خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجب رمان؟

  • عالی

    رای: 4 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: سرگیجه
نویسنده: فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: معمایی، عاشقانه
ناظر: -FãTéMęH-
ویراستاران: گروهی ویراستاران
خلاصه:
از یک آشوب شروع شد، آشوبی که زندگی همه‌ی ما را به یک ویرانه بدل کرد. آشوبی که از یک گذشته‌ی پنهان سرچشمه گرفته بود.

گذشته‌ای که همانند ریشه‌های زهرآلود، به سرنوشتمان رسوخ کرد و زهر خود را به هر نحوی به همه‌ی ما چشاند، اما در این میان شیرین‌ترین اتفاق زندگیمان رقم خورد؛ اتفاقی به شیرینی یک عشق...


رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Deana، لاله ی واژگون، ~Hasti~ و 11 نفر دیگر

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
بوی مرگ.
رازهای نهفته در زندگی.
مشکل و معما.
درد و غم.
و عشق!
قسم به اولین دیدار.
قسم به عشق.
قسم به لحظه‌ای که زبان قاصر می‌شود در حضور معشوق و زندگی پر از درد می‌شود.
چهره‌ام گرفته است و حضور تورا تمنا می‌کنم.
پوزخندشان روی سرم است و در حرف‌هایم راه و رسم نیست.
و قسم به چشمانت که همه را افسون می‌کند...
حتی منِ قسم خورده را...


رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Deana، لاله ی واژگون، ~Hasti~ و 10 نفر دیگر

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بازگشت او - رازی پنهان»
«فصل اول»

دسته‌ی چمدون رو گرفتم و از پله‌ها پایین اومدم. به صفحه‌ی گوشیم نگاه کردم، گوشیم رو از حالتِ Airplane mode خارج کردم تا اگه کسی کارم داره باهام تماس بگیره.
یادم باشه به مامان هم زنگی بزنم تا از نگرانی در بیاد.
شالی که مدام از روی سرم درحال سرخوردن بود رو جلو کشیدم.
چشم چرخوندم تا با هانیه روبه‌رو شدم که از پشت شیشه با اشتیاق برام دست تکون می‌داد، منم لبخندی نثارش کردم و با عجله رفتم سمتش.
با خوشحالی دستاشو برام باز کرد و منم با اشتیاق پریدم توی بـ*ـغلش.
هانیه همون‌طور که منو تو بـ*ـغلش فشار می‌داد، گفت:
- خوش اومدی عزیزدلم
از دیدنش زیادی خوشحال بودم:
- مرسی قربونت برم.
از بـغلش بیرون اومدم و سرمو چرخوندم، پس بقیه‌ی بچه‌ها کجان؟
زل زدم تو چشمای هانیه و گفتم:
- غزل و شوهرش کج...
صدای جیغ غزل باعث شد حرفم نصفه بمونه:
- وای، سلام ببخشید دیر شد! توی ترافیک موندیم!
با خنده رفتم سمتش و محکم توی بـغلم گرفتمش:
- سلام خانوم شلوغ!
از بــغلش بیرون اومدم؛ نگاهی به فرهاد کردم و دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم.
با خوشحالی گفتم:
- این‌جا رو ببین! آقا داماد در چه حاله؟
فرهاد گفت:
- به لطف شما عالی. خوش اومدی افسون جان.
غزل ادامه داد:
- خیلی خوب راه بیوفتین بریم. تو فرودگاه که نمی‌شه ازش پذیرایی کرد؛ بریم خونه اون‌جا کلی حرف می‌زنیم.
همه با خنده راه افتادیم سمت ماشین. با لبخندی که روس لــبم بود به دستایِ غزل که تو دستای فرهاد بود خیره شدم.
فقط خدا می‌دونست چقدر از بهم رسیدن فرهاد و غزل خوشحال بودم، یادم میاد آخرین باری که غزل رو دیدم بخاطر فشاری که خانوادش بهش وارد می‌کردن تا فرهاد رو فراموش کنه حسابی افسرده و غمگین بود.
اما حالا بعداز ۲ سال و بعد از موافقت خانواده‌ش با ازدواجشون انگار شادترین دخترِ دنیا بود.
چقدر این‌طور عشقا قشنگه!
عشقِ فرهاد و غزل واقعی‌ترین عشقی بود که به چشمام دیدم. نمونه‌ی بارز دوتا عاشق که برای رسیدن به هم جنگیدن.
با کلی شوخی و خنده توی ماشین نشستیم و فرهاد مشغول رانندگی شد.
این جو من رو یاد قدیما می‌انداخت، همون روزای دانشجویی.
خواستم سکوتی که بینمون بود رو بشکنم:
- خب، نگفتین چی‌شد که بابایِ غزل با ازدواجتون موافقت کرد؟
غزل با هیجان گفت:
- وای نگم برات افسون، دیگه داشتم دیوونه می‌شدم بابام به این خواستگار آخری یه جورایی زیر لفظی رضایتشو داده بود، منم که داشتم دق می‌کردم یه شیشه قرص خریدم تا خودمو خلاص کنم. همشون رو تهدید کرده بودم که خودم‌ رو می‌کشم اگه به زور شوهرم بدید، ولی خب باور نمی‌کردن تا یه روز مامانم موقع جارو زدن اتاقم متوجه‌ی شیشه‌ی قرص شد. هیچی دیگه کلی ترسیدن، بعدشم که حرف زدن تو با مامانم باعث شد یکم نرم بشن، واقعا ازت ممنونم افسون تا آخر عمرم مدیونتم، نمی‌دونی وقتی مامانم گفت افسون راجع به فرهاد باهام حرف زده چقدر خوشحال شدم. کاش بتونم برات جبران کنم.
براش لبخند زدم:
- کاری نکردم که قربونت برم، همین‌که شما دوتا رو کنار هم ببینم برام یه دنیاس.
فرهاد که تمام مدتِ رانندگی دست غزل رو ول نکرده بود، دستش رو آورد بالا و بـوسه‌ی کوچیکی روی دست غزل زد.
- من واقعا خوشبخت‌ترین مرد جهانم که غزل رو دارم. ممنونم ازت افسون.
هانیه که تا این مدت ساکت بود شروع کرد به حرف زدن:
- افسون از خودت بگو، چه خبر از خودت و شاهین؟
با شنیدن اسم شاهین اخمام توی هم رفتن و حس کردم رنگ صورتم از عصبانیت سرخ شد.


رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: لاله ی واژگون، Deana، YeGaNeH و 11 نفر دیگر

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم:
- من و شاهین یه مدتی هست که رابطمون رو تموم کردیم.
فرهاد بخاطر شوک زیادی که بهش وارد شد ماشین رو نگه‌ داشت و برگشت عقب و نگام کرد. انگار می‌خواست بفهمه راست می‌گم یا نه! اما من سرم پایین بود و با انگشتام بازی می‌کردم.
ادامه دادم:
- نمی‌خواستیم کسی بدونه... یعنی، یعنی من نمی‌خواستم فعلا کسی بفهمه به همین خاطر بهتون نگفتم.
غزل با تأسف پرسید:
- چرا قربونت برم؟ شماها که خیلی همدیگه رو دوست داشتید؟
لبخند تلخی زدم:
- همه چیز به دوست داشتن نیست. من واقعا داشتم اذیت می‌شدم توی اون رابـ*ـطه و به‌علاوه این‌که روزای آخر واقعا عشق به من رو انگاری از دست داد. دیگه مثل روزای اول نبود و کمتر بهم توجه می‌کرد.
این‌بار فرهاد لـ*ـب باز کرد:
- چطور می‌شه آخه؟ من دیده بودم که برای یه ثانیه دیدنت چی کار می‌کنه، از میزان عشقی که به تو داشت برای من گفته بود، من فکر کردم...
پریدم وسط حرفش، این کار عادتم بود که نمی‌ذاشتم هیچ وقت کسی حرفش رو کامل بزنه:
- همه مثل تو نیستن دوست عزیز! درسته تو و شاهین رفیق بودین، ولی اون هیچ کدوم‌ از‌ رفتاراش مثل تو نبود، اون مثل تو عاشق نبود، مثل تو دنبال یه رابـ*ـطه‌ی واقعی نبود. اون ماه های آخر تبدیل شده بود به یه آدم دو قطبی و دایورت! کاملاً دیوونه شده بود و خب آخرین تیر خلاصش به من این بود که مچش رو با یه دختر توی ماشینش گرفتم.
شاید سکوتم باعث می‌شد کامل‌تر عمق فاجعه رو بفهمن.
هانیه با ناراحتی زیاد نگاهم کرد:
- یا خدا، باورم نمی‌شه!
فرهاد همون‌طور که چرخیده بود عقب و من رو نگاه می‌کرد گفت:
- واقعا متأسفم افسون جان، نمی‌دونم چی بگم واقعا. مگه دستم به شاهین نامرد نرسه! روزگارشو سیاه می‌کنم؛ قول می‌دم بهت.
غزل سعی می‌کرد فرهاد رو آروم کنه:
- عشقم آروم باش.
اشک گوشه‌ی چشمم رو پاک کردم، من نباید گریه کنم! لبخند کم‌جونی زدم:
- ول‌کنید اینارو من الان به تنها چیزی که فکر می‌کنم جشن فردا شبه. این‌که فردا شب غزل رو توی لباس عروس ببینم و فرهاد رو توی لباس دامادی جزو بزرگترین آرزوهای من بوده‌ها!
همشون ناراحت بودن از این قضیه، اما من خوشحال بودم.
خوشحال از این‌که از اون رابـ*ـطه‌ی کوفتی بیرون اومدم.
آره؛ من آدم رابـ*ـطه نبودم از اولشم و او‌ن‌قدر عاشق شاهین نبودم که بخوام الان بخاطر نبودنش زمین و زمان رو بهم بزنم و عزا بگیرم!
تنها ناراحتیم این بود که دوست داشتن الکیشو باور کردم و شدم بازیچه‌ی دستش.
بیشتر ازهمه این قضیه من رو اذیت می‌کرد.
برای این‌که از اون فاز غم و سکوت بیرون بیایم بلوتوث گوشیم و روشن کردم تا به ضبط کانکت بشه.
یه آهنگ شاد پلی کردم تا حالشون خوب بشه.
سعی کردم با خوشحالی حرف بزنم:
- دست بزنید، عروس دوماد جذاب داریم ما. راه بیوفت فرهاد صبح شد!
فرهاد هم لبخند زورکی زد و ماشین رو روشن کرد.
فرهاد پسر خوبی بود. می‌شد همه جا به عنوان رفیق روش حساب باز کرد و واقعا در کنار غزل جذاب بود.
من این زوج رو خیلی دوست دارم.
طولی نکشید که رسیدیم.
فرهاد وقتی در خونه‌ی غزل‌اینا ماشین رو نگه داشت غزل رو بـ*ـو*سید و رو به غزل و هانیه حرف زد:
- خب دخترا می‌شه من با افسون تنهایی حرف بزنم؟


رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Deana، ~Hasti~، Z.a.H.r.A☆ و 10 نفر دیگر

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر جفتشون سرشون رو تکون دادن و از ماشین پیاده شدن.
دوباره روسریم رو روی سرم جمع کردم و در ماشین رو باز کردم و جلو نشستم.
با لبخند نگاهی به فرهاد کردم:
- خب، بله شادوماد؟ بفرمایید، من سرتا پا گوشم.
فرهاد نگاهشو از فرمون گرفت:
- می‌خوام امشب با شاهین حرف بزنم. ازش می‌خوام بیاد و ازت معذرت خواهی کنه.
ملتمسانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Deana، ~Hasti~، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
هانیه کنار غزل رفت.
- چی شد؟
غزل با ناراحتی لــب باز کرد:
- فرهاد گفت تا ده دقیقه‌ی دیگه می‌رسه. یه‌کم کار براش پیش اومده به‌خاطر همون دیر کرده.
با استرس چیزی رو که ذهنم و مشغول می‌کرد پرسیدم:
- حالش خوب بود؟
غزل سری به نشونه‌ی آره تکون داد، اما جوابش اصلا شبیه آره نبود. انگار خواست مارو از سر باز کنه و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: ~Hasti~، Z.a.H.r.A☆، YeGaNeH و 8 نفر دیگر

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
هانیه سریع خودش رو از اون دور به من رسوند.
با اومدن هانیه حس کردم فرهاد اومد، به‌خاطر همین سریع پرسیدم:
- فرهاد اومد؟
هانیه سرشو تکون داد:
- نه بابا. من فکر کردم تو داری با فرهاد حرف می‌زنی‌،کی بود پس؟
دل‌‌دل کردم. با زبونم لبمو تر کردم. برام حرف زدن سخت بود.
- هانیه از کلانتری بهم زنگ زدن. همین الان باید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Deana، ~Hasti~، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرد صداش رو بالا برد:
- این‌جا فقط من سوال می‌کنم. یه‌بار دیگه می‌پرسم. دلیل ایران اومدنت چی بوده؟
انگار باید جواب می‌دادم.
آروم زمزمه کردم:
- به‌خاطر عروسی فرهاد و غزل دوستم... از پیش عروس این‌جا میام، توروخدا چیزی شده به‌ من بگید.
لـ*ـبم رو با زبونم تر کردم:
- فرهاد کاری کرده؟ امشب عروسیشه، خواهش می‌کنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عجیب
Reactions: Deana، ~Hasti~، Z.a.H.r.A☆ و 8 نفر دیگر

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای سرگرد رو به‌سختی شنیدم:
- سریع‌تر خانواده‌ش رو در جریان بذارید، تا بیان پزشکی قانونی برای اثبات هویت و تحویل جنازه.
به‌سختی لـ*ـب باز کردم تا با صدایی خش‌دار جوابش رو بدم:
- من دلش رو ندارم جناب سرگرد. به‌خدا که نمی‌تونم، خودتون بگید، من جرئتش رو...
حالت تهوع نذاشت ادامه بدم. دستم رو گرفتم جلوی دهنم، اما...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Deana، ~Hasti~، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

فاطمه بختیاری

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/9/23
ارسال ها
223
امتیاز واکنش
1,643
امتیاز
153
سن
22
محل سکونت
همدان
زمان حضور
4 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
داداشِ فرهاد، تکیه‌شو داده بود به دیوار و گریه می‌کرد. مامانش هم جیغ‌ و داد می‌کرد و توی سرش می‌زد.
عمو بهرام (بابای فرهاد) یه گوشه نشسته بود و هیچی نمی‌گفت؛ حتی گریه هم نمی‌کرد.
با پشت دست اشکم‌ رو پاک کردم‌ و به سمت غزل رفتم. از شدت گریه تموم آرایشش ریخته بود.
- غزل، بلندشو دورت بگردم. پاشو این‌جوری نشین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان سرگیجه | فاطمه بختیاری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Deana، ~Hasti~، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا