خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
《بسم تعالی》

نام رمان: داج
نویسنده: (SINA) کاربر انجمن رمان 98
ناظر: YeGaNeH
ژانر: جنایی-پلیسی

خلاصه:
اولین اشتباه، برابر با آخرین اشتباه است! تاریکی وجودت را فرا می‌گیرد و درست در همان لحظه، سرنوشتت شروع به تغییر می‌کند. ریشه‌های نفرت ذهنت را بسته نگه می‌دارند و آن را در قفس حبس می‌کنند و این، آغاز چرخه‌ی تاریکیست...


در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~Hasti~، Arti، Delvin22 و 30 نفر دیگر

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید

این پشیمانی قضای دیگرست
این پشیمانی بهل حق را پرست

ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی

نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود


در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *AsAl*، ~Hasti~، Arti و 29 نفر دیگر

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
عصر یه روز پاییزی بود و با اینکه عقربه‌های روی ساعت عدد پنج رو نشون می‌دادند هوا تاریک بود، فضای اتاق نفس‌گیر و خفقان‌آور بود و نفس کشیدن رو براش سخت می‌کرد. چشماش سرخ شده بودند، بدنش می‌لرزید و قطره‌های ریز عرق با وجود اینکه فضای اتاق چندان گرم نبود، یکی پس از دیگری از روی پیشونیش جاری می‌شدند و نشون‌دهنده‌ی استرس و تشویش درونش بودن. صدای کوبیده شدن چکش روی میز باعث شد تا صدای پچ‌پچ حضار قطع بشه و سرش رو بالا بیاره.
مرد با لحنی جدّی و به دور از هرگونه انعطاف از زیر عینک طبی‌ش نگاهش کرد و اسمش رو خوند.
با استرس و زیرلب بله‌ای زمزمه کرد و منتظر به لـ*ـب‌هاش خیره شد.
با شنیدن صدای مرد رو به رویش، آب دهنش رو قورت داد و به چشم‌هاش خیره شد:
- توضیح بده اون روز چه اتفاقی افتاد؟
سرش رو بالا آورد و لـ*ـب‌‌های خشک شده‌ش رو با زبون تر کرد و گفت:
- نزدیک جشن کریسمس بود و من هم مثل هر روز در حال رانندگی به سمت محل کارم توی شرکت املاک بودم که بین راه متوجه شدم یکی از پرونده‌هایی رو که باید امروز به رئیسم تحویل می‌دادم رو با خودم نیاوردم.
مکثی کرد تا نفسی تازه کند و بتواند با تمرکز بیشتری ادامه‌ی ماجرا را تعریف کند.
دستش رو بالا آورد و با آرنج، قطره‌های عرق روی پیشونیش رو زدود و ادامه داد:
- پرونده‌، متعلق به یکی از مشتری‌هایی بود که امروز حتما باید بهش رسیدگی می‌کردم و تحویل می‌دادم امّا؛ همون لحظه متوجه شدم که پرونده رو نیاوردم و توی خونه جا گذاشتم!
مجبور شدم که راه اومده رو برگردم تا پرونده رو بردارم. از طرفی خیابون‌ها شلوغ بودن و ترافیک بود و از طرف دیگه به اندازه‌ی کافی دیرم شده بود و وقت کافی نداشتم!
به این‌جای حرفش که رسید، ناگهان صدای گریه و زاری زنی از پشت سرش باعث شد تا سکوت دادگاه بشکند و او حرفش رو قطع کرد.
با ناراحتی چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. ندیده هم می‌دونست که این صدای شیون متعلق به چه کسیست! کسی که زندگیش به خاطرش به سیاهی ابدی تبدیل شده بود.
مرد اخموی رو به رویش با تحکم چکشش رو روی میز کوبید و غرید:
- اگه می‌خواید فضای دادگاه رو بهم بریزید تشریف ببرید بیرون!
صدای زمزمه‌های آرام مردی به گوشش رسید که زن رو به آرامش دعوت می‌کرد و بالاخره، پس از چند ثانیه زن آرام گرفت.
مرد نگاه از زن گرفت و چکشش رو روی میز رها کرد و گفت:
- ادامه بدید!
او، که بار دیگر با شنیدن صدای گریه و زاری زن استرس گرفته بود، با پریشانی ادامه داد:
- با خودم فکر کردم که اگه بدون اون پرونده برم، رئیسم من رو اخراج می‌کنه. به همین دلیل تصمیم گرفتم که برم و با پرونده برگردم، با سرعت تمام رانندگی می‌کردم، حتّی یکی دوتا از چراغ‌های قرمز رو رد کردم تا هر چه زودتر به خونه برسم. نزدیک خونه بودم که یهو...یهو...
مت بغضش گرفت، چشم‌های عسلی رنگش رو در اطراف چرخاند به سمت حضار برگشت و هراسیده به آن‌ها خیره ماند و همین حرکتش باعث شد موهای سیاه نه‌چندان بلندش به سمت جلو و به پیشونی خیس از عرقش چسپیده شوند، به سمت قاضی برگشت و قطره‌های کوچک اشک همچون شیر آب، از چشماش جاری شد، پوستش به سرخی بدیل شد و نفس‌زنان سخنش رو از سر گرفت و گفت:
- با دو بچّه تصادف کردم. ترس و پریشانی وجودم رو فرا گرفت، میخکوب شدم، مادر بچّه‌ها رو دیدم که جیغ بلندی کشید، منم نگران بودم که مبادا به زندان برم، هول شده بودم، نمی‌دونستم باید چه عکس‌العملی نشون بدم و هزاران فکر و خیال توی سرم چرخ می‌خوردن، خیس عرق شدم. تصادف با بچّه‌ها چنان منو آشفته و مضطرب کرد که تصمیم گرفتم برای رهایی از این مشکل فرار کنم. فقط به ذهنم رسید که فرار کنم و با بیشترین سرعت ممکن از صحنه دور شدم.


در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *AsAl*، ~Hasti~، Arti و 33 نفر دیگر

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
مت بار دیگر بغض گلویش گرفت، چشم‌هاش کاسه‌ی خون شده بودن، تماماً می‌لرزید، نمی‌تونست به هیچ چیز جز تصادف با بچّه‌ها فکر کند، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- به خونه‌م رسیدم و سراسیمه پیش مادرم رفتم، از عرق خیس شده بودم، تندتند نفس می‌کشیدم؛ جریان رو به مادرم گفتم و مادرم بعد از اندکی سکوت به من گفت:
- برو وسایلت رو جمع کن و از شهر فرار کن، کار و پرونده رو فراموش کن، الان اولویت با زندگیته، باید خودتو از این مخمصه نجات بدی.
- منم به اتاقم رفتم و وسایلم رو توی چمدون گذاشتم، از مادرم خداحافظی کردم، وقتی در خونه‌م رو باز کردم، دیدم پلیس‌ها خونه‌م رو محاصره کرده بودن و هیچ چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشتم. در حالی که من رو به سمت ماشینشون می‌بردند، مادرم از پشت فریاد می‌کشید و التماس می‌کرد که ولم کنند و آزادم کنند ولی هیچ فایده‌ای نداشت...
اینجا بود که دوباره صدای فریاد و ناله‌ی زن از پشت سرش بلند شد. قطره‌های اشک همچون رودی از چشمان خودش هم جاری می‌شدند. سپس حضار شروع به پچ‌پچ و گفت‌و‌گو با یکدیگر کردند، سروصدا در گوشه و کنار اتاق پیچید و در همین هنگام قاضی چندین بار با چکشش به میز کوبید و چندبار فریاد کشید و گفت:
- نظم دادگاه رو رعایت کنید، توی جلسه ساکت باشید، این همه سروصدا برای چیه؟
سکوت همه‌جارو فرا گرفت و قاضی با قیافه‌ی اخمو با مت رخ‌به‌رخ شده و از او خواست تا از خودش دفاع کند. قطره‌های عرق همچنان درحال جاری شدن از پیشونیش بودند. نفس عمیقی کشید تا خود را آرام سازد، در تاریکی و ظلمت‌زای ذهنش، به این‌ور و آن‌ور نگاه کرد، در سیاهی ذهنش صدایی می‌آمد و در گوشش زمزمه می‌کرد که:
- تو گناهکار هستی!
عرق پیشونیش رو با بلندی سر آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- ای قاضی، پلّه‌های زندگیم رو درهم نشکن، حکم همون گنـ*ـاه است که می‌بینی! حکم دیوانه‌ای مثل من چیه؟ حکم هرچه که باشه من پذیرا هستم، طناب دار رو به جون می‌خرم تا به هر قیمتی خودم رو از این مشکل خلاص کنم.
درد بدی در ناحیه‌ی پیشونیش حس کرد و ابروانش در هم گره خوردند، نمی‌تونست آب دهنش رو قورت بده و هیچ چیزی از گلوش عبور نمی‌کرد. شاید می‌خواست این‌گونه ذهن مضطرب و آشفته‌ی خودش رو خالی کنه.


در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *AsAl*، ~Hasti~، Arti و 32 نفر دیگر

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهان باران همچون سیلی شروع به باریدن کرد و قطره‌های باران از ابرها بر زمین می‌افتادند و از پنجرهٔ دادگاه دیده می‌شدند. در همین هنگام حضار دوباره شروع به پچ‌پچ کردند. روشنایی اتاق با وجود لامپ‌های زیاد آن کم بود، دیوارهای اتاق که به رنگ فندق بودند کم‌کم داشتند به تیرگی می‌گراییدند، بوی نامطبوعی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *AsAl*، ~Hasti~، Arti و 31 نفر دیگر

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
بارها با خودش گفته بود که کاش هیچ‌گاه از آن خیابان شلوغ عبور نمی‌کرد، کاش پرونده رو فراموش می‌کرد و کاش، اصلا آن روز به سرکار نمی‌رفت.
و چه حیف که اکنون هیچ کدوم از این کاش‌ها چیزی رو درست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: *AsAl*، ~Hasti~، Arti و 31 نفر دیگر

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه‌ی حضار به ساعت چوبی اتاق که عقربه‌های ساعت روی عدد ۶ رو نشون می‌دادند خیره شدند و منتظر بودن تا قاضی حکمش رو صادر کنه.
مرد با نگاه جدّی ‌و پس از بررسی شواهد و مدارک موجود، در نهایت در آخرین جلسه‌ی دادگاه،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *AsAl*، ~Hasti~، Arti و 30 نفر دیگر

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن قایق موحش که مت را با آن حمل می‌کردند با بیشترین سرعت ممکن در حال حرکت بود. موج‌ها از هر طرف همچون سونامی خروشان به سر و صورت قایق سواران بر خورد می‌کردند. هوا بسیار ابری بود و همین مسئله باعث شده بود که درون قایق همچون هوای قطب جنوب، بسیار سرد باشد. در قایق چهار تن از ماموران گارد ساحلی با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *AsAl*، ~Hasti~، Arti و 18 نفر دیگر

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوا تاریک شده بود، تاریکی ظلمت‌زای شب همه‌ی منطقه را پوشانده بود و در همه‌جا پرسه می زد. در میان سفیدی مه و سیاهی شب، سرخی خونی به چشم می آمد؛ خون در نزدیکی ساحل بود که معلوم شد از جسدی در لبه‌ی صخره‌ای می چکید. آن جسد یکی از زندانیان بود که در هنگام مبارزه‌ی تن به تن با یک زندانی دیگر بر سر تکّه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ~Hasti~، MARIA₊✧، Arti و 19 نفر دیگر

(SINA)

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/2/23
ارسال ها
395
امتیاز واکنش
3,309
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
شهر آبنباتی
زمان حضور
40 روز 23 ساعت 22 دقیقه
نویسنده این موضوع
باد سردی در موهای شاتوتی رنگش پیچید. سعی می‌کرد هرچیزی که می‌شنود و می‌بیند را فراموش کند تا در حبس افسردگی نکشد امّا هرچه نزدیک تر می‌شد نگهبان ها بیشتر اذیتش می‌کردند. مامور تندخو دوبار از پشت به سرش گل پرتاب کرده بود و پشت سرش کثیف شده بود. بین هفت نگهبان با لباس های مشکی گیر کرده بود، قلبش با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان داج | (SINA) کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~Hasti~، MARIA₊✧، Arti و 19 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا