خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آفریدگار قلم
نام رمان: دو نیم رخ
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نویسنده: حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MARIA₊✧
خلاصه:
وهم دونیم رخ، داستان دو نیم رخی را روایت می‌کند که راز های شوم و گنگ زیادی پشت پرده دارد و فاش شدن این رازها همگی یک به یک در گرو دلدادگی زوجی است. زوجی که در تلاش برای تشکیل یک زندگی بی آلایش و لبریز از عشق هستند؛ اما روزگار آن دورا دچار چنان نفرت و سیاهی شومی می‌کند که عاقبت مرگ تسکین دهنده ی دردهایشان و علت جدایی مسیرشان می‌شود. همه چیز خیلی سریع می‌گذرد اما نه برای اویی که از درون سوخته است؛ تا اینکه یک روز وقتی که برایش خاستگار می آید...


در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، Essence و 15 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
nimrokh641d2eb3aa0d1ae1.jpeg


مقدمه:
روزگار واژه ای عجیب و ترسناک است و شاید هم منفور. پر از نفرت و کینه است انگار... زمانی که دیگر از تو خسته شده، کنارت می‌گذارد و میان دو انگشتانش بازی ات می دهد. تو را به باد تمسخر می‌گیرد. همه را به بازی می دهد این به ظاهر حیات و در باطن مرگ. همه را... از ثروتمند و فقیر گرفته تا زن و مرد، پیر و جوان، دانا و نادان. همه را به بازی می‌گیرد. تورا... و حتی مرا!
مراهم بازی داد و دم نزدم. اعتراضی نکردم؛ چرا که نمی دانستم چه می گذرد در اطرافم. که چه می‌کند روزگار و زندگی بامن، که حتی مرا از داشتن یار قلبم محروم می‌کند.


هیچ نمی دانستم. حتی نمی دانستم که چرا قلب بیگناهم همیشه بی‌قرار است و حتی خواب هایم پریشان...
نمی دانستم! کابوس می‌دیدم آن هم ازجنس ترس و وحشت و تکراری و قلبم بی قراری می‌کرد از دیدن آن دو نیم رخ... دو نیم رخی که صاحب یکی خودم بودم؛ اما نیمه ی دیگر ناآشنا بود برایم و شاید هم آشنا...
نمی دانم که کیست این غریبه ی آشنا که هربار قلبم با دیدنش بی قرار و تب دار می‌شود. شاید هم برای عقلم ناآشناست آن نیم‌رخ اما برای قلبم آشناست.
کلافه و درمانده ام و می‌دانم که همه ی این ها به خاطر بازی است که روزگار تلخ و منفور برایم رقم زده است و هیچ کس از پایان آن خبر ندارد؛ جز آفریدگار هستی و شاید هم این درست است که...
که داند به جز ذات پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار
"فردوسی"


در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، Essence و 15 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
(فصل اول)

چشمانش از فرط بی خوابی می سوخت؛ انگار که گداخته ای از آهن ذوب شده را روی آن ریخته باشند. خسته بود و نیاز به استراحت داشت و در حالی که از جا برمی خواست تا لباس هایش را تعویض کرده و به خانه اش برود، خدا را هزاران بار شکر کرد که شیفتش به پایان رسیده و او می‌توانست کمی استراحت کند. هرچند کوتاه اما این چشم ها و ذهن به هم ریخته اش، نیاز به کمی استراحت و وقفه داشت تا شاید بتواند کمی دو دوتا چهارتا کند و فکری به حال خرابش بکند.
پرونده های زیر دستش را مرتب در گوشه ترین جای میز گذاشت و دست سمت لباسش برد که تقه ای که به در خورد، باعث شد که دستانش از حرکت بایستند. نگاهش در نگاه خندان حامد افتاد و لحظه ای تعجب کرد و با لحن سرد و خشکی گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی اول صبحی؟
حامد با شنیدن لحن سرد او، کمی لبخند روی لـ*ـبش را جمع کرد و پا به داخل اتاق گذاشت و حرکات آهسته ی رفیق بیخیالش را زیر چشمی کاوید. در آرام ترین حالت ممکن که کاملا خستگی از تک به تک حرکاتش مشهود بود، مشغول در آوردن روپوش سفید پزشکی اش بود و هیچ توجهی به حضور او نمی‌کرد. انگار که اصلا حامدی در آن اتاق نیست، کارهایش را انجام می‌داد و به نقطه ای خیره بود. حامد با دیدن وضعیت او که هیچ فرقی با همیشه نداشت، نفسش را به شدت بیرون فرستاد و با صدای پر از غم و اندوهش، اورا از فکر بیرون آورد:
- بازم دیدیش؟
نگاهش را تا چشمان منتظر حامد بالا آورد و به آرامی سرش را تکان داد. از نظر حامد در آن لحظه، او با تک تک این حرکات، مظلوم ترین آدم دنیا بود و شاید هم در طول تمامی این پنج سال، مظلوم بود نه فقط امروز. سرش را با تاسف به طرفین تکان داد و چند قدمِ مانده را هم طی کرد و مقابلش ایستاده و شانه هایش را فشرد.
- هنوزم نمی‌خوای به پیشنهادم فکر کنی؟
از نگاه نیهاد معلوم بود که جوابش هیچ تغییری نکرده و هنوز به موضع قبلش پایبند است. دست حامد را پس زد و با لحن کلافه ای جواب حامد را داد طوری که راه هرچه اصرار و پافشاری را سد کرد:
- نه... نیازی ندارم برم روانپزشک. توعه روانشناس چه گلی به سرم گرفتی که روانپزشک چیکار کنه؟! در ضمین من گفتم که روانی نیستم؛ فقط هر شب کابوس می‌بینم و پریشونم...همین!
حامد دیگر نمی‌توانست در برابر مقاومت او پافشاری کند؛ اما صدایش به مراتب بالا تر رفت:
- روانی نیستی؟! هه آقا رو باش... روانی هستی که واهمه داری از اینکه دیگه اون کابوس لعنتی رو نبینی. روانی هستی که رفتن پیش یه روانپزشک و مشورت با روانشناس و عیب و عار می دونی.
پشت سر اویی که بی توجه به جوش و خروشش به سمت در می‌رفت، تقریبا خودش را با دو رساند و یقه ی او را از پشت گرفت.
- داری باز کدوم جهنم دره ای میری؟! ده آخه لعنتی توییکه خودت دکتری چرا این طرز تفکر غلط و نسبت به روانپزشک و روانشناس داری؟
در جواب آن همه حرف، تنها به چشمان حامد خیره شد و هیچ نگفت. می خواست حرفی بزند؛ اما نمی توانست. چطور می‌گفت که می ترسم که دوباره نبینمش؟ چطور می‌گفت که باوجود اینکه قلبم بی‌قرار می‌شود از دیدنش اما درعین حال لـ*ـذت هم می برد؟ چطور می‌گفت؟! تنها سرش را تکان داد و طوری که می‌خواهد اورا از سرش واکند، دستش را بالا آورد.
- خستم، حال ندارم... میرم خونه کمی بخوابم.


در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، Essence و 16 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیشخند حامد روانش را مختل کرده و افکارش را به هم ریخته بود. خودش همه چیز را می دانست. می‌دانست که آن کابوس لعنتی خواب هر شبش را حرام می‌کند و لازم نبود رفیقش که اخیرا خیلی نامرد شده بود، مثل پتک این حقیقت را در سرش بکوبد. فضای آن اتاق که به واسطه ی شوفاژ گرم شده بود، آزارش می‌داد و نفسش را در سـ*ـینه حبس می‌کرد؛ به همین دلیل هم از اتاق بیرون زد تا راه نفسش کمی باز شود اما فایده نداشت. علت بی نفسی اش که فضای گرم و تنگ اتاق نبود. علت دیگری پشت این خفگی جولان می‌داد. مشتش روی قفسه ی سـ*ـینه اش چنگ شد و با قدم های ناموزونی که توجه چند تن از پرسنل را به خود جلب کرده بود، در مسیر پله ها گام برمی‌داشت.
فکرش حسابی درگیر بود. درگیر کابوس هایش، در گیر آن دخترک زیبایی که روانش را به ورطه ی نابودی کشانده بود‌، درگیر علت بی‌قراری همراه با آرامشش، درگیر حرف های حامد و پنج سال پیش، همه و همه ذهنش را به مخمصه ای تیره و تار انداخته بودند که تا دنیا دنیاست نمی‌توانست از بند و حصارش رهایی یابد. فکرش درگیر بود و گویی که در دنیای دیگری به سر می‌برد که زمانی به خودش آمد که پزشک جوان و تازه کار بیمارستان، شانه هایش را گرفته و نگران نگاهش می کرد.
- خوبید استاد؟!
نگاهش را تا چشمان نگران و پراز سوال مرد جوان بالا آورد و بعد نگاهش به سوی دستش کشید شد که به نرده ها تکیه داده و زانوانش کمی خم شده بود. با کمی محاسبه و تحلیل فهمید که همکارش اورا از افتادن و شکستن سرِ حتمی نجات داده است. سرش را تکان داد و تنها به گفتن "خوبم" بسنده کرد و حتی زحمت یک تشکر خشک و خالی را هم به خود نداده و طوری که می‌خواست اورا از سرش واکند، جوابش را داده بود.
اینبار با قدم های محکم و مطمئن همیشگی اش، از بیمارستان خارج شد. همه ی این استقامت و استواری ها برای دید مردم بود وگرنه او خیلی وقت بود که از هم فروپاشیده بود. زمانی که برای اولین بار کابوس دید و وقتی چشم باز کرد، خود را در بیمارستان یافت. یا نه، شاید قبل تر از آن، شاید قبل از آن حادثه ی لعنتی فروپاشیده بود و حتی خودش هم خبر نداشت که کی. که کجا و چگونه این بلاها بر سرش نازل شد؛ اما ناخودآگاهش خوب می‌دانست که همه ی این اتفاقات، تنها به کابوسی تکراری ختم نمی‌شود و شاید این کابوس ربطی به گذشته اش دارد. گذشته ای که شاید خوش بود و شاید هم نه!
نفسش را کلافه بیرون دمید و سعی کرد خطی کم رنگ و موقتی روی افکار نابود کننده اش بکشد. سوار ماشینش شد و به راه افتاد و در مسیر بارها و بارها افکارش را دوباره مرور کرد و هیچ تمرکزی به رانندگی اش نداشت و این خدا بود که اورا صحیح و سالم به مقصدش رسانید.

***


در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، Essence و 15 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعاتی بود که در خانه خود را با خواندن کتاب و تماشای تلوزیون مشغول کرده بود تا نخوابد. می‌دانست که اگر بیکار بنشیند، از فرط بی خوابی که به دلیل شیفت کاری که در شب داشت، سد مقاومت چشمانش شکسته و به خواب خواهند رفت؛ پس به همین دلیل هم تا می‌توانست خود را سرگرم می کرد. با گذشت پنج سال بازهم از تکرار آن کابوس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، YaSnA_NHT๛ و 14 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستی دور ته ریش تازه اصلاح شده اش کشید و سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد تا حرفی برای گفتن پیدا کند. که توجیهی داشته باشد برای جواب ندادن به تلفن هایش؛ اما چه می گفت؟ اصل ماجرا را می گفت؟ راجب آن وهم می گفت؟ نفسش گرفت و به سختی و با شرمندگی، تنها گفت:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، Essence و 14 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستی دور ته ریش تازه اصلاح شده اش کشید و سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد تا حرفی برای گفتن پیدا کند. که توجیهی داشته باشد برای جواب ندادن به تلفن هایش؛ اما چه می گفت؟ اصل ماجرا را می گفت؟ راجب آن وهم می گفت؟ نفسش گرفت و به سختی و با شرمندگی، تنها گفت:
- ببخشید بانو.
باشنیدن واژه ی بانو از جانب او، لبخند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، Essence و 13 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌دانست که چه مدت گذشته که دیگر نه خبری از در زدن ها و نگرانی های برادرش بود و نه خبری از قیل و قال پدربزرگش. همانطور که در گوشه ای کز کرده و جنین وار در خود پیچیده بود، سرش را روی زانوهایش گذاشت و قطره اشکی از گوشه ی چشم راستش پایین افتاد. نه چانه اش می‌لرزید و نه شانه هایش و نه صدای هق هقی به گوش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، YaSnA_NHT๛ و 13 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

پوزخندش هنوز روی لـ*ـب جاری بود که مرد او را به زمین پرت کرد. دستانش از خشم می لرزیدند و شاید در این لحظه به این فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند از شر این دختر برای همیشه رهایی یابد؟
- تو این پنج سال بالا سرت نبودم، زبون دراز شدی بد*کاره. تو روی بزرگترت وایمیسی. امشب، سینا و پدرش میان برای خاستگاری و جیکتم در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 13 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
488
امتیاز واکنش
2,493
امتیاز
183
سن
17
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

تپش های زیاد و ضربان بلند قلبش، فقط یک معنی داشت. قرار بود همه چیز رسمی شود و دیگر هیچ ترسی از دیدار های یواشکی با عشقش نداشته باشد. بعد از امشب، خیالش آسوده میشد و دیگر مجبور نبود که شب ها با هزار مکافات و ترفند از خانه خارج شود تا دقایق کوتاهی کنارش باشد. دیگر مجبور نبود که زیر پتو و با نفسی که از تنگی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دو نیم‌رخ | حدیث امن زاده کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*، Arti، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا