خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
(۸) سؤال مرد درویش از جعفر صادق
مگر پرسید آن درویش حالی
به صدق از جعفر صادق سؤالی
که از چیست این همه کارت شب و روز
جوابش داد آن شمع دلفروز
که چون کارم یکی دیگر نمی‌کرد
کسی روزی من چون من نمی‌خورد
چو کار من مرا بایست کردن
فکندم کاهلی کردن ز گردن
چو رزق من مرا افتاد ز آغاز
مرا نه حرص باقی ماند و نه آز
چو مرگ من مرا افتاد ناکام
برای مرگ خود برداشتم گام
چو در مردم وفائی می‌ندیدم
به جان و دل وفای حق گزیدم
جزین چیزی که می‌پنداشتم من
چو می‌پنداشتم بگذاشتم من
نمی‌دانم که تو با خود بس آئی
ز چندین تفرقه کی واپس آئی
سه پهلوست آرزوهای من و تو
تو می‌خواهی که گردد چار پهلو
چو کعبه یک جهت شو گر ز مائی
به سان کعبتین آخر چرائی
تو را نه بهر بازی آفریدند
ز بهر سرفرازی آفریدند
مده از دست عمر خویش زنهار
مخور بر عمر خود زین بیش زنهار
نمی‌دانی که هر شب صبح بشتافت
تو را در خواب جیب عمر بشکافت
ازان ترسم که چون بیدار گردی
نبینی هیچ نقد و خوار گردی
همه کار تو بازی می‌نماید
نمازت نانمازی می‌نماید
نمازی کان به غفلت کردهٔ تو
بهای آن نیابی گِردهٔ تو


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
(۹) گفتار آن مجنون در نمازی که یک نان نیرزد
یکی مجنون که رفتی در ملامت
بدو گفتند فردای قیامت
کسی باشد که ده ساله نماز او
منادی می‌کند شیب و فراز او
بیک گرده ازو نخرد کسی آن
بگوید بر سر مجمع بسی آن
جوابش داد مجنون کان نیرزد
نمازش آن همه یک نان نیرزد
که گر بخریدی آن را خلق وادی
نبودی حاجت چندان منادی
اگر صد کار باشد در مجازت
نیاید یاد ازان جز در نمازت
نمازت چون چنین باشد مجازی
بوَد اندر حقیقت نانمازی


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
(۱۰) حکایت دیوانه و نماز جمعه
یکی دیوانه بود از اهل رازی
نکردی هیچ جز تنها نمازی
کسی آورد بسیاری شفاعت
که تا آمد بجمعه در جماعت
امام القصّه چون برداشت آواز
همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز
کسی بعد از نماز از وی بپرسید
که جانت در نماز از حق نترسید
که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟
سرت باید بریدن چون سر شمع
چنین گفت او کامامم پیشوا بود
بدو چون اقتدای من روا بود
چو در الحمد گاوی می‌خرید او
ز من هم بانگِ گاوی می‌شنید او
چو او را پیش رو کردم بهر چیز
هر آنچ او می‌کند من می‌کنم نیز
کسی پیش خطیب آمد بتعجیل
سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل
خطیبش گفت چون تکبیر بستم
دهی مِلکست جائی دور دستم
چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو دِه باز
ندارم گاو گاوی می‌خریدم
که از پس بانگ گاوی می‌شنیدم


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ششم
المقالة السادسة
پسر گفتش که هر خلقی که هستند
همه دل در هوای خویش بستند
قدم خود از هوابر می‌نگیرند
که گامی بی ریا برمی‌نگیرند
چو هست این دَور دَور نفس امروز
نمی‌بینم دلی بر نفس پیروز
گر از بهر هوای خویش من نیز
کنم از سحر حاصل اندکی چیز
چو در آخر بود توبه ازانم
ندارد ای پدر چندین زیانم


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
جواب پدر
پدر گفتش که ای مغرور مانده
ز اسرا رحقیقت دور مانده
مکن امروز ضایع زندگانی
چو میدانی که تو فردا نمانی
ببابل می‌روی ای مرد فرتوت
که سحر آموزی از هاروت و ماروت
هزاران سال شد کان دو فرشته
نگونسارند در چَه تشنه گشته
وزیشان آنگهی تا آب آن چاه
مسافت یک وجب نیست ای عجب راه
چو نتوانند خود را آب دادن
کجا دَر می‌توانندت گشادن
چو استاد این چنین باشد پریشان
که خواهد کرد شاگردیِ ایشان
ترا امروز بینم دیو گشته
نخواهی گشت در فردا فرشته
مگرمرگت ببابل می‌دواند
که سرگردان و غافل می‌دواند
اگر مرگ تو در بابل نبودی
ترا این آرزو در دل نبودی


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
(۱) حکایت عزرائیل و سلیمان علیهما السلام و آن مرد
شنیدم من که عزرائیل جانسوز
در ایوان سلیمان رفت یک روز
جوانی دید پیش او نشسته
نظر بگشاد بر رویش فرشته
چو او را دید از پیشش بدر شد
جوان از بیمِ او زیر و زبر شد
سلیمان را چنین گفت آن جوان زود
که فرمان ده که تا میغ این زمان زود
مرا زین جایگه جائی برد دور
که گشتم از نهیب مرگ رنجور
سلیمان گفت تا میغ آن زمانش
ببرد از پارس تا هندوستانش
چو یک روزی به سر آمد ازین راز
به پیش تـ*ـخت عزرائیل شد باز
سلیمان گفتش ای بی تیغ خون ریز
چرا کردی نظر سوی جوان تیز
جوابش داد عزرائیل آنگاه
که فرمانم چنین آمد ز درگاه
که او را تا سه روز از راه برگیر
به هندستانش جان ناگاه برگیر
چو اینجا دیدمش ماندم در این سوز
کز اینجا چون رود آنجا به سه روز
چو میغ آورد تا هندوستانش
شدم آنجا و کردم قبض جانش
مدامت این حکایت حسب حال است
که از حکم ازل گشتن محال است
چه برخیزد ز تدبیری که کردند
که ناکام است تقدیری که کردند
تو اندر نقطهٔ تقدیر اول
نگه می‌کن مشو در کار احول
چو کار او نه چون کار تو آید
گلی گر بشکفد خار تو آید
چو مشکر بود هر کو در دوئی بود
بلای من منی بود و توئی بود
چو برخیزد دو بودن ازمیان راست
یکی گردد بهم این خواست و آن خواست
ز هر مژه اگر صد خون گشائی
فرو بستند چشمت، چون گشائی؟
چو دستت بسته‌اند ای خسته آخر
چه بگشاید ز دست بسته آخر؟
گرفته درد دین اهل خرد را
میان جادوی خواهی تو خود را
همه اجزای عالم اهل دردند
سر افشانان میدان نبردند
تو یک دم درد دین داری؟ نداری
بجز سودای بیکاری نداری
اگر یک ذره درد دین بدانی
بمیری ز آرزوی زندگانی
ولیکن بر جگر ناخورده تیغی
نه هرگز درد دانی نه دریغی


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
(۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد
جوانی داشت دیرینه رفیقی
رسیدش زخم سنگ منجنیقی
میان خاک و خون آغشته می‌گشت
رسیده جان بلب سرگشته می‌گشت
دمی دو مانده بود از زندگانیش
رفیق اندر میان ناتوانیش
بدو گفتا بگو تا چونی آخر
جوابش داد تو مجنونی آخر
اگر سنگی رسد از منجنیقت
بدانی تو که چونست این رفیقت
ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟
بگفت این و برست از زندگانی
تو نشناسی که مردان در چه دردند
ولی دانند درد آنها که مردند
اگر درد مرا دانی دوائی
بکن ور نه برو بنشین بجائی
نصیب من چو ماهم زیرِ میغست
دریغست ودریغست و دریغست
مرا صد گونه اندوهست اینجا
که هر یک مه ز صد کوهست اینجا
اگر من قصّهٔ اندوه گویم
بر دریا و پیش کوه گویم
شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه
چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه
چنین نقلی درست آمد ز اخبار
که هر روزی که صبح آید پدیدار
میان چار رکن و هفت دایر
شود هفتاد میغ از غیب ظاهر
بر آن دل کو ز حق اندوه دارد
ز شست و نُه برو اندوه بارد
ولی هر دل که از حق باشدش صبر
همه شادی برو بارد بیک ابر
زمین و آسمان دریای دردست
نگردد غرقه هر کو مرد مردست
چو گیرم بر کنار بحر خانه
ز موجم بیم باشد جاودانه
فرو رفتم بدریائی من ای دوست
که جان صد هزاران غرقهٔ اوست
چو چندین جان فرو شد هر زمانی
کجا بادید آید نیم جانی
عجب نبوَد که گم گردم بیکبار
عجب باشد اگر آیم پدیدار


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
(۳) حکایت دیوانه به شهر مصر
بشهر مصر در شوریدهٔ‌ای بود
که در عین الیقینش دیده‌ای بود
چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه
که میرد از غم معشوق ناگاه
عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز
گذارد عاشقی در زندگی روز
اگر عاشق بماند زنده روزی
بوَد چون شمع در اشکی و سوزی
نگیرد کار عاشق روشنائی
مگر چون شمع سوزد در جدائی
چوسوز عاشق از صد شمع بیشست
چو شمعش روشنی از شمع خویشست
اگر معشوق یابد عاشق زار
روان گردد بسر مانند پرگار


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
(۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان
بگرگان پادشاهی پیش بین بود
که نیکو طبع بود و پاک دین بود
چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت
درآمد فخر گرگانی بخدمت
زبان در مدحت او گوش می‌داشت
که آن شه نیز بس نیکوش می‌داشت
غلامی داشت آن شاه زمانه
چو یوسف در نکوروئی یگانه
دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین
چه می‌گویم دو هندو بود در چین
رخش چون ماه بود و زلف ماهی
زماهی تا بماهش پادشاهی
اگر ابروی او چشمی بدیدی
چو ابروی کژش چشمی رسیدی
دو نرگس از مژه هم خانهٔ خار
دو لـ*ـب همشیرهٔ یک دانهٔ نار
لـ*ـب شیرینش چندانی شکر داشت
که نی پیش لـ*ـبش بسته کمر داشت
دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود
ازان چشم از دهانش بیخبر بود
مگر یک روز آن شاه سرافراز
سپه را خواند و جشنی کرد آغاز
نشسته بود شادان فخر آن روز
درآمد آن غلام عالم افروز
بخوبی ره زن هر جا که جانی
به شیرنی شکر ریز جهانی
هزاران دل به مژگان در ربوده
بهر یک موی صد جان در ربوده
کند زلف بر خاک او فکنده
بلب شوری در افلاک اوفکنده
چودیدش فخر رو تن را فرو داد
همه جانش برفت و دل بدو داد
ولی زهره نبود از بیم شاهش
که در چشم آورد روی چو ماهش
برفته هوش ازو و هوش می‌داشت
بمردی چشم خود را گوش می‌داشت
یقین دریافت حالی شاه آن راز
ولی پرده نکرد از روی آن باز
چو اهل جشن سرخوش باده گشتند
در آن سرخوشی ز پای افتاده گشتند
در آن مجلس زمَی وز روی دلدار
بفخر اندر دو سرخوشی شد پدیدار
چنان جانش ز آتش موج زن شد
که جانش در سر آن سوختن شد
میان سوز در شوریده جمعی
نگه می‌داشت خود را همچو شمعی
شه گرگان چو فخری را چنان دید
دلش با عشق و آتش در میان دید
غلام خود بدو بخشید در حال
سخن ور گشت از شادی آن لال
ز سوز عشق و شرم شاه عالی
بگردید ای عجب صد رنگ حالی
شهش گفتا چه افتادت که مردی
غلام تست دستش گیر و بُردی
غلام و فخر هر دو شادمانه
شدند از مجلس خسرو روانه
اگرچه سرخوش بود آن فخر بی‌خویش
بکار آورد عقل حکمت اندیش
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه از نیک و بد آگاه بودند
بدیشان گفت امشب شاه مستست
ز مَی نیز این غلام افتاده پستست
گر امشب این غلام از حضرت شاه
برم با خانهٔ خود تا سحرگاه
چو گردد روز دیگر شاه هشیار
اگر باشد پشیمانیش ازین کار
وگر کرده بود بر دل فراموش
وگر از غیرت آید خونش در جوش
غلامش چون بر من بوده باشد
اگر گویم بسی بیهوده باشد
بتهمت خون بریزد بی‌گناهم
به پیش سگ دراندازد براهم
مرا گوید ندانستی تو جاهل
که نبود سرخوش را گفتار عاقل
چرا یک شب نکردی صبر تا روز
که تا هشیار گردد شاه پیروز
کنون او رانخواهم بُرد با خویش
که شه مستست و ما را کار در پیش
همه گفتند رای تو صوابست
که امشب پیش شاهش جای خوابست
بزیر تـ*ـخت آن شاه معظم
یکی سردابه بود از سنگ محکم
در آن سردابه تختی بود زیبا
برو ده دست جامه جمله دیبا
غلام سرخوش را در پیش آن جمع
بخوابانید آنجا با دو سه شمع
باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت
برون آمد ولی چون شمع می‌سوخت
در سردابه را پس فخر گرگان
ببست القصّه در پیش بزرگان
کلید آنگه بایشان داد و تا روز
بر آن دَر خفت از عشق دلفروز
بمَی چون شاه دیگر روز بنشست
درآمد فخر و خدمت را کمر بست
بزرگان در سخن لـ*ـب برگشادند
کلید آنگه به پیش شه نهادند
ز کار فخر گفتندش که چون کرد
که الحق احتیاط از حد فزون کرد
بمستی چون که شه داد آن غلامش
نگه می‌داشت الحق احترامش
بشب موقوف کردش پیش ده کس
که تا شاهش چه فرماید ازین پس
شهش گفت این ادب از وی تمامم
ازان اوست خاصّه این غلامم
بغایت فخر شد زین شادمانه
دلش می‌زد ازان شادی زبانه
به آخر چون در سردابه بگشاد
زهر چشمی بسی خونابه بگشاد
که دید آن ماه رخ را زشت گشته
ز سر تا پای او انگشت گشته
مگر در جسته بود از شمع آتش
فتاده در لحاف آن پری وش
بیک ره سوخته زارش سر و پای
نه جامه مانده و نه تـ*ـخت برجای
ز سرخوشی نوشیدنی و سرخوشی خواب
شده در آتش سوزنده غرقاب
چو روی دلستانش را چنان دید
جهانی آتش آن دم نقد جان دید
چو در آتش فتاده بود یارش
در آتش اوفتادن بود کارش
چه گویم من که چون دیوانه دل گشت
بسی دیوانگی بر وی سجل گشت
در آن دیوانگی در دشت افتاد
چو گردون روز و شب درگشت افتاد
چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت
حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت
غم خود را در آنجا می فرو گفت
اگرچه قصه را بر نام او گفت
به صحرا روز و شب می‌گفت و می‌گشت
میان خاک و خون می‌خفت ومی‌گشت
تو کار افتادهٔ این ره نبودی
ز سر عاشقان آگه نبودی
چه می‌دانی که عاشق در چه کارست
که سجده گاه او بالای دارست
بباید کرد غسل از خون خویشت
که تا آن سجده گاه آرند پیشت


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,637
امتیاز واکنش
32,054
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
222 روز 20 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
(۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار
چو ببریدند ناگه بر سر دار
سر دو دست حلاج آن چنان زار
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده انـ*ـدام
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
که گر عشقت چین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟


الهی نامه | عطار نیشابوری

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا