ویژه رمان۹۸ رمان سلاخ | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 27/3/24

پارت شصت و نه

گلویی صاف کرد و مضطرب به پناه زل زد. می‌دانست واکنش پناه به ادامه‌ی حرف هایش اصلاً خوب نیست.
- اصل حرفم اینه دخترم... می‌خوام تو و مادرت رو همراه خودم به تبریز ببرم... با مادرت...

~MOHADESE~ · 20/4/24

پارت هفتاد

رحمان چشمانش را روی هم فشرد و زیر لـ*ـب استغفرالله‌ای گفت. حامد از جا بلند شد و با خشم رو به پناه داد زد:
- اگه اینا حمایت نیست پس چیه؟ هان؟ حمایت از نظر تو چه شکلیه احمق؟ مگه...

~MOHADESE~ · 20/4/24

پارت هفتاد و یک

بر روی زانوهایش افتاد و با فریاد و هق‌هق گفت:
- حاضرم همین الان بمیرم ولی این عذاب رو به جون نخرم... حاضرم برای اینکه اشتباهاتم رو جبران کنم تمام زندگیم رو بدم...

~MOHADESE~ · 26/4/24

پارت هفتاد و دو

به راستی چه سخت است خواستن کسی که هیچ کجای دنیا دیگر اثری از او نمانده است. به راستی چه دشوار است حسرت یک بار دیدن و دوباره در آ*غو*ش گرفتن. هیچکس تا زمانی که به این نقطه از حسرت نرسد قدر داشته هایش نمی‌داند و...

~MOHADESE~ · 26/4/24

پارت هفتاد و سه

به عکس خود و پونه که در جعبه بود نگاه کرد و آن را برداشت. هردو درحالی که خیره به دوربین بودند یکدیگر را بـ*ـغل کرده و چشم‌ها و لـ*ـب‌هایشان سرشار از شادی و لبخند است. درحالی که نگاهش به عکس بود با درد زیر لـ*ـب گفت: ...

~MOHADESE~ · 26/4/24

پارت هفتاد و چهار

تلفن همراهش را برداشت و به دنبال شماره‌ی جاوید گشت. بر روی شماره مکث کرد. انگشتش را به سمت اتصال تماس هدایت کرد اما ناگهان متوقف شد. دلش بدجور ساز مخالف میزد. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت تا فرداشب صبر کند...

~MOHADESE~ · 26/4/24

پارت هفتاد و پنج

اخمی بر روی صورت نشاند و بی‌تفاوت مشغول کار شد. اروند به پناه نزدیک شد و در کنار کابینت ایستاد. پناه برای برداشتن شکر، دستش را به سمت کابینت دراز کرد و قبل از این که دسته‌ی آن را بکشد روبه اروند گفت: ...

~MOHADESE~ · 4/9/24

پارت هفتاد و شش

تمام فکر و ذهنش سمت آن پیامک ناشناس بود. هزاران دلیل و اما برای نرفتن آورده بود؛ اما در اخر این قلبش بود که به سمت آن آدرس پرواز می‌کرد. می‌دانست اگر امشب به آنجا برود چیزهای خوبی در انتظارش نیست؛ اما حاضر بود برای پیدا کردن...

~MOHADESE~ · 5/9/24

پارت هفتاد و هفت

پیدا کردن کوچک ترین سرنخ به تمام جان و حتی زندگی‌اش می ارزید. اگر دست روی دست می‌گذاشت به زور هم که شده او را به تبریز می‌بردند و دیگر دستش به جایی بند نبود. شاید این واقعا یک فرصت طلایی بود. باید این کار را...

~MOHADESE~ · 5/9/24

پارت هفتاد و هشت

متعجب به در نگاه کرد و ترسیده اخمی کرد. دروغ چرا؟ ترسیده بود. همه چیز به نظرش مشکوک می‌آمد. چگونه قرار بود قاتل را در اینجا بیابد؟ نگاه متعجبش را دور تا دور حیاط چرخاند. خبری از هیچکس نبود. ...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین