشانی‌م کشیدن و با ناراحتی و تعجب گفتم:
_ای وای، ببخشید. اصلاً یادم نبود.
ناراحت و دلخور، مثل پسر کوچولو‌های تخس گفت:
_بایدم یادت نباشه، تو که منو دوست نداری.
سعی کردم کمی لحنم رو آروم و مهربان کنم.
_کی گفته دوست ندارم؟
_اگه داشتی که قبول می‌کردی باهام...
اخمی کردم و گفتم:
_مهرشاد٬ چند بار بگم؟ نه٬ من نمی‌تونم. من اون جوری نیستم.


در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 29 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
_آخه چرا رویا؟ مگه چه اشکالی داره؟ همه این کار رو می‌کنند.
_من همه نیستم. الان باید برم، خداحافظ!
به سرعت از کنارش رد شدم و به صدا کردن‌هاش گوش ندادم. از پله‌های ورودی ساختمان، بالا رفتم و سوار آسانسور شدم.
بعد از دقایقی، به طرف اتاقم که در قهوه‌ای سوخته‌ای داشت، رفتم و وارد اتاقم شدم و به طرف میزم رفتم. کیف قهوه‌ای رنگم رو روش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 28 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
حتما انتظار داره ازش معذرت خواهی کنم ولی من، همچین آدمی نبودم. حقش همین بود و برای اینکه بهش خبر بدم که دارم قطع می‌کنم، این خداحافظی رو دادم و بعدش سریع قطع کردم.
چراغ سبز شد و همراه با زمزمه خل و چل، دنده رو عوض کردم و پام رو، روی پدال گاز، فشار دادم.

***
به موجود منفور روبروم نگاه می‌کنم. هیچ تغییری با گذشته‌ها، نکرده بود. هنوز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 27 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
توی فکر بودم که گوشی‌م زنگ خورد، نگاهی به صفحه انداختم، پسره‌ی اعصاب خورد کن، دیگه چی می خواد!؟
-الو
-رویا...
-چه مرگته؟
-چرا اینجوری... میکنی؟
با پرخاشگری داد زدم:
-چون هی مزاحم میشی اونم موقعه ای که، اعصابم خورده.
-ببخشید، میخواستم بگم...
-چی میگی؟
-رویا...من حالم...خوب نیست...
-بازم از اون زهرماری، خوردی؟
-تو منو...ناراحت کردی...تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 26 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
از دیوار رد شدم و به طرف مادرم حرکت کردم، به پاش افتادم... زار زدم...خواهش کردم...ترسیدم شاید آهش این بلا را به سرم آورده، ازش کمک خواستم ولی، هیچ؛ صدای دخترش رو نمی شنید!
به مردی با لباس های سفید، که به طرف مادرم می اومد نگاهی انداختم، حتما پزشکمه. شروع به صحبت با مادرم کرد:
-خانوم، چرا نمی رید استراحت بکنید؟
-چطور برم؟ چطور میتونم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 25 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
-پس تو چطوری منو میبینی؟
-چون منم روحم...
متعجب ابروهام رو بالا بردم و پرسیدم:
-یعنی توهم به کما رفتی؟
نه‌ی گفت که با بی‌حوصلگی و عصبانیت گفتم:
-پس چی!؟
بی حوصله گفت:
-الان نه...بعدا برات توضیح میدم، الان باید جایی...بریم؟
-کجا!؟
-خودت میبینی...دستت و بده بهم و چشمات و ببند.
با تردید، دست‌های کشید‌م رو داخل دست‌های بزرگ و مردانه‌ش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 24 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از گذشت ساعت ها، حرکت بالاخره رسیدیم، خانه ای زیر زمین با خاکی به رنگ مشکی! صدای کلاغ ها از همان فاصله نسبتا زیاد، گوش هامون رو اذیت می‌کرد. ریشه های درخت اطراف خونه سیاه رنگ و تاریک رو احاطه کرده بود و فضا رو ترسناک جلوه می‌داد.
زمین های دو طرف همگی خاکستری و مشکی بودند، فضا ترسان و رعب انگیز بود. نمای ساختمان ترکیبی از رنگ های...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مرگی که به من زندگی بخشید | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، زهرا.م و 24 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا