- عضویت
- 7/3/21
- ارسال ها
- 1,228
- امتیاز واکنش
- 19,563
- امتیاز
- 373
- محل سکونت
- یک دنیای فراموش شده
- زمان حضور
- 150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
نقد سریال The Last of Us (فصل اول) | قسمت ششم
در اپیزود ششم سریال The Last of Us جول بینِ ابرازِ عشق پدرانهاش به اِلی و وحشتش از احتمال ازدستدادنِ او سر دوراهی سختی قرار میگیرد. همراه نقد زومجی باشید.
گرچه اپیزود ششم «آخرینِ ما» سه ماه پس از اتفاقاتِ اپیزود قبل جریان دارد، اما این اپیزود با یادآوری سرنوشتِ هولناک هنری و سم آغاز میشود. سرنوشتِ آنها آنقدر شوکهکننده بود که به این زودیها فراموشش نمیکردیم و طبیعتا نیازی به یادآوری آن نبود. بالاخره تاکنون تکتکِ اپیزودهای سریال فاقدِ آنچه گذشت بودهاند. پس هدفِ سازندگانِ سریال از قرار دادنِ این یادآوریِ نامتعارف در آغاز اپیزود ششم چیست؟ حقیقت این است که این صحنه بیش از اینکه وسیلهای برای یادآوری پایانبندیِ اپیزود قبل به بینندگان باشد، دریچهای به درونِ فضای ذهنیِ جول است: سرنوشتِ هنری و سم جول را بهطرز انکارناپذیری با احتمالِ گریزناپذیری که از فکر کردن به آن طفره میرفت، روبهرو کرد؛ او را نسبت به بزرگترین وحشتِ ناخودآگاهش خودآگاه کرد: اگر این اتفاق برای هنری و سم اُفتاده است، پس این اتفاق میتواند برای او و اِلی هم بیافتد و اگر اِلی درحالی که او مسئولیتش را برعهده دارد، صدمه ببیند، جول میداند که احتمالا او دیگر نخواهد توانست زیر وزنِ مجموعِ عذاب وجدانِ ناشی از شکستش در محافظت از سارا، تِس و حالا اِلی کمر راست کند و لولهی تفنگش را به سمتِ خودش نشانه خواهد کرد. از یک طرف جول در طولِ ۲۰ سال گذشته از لحاظ عاطفی به هیچچیز و هیچکس به اندازهی اِلی وابسته نشده است و از طرف دیگر سرنوشتِ هنری به او نشان داد که وابستگیاش به اِلی او را در چه خطر عاطفیِ مرگباری قرار داده است. اپیزود ششم با یادآوریِ سرنوشت هنری آغاز میشود، چون آن در طولِ سه ماه گذشته فکرِ جول را تسخیر کرده است.
جول و اِلی در آغاز این اپیزود با زوجِ سرخپوستی که تنها در وسط ناکجاآباد زندگی میکنند روبهرو میشوند و از آنها آدرس میپُرسند. اولین هدفِ این سکانس این است که ظلماتِ غلیظِ پایانبندیِ اپیزود قبل را با شوخطبعیاش تعدیل کند (که این کار را با موفقیت انجام میدهد)، اما هدفِ اصلیاش زمینهچینی کشمکش درونیِ جول که در تمام طولِ این اپیزود با آن دستوپنجه نرم میکند، است: زوجِ سرخپوست به جول اطمینان میدهند که نباید از رودخانهی مرگ عبور کند و او را ترغیب میکنند که بهترین مسیر برای ادامهی سفرشان به سمتِ غرب، تغییر مسیرشان به سمتِ شرق است. اِلی نمیخواهد حرفشان را جدی بگیرد، اما جول دلیلی برای جدی نگرفتنِ هشدارشان ندارد؛ آنها مدتِ زیادی اینجا زندگی میکنند و طبیعتا خطراتِ این محیط را بهتر از آنها میشناسند. درست بلافاصله پس از خارج شدنِ جول از کلبه است که او دچار حملهی عصبی میشود. حملاتِ عصبی که با تپش قلب، احساسِ تنگی نفس، فشردگی در قفسهی سـ*ـینه و احساس از دست دادنِ تعادل همراه است، آنقدر گسترده هستند که فرد فکر میکند که دچار سکتهی قلبی شده است و میترسد که بمیرد.
ما عامل علاقهمندکنندهی حملات عصبی برخلافِ سکتهی قلبی مشخص نیست (ناسلامتی کُلِ سریال «سوپرانوها» دربارهی رواندرمانیِ تونی سوپرانو برای کشفِ دلیل حملاتِ عصبیاش بود). گرچه بدن ازطریقِ حملهی عصبی به فرد میگوید که او در خطرِ بسیار جدی و بزرگی قرار گرفته است، اما خودِ او نمیداند که او دقیقا از چه خطری ناگهان اینقدر وحشتزده میشود. اپیزودِ ششم دربارهی پروسهی خودآگاه شدنِ جول دربارهی علتِ حملات عصبیِ اخیرش است که تا حالا سابقه نداشته است. اینکه وحشتزدگی او درست بلافاصله پس از هشدارِ زوجِ سرخپوست دربارهی خطراتِ پیشروی آنها اتفاق میاُفتد، تصادفی نیست. جول دیگر فاقدِ اتکابهنفسِ سابقش است. چون قبلا اگر او میمُرد، میمُرد. برایش اهمیت نداشت. اما حالا اگر بمیرد، اِلی وسط برهوتی ناشناخته تنها خواهد ماند و بدون او دوام نخواهد آورد و اگر اِلی بمیرد، او دختر ناتنیاش را از دست خواهد داد و هیچ چیزی او را بیشتر از اینکه مجددا در هدفش بهعنوانِ یک محافظ شکست بخورد، هیچچیزی او را بیشتر از اینکه مجددا دردِ فقدان را تجربه کند، وحشتزده نمیکند. تجربهی هنری و سم به او یادآوری کرد که در این دنیا همیشه احتمالش وجود دارد که همهچیز در عرض چند دقیقه از این رو به آن رو شود.
واکنشِ اِلی به حملهی عصبیِ جول هم قابلتوجه است: اولین برداشتِ اِلی از جول کسی بود که با دستِ خالی بر یک فردِ مُسلح غلبه میکند. اما همانطور که در نقدِ اپیزود چهارم هم گفتم، حرکتِ جول در پایانِ اپیزود اول محصولِ تسلط او روی آن موقعیت نبود، بلکه اتفاقا محصولِ از دستِ دادن کنترلِ خودش در پیِ علاقهمند شدنِ ترومایش بود. اگر آنجا ترومای جول در قالبِ خشمی مرگبار فوران کرده بود، حالا آن در قالبِ وحشتی فلجکننده بروز کرده است. یکی از ویژگیهای کودکان این است که باور دارند والدینشان خدا هستند؛ بینقص هستند؛ هرکاری ازشان برمیآید؛ هیچ ترسی ندارند و همیشه هوایشان را خواهند داشت. اما کودکان با پیر شدنِ والدینشان متوجه میشوند که نهتنها آنها از لحاظ فیزیکی آسیبپذیر هستند، بلکه از لحاظ روانی هم به اندازهی خودشان دربوداغون و شکننده هستند؛ متوجه میشوند که والدینشان تکیهگاهِ ابدیشان نخواهند بود و اضطرابِ ناشی از این حقیقت که بالاخره روزی میرسد که آنها در غیبتِ والدینشان تنهای تنهای تنها خواهند شد، بر آنها غلبه میکند. چیزی که اِلی در مواجه با حملهی عصبیِ جول متوجه میشود این است که او آن آدمِ شکستناپذیری که فکر میکرد نیست.
در اپیزود ششم سریال The Last of Us جول بینِ ابرازِ عشق پدرانهاش به اِلی و وحشتش از احتمال ازدستدادنِ او سر دوراهی سختی قرار میگیرد. همراه نقد زومجی باشید.
گرچه اپیزود ششم «آخرینِ ما» سه ماه پس از اتفاقاتِ اپیزود قبل جریان دارد، اما این اپیزود با یادآوری سرنوشتِ هولناک هنری و سم آغاز میشود. سرنوشتِ آنها آنقدر شوکهکننده بود که به این زودیها فراموشش نمیکردیم و طبیعتا نیازی به یادآوری آن نبود. بالاخره تاکنون تکتکِ اپیزودهای سریال فاقدِ آنچه گذشت بودهاند. پس هدفِ سازندگانِ سریال از قرار دادنِ این یادآوریِ نامتعارف در آغاز اپیزود ششم چیست؟ حقیقت این است که این صحنه بیش از اینکه وسیلهای برای یادآوری پایانبندیِ اپیزود قبل به بینندگان باشد، دریچهای به درونِ فضای ذهنیِ جول است: سرنوشتِ هنری و سم جول را بهطرز انکارناپذیری با احتمالِ گریزناپذیری که از فکر کردن به آن طفره میرفت، روبهرو کرد؛ او را نسبت به بزرگترین وحشتِ ناخودآگاهش خودآگاه کرد: اگر این اتفاق برای هنری و سم اُفتاده است، پس این اتفاق میتواند برای او و اِلی هم بیافتد و اگر اِلی درحالی که او مسئولیتش را برعهده دارد، صدمه ببیند، جول میداند که احتمالا او دیگر نخواهد توانست زیر وزنِ مجموعِ عذاب وجدانِ ناشی از شکستش در محافظت از سارا، تِس و حالا اِلی کمر راست کند و لولهی تفنگش را به سمتِ خودش نشانه خواهد کرد. از یک طرف جول در طولِ ۲۰ سال گذشته از لحاظ عاطفی به هیچچیز و هیچکس به اندازهی اِلی وابسته نشده است و از طرف دیگر سرنوشتِ هنری به او نشان داد که وابستگیاش به اِلی او را در چه خطر عاطفیِ مرگباری قرار داده است. اپیزود ششم با یادآوریِ سرنوشت هنری آغاز میشود، چون آن در طولِ سه ماه گذشته فکرِ جول را تسخیر کرده است.
جول و اِلی در آغاز این اپیزود با زوجِ سرخپوستی که تنها در وسط ناکجاآباد زندگی میکنند روبهرو میشوند و از آنها آدرس میپُرسند. اولین هدفِ این سکانس این است که ظلماتِ غلیظِ پایانبندیِ اپیزود قبل را با شوخطبعیاش تعدیل کند (که این کار را با موفقیت انجام میدهد)، اما هدفِ اصلیاش زمینهچینی کشمکش درونیِ جول که در تمام طولِ این اپیزود با آن دستوپنجه نرم میکند، است: زوجِ سرخپوست به جول اطمینان میدهند که نباید از رودخانهی مرگ عبور کند و او را ترغیب میکنند که بهترین مسیر برای ادامهی سفرشان به سمتِ غرب، تغییر مسیرشان به سمتِ شرق است. اِلی نمیخواهد حرفشان را جدی بگیرد، اما جول دلیلی برای جدی نگرفتنِ هشدارشان ندارد؛ آنها مدتِ زیادی اینجا زندگی میکنند و طبیعتا خطراتِ این محیط را بهتر از آنها میشناسند. درست بلافاصله پس از خارج شدنِ جول از کلبه است که او دچار حملهی عصبی میشود. حملاتِ عصبی که با تپش قلب، احساسِ تنگی نفس، فشردگی در قفسهی سـ*ـینه و احساس از دست دادنِ تعادل همراه است، آنقدر گسترده هستند که فرد فکر میکند که دچار سکتهی قلبی شده است و میترسد که بمیرد.
ما عامل علاقهمندکنندهی حملات عصبی برخلافِ سکتهی قلبی مشخص نیست (ناسلامتی کُلِ سریال «سوپرانوها» دربارهی رواندرمانیِ تونی سوپرانو برای کشفِ دلیل حملاتِ عصبیاش بود). گرچه بدن ازطریقِ حملهی عصبی به فرد میگوید که او در خطرِ بسیار جدی و بزرگی قرار گرفته است، اما خودِ او نمیداند که او دقیقا از چه خطری ناگهان اینقدر وحشتزده میشود. اپیزودِ ششم دربارهی پروسهی خودآگاه شدنِ جول دربارهی علتِ حملات عصبیِ اخیرش است که تا حالا سابقه نداشته است. اینکه وحشتزدگی او درست بلافاصله پس از هشدارِ زوجِ سرخپوست دربارهی خطراتِ پیشروی آنها اتفاق میاُفتد، تصادفی نیست. جول دیگر فاقدِ اتکابهنفسِ سابقش است. چون قبلا اگر او میمُرد، میمُرد. برایش اهمیت نداشت. اما حالا اگر بمیرد، اِلی وسط برهوتی ناشناخته تنها خواهد ماند و بدون او دوام نخواهد آورد و اگر اِلی بمیرد، او دختر ناتنیاش را از دست خواهد داد و هیچ چیزی او را بیشتر از اینکه مجددا در هدفش بهعنوانِ یک محافظ شکست بخورد، هیچچیزی او را بیشتر از اینکه مجددا دردِ فقدان را تجربه کند، وحشتزده نمیکند. تجربهی هنری و سم به او یادآوری کرد که در این دنیا همیشه احتمالش وجود دارد که همهچیز در عرض چند دقیقه از این رو به آن رو شود.
واکنشِ اِلی به حملهی عصبیِ جول هم قابلتوجه است: اولین برداشتِ اِلی از جول کسی بود که با دستِ خالی بر یک فردِ مُسلح غلبه میکند. اما همانطور که در نقدِ اپیزود چهارم هم گفتم، حرکتِ جول در پایانِ اپیزود اول محصولِ تسلط او روی آن موقعیت نبود، بلکه اتفاقا محصولِ از دستِ دادن کنترلِ خودش در پیِ علاقهمند شدنِ ترومایش بود. اگر آنجا ترومای جول در قالبِ خشمی مرگبار فوران کرده بود، حالا آن در قالبِ وحشتی فلجکننده بروز کرده است. یکی از ویژگیهای کودکان این است که باور دارند والدینشان خدا هستند؛ بینقص هستند؛ هرکاری ازشان برمیآید؛ هیچ ترسی ندارند و همیشه هوایشان را خواهند داشت. اما کودکان با پیر شدنِ والدینشان متوجه میشوند که نهتنها آنها از لحاظ فیزیکی آسیبپذیر هستند، بلکه از لحاظ روانی هم به اندازهی خودشان دربوداغون و شکننده هستند؛ متوجه میشوند که والدینشان تکیهگاهِ ابدیشان نخواهند بود و اضطرابِ ناشی از این حقیقت که بالاخره روزی میرسد که آنها در غیبتِ والدینشان تنهای تنهای تنها خواهند شد، بر آنها غلبه میکند. چیزی که اِلی در مواجه با حملهی عصبیِ جول متوجه میشود این است که او آن آدمِ شکستناپذیری که فکر میکرد نیست.
نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com