عصر یه روز پاییزی بود و با اینکه عقربههای روی ساعت عدد پنج رو نشون میدادند هوا تاریک بود، فضای اتاق نفسگیر و خفقانآور بود و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد. چشماش سرخ شده بودند، بدنش میلرزید و قطرههای ریز عرق با وجود اینکه فضای اتاق چندان گرم نبود، یکی پس از دیگری از روی پیشانیش جاری میشدند و نشاندهندهی استرس و تشویش درونش بودند. صدای کوبیده شدن چکش روی میز باعث شد تا صدای پچپچ حضار قطع شود و او سرش را بالا بیاورد.
مرد با لحنی جدّی و به دور از هرگونه انعطاف از زیر عینک طبیش نگاهش کرد و اسمش رو خوند.
با استرس و زیرلب بلهای زمزمه کرد و منتظر به لـ*ـبهاش خیره شد.
با شنیدن صدای مرد رو به رویش، آب دهنش رو قورت داد و به چشمهاش خیره شد:
- توضیح بده اون روز چه اتفاقی افتاد؟
سرش رو بالا آورد و لـ*ـبهای خشک شدهش رو با زبون تر کرد و گفت:
- نزدیک جشن کریسمس بود و من هم مثل هر روز در حال رانندگی به سمت محل کارم توی شرکت املاک بودم که بین راه متوجه شدم یکی از پروندههایی رو که باید امروز به رئیسم تحویل میدادم رو با خودم نیاوردم.
مکثی کرد تا نفسی تازه کند و بتواند با تمرکز بیشتری ادامهی ماجرا را تعریف کند.
دستش رو بالا آورد و با آرنج، قطرههای عرق روی پیشونیش رو زدود و ادامه داد:
- پرونده، متعلق به یکی از مشتریهایی بود که امروز حتما باید بهش رسیدگی میکردم و تحویل میدادم امّا؛ همون لحظه متوجه شدم که پرونده رو نیاوردم و توی خونه جا گذاشتم!
مجبور شدم که راه اومده رو برگردم تا پرونده رو بردارم. از طرفی خیابونها شلوغ بودن و ترافیک بود و از طرف دیگه به اندازهی کافی دیرم شده بود و وقت کافی نداشتم!
به اینجای حرفش که رسید، ناگهان صدای گریه و زاری زنی از پشت سرش باعث شد تا سکوت دادگاه بشکند و او حرفش رو قطع کرد.
با ناراحتی چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. ندیده هم میدونست که این صدای شیون متعلق به چه کسیست! کسی که زندگیش به خاطرش به سیاهی ابدی تبدیل شده بود.
مرد اخموی رو به رویش با تحکم چکشش رو روی میز کوبید و غرید:
- اگه میخواید فضای دادگاه رو بهم بریزید تشریف ببرید بیرون!
صدای زمزمههای آرام مردی به گوشش رسید که زن رو به آرامش دعوت میکرد و بالاخره، پس از چند ثانیه زن آرام گرفت.
مرد نگاه از زن گرفت و چکشش رو روی میز رها کرد و گفت:
- ادامه بدید!
او، که بار دیگر با شنیدن صدای گریه و زاری زن استرس گرفته بود، با پریشانی ادامه داد:
- با خودم فکر کردم که اگه بدون اون پرونده برم، رئیسم من رو اخراج میکنه. به همین دلیل تصمیم گرفتم که برم و با پرونده برگردم، با سرعت تمام رانندگی میکردم، حتّی یکی دوتا از چراغهای قرمز رو رد کردم تا هر چه زودتر به خونه برسم. نزدیک خونه بودم که یهو...یهو...
مت بغضش گرفت، چشمهای عسلی رنگش رو در اطراف چرخاند به سمت حضار برگشت و هراسیده به آنها خیره ماند و همین حرکتش باعث شد موهای سیاه نهچندان بلندش به سمت جلو و به پیشونی خیس از عرقش چسپیده شوند، به سمت قاضی برگشت و قطرههای کوچک اشک همچون شیر آب، از چشماش جاری شد، پوستش به سرخی بدیل شد و نفسزنان سخنش رو از سر گرفت و گفت:
- با دو بچّه تصادف کردم. ترسیدم و خشکم زده بود، میخکوب شدم، مادر بچّهها رو دیدم که جیغ بلندی کشید، منم نگران بودم که مبادا به زندون برم، هول شده بودم، نمیدونستم باید چه عکسالعملی نشون بدم و هزاران فکر و خیال توی سرم چرخ میخوردن، خیس عرق شدم. تصادف با بچّهها چنان منو آشفته و مضطرب کرد که تصمیم گرفتم برای رهایی از این مشکل فرار کنم. فقط به ذهنم رسید که فرار کنم و با بیشترین سرعت ممکن از صحنه دور شدم.