خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او
اسم رمان: یوتوپیا
نویسنده: ملینا نامور کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Mitra_Mohammadi
ژانر: جنایی_مافیایی، معمایی

خلاصه: در میان هیاهوی پر پیچ و خم سرنوشت، نوری روشن او را وارد زندگی پر رمز و رازی کرد. زندگی‌ای که شاید ظاهرش مانند خواسته‌هایش بود. آشنایی با خانواده‌ی ارجمند برای او روی خوش زندگی‌ای بود که همیشه آرزویش را داشت. بی خبر از دسیسه هایی که سرنوشت برایش چیده بود پا به عمارت پر رمز و راز ارجمند ها گذاشت و قربانی خواسته های شوم آن ها شد.


در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: لاله ی واژگون، Mitra_Mohammadi، daryam1 و 20 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
«‌ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم تا به میلِ دیگران عاقل...»


در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: لاله ی واژگون، Mitra_Mohammadi، daryam1 و 20 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
*ژاکاو*

نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به آسمون آبی رنگ بالای سرم دوختم. این آسمون تمام منظره‌ی دلنشین من توی این چند سال بود. همیشه از دیدن آسمون صاف با ابرهای سفید، آرامش عمیقی به دلم سرازیر می‌شد. آسمونی با رنگ آبی دلنشین و ابرهای پفکی سفید، با پرنده‌های کوچولوکوچولو که از اون بالا شبیه دسته‌ای از پرنده‌های مهاجر بودن. لبخندی زدم و نگاهم رو از آسمون گرفتم. حیاط پرورشگاه پر بود از دخترای کم سن‌و‌سالی که بی‌خیال از غم دنیا پچ‌پچ کنان می‌خندیدند و قدم می‌زدند. هنوز هیچ‌ کدوم طعم تلخی دنیا رو نچشیده بودند و تقریبا همه‌ی ما اون بیرون رو گل و بلبل می‌دیدیم. خانوم سعادتی همیشه از خطرهای اون بیرون صحبت می‌کنه اما هیچ کدوم از حرفاش باعث نمی‌شه برای رفتن به جامعه ذوق زده نباشیم. من هم غم و درد جامعه رو با چشم دیدم اما حاضرم تمام اون غم‌ها رو به جون بخرم ولی خانواده داشته باشم. مامان ثریا یکی از کسایی که قبلا اینجا کار می‌کرد بهم معنی کامل خانواده رو گفت و من ازش ممنونم که بهم معنی کامل خانواده رو گفت. من، ازش ممنونم که بهم یاد داد درسته جامعه ترسناکه اما وقتی پشتت یه خانواده‌ی محکم باشه تو از هیچی نمی‌ترسی. فقط یک سال دیگه مونده که از اینجا برم. با شروع سن هجده سالگی زندگیم به کل تغییر می‌کنه. کی می‌دونه! شاید بتونم منم خانواده‌ی محکمی داشته باشم که همیشه پشتم باشن. با شنیدن قدم‌هایی که نزدیکم می‌شد، نگاهم رو به اون شخص دوختم که مریم رو دیدم. درحالی که به خاطر دویدن نفس‌نفس می‌زد گفت:
- ژاکاو، خانوم سعادتی باهات کار داره.
سری تکون دادم و از جا بلند شدم. پله‌های فلزی رو که روش نشسته بودم دوتا دوتا طی کردم و به سمت اتاق خانوم سعادتی حرکت کردم. در زدم و وارد شدم خانم مو بلوند جذابی با اقای سن بالایی کنارش، پیش خانم سعادتی نشسته بودن. با وارد شدنم سکوت سنگینی اتاق رو گرفت تا اینکه گفتم:
- سلام.
خانم سعادتی لبخند ملیحی زد و گفت:
- سلام عزیزم. خانواده ارجمند عزیز، ایشون ژاکاو هستن؛ دختر کورد و چشم و ابرو مشکی قشنگ‌مون که... البته بهتون توضیح می‌دم در این باره.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- لطف دارید شما خانم سعادتی.
باز خندید. خانم ارجمند که البته همون خانم مو بلوند، لبخند گرمی زد و گفت:
- سلام ژاکاو عزیزم. من ریحانه هستم؛ خیلی خوشحالم از آشناییت گل من.
سرم رو بالا اوردم و گفتم:
- منم خوشبختم از آشنایی‌تون خانم ارجمند عزیز.


در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: لاله ی واژگون، Mitra_Mohammadi، daryam1 و 19 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
ابرو‌هاش رو تو هم گره داد و گفت:
- ریحانه؛ ریحانه صدام کن.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چشم ریحانه جون.
چیزی نگفت و با چشم به شوهرش اشاره کرد. همسرش دستش رو زیر چونش گذاشته بود و با اخم و متانت جوری که انگار تمام قدرت‌های دنیا برای اونه شروع کرد به صحبت:
- من هم فرید هست. همسر ریحانه؛ خوشبختم از آشناییت ژاکاو گل.
خندیدم و گفتم:
- من هم همچنین.
لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم:
- ژاکاو خانواده‌ی ارجمند می‌خوان تو رو به فرزند خوندگی بگیرن و بشی دخترشون.
با حرفی که خانم سعادتی زد، آب دهنم یه لحظه پرید تو گلوم و باعث شد سرفه کنم:
- یعنی... چی؟ من... من... خانواده‌دار می‌شم؟
خانم سعادتی با ذوق نگاهم کرد و گفت:
- بله ژاکاو، خیلی برات خوشحالم دختر مهربون.
با ذوق خندیدم. ازشون اجازه گرفتم و رفتم توی اتاقم. همین که در رو بستم بالا پایین پریدم و جیغ خفه‌ای کشیدم. رفتم سمت لباسام و با ذوق چند‌تا خوشگل‌شون رو برداشتم. یه تیشرت مشکی که با نگین روش قلب درست شده بود و یه مانتو سفید عروسکی با شال مشکی توری که مثل تیشرتم روش نگین بود و از دور هم برق می‌زد. سمت آینه رفتم و به چشمای درشت مشکیم مقداری ریمل زدم و به لبای قرمزم بالم زدم. انقدر لـ*ـبام قرمز بود که احتیاجی به رژ نداشتم. لحظه‌ی رفتن به اتاق خیره شدم. اتاق عزیزم! چقدر گریه کردم و با بغض به بچه ‌هایی که می‌رفتن نگاه می‌کردم. یادته زمانی که خانم سعادتی میومد و خبر می‌داد خانواده‌ی جدیدی اومده، چقدر روی این تـ*ـخت بپر بپر می‌کردم! دلم برای اتاقم برای خانم سعادتی و بچه‌هایی که هنوزم اینجا هستن تنگ می‌شه. باز رفتم پایین و توی حیاط پرورشگاه منتظر موندم. به در و دیوار خیره شدم. پرورشگاه مثل این خونه‌های قدیمی اول پله داشت و بعد مثل دبیرستانم بزرگ‌تر می‌شد و به اتاق های کوچک تقسیم می‌شد. اول اتاق‌ خانم سعادتی بود بعد اتاق تیم بچه‌های بنفش و بقیه پشت بودن. البته قضیه این بچه‌های بنفش و اسم‌شون برمی‌گرده به شرط بندی‌مون. بعد از چند دقیقه اومدن و سوار ماشین مدل بالاشون شدن. با تعجب به خانم سعادتی که داشت باهام خداحافظی می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
- چی؟ الان می‌رم.
خندید و گفت:
- اره گلم، تو قبل از اینکه بدونی من با خانم ارجمند صحبت کرده بودم. اون‌ها فقط تو رو می‌خوان. برو و زندگیت رو با یه خانواده خوب بساز، امیدوارم خوشبخت بشی ژاکاو.


در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 17 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد هم در ماشین رو باز کرد و من رو داخل ماشین راهنمایی کرد. با تعجب نشستم. دوستی نداشتم که باهاش خداحافظی کنم. یه دختر تنهای هفده ساله که توی پرورشگاه تمام عمرش رو سپریکرده بود. به خانواده‌ی ارجمند نگاه کردم. ساعت های گرون، جواهرات، ماشین‌شون حتی لباس هاشون نشونه‌ای از ثروتمند بودن این خانواده بود. قیافه‌های جذابی هم داشتن. خانم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 17 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- خوش اومدی به خونه ژاکاو گل.
باورم نمی‌شد. امکان نداشت انقدر سریع به خونه برسیم. از شدت خوشحالی داشتم دیوونه می‌شدم. با جیغ بالا پایین پریدم که فهمیدم جلوی نگاه‌شونم. با خجالت سرم رو پایین انداختم و روی پله‌ها منتظرشون وایستادم. خانم ارجمند با لبخند در رو باز کرد. با دیدن داخل خونه واقعا خون توی رگ‌هام یخ بست. خدایا یه خونه‌ی زیبا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 17 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
عوض کرده بود و دستش رو به کمرش گرفت و گفت:
- فرید زود باش بلند شو؛ باید اتاق ژاکاو رو بهش نشون بدیم.
فرید سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. به سمتم اومد و با متانت دستم رو گرفت و به بالای پله‌ها برد. وقتی از پله‌ها رفتیم بالا، تونستم دو تا در رو ببینم که مطمئنا یکیش اتاق ریحانه و فرید بود و یکیش هم برای من. اما برعکس انتظارم من رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 12 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریحانه با خوشحالی نگاهم کرد و بغض کرده گفت:
- خیلی خوشحالم برات؛ ژاکاو خیلی خوشحالم که اینجایی.
بـ*ـغلم کرد که بغضش ترکید و تو یه ثانیه فرید با حالتی عصبی رو به سمتش کرد و گفت:
- ریحانه بسه؛ گریه نکن. الان یه دختر داری دیگه گریه نکن.
ریحانه تو حالتی که داشت اشک‌هاش رو پاک می‌کرد به سمت فرید رو کرد و گفت:
- فرید می‌شه تنهامون بزاری؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 12 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- آهان ژاکاو عزیزم من برات یه مسواک جدید خریدم که داخل دستشویی اتاقت گذاشتمش. همین‌طور لوازم آرایشی هم برات خریدم و روی میز ارایشت قرارشون دادم؛ چون قبلا دیده بودمت، یه لباس خوابم برات خریدم امیدوارم اندازه‌ات باشه اون تو کمده.
بعد هم خیلی ناگهانی سمت فرید کرد و گفت:
- فریدجان عزیزم فردا که کاری نداری بریم برای ژاکاو خرید؟
فرید سرش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، ZaHRa، *NiLOOFaR* و 11 نفر دیگر

Melina Namvar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/6/23
ارسال ها
61
امتیاز واکنش
545
امتیاز
128
سن
13
محل سکونت
از شهر امید و تخیل
زمان حضور
4 روز 10 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیر بیدار شدنم به سمتشون رفتم و گفتم:
- سلام صبح بخیر.
ریحانه با لبخند گفت:
- سلام عزیزم. دلم نیومد بیدارت کنم چون می‌دونستم خسته‌ای... ولی امروز قراره یه روز خوب باشه پس صبحانه‌ات رو کامل بخور.
فرید خندید و گفت:
- سلام ژاکاو. عزیزم ژاکاو هفده سالشه نیاز نیست بهش بگی چیکار کنه.
ریحانه خندید و چشم غره‌ای به فرید رفت؛ نشستم روی صندلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یوتوپیا | melina43 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: daryam1، Tiralin، ZaHRa و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا