خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
نقد سریال The Last of Us (فصل اول) | قسمت ششم

در اپیزود ششم سریال The Last of Us جول بینِ ابرازِ عشق پدرانه‌اش به اِلی و وحشتش از احتمال ازدست‌دادنِ او سر دوراهی سختی قرار می‌گیرد. همراه نقد زومجی باشید.

گرچه اپیزود ششم «آخرینِ ما» سه ماه پس از اتفاقاتِ اپیزود قبل جریان دارد، اما این اپیزود با یادآوری سرنوشتِ هولناک هنری و سم آغاز می‌شود. سرنوشتِ آن‌ها آن‌قدر شوکه‌کننده بود که به این زودی‌ها فراموشش نمی‌کردیم و طبیعتا نیازی به یادآوری آن نبود. بالاخره تاکنون تک‌تکِ اپیزودهای سریال فاقدِ آنچه گذشت بوده‌اند. پس هدفِ سازندگانِ سریال از قرار دادنِ این یادآوریِ نامتعارف در آغاز اپیزود ششم چیست؟ حقیقت این است که این صحنه بیش از اینکه وسیله‌ای برای یادآوری پایان‌بندیِ اپیزود قبل به بینندگان باشد، دریچه‌ای به درونِ فضای ذهنیِ جول است: سرنوشتِ هنری و سم جول را به‌طرز انکارناپذیری با احتمالِ گریزناپذیری که از فکر کردن به آن طفره می‌رفت، روبه‌رو کرد؛ او را نسبت به بزرگ‌ترین وحشتِ ناخودآگاهش خودآگاه کرد: اگر این اتفاق برای هنری و سم اُفتاده است، پس این اتفاق می‌تواند برای او و اِلی هم بیافتد و اگر اِلی درحالی که او مسئولیتش را برعهده دارد، صدمه ببیند، جول می‌داند که احتمالا او دیگر نخواهد توانست زیر وزنِ مجموعِ عذاب وجدانِ ناشی از شکستش در محافظت از سارا، تِس و حالا اِلی کمر راست کند و لوله‌ی تفنگش را به سمتِ خودش نشانه خواهد کرد. از یک طرف جول در طولِ ۲۰ سال گذشته از لحاظ عاطفی به هیچ‌چیز و هیچ‌کس به اندازه‌ی اِلی وابسته نشده است و از طرف دیگر سرنوشتِ هنری به او نشان داد که وابستگی‌اش به اِلی او را در چه خطر عاطفیِ مرگباری قرار داده است. اپیزود ششم با یادآوریِ سرنوشت هنری آغاز می‌شود، چون آن در طولِ سه ماه گذشته فکرِ جول را تسخیر کرده است.

جول و اِلی در آغاز این اپیزود با زوجِ سرخ‌پوستی که تنها در وسط ناکجاآباد زندگی می‌کنند روبه‌رو می‌شوند و از آن‌ها آدرس می‌پُرسند. اولین هدفِ این سکانس این است که ظلماتِ غلیظِ پایان‌بندیِ اپیزود قبل را با شوخ‌طبعی‌اش تعدیل کند (که این کار را با موفقیت انجام می‌دهد)، اما هدفِ اصلی‌اش زمینه‌چینی کشمکش درونیِ جول که در تمام طولِ این اپیزود با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کند، است: زوجِ سرخ‌پوست به جول اطمینان می‌دهند که نباید از رودخانه‌ی مرگ عبور کند و او را ترغیب می‌کنند که بهترین مسیر برای ادامه‌‌ی سفرشان به سمتِ غرب، تغییر مسیرشان به سمتِ شرق است. اِلی نمی‌خواهد حرفشان را جدی بگیرد، اما جول دلیلی برای جدی نگرفتنِ هشدارشان ندارد؛ آن‌ها مدتِ زیادی اینجا زندگی می‌کنند و طبیعتا خطراتِ این محیط را بهتر از آن‌ها می‌شناسند. درست بلافاصله پس از خارج شدنِ جول از کلبه است که او دچار حمله‌ی عصبی می‌شود. حملاتِ عصبی که با تپش قلب، احساسِ تنگی نفس، فشردگی در قفسه‌ی سـ*ـینه و احساس از دست دادنِ تعادل همراه است، آن‌قدر گسترده هستند که فرد فکر می‌کند که دچار سکته‌ی قلبی شده است و می‌ترسد که بمیرد.

ما عامل علاقه‌مند‌کننده‌ی حملات عصبی برخلافِ سکته‌ی قلبی مشخص نیست (ناسلامتی کُلِ سریال «سوپرانوها» درباره‌ی روان‌درمانیِ تونی سوپرانو برای کشفِ دلیل حملاتِ عصبی‌اش بود). گرچه بدن ازطریقِ حمله‌ی عصبی به فرد می‌گوید که او در خطرِ بسیار جدی و بزرگی قرار گرفته است، اما خودِ او نمی‌داند که او دقیقا از چه خطری ناگهان این‌قدر وحشت‌زده می‌شود. اپیزودِ ششم درباره‌ی پروسه‌ی خودآگاه شدنِ جول درباره‌ی علتِ حملات عصبیِ اخیرش است که تا حالا سابقه نداشته است. اینکه وحشت‌زدگی او درست بلافاصله پس از هشدارِ زوجِ سرخ‌پوست درباره‌ی خطراتِ پیش‌روی آن‌ها اتفاق می‌اُفتد، تصادفی نیست. جول دیگر فاقدِ اتکابه‌نفسِ سابقش است. چون قبلا اگر او می‌مُرد، می‌مُرد. برایش اهمیت نداشت. اما حالا اگر بمیرد، اِلی وسط برهوتی ناشناخته تنها خواهد ماند و بدون او دوام نخواهد آورد و اگر اِلی بمیرد، او دختر ناتنی‌اش را از دست خواهد داد و هیچ چیزی او را بیشتر از اینکه مجددا در هدفش به‌عنوانِ یک محافظ شکست بخورد، هیچ‌چیزی او را بیشتر از اینکه مجددا دردِ فقدان را تجربه کند، وحشت‌زده نمی‌کند. تجربه‌ی هنری و سم به او یادآوری کرد که در این دنیا همیشه احتمالش وجود دارد که همه‌چیز در عرض چند دقیقه از این‌ رو به آن رو شود.


واکنشِ اِلی به حمله‌ی عصبیِ جول هم قابل‌توجه است: اولین برداشتِ اِلی از جول کسی بود که با دستِ خالی بر یک فردِ مُسلح غلبه می‌کند. اما همان‌طور که در نقدِ اپیزود چهارم هم گفتم، حرکتِ جول در پایانِ اپیزود اول محصولِ تسلط او روی آن موقعیت نبود، بلکه اتفاقا محصولِ از دستِ دادن کنترلِ خودش در پیِ علاقه‌مند شدنِ ترومایش بود. اگر آن‌جا ترومای جول در قالبِ خشمی مرگبار فوران کرده بود، حالا آن در قالبِ وحشتی فلج‌کننده بروز کرده است. یکی از ویژگی‌های کودکان این است که باور دارند والدینشان خدا هستند؛ بی‌نقص هستند؛ هرکاری ازشان برمی‌آید؛ هیچ ترسی ندارند و همیشه هوایشان را خواهند داشت. اما کودکان با پیر شدنِ والدینشان متوجه می‌شوند که نه‌تنها آن‌ها از لحاظ فیزیکی آسیب‌پذیر هستند، بلکه از لحاظ روانی هم به اندازه‌ی خودشان در‌ب‌و‌داغون و شکننده هستند؛ متوجه می‌شوند که والدینشان تکیه‌گاهِ ابدی‌شان نخواهند بود و اضطرابِ ناشی از این حقیقت که بالاخره روزی می‌رسد که آن‌ها در غیبتِ والدینشان تنهای تنهای تنها خواهند شد، بر آن‌ها غلبه می‌کند. چیزی که اِلی در مواجه با حمله‌ی عصبیِ جول متوجه می‌شود این است که او آن آدمِ شکست‌ناپذیری که فکر می‌کرد نیست.


نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول

 

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
بچه‌ها اما این حقیقت را به سرعت و به‌راحتی نمی‌پذیرند. درعوض آن‌ها در ابتدا از اینکه والدینشان برخلافِ چیزی که خیال‌پردازی می‌کردند بی‌نقص نیستند عصبانی و کلافه می‌شوند و این دقیقا همان واکنشی است که اِلی به حمله‌ی عصبیِ جول نشان می‌دهد. بخشِ جالبِ قضیه این است که اِلی تنها به این علت جنبه‌ی درهم‌شکسته و مُضطربِ جول را می‌بیند، چون رابـطه‌ی آن‌ها صمیمانه‌تر از همیشه شده است. اگر آن‌ها صمیمی نبودند، جول دلیلی نداشت که از مرگِ احتمالیِ اِلی بترسد و دچار حمله‌ی عصبی شود. در نتیجه، چهره‌ی دروغینِ جول به‌عنوان یک محافظِ شکست‌ناپذیر همچنان دست‌نخورده باقی می‌ماند. اینکه وحشت‌زدگیِ جول جلوی روی اِلی بیرون می‌زند، اینکه جول نمی‌تواند جلوی افشای این بخش از خودش را بگیرد، نشانه‌ای از تقویتِ رابـ*ـطه‌ی عاطفیِ آنهاست. گرچه آن‌ها بیش از همیشه به خلوتِ یکدیگر راه پیدا کرده‌اند، اما با این وجود هنوز راه بسیار زیادی برای اینکه کاملا از لحاظ عاطفی تسلیم یکدیگر شوند و دیگر چیزی برای مخفی کردن از یکدیگر نداشته باشند، باقی مانده است.

چون اِلی در واکنش به حمله‌ی عصبی جول می‌گوید: «یادت باشه که اگه بمیری، من به فنا می‌رم». اِلی نمی‌تواند بگوید که: «لطفا نمیر، چون من دوستت دارم». و جول هم نمی‌تواند بگوید که: «من از اینکه ممکنه تو رو به کُشتن بدم، از اینکه ممکنه برای محافظت از تو کافی نباشم، وحشت‌زده‌ام و به خاطر همینه که این‌قدر ناراحتم». درعوض جول ادعا می‌کند که حالش به خاطر سردی هوا بد شده است ("یهو سرمای هوا رفت تو وجودم"). هردوی آن‌ها هنوز به آن سطح از صداقت که حرفِ دلشان را به یکدیگر بزنند، نرسیده‌اند. آن‌ها آن‌قدر به یکدیگر وابسته شده‌اند که نمی‌توانند از دست دادنِ یکدیگر را تصور کنند، اما همزمان آن‌قدر هم از معنای این رابـ*ـطه وحشت‌زده هستند که نمی‌توانند درباره‌ی احساس واقعی‌شان صادق باشند و آن را به دیگری اعتراف کنند. بنابراین مُدام سعی می‌کنند ابراز نگرانی‌شان را درونِ چیزِ دیگری که احساس واقعی‌شان را لو نمی‌دهد، بسته‌بندی کنند.

این موضوع در سکانسی که جول و اِلی شب‌هنگام دور آتش نشسته‌اند و درباره‌ی آرزوهایشان صحبت می‌کنند نیز دیده می‌شود. وقتی اِلی از جول می‌پُرسد که آیا می‌داند که فضانوردِ محبوبش کدام است، جول بلافاصله جواب می‌دهد: سالی راید. نکته این است: اینکه جول جواب را به درستی حدس می‌زند نشان می‌دهد که شناختش از اِلی به جایی رسیده است که می‌تواند حدس بزند که او به‌طور ویژه‌ای تحت‌تاثیرِ سالی راید قرار گرفته است. اگر از جول بپرسید که چگونه جواب درست را حدس زده است، احتمالا خودش هم نمی‌تواند توضیح بدهد. و حتی اگر از اِلی بپرسید که چرا تحت‌تاثیرِ سالی راید قرار گرفته است، شاید خودش هم نتواند دلیلش را بگوید. اما جول به‌طور غریزی جواب را می‌داند. درست همان‌طور که والدین در پیِ نظاره کردن رفتار و گفتار فرزندانشان، به شناختِ عمیقی از آن‌ها می‌رسند که دیگران از رسیدن به آن عاجز هستند. در اواخر این اپیزود اِلی از جول می‌خواهد که شکار کردن را به او یاد بدهد. اِلی در واکنش به پاسخ مُبهمِ جول ("هوم") می‌گوید: «هوم یعنی دخترها از پسش برنمیان؟». این یک نمونه از همان رفتار و گفتاری است که نزدیکانِ یک فرد را قادر به پیش‌بینی کردنِ علایقش می‌کنند. اِلی به‌عنوان کسی که بلافاصله از جوابِ مُبهم جول به این نتیجه می‌رسد که او فکر می‌کند دخترها از پسِ شکار کردن برنمی‌آیند، طبیعتا بیش از هرکس دیگری تحت‌تاثیرِ فضانوردی قرار می‌گیرد که ثابت کرده زنان هم می‌توانند از پسِ فضانوردی بربیایند.

پوتینِ کهنه، فرسوده‌ و غیرقابل‌تعمیرِ جول سمبلِ باور او به ازکاراُفتادگی‌ و قابلیت‌های تحلیل‌رفته‌اش است. او اعتقاد دارد که درست مثل این پوتین به زورِ نوار چسب سرپا مانده است و به‌زودی به‌طرز غیرقابل‌استفاده‌ای خراب خواهد شد

علاوه‌بر این، خودِ اِلی هم از جواب درست جول شوکه نمی‌شود. اِلی نمی‌گوید: «عه، تو از کجا می‌دونی؟». برای مثال اِلی در اپیزود چهارم از جواب درست جول به جوک‌اش شگفت‌زده می‌شود و کنجکاو می‌شود که آیا او هم کتابِ جوک‌ها را خوانده است یا نه. اما در اینجا این‌طور نیست. حالا اِلی با این حقیقت که جول او را تا این حد می‌شناسد، شوکه نمی‌شود؛ درواقع او حتی به آن فکر هم نمی‌کند. قابل‌ذکر است که وقتی اِلی شروع به خیال‌پردازی درباره‌ی آینده‌شان می‌کند، خودش را به‌طور خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه با جول جمع می‌بندد: «فرضاً فایرفلای‌ها رو پیدا کردیم و همه‌چی درست شد. بعدش چی؟ بعدش چیکار می‌کنیم؟». آرزوی حقیقیِ اِلی نه فضانورد شدن، بلکه این است که همراهی‌اش با جول پس از پایانِ ماموریتشان نیز همچنان ادامه‌دار باشد؛ همان‌طور که جول تاکنون تکیه‌گاهِ پدرانه‌ی او و راهنمای قابل‌اعتمادِ آن‌ها در سفرشان بوده است، او وظیفه‌ی تعیینِ مرحله‌ی بعدیِ زندگی‌ِ دونفره‌شان را به جول واگذار می‌کند. تازه پس از اینکه جول دربرابر تلاش اِلی برای جمع بستن خودش با او مقاومت می‌کند است که اِلی شروع به خیال‌پردازی درباره‌ی فضانورد شدن می‌کند.

خواسته‌ی سرکوب‌شده‌ی اِلی برای تداوم همراهی‌اش با جول درباره‌ی خواسته‌ی سرکوب‌شده‌ی جول برای برعهده گرفتنِ سرپرستیِ همیشگی اِلی نیز صادق است. جول می‌گوید که دوست دارد در گوشه‌ی دوراُفتاده‌ای از دنیا یک خانه‌ی روستایی پیدا کند و گوسفند پرورش بدهد. اما نکته این است: در اواخر این اپیزود جول پس از اینکه با رساندنِ اِلی به پایگاهِ فایرفلای‌ها مواففت می‌کند، نظرش را تغییر می‌دهد و می‌گوید که دوست دارد به یک خواننده تبدیل شود. بالاخره کدامیک درست است؟ جول ادعا می‌کند چون گوسفندها مطیع و ساکت هستند، پس می‌خواهد دور از اِلی که وراج و طغیان‌گر است، زندگی آرامی را درنهایتِ تنهایی داشته باشد. اما واقعیت زیرمتنیِ حرفِ جول این است: چوپان چه کسی است؟ کسی است که گوسفندانِ بی‌دفاعش را پرورش می‌دهد و از آن‌ها دربرابرِ گرگ‌های دنیا محافظت می‌کند. به عبارت دیگر، وظیفه‌ی چوپان اساسا با وظیفه‌ی پدری که بچه‌اش را تربیت می‌کند و از او مراقبت می‌کند، یکسان است. جول نمی‌تواند مستقیما اعتراف کند که آرزو دارد کاش می‌توانست گوشه‌‌ای از دنیا را همراه‌با اِلی پیدا کند و خودش را به بزرگ کردن و زندگی کردن با دختر ناتنی‌اش وقف کند. اما آرزویِ جول برای چوپان شدن می‌تواند یک معنی دیگر هم داشته باشد: انزوا در این نقطه‌ی بحرانی از زندگیِ جول وسوسه‌برانگیزترین و رویایی‌ترین چیزی است که او می‌خواهد.

حالا که او پس از تجربه‌ی هنری و سم چشمانش مجددا به روی وحشتِ واقعیِ وابستگیِ عاطفی‌اش به اِلی باز شده است، با خودش فکر می‌کند بهترین اتفاقی که می‌تواند برایش بیافتد این است که از عالم و آدم دور شود؛ چون در تنهایی مطلق دیگر هیچ دختر کوچولویِ آسیب‌پذیری وجود ندارد تا بتواند او را از لحاظ عاطفی تهدید کند. در این صورت دیگر او از وظیفه‌ی محافظت از عزیزانش آزاد خواهد بود. پس رویای چوپانیِ جول در آن واحد تجسمِ بزرگ‌ترین ترس و بزرگ‌ترین آرزوی او است: زندگی کردن در تنهایی جدا از اِلی (که به‌معنی آزاد شدن از وحشتِ فقدانِ احتمالی خواهد بود) و زندگی کردن همراه‌با اِلی به‌عنوانِ یک پدر (که به‌معنی به‌دست آوردنِ فرصتِ دوباره‌ای برای تحققِ هدفِ لـ*ـذت‌بخشش به‌عنوانِ یک پدر خواهد بود).این همان مخمصه‌ای است که جول در طولِ این اپیزود با آن گلاویز است. انگار هرکدام از دست‌های جول با طناب به دو ماشینِ جدا متصل شده‌اند و ماشین‌ها تا سر حد متلاشی کردنِ او از وسط به دو طرفِ متضاد حرکت می‌کنند. حداقل فعلا قدرتِ بزرگ‌ترین ترسِ جول بر قدرتِ بزرگ‌ترین آرزویش می‌چربد؛ پس از اینکه جول و اِلی درباره‌ی آینده‌شان خیال‌پردازی می‌کنند، تصمیم می‌گیرند بخوابند. جول به اِلی می‌گوید که هر دو شیفتِ نگهبانی را خودش پُست خواهد داد.


نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول

 

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما نکته این است: جول خوابش می‌بَرد و در انجام وظیفه‌اش به‌عنوانِ نگهبان شکست می‌خورد. جول فردا صبح درحالی از خواب می‌پَرد که متوجه می‌شود اِلی در تمام این مدت داشته از او مراقبت می‌کرده. شکست‌های کوچکی مثل این وحشتِ فزاینده‌ی جول درباره‌ی اینکه او برای مراقبت از اِلی کافی نخواهد بود را تصدق می‌کنند. جول از دستِ اِلی عصبانی می‌شود که چرا بیدارش نکرده است، اما واقعیت این است که او از دستِ خودش عصبانی است که چرا خوابش بُرده بود و حالا دارد عصبانیتش را سر اِلی خالی می‌کند. مسئله این است: چیزی که جول به‌عنوان شکستش به‌عنوانِ یک محافظ تفسیر می‌کند، واقعا شکست نیست. خوابیدنِ جول سر پُست طبیعی است. جول به خواب نیاز دارد (مخصوصا باتوجه‌به سفرِ طاقت‌فرسایشان) و باید وظیفه‌ی نگهبانی را با اِلی تقسیم می‌کرد. هرکس دیگری هم جای جول بود، خوابش می‌بُرد. اما جول به‌عنوان کسی که خودش را به خاطر شکستش در مراقبت از سارا و تِس سرزنش می‌کند، استانداردهای غیرواقعی‌ای برای خودش تعیین کرده است.

ضایعه‌های روانیِ جول از سرزنش کردنِ خودش به خاطرِ ناکافی‌بودنِ قابلیت‌هایش به‌عنوانِ یک محافظ سرچشمه می‌گیرد. واقعیت اما این است که مرگِ سارا و تِس تقصیر جول نبود. بااین‌حال، آدم‌های عزادار نمی‌توانند جلوی تمایلشان به مُقصر دانستنِ خودشان در مرگِ عزیزانشان را بگیرند. پس اتفاقی که می‌اُفتد این است: جول آن‌قدر از احتمال از دست دادنِ اِلی وحشت‌زده‌ است که سعی می‌کند قابلیت‌هایش به‌عنوانِ یک محافظ را محک بزند. او آن‌قدر نسبت به توانایی‌هایش نامطمئن است که به خودش سخت می‌گیرد. او با خودش می‌گوید: «من فقط در صورتی می‌تونم شایستگیِ محافظت از اِلی رو به‌دست بیارم که تا صبح بیدار بمونم».

این درحالی است که دلیلی برای بیدار ماندن وجود ندارد؛ اصرار جول برای برعهده گرفتن هر دو شیفتِ نگهبانی روش ناسالمی برای کنترل کردنِ وحشتِ ناکافی‌بودنش است. جول برای بی‌عیب‌و‌نقص‌بودن تلاش می‌کند و بالاترین سطح عملکرد را از خودش انتظار دارد. نتیجه کمال‌گراییِ وسواس‌گونه‌ای است که طی آن خودش را به تلاش برای رسیدن به یک ایده‌آلِ دست‌نیافتنی یا اهدافِ غیرواقع‌بینانه سوق می‌دهد و ارزش خودش را با میزانِ بهره‌وری و دستاوردهایش اندازه‌گیری می‌کند و درست مثل هر کمال‌گرایی وقتی در رسیدن به استانداردهایش شکست می‌خورد، از دستِ خودش کلافه می‌شود و به‌طور خشن از خودش انتقاد می‌کند. جول باید این حقیقت را بپذیرد که هیچ کاری از دستِ او برای نجاتِ سارا و تِس برنمی‌آمد.

دومین لحظه‌ای که جول آن را به‌عنوان شکست برداشت می‌کند، زمانی است که او و اِلی توسط همشهری‌های تامی محاصره می‌شوند. آن‌ها یک سگ دارند که ادعا می‌کنند می‌تواند بوی مُبتلاشدگان را احساس کند. پس جول در یک تنگنای گریزناپذیر قرار می‌گیرد: آن‌ها خلع سلاح شده‌ و از همه طرف محاصره شده‌اند. اگر سگ بوی گازگرفتگیِ اِلی را تشخیص بدهد، او را تکه‌و‌پاره خواهد کرد و کاری از دستِ جول برنخواهد آمد و اگر جول دخالت کند و جلوی نزدیک شدنِ سگ به اِلی را بگیرد، هر دو هدفِ گلوله قرار می‌گیرند و باز هم خواهند مُرد. پس جول سر جایش خشک‌اش می‌زند. هیچ کاری از دستِ او برنمی‌آید. او با استیصالِ مطلق روبه‌رو شده است. اگر سگ گازگرفتگی اِلی را تشخیص می‌داد و به او حمله می‌کرد، ما نمی‌توانستیم جول را سرزنش کنیم. واقعیت این است که میزانِ قابلیت‌های جول به‌عنوان یک محافظ محدودیت دارد و در این لحظه‌ی به‌خصوص قابلیت‌های او به نهایتِ محدودیتشان رسیده است. اگر اِلی کُشته می‌شد، دلیلش ضعفِ جول نمی‌بود. اما این توجیه محصولِ تفکرِ منطقی است. برداشتِ خود جول از این موقعیت نه منطقی، بلکه کاملا عاطفی، کاملا انسانی، است. درعوض جول باز دوباره با استناد به واکنشش در این موقعیت به این نتیجه می‌رسد که او برای مراقبت از اِلی ناکافی است.

شاید هرکس دیگری جز جول، بی‌حرکت نمی‌ایستاد، بلکه هرکاری از دستش برمی‌آمد برای متوقف کردنِ سگ انجام می‌داد. حاضر بود همراه‌با بچه‌اش بمیرد، اما به اُمید خدا دست روی دست نگذارد. اما جول یک‌جا خشک‌اش می‌زند. دلیلش این است که جول در همان موقعیتی قرار می‌گیرد که تداعی‌گرِ موقعیتِ مرگ سارا است: تهدید شدنِ جان اِلی درحالی که هیچ کاری از دستِ جول برای محافظت از او برنمی‌آید، به فعال شدنِ ترومای مرگِ سارا منجر می‌شود. ماهیچه‌های جول فلج می‌شوند، زانوهایش قفل می‌کنند و مغزش از دستور دادن امتناع می‌کند.

بنابراین نه‌تنها اگر اِلی می‌مُرد جول نباید خودش را مُقصر می‌دانست، بلکه هرکس دیگری هم ترومایی شبیه به جول را تجربه کرده بود، در چنین موقعیتی خشک‌اش می‌زد. اما جول این‌طور فکر نمی‌کند. جول با این موضوع احساساتی برخورد می‌کند: جول عدم اقدامش را دوباره به پای ناکافی‌بودنش می‌نویسد. واقعیت اما این است که توانایی‌های هیچکس برای مراقبت از عزیرانش کافی نیست. دوست داشتن یک نفر بعضی‌وقت‌ها درباره‌ی کنار آمدن با این حقیقت است که کنترلِ زندگی از دستان‌مان خارج است. اما این حقیقت برای کسی که تصورِ از دستِ دادنِ اِلی بعد از سارا و تِس برای او غیرممکن است، پذیرفتنی نیست.

به این ترتیب، به سکانس دعوای لفظیِ جول و تامی در کافه می‌رسیم. جول از تامی می‌خواهد که برای رساندنِ اِلی به پایگاهِ فایرفلای‌ها به او بپیوندد: «دوتایی راحت می‌تونیم تا کُلرادو بریم». اما منظور واقعی جول که هنوز برای اعتراف به آن به اندازه‌ی کافی شجاع نیست این است: «من خودم تنهایی نمی‌تونم انجامش بدم. توانایی‌های من برای مراقبت از اِلی کافی نیست و ممکنه به کُشتنش بدم». چراکه اعتراف به این حقیقت به‌معنی اعتراف به این حقیقت است که او اِلی را مثل دخترِ‌ خودش دوست دارد و این حقیقت جول را آن‌قدر می‌ترساند که او تا جایی که امکان دارد برای حفِظ فاصله‌ی عاطفی‌اش با اِلی به دروغ گفتن ادامه خواهد داد. بنابراین وقتی تامی می‌گوید که نمی‌تواند این کار را انجام بدهد، جول بلافاصله به او تهمت می‌زند و سعی می‌کند کنترلِ برادر کوچک‌ترش را دوباره به‌دست بیاورد. جول در ابتدا ماریا را به‌عنوانِ کسی که به تامی اجازه نمی‌دهد تا به برادرش کمک کند مُتهم می‌کند و سپس ماریا را به‌عنوان کسی که تامی را از ارتباط رادیویی با برادرش محروم کرده بود، سرزنش می‌کند؛ لحنِ جول به‌شکلی است که انگار به زبان بی‌زبانی دارد می‌گوید: «تو چه مردی هستی که اجازه‌ت رو دادی دستِ زنت».
جول سعی می‌کند ازطریق دشمن‌سازی از ماریا و شرمنده کردنِ تامی، او را وادار به پذیرفتنِ درخواستش کند. علاوه‌بر این، جول ازطریقِ اشاره به قتل‌هایی که برای حفاظت از تامی مرتکب شده بود، سعی می‌کند ترحمِ تامی را برای خودش بخرد و به تامی یادآوری کند که به او بدهکار است. عدمِ صداقتِ جول با تامی درباره‌ی احساس وحشت‌زدگی‌اش باعث می‌شود تا از روش‌های فریبکارانه‌ای برای متقاعد کردنِ تامی استفاده کند. درنهایت، اصرارِ جول چاره‌ای برای تامی باقی نمی‌گذارد؛ تامی دلیل اصلی‌اش برای مخالفت با درخواست جول را افشا می‌کند: ماریا حامله است. پس او باید بیشتر مراقبِ خودش باشد. تامی نمی‌داند که این بدترین خبری است که می‌تواند در این شرایط به جول بدهد. درست در زمانی‌که جول با وحشتِ برعهده گرفتنِ مسئولیتِ اِلی دست‌به‌گریبان است، تامی به او خبر می‌دهد که قرار است پدر شود. جول که نسبت به توانایی‌های خودش به‌عنوانِ یک پدر شک و تردید دارد، در واکنش به جمله‌ی تامی ("حس می‌کنم پدر خوبی میشم") می‌گوید: «گمونم به‌زودی می‌فهمیم». مخاطبِ واقعی این جمله خودِ جول است. بخشِ خوش‌بینِ جول اعتقاد دارد که او می‌تواند پدر شایسته‌ای برای اِلی باشد، اما بخشِ بدبین‌اش با لحنی طعنه‌آمیز اعتمادبه‌نفسش به اینکه می‌تواند پدر خوبی برای اِلی باشد را زیر سؤال می‌بَرد. اگر جول بتواند توانایی‌هایی پدرانه‌ی تامی، خوش‌بینی‌ِ تامی درباره‌ی اینکه می‌تواند پدر خوبی برای بچه‌اش باشد را زیر سؤال ببرد، آن وقت می‌تواند احساسِ بهتری نسبت به شکست‌ِ خودش به‌عنوانِ پدرِ سارا و احساس نامطمئن‌بودنِ خودش به‌عنوان پدرِ الی داشته باشد.


نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول

 

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس جول در غیبتِ تامی همچنان باید به‌تنهایی از اِلی مراقبت کند و اضطرابِ او از اینکه برای این کار ناکافی است، بلافاصله پس از اینکه از کافه خارج می‌شود، مجددا در قالبِ حمله‌ی عصبی بروز پیدا می‌کند. دوباره باید تاکید کنم که خودِ جول تا این نقطه از اپیزود از دلیلِ حملاتِ عصبی‌اش بی‌اطلاع است. اما در این لحظه همه‌چیز برای او روشن می‌شود: درحالی که او با حمله‌ی عصبی‌اش دست‌و‌پنجه نرم می‌کند سرش را بالا می‌آورد و با زنی روبه‌رو می‌شود که مُدلِ موهای فرفری‌اش از پشت یادآورِ سارا است. به محض اینکه چشمانِ جول به این زن می‌خورد، حمله‌ی عصبی‌اش رفع می‌شود و جای خودش را به خیال‌بافی می‌دهد: جول می‌داند که این زن دخترش نیست، اما همزمان نیازش برای زنده‌بودن او خیلی قوی‌تر از حقیقتِ مرگش است. برای لحظاتی جول وارد یک دنیای موازی می‌شود که در آن سارا زنده است؛ حتی جول با خودش فکر می‌کند دختربچه‌ای که به سمتِ زنِ موفرفری می‌دود می‌تواند نوه‌‌اش باشد. اما به محض اینکه زن سرش را برمی‌گرداند و جول چهره‌اش را می‌بیند، خیال‌بافی به پایان می‌رسد و دریچه‌ای که برای سرک کشیدن به دنیایی موازی باز شده است، محکم بسته می‌شود.

واقعیت اما این است که این رویا چندان دور از دسترس هم نیست. اِلی حلول دوباره‌ی سارا است؛ با وجودِ اِلی زندگی در دنیایی موازی که دخترش زنده است، ممکن شده است. جول در پیِ وابستگی‌اش به اِلی از کسی که جنازه‌ی بچه‌ها را بدونِ احساس به آتش می‌سپرد به کسی که دلتنگی شدیدش برای دختر داشتن باعث شده تا غریبه‌ها را با دخترِ خودش اشتباه بگیرد، تغییر کرده است. جول تاکنون از سرکوب کردنِ حقیقت برای فرار از اعتراف به وابستگی‌اش به اِلی استفاده می‌کرد، اما حالا که در یک بُن‌بستِ گریزناپذیر گرفتار شده است، وادار می‌شود تا دربرابرِ حقیقت تسلیم شود. جول تنها در صورتی می‌تواند تامی را برای برعهده گرفتنِ مسئولیتِ اِلی متقاعد کند که با برادرش روراست باشد: او احساس می‌کند که ضعیف شده است و توانایی‌هایش برای محافظت از کسی که به عزیزترین فردِ زندگی‌اش بدل شده است، کافی نیست. تا حالا جول خودش را این‌طور توجیه می‌کرد که هیچکس برای مراقبت از اِلی وجود ندارد و او چاره‌‌ی دیگری جز تن دادن به این مسئولیت نداشت. به بیان دیگر، نقشِ جول در داستان مُنفعلانه بود. اما حالا با وجود کسی که جول می‌تواند مسئولیتِ اِلی را به او بسپارد، تصمیم جول برای ادامه‌ی همراهی‌اش با اِلی اقدامی فعالانه خواهد بود.

تا اینجا اِلی حکم ماموریتی را داشت که دیگران در دامنِ جول انداخته بودند. پس جول می‌توانستِ مرگِ احتمالی اِلی را این‌طور توجیه کند: «اگه دست خودم بود هیچ‌وقت این مأموریت رو قبول نمی‌کردم. تقصیر تِسه که منو وادار به انجام کاری که باهاش مخالف بودم کرد». اما حالا فرق می‌کند؛ حالا اگر جول مسئولیتِ اِلی را با وجودِ راهی که برای ترک کردن او دارد برعهده بگیرد، دلبستگی‌اش به او را رسمی خواهد کرد. تا حالا جول می‌توانست خودش را به نفهمی بزند و بگوید او هیچ‌وقت به اِلی علاقه نداشت، بلکه شرایط طوری پیش رفت که آن‌ها با یکدیگر همراه شدند. اما حالا اگر جول با وجودِ راهی که برای شانه‌خالی کردن از زیر بار مسئولیتِ اِلی دارد، تصمیم بگیرد تا به همراهی‌اش با اِلی ادامه بدهد یعنی به زبانِ بی‌زبانی اعتراف کرده است که نمی‌تواند بدونِ او زندگی کند. پس می‌توان تصور کرد که چرا جول به چنین شکل مُستاصلانه‌ای به‌دنبالِ راهی برای خلاص شدن از شرِ اِلی می‌گردد.

در نتیجه، جول آلونکی را برای خودانزوایی پیدا کرده است و با کلافگی مشغولِ سروکله‌زدن با پوتینِ کهنه، فرسوده‌ و غیرقابل‌تعمیرش است؛ پوتینی که سمبلِ باور جول به ازکاراُفتادگی‌اش و قابلیت‌های تحلیل‌رفته‌اش است. او اعتقاد دارد که درست مثل این پوتین به زورِ نوار چسب سرپا مانده است و به‌زودی به‌طرز غیرقابل‌استفاده‌ای خراب خواهد شد. در این لحظه تامی همراه‌با یک جفت پوتین نو وارد آلونک می‌شود. این پوتین‌های نو نویدبخش همان چیزی است که جول در تامی می‌بیند: فردِ جوان‌تر و قوی‌تری که برای محافظت از اِلی مناسب‌تر است. در نتیجه درحالی که جول به تامی التماس می‌کند که مسئولیتِ اِلی را برعهده بگیرد، با مُچاله‌شده‌ترین، آسیب‌پذیرترین و برهنه‌ترین جولی که تاکنون دیده‌ایم مواجه می‌شویم: او به از دست دادنِ تقریبا کُل شنوایی گوش راستش که تا حالا دو بار باعثِ غافلگیر شدنش شده است، اشاره می‌کند؛ او می‌گوید که سر شیفتِ نگهبانی خوابش می‌بَرد؛ او درباره‌ی شک و تردیدش در موقعیت‌هایی که نیازمندِ تصمیم‌گیری‌های صدم‌ثانیه‌ای‌اش هستند، صحبت می‌کند؛ او اعتراف می‌کند که گرچه کابوس‌هایش را به خاطر نمی‌آورد، اما با این احساس که انگار چیزی را از دست داده است، بیدار می‌شود. علاوه‌بر همه‌ی اینها، او دچار حملاتِ عصبی هم می‌شود.

اما جنبه‌ی طعنه‌آمیزِ حرف‌های جول این است: او ازطریق اعتراف به اینکه فردِ مناسبی برای محافظت از اِلی نیست، ترک کردنِ اِلی را برای خودش سخت‌تر می‌کند. چون وقتی یک نفر اعتراف می‌کند که آن‌قدر از احتمالِ از دست دادن یک نفر وحشت‌زده است که دچار حملاتِ عصبی می‌شود، درواقع دارد به عشقِ بی‌اندازه‌اش به آن فرد اعتراف می‌کند. جول تاکنون از اعتراف به احساسِ ناکافی‌بودنش فرار می‌کرد و برای متقاعد کردنِ تامی برای کمک به او به دروغ متوسل می‌شد، چون او به‌طور ناخودآگاهانه می‌دانست که افشای انگیزه‌ی واقعی‌اش برای ترک کردنِ‌ اِلی با ابرازِ احساس واقعی‌اش نسبت به اِلی یکسان خواهد بود. بنابراین وقتی یک نفر عشقش را به دیگری ابراز می‌کند، از آن لحظه به بعد تنها به خودش برای محافظت از آن شخص اعتماد خواهد داشت. ما معمولا احساس می‌کنیم میزانِ انگیزه و تعهدی که برای مراقبت از یک نفر داریم به میزانِ اهمیتی که به یک نفر می‌دهیم بستگی دارد. پس به محض اینکه جول به‌طور غیرعلنی اعتراف می‌کند که اِلی را آن‌قدر دوست دارد که از ترسِ ازدست‌دادنِ او فکر می‌کند فردِ مناسبی برای مراقبت از او نیست، او خودش را به‌طرز پارادوکسیکالی به تنها فردِ مناسب برای مراقبت از اِلی بدل می‌کند.

این حرف‌ها اما به این معنی نیست که جول حقیقتِ عشقش به اِلی را کاملا در آ*غو*ش کشیده است. او کماکان برای سرکوب واقعیت (اِلی نقش دخترِ ناتنی‌اش را پیدا کرده است) به دروغ و خودفریبی چنگ می‌اندازد. برای مثال، در صحنه‌ای که جول خبر جدایی‌شان را به اِلی می‌دهد، جول ادعا می‌کند: «این تصمیم رو به خاطر خودت گرفتم. با تامی جات خیلی امن‌تره. اون راه رو بهتر از من بلده». واقعیت اما این است که جول این تصمیم را به خاطر خودش گرفته است؛ جای اِلی با تامی امن‌تر نخواهد بود، بلکه جای جول دور از اِلی، دور از احتمالِ تجربه‌ی فقدانِ او، امن‌تر خواهد بود. جداییِ آن‌ها برخلافِ چیزی که جول ادعا می‌کند به نفعِ اِلی نیست، بلکه به نفعِ خود جول است. جول به اِلی می‌گوید: «حق با توئه. تو دختر من نیستی و منم قطعا بابات نیستم». این ادعا از لحاظ فنی درست است، اما همین که جول پس از بازگشت به اتاقش به سارا فکر می‌کند نشان می‌دهد که او همان احساسی را نسبت به اِلی دارد که نسبت به سارا داشت. قلبش پوچیِ واژه‌هایی را که به اِلی می‌گوید، افشا می‌کند.


نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول

 

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
به محض اینکه جول به‌طور غیرعلنی اعتراف می‌کند که اِلی را آن‌قدر دوست دارد که فکر می‌کند فردِ مناسبی برای مراقبت از او نیست، او خودش را به‌طرز پارادوکسیکالی به تنها فردِ مناسب برای مراقبت از اِلی بدل می‌کند

فردا صبح، گرچه جول نظرش را تغییر می‌دهد و تصمیم می‌گیرد مسئولیتِ اِلی را برعهده بگیرد، اما همچنان به خودفریبی ادامه می‌دهد. جول نمی‌گوید که: «من به این نتیجه رسیدم که اون‌قدر تو رو مثل دختر خودم دوست دارم که هرگز نمی‌تونم ترکت کنم»، بلکه درعوض ادعا می‌کند: «گمونم حقته که حق انتخاب داشته باشی». جول از این طریق وانمود می‌کند که:‌ «من علاقه‌ای به همراهی با اِلی نداشتم، بلکه این اِلی بود که از حق انتخابش برای ادامه‌ی همراهی با من استفاده کرد». جول ادعا می‌کند ازطریق فراهم کردن یک حق انتخاب برای اِلی دارد به او لطف می‌کند، اما واقعیت این است که او دارد به خودش لطف می‌کند. جول از ترک کردنِ اِلی عاجز است؛ زندگی بدونِ اِلی برای جول غیرممکن شده است؛ جول نمی‌تواند تصور کند که فرد دیگری غیر از خودش مسئولیتِ محافظت از عزیزترین فردِ زندگی‌اش را برعهده بگیرد. اما جول نمی‌تواند هیچکدام از این احساسات را بروز بدهد. یا بهتر است بگویم، او حتی نمی‌تواند داشتن این احساسات را به خودش اعتراف کند. پس او به‌طور ناخودآگاهانه‌ای تظاهر می‌کند که برخلافِ میلش دارد به اِلی حق انتخاب می‌دهد؛ درحالی که جول از کسی که اِلی انتخاب خواهد کرد، مطمئن است. ایده‌ی حق انتخاب صرفا وسیله‌ای برای لاپوشانی کردنِ نیاز عاطفیِ شدیدش به اِلی است.

به عبارت دیگر، گرچه تصمیم جول برای برعهده گرفتنِ مسئولیتِ اِلی فعالانه‌ترین تصمیمی است که تاکنون برای پذیرفتنِ حقیقت (اِلی برای او حکم دختر خودش را دارد) گرفته است، اما آن هنوز کاملا صادقانه نیست. گرچه او عشقش به اِلی را تاکنون به روش‌های غیرمستقیمِ بسیاری ابراز کرده است، اما هنوز از روراست‌بودن با خودش و دیگران درباره‌ی آن طفره می‌رود. گرچه او در این لحظه بیشتر از همیشه با ایده‌ی دختر داشتن احساس راحتی می‌کند، اما هنوز برای حفظ فاصله‌اش با این ایده به خودفریبی متوسل می‌شود. ایده‌ی حق انتخابی که جول ادعا می‌کند برای اِلی قائل شده است، از یک نظر دیگر هم قابل‌بحث است که باید صحبت کردن درباره‌ی آن را به بعد از پخشِ اپیزودِ فینال موکول کنیم. بااین‌حال، به گفتن این نکته بسنده می‌کنم: دیالوگِ جول درباره‌ی حق انتخاب که در بازی وجود ندارد، یکی دیگر از ابداعاتِ هوشمندانه‌ی سریال است که بارِ دراماتیک دوچندانی به پایان‌بندی خواهد بخشید. جول و اِلی درحالی جکسون را ترک می‌کنند که جول دیگر نمی‌ترسد و دیگر دچار حمله‌ی عصبی نمی‌شود. وحشت‌زدگیِ او از تردیدش درباره‌ی خواستنِ اِلی سرچشمه می‌گرفت؛ او اِلی را مثل دخترش خودش دوست داشت، اما اعتقادش به اینکه برای محافظت از او ناکافی است، بهانه‌ای برای انکارِ احساسش نسبت به اِلی بود. اما به محض اینکه عشقش به اِلی بر وحشتش از احتمالِ فقدانِ او غلبه کرد، با عزمی نامتزلزل‌تر از همیشه مسئولیتش به‌عنوان پدرِ اِلی را برعهده می‌گیرد.

درواقع، جول پایش را یک قدم فراتر می‌گذارد و شروع به رویاپردازی درباره‌ی آینده‌ی مشترکش با اِلی می‌کند: وقتی تامی به جول می‌گوید: «اینجا برات جا هست، برای جفتتون»، جول جواب می‌دهد: «روش حساب می‌کنم». علاوه‌بر این، جول برای گرفتن تفنگِ تامی نمی‌پُرسد: «می‌تونی تفنگت رو بهم بدی؟»، بلکه درعوض می‌گوید: «میشه تفنگت رو قرض بگیرم؟» وقتی چیزی را قرض می‌گیریم، یعنی همیشه قصد داریم تا آن را به مالکِ اصلی‌اش بازگردانیم. به بیان دیگر، جول از همین حالا اُمیدوار است که پس از پایانِ ماموریتشان به جکسون بازگردند. زندگی در جکسون همان فانتزی‌ای است که جول کمی قبل‌تر در جریان مکالمه‌شان درکنار آتش به اِلی گفته بود: زندگی در یک خانه‌ی روستایی و پرورش گوسفند. با این تفاوت که آرزوی جول زندگی در انزوای مطلق بود و زندگی در جکسون به‌معنی زندگی در یک اجتماع است. انزواطلبیِ جول از نیازش برای فاصله گرفتن از تهدید عاطفیِ اِلی و ناتوانی‌اش از تصورِ یک جامعه‌ی پساآخرالزمانیِ مُتمدن و کارآمد سرچشمه می‌گرفت. اما حالا که جکسون غیرممکن را ممکن است، حالا که جول می‌تواند دنیایی را تصور کند که زندگی همراه‌با اِلی در امنیت امکان‌پذیر است، وحشتش از احتمالِ فقدانِ اِلی تسکین پیدا می‌کند و در قالبِ این شهر مدرکِ ملموسی برای خوش‌بین‌بودن نسبت به آینده‌ی مشترکش با اِلی پیدا می‌کند.

تنها کاری که جول باید برای تحقق این آینده انجام بدهد این است که آخرین ماموریتش را با موفقیت انجام بدهد. حالا که تامی نقشِ خودش را در بدل کردنِ دنیا به جایی بهتر انجام داده است، حالا که تصورِ دنیایی بهتر دیگر غیرممکن به نظر نمی‌رسد، نوبتِ اوست که نقشش را در تولید واکسن ایفا کند. سپس، او همراه‌با اِلی به اینجا بازخواهد گشت و آن‌ها در آن خانه ساکن خواهند شد. آن‌ها برای تماشای فیلم به سینمای شهر خواهند رفت، بیکن خواهند خورند و کریسمس را جشن خواهند گرفت. تنها و تنها یک مأموریتِ دیگر برای انجام دادن باقی مانده است و او مطمئن است که این‌بار شکست نخواهد خورد. و به محض اینکه موفق شود، بالاخره می‌تواند زندگی‌ای که به‌عنوانِ ناجی دنیا لیاقتش را دارد به‌دست بیاورد و هدفِ معنابخشِ زندگی‌اش یعنی پدربودن را مجددا کشف کند. جول می‌تواند رویایی را که زمانی حتی از تصور کردنش عاجز بود، در مُشتش احساس کند. فقط یک مأموریتِ دیگر باقی مانده است و آن در مقایسه با مسیری که تاکنون پشت سر گذاشته‌اند، قابل‌انجام به نظر می‌رسد.

به این ترتیب، دورانِ جدیدِ رابـ*ـطه‌ی جول و اِلی با آموزش تیراندازی شروع می‌شود. دیگر این اِلی نیست که برای تفنگ داشتن به جول اصرار می‌کند، بلکه این جول است که مشتاقانه مهارت‌هایی را که بلد است به اِلی یاد می‌دهد. این حرکت نشان می‌دهد که او چقدر مراقبت از اِلی را جدی گرفته است. چون در چنین دنیایی اگر یک نفر بخواهد واقعا از فرزندش مراقبت کند، نمی‌تواند او را از خشونت دور نگه دارد، بلکه باید نحوه‌ی به‌کارگیریِ خشونت برای مراقبت از خودش را به او آموزش بدهد. جول تاکنون سعی می‌کرد جلوی فاسد شدنِ روح اِلی را بگیرد؛ در ادامه به تدریج به او اعتماد کرد و به دستش تفنگ داد، اما فقط برای استفاده در شرایط اضطراری. حالا جول دارد مهارت‌های آدمکشی‌اش را به نسلِ بعدی منتقل می‌کند؛ او رسما جایگاهش به‌عنوانِ الگوی اِلی را پذیرفته است و دارد به تدریج او را به فرد خشنی مثل خودش بدل می‌کند. یکی دیگر از پدرانه‌ترین رفتارهای جول زمانی است که تیرش را به‌طرز بی‌عیب‌و‌نقصی به مرکزِ هدف می‌زند.

وقتی بچه هستیم از کارهای خارق‌العاده‌ای که پدرانمان انجام می‌دهند، هیجان‌زده می‌شویم. برای مثال، یادم می‌آید پدرِ من توپ چهل‌تیکه را به‌شکلی شوت می‌کرد که بالای آپارتمانِ پنج طبقه‌مان می‌اُفتاد و از آنجایی که سقفِ آپارتمان شیب داشت و پشت‌بام بدونِ حفاظ بود، توپ دوباره قِل می‌خورد و پایین می‌اُفتاد و او این کار را دوباره با اصرارِ من تکرار می‌کرد. نه‌تنها من از تماشای پدرم درحال انجامِ این کارِ به‌ظاهر فراانسانی ذوق‌زده می‌شدم، بلکه پدرم هم از اینکه در نگاهِ من همچون موجودی فراانسانی به نظر می‌رسید، کیف می‌کرد. در این صحنه هم نه‌تنها جول با انگیزه‌ی تحت‌تاثیر قرار دادنِ اِلی برای تیراندازی به مرکز هدف مُصمم است، بلکه به خودش اجازه می‌دهد تا از ذوق‌زدگیِ اِلی ذوق کند. نه‌تنها پدرها از اینکه فرزندانشان به قابلیت‌های آن‌ها افتخار کنند لـ*ـذت می‌بَرند، بلکه خودِ بچه‌ها هم از اینکه دلیلی برای افتخار کردن به پدرانشان داشته باشند، لـ*ـذت می‌بَرند (چون قابلیت‌های پدرانشان باعث می‌شود که احساس امنیت کنند). پس از اینکه آن‌ها به محیط دانشگاه می‌رسند، اِلی می‌پُرسد: «مردم اینجا زندگی می‌کردن؟ می‌رفتن کلاس و اینا؟». جول جواب می‌دهد: «آره. به‌نظرم علاوه‌بر کلاس، هدفشون شناخت خودشون هم بود؛ که بفهمن هدفشون در زندگیشون چیه». نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم این است: درست بلافاصله پس از اینکه جول درباره‌ی خودشناسی و کشفِ هدف زندگی صحبت می‌کند، او می‌گوید: «داشتم فکر می‌کردم راستش دامداری گوسفند نمی‌خوام. خب، وقتی بچه بودم، می‌خواستم خواننده بشم».

جول ناخودآگاهانه از مستقیم‌ترین واژه‌های غیرمستقیمی که می‌تواند پیدا کند برای اعتراف به تعهدش به پدربودن برای اِلی استفاده می‌کند. تاکنون آرزوی جول زندگی کردن و پرورش گوسفند در انزوا بود؛ آرزوی او برای چوپان شدن از اشتیاقِ سرکوب‌شده‌اش برای محافظت از اِلی سرچشمه می‌گرفت. اما حالا که او به هدفِ اصلی‌اش، پدربودن برای اِلی، دست یافته است، می‌تواند درباره‌ی آرزوهای دیگرش که به‌لطفِ برطرف شدنِ حفره‌ی معنایی اصلی‌اش امکان‌پذیر شده است، فکر کند. نکته این است: سازندگانِ سریال از سالنِ سینمای جکسون به‌عنوانِ وسیله‌ای برای تاکید روی مُتمدن‌بودنِ این مکان استفاده می‌کنند. تاکنون داستان پیرامونِ تلاش برای به‌دست آوردنِ آذوقه، مهمات، باتری و وسیله‌ی نقلیه جریان داشت. بنابراین یکی از مهم‌ترین چیزهایی که نشان می‌دهد ساکنانِ این شهر از زندگی‌شان رضایت دارند، این است که آن‌ها به هنر علاقه‌مند هستند و می‌توانند برای هنر وقت بگذارند؛ درست همان‌طور که علاقه‌مندیِ فرانک به نقاشی کشیدن نشان‌دهنده‌ی ثباتِ زندگی‌اش بود. حالا ابراز علاقه‌ی جول به خواننده شدن هم بزرگ‌ترین مدرکی است که از تحولِ تمام‌عیارِ او در مقایسه با آغاز داستان داریم: وقتی کسی که تاکنون فقط برای بقای خشک‌و‌خالی ارزش قائل بود، به هنر ابراز علاقه می‌کند یعنی آن‌قدر از زندگی احساس رضایت می‌کند که حالا برای چیزی فراتر از حفظِ بدنِ فیزیکی‌اش نقشه می‌کشد.

اما از قدیم گفته‌اند «انسان نقشه می‌کشد، خدا می‌خندد». پس اپیزود با تحققِ بزرگ‌ترین کابوسِ جول و اِلی به پایان می‌رسد؛ جول در طولِ بیست سال گذشته از تکان خوردن از نقطه‌ای که دخترش در آغـوشـش خونریزی کرد عاجز بود، اما او به محض اینکه بالاخره به خودش اجازه می‌دهد که از گذشته دل بکَند و مجددا به یک دخترِ نوجوانِ دیگر مثل فرزندِ خودش عشق بورزد، وضعیتش وارونه می‌شود: حالا او کسی است که با زخمی وحشتناک در شکمش روی زمین اُفتاده است و دختر ناتنی‌اش کسی است که به او التماس می‌کند که زنده بماند. حالا جول همان‌طور که می‌ترسید از محافظت از اِلی ناتوان است و اِلی هم ناگهان به خودش می‌آید و می‌بیند جول هم دارد به جمعِ کسانی که برایش مهم بودند می‌پیوندد ("‫تمام کسایی که برام مهم بودن ‫یا مردن یا ولم کردن. ‫همه، بجز توی لعنتی")،. عشقِ آن‌ها باید با خطرناک‌ترین امتحانی که تاکنون با آن مواجه شده‌اند، محک بخورد. گرچه آن‌ها در طولِ این اپیزود خودشان را به‌عنوانِ پدر و دخترِ یکدیگر می‌پذیرند، اما هنوز از ابرازِ مستقیم احساسشان می‌ترسند. برای اینکه آن‌ها خودشان را از لحاظ عاطفی در صادقانه‌ترین و خالصانه‌ترین حالتِ ممکن تسلیم یکدیگر کنند، برای اینکه دیگر چیزی برای مخفی کردن از یکدیگر نداشته باشند، باید رابـ*ـطه‌شان با چالشی مواجه شود که حفظ آن نیازمندِ تلاشِ باچنگ‌و‌دندانشان است.

منبع: زومجی


نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول

 

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
نقد سریال The Last of Us (فصل اول) | قسمت هفتم

اپیزود هفتم سریال The Last of Us بهمان یادآوری می‌کند برخلاف چیزی که جول باور دارد، اِلی خوب می‌فهمد که از دست‌ دادن یعنی چه. همراه نقد زومجی باشید.

یکی از چیزهایی که اپیزودِ هفتم سریال «آخرینِ ما» را از اپیزودهای قبلی و بعدی‌اش متمایز می‌کند این است که آن اقتباسی از بازی اصلی «آخرینِ ما» نیست؛ درعوض این اپیزود بسته‌ی ‌الحاقیِ بازی اصلی را که تقریبا یک سال پس از انتشارِ آن در قالبِ یک محتوای جانبی عرضه شد، اقتباس می‌کند. در حوالی سال ۲۰۱۳ یکی از چیزهایی که داشت در صنعتِ بازی‌‌سازی پُرطرفدار می‌شد، بسته‌های الحاقی بود. برای مثال «آخرینِ ما» یک تجربه‌ی ۱۵ ساعته بود و بسته‌‌ی الحاقی‌اش که «رهاشده» نام داشت، حکم یک فصلِ دانلودشدنیِ دو و نیم ساعته را داشت. در حالتِ عادی بازی‌سازان معمولا با این بسته‌های الحاقی به‌عنوانِ راهی برای پرداختن به شخصیت‌ها یا رویدادهای جانبی که تاثیرِ خاصی روی داستان اصلی نمی‌گذاشتند و بود و نبودشان تفاوتی نمی‌کرد رفتار می‌کردند، اما استودیوی ناتی‌داگ تصمیمِ جاه‌طلبانه‌ای گرفت. ناتی‌داگ از خودش پُرسید: چه می‌شد اگر «رهاشده» (و همچنین کامیک‌بوک «رویاهای آمریکایی») را به بخشی حیاتی از داستانِ اصلی تبدیل می‌کردیم؟ چه می‌شد اگر از آن به‌عنوانِ فرصتی برای غنی‌تر کردنِ بازی اصلی استفاده می‌کردیم؟ اضافه کردنِ محتوای جدید که می‌توانست تمامیتِ بی‌نقصِ داستانِ اصلی را خدشه‌دار کند نگران‌کننده بود، اما «رهاشده» برخلافِ جثه‌ی کوچکش یا بهتر است بگویم، دقیقا به خاطرِ جثه‌ی کوچک و بی‌ادعایش به یک اتفاقِ بدعت‌گذار بدل شد.

در وهله‌ی نخست «رهاشده» از لحاظ گیم‌پلی متفاوت بود؛ برای مثال سازندگان به‌طرز خلاقانه‌ای مکانیک‌های بازی اصلی را که اکثرا برای اعمال خشونت و حفظ بقا از آن‌ها استفاده می‌شد برای انجام فعالیت‌های غیرخشونت‌آمیز تغییر کاربری داده بودند. برای مثال تیراندازی با سلاح گرم به مبارزه با تفنگِ آب‌پاش تغییر کرده بود؛ پرتاب آجر برای پرت کردنِ حواس مُبتلاشدگان یا غارتگران به رقابتِ اِلی و رایلی سر شکستن شیشه‌ی ماشین‌های پارک‌شده در مرکز خرید تغییر کرده بود و مخفی‌کاری برای از میان برداشتنِ بی‌سروصدای دشمنان به قایم‌باشک‌بازیِ اِلی و رایلی تغییر کرده بود. اما مهم‌تر از این، «رهاشده» به‌لطف روایتِ داستان مرگِ رایلی که حکم ترومای معرفِ اِلی را دارد، از بُعدِ تازه‌ای از شخصیتِ او پرده‌برداری کرد، معنای تازه‌ای به انگیزه‌ها‌، ترس‌ها و رابـ*ـطه‌اش با جول بخشید و کاری کرد تا پایان‌بندیِ بازی اصلی را از زاویه‌ی کاملا جدیدی ببینیم. در توصیفِ اهمیتِ پیش‌درآمدِ «رهاشده» همین و بس که آن همان نقشی را برای «آخرینِ ما» ایفا می‌کند که «بهتره با ساول تماس بگیری» برای «بریکینگ بد» ایفا کرد. درست درحالی که به نظر می‌رسید پایان‌بندی «آخرینِ ما» غایتِ پیچیدگیِ دراماتیک و اخلاقی است، «رهاشده» از راه رسید و با هرچه پیچیده‌تر کردنِ آن خلافش را ثابت کرد.

به همین دلیل است که تماشای برخی از مخاطبانِ سریال که اپیزودِ هفتم را به بی‌اهمیت‌بودن مُتهم می‌کنند، ناراحت‌کننده است. به نظر می‌رسد مشکلِ اصلی آن‌ها با این اپیزود را می‌توان در یک جمله خلاصه کرد: «داستانِ گذشته‌ی اِلی و رایلی نقشی در پیشبردِ‌ داستانِ زمان حال ندارد». بخشی از این تفکر تاحدودی قابل‌درک است؛ ما آن‌قدر درگیرِ سرنوشتِ کاراکترها شده‌ایم (علی‌الخصوص بعد از کلیف‌هنگرِ دیوانه‌واری مثل زخمی شدن و از حال رفتنِ قهرمانِ سریال) که تصورِ اینکه باید یک هفته بیشتر برای سردرآوردن از اینکه او جان سالم به در خواهد بُرد یا نه، صبر کنیم، ممکن است کلافه‌کننده باشد. اما بخشِ دیگری از این تفکر از درکِ کوته‌بینانه‌‌مان از سازوکارِ داستان‌گویی سرچشمه می‌گیرد. داستان‌گویی فقط درباره‌ی حرکتِ رو به جلوی داستان در سریع‌ترین حالتِ ممکن نیست، بلکه درباره‌ی درنگ کردن در یک لحظه و عمیق شدن به درونِ آن لحظه هم است. میزانِ پیشرفتِ یک داستان فقط براساس تعداد حوادثی که پشت سر هم اتفاق می‌اُفتند، اندازه‌گیری نمی‌شود. عمل داستان‌گویی فقط درباره‌ی قطار کردنِ یک سری رویداد نیست.

درعوض چیزی که یک داستان خوب را از یک داستانِ بد متمایز می‌کند پرداختن به چنین سوالاتی است: فلان رویداد چه معنایی برای این کاراکتر دارد؟ این کاراکتر چرا به این شکل به این رویداد واکنش نشان می‌دهد؟ چرا این کاراکتر وقتی در موقعیتِ تصمیم‌گیری قرار می‌گیرد، از بین گزینه‌هایی که دارد، فلان گزینه را انتخاب می‌کند؟ اصلا چه چیزی به او برای اصرار ورزیدن روی ادامه دادن در شرایطی ناامیدانه انگیزه می‌دهد؟ او بیشتر از همه از چه چیزی می‌ترسد و بیشتر از همه چه چیزی می‌خواهد؟ چرا شناختنِ روانشناسی یک کاراکتر برای درکِ بی‌درنگِ تاثیری که حوادثِ آینده روی او می‌گذارند، ضروری است؟ ازطریقِ مقایسه کردنِ نقاط تمایز و اشتراکِ کاراکترها چه چیزهای بیشتری درباره‌ی آن‌ها دستگیرمان می‌شود؟ داستان‌گو براساس نحوه‌ی چیدمانِ مجموعه اتفاقاتِ داستانش می‌خواهد چه چیزی درباره‌ی ماهیتِ دنیای واقعی بهمان بگوید؟ وقتی از این زاویه به عملِ داستان‌گویی نگاه می‌کنیم، دیگر میزانِ پیشرفتِ داستان تنها براساسِ سرعتِ پیشرفتِ خط داستانیِ اصلی سنجیده نمی‌شود. یک داستان فارغ از اینکه در زمانِ حال اتفاق می‌اُفتد یا زمان گذشته، تا وقتی که دنیایش را از لحاظ تماتیک غنی می‌کند و شخصیت‌هایش را روانکاوی می‌کند، پیشرفت می‌کند.

شاید وضعیتِ جول در آغاز اپیزود هفتم تفاوتِ چندانی با وضعیتِ او در پایانِ اپیزود نکرده باشد، اما حالا به‌لطفِ فلش‌بکِ این اپیزود نه‌تنها عزمِ ناشکستنیِ اِلی برای نجاتِ جول معنای تازه‌ای به خودش می‌گیرد، بلکه علتِ وابستگی‌اش به جول ملموس‌تر می‌شود. علاوه‌بر این، نه‌تنها تعهدِ اِلی برای نجات دنیا شخصی‌تر از همیشه می‌شود، بلکه متوجه می‌شویم جهان‌بینیِ خوش‌بینانه‌‌ی اِلی که در چنین دنیای بی‌رحمانه‌ای کمیاب است، نه از ساده‌لوحی کودکانه‌اش، بلکه اتفاقا از رویدادی عمیقا تراژیک، از تجربه‌ی نزدیکش با وحشت‌های این دنیا، سرچشمه می‌گیرد. در یک کلام، همان‌قدر که تصور «آخرینِ ما» بدونِ سکانس مرگِ سارا غیرممکن است، این موضوع به همان اندازه درباره‌ی دوستیِ غم‌انگیزِ اِلی و رایلی هم صادق است. اما اپیزود هفتم دقیقا چگونه به این اهداف دست پیدا می‌کند؟ اپیزود درحالی که جول از اِلی می‌خواهد او را رها کند و به جکسون بازگردد، آغاز می‌شود. اولین لحظه‌ی نبوغ‌آمیزِ این اپیزود در این نقطه اتفاق می‌اُفتد؛ اما قبل از اینکه به آن لحظه برسیم، یادآوری این نکته ضروری است: جول با آخرین نیرویی که برایش باقی مانده است، اِلی را با خشونت به عقب هُل می‌دهد و سپس یک قطره اشک از چشمش جاری می‌شود.

این اشک برای چیست؟ آیا جول به خاطر مرگِ اجتناب‌ناپذیرِ خودش ناراحت است؟ آیا او از اینکه اِلی باید ترکش کند، ناراحت است؟ آیا جول از این ناراحت است که تنها راهی که می‌تواند اِلی را وادار به ترک کردنش کند، پس زدنِ اوست و آخرین خاطره‌ای که اِلی از او خواهد داشت، پس زده شدن است؟ آیا جول از اینکه دوباره در محافظت از یک نفر دیگر شکست خورده است و مطمئن نیست که اِلی بتواند تنهایی در زمستان جان سالم به در ببرد، ناراحت است؟ یا شاید هم آن قطره‌ اشک در آن واحد نماینده‌ی مجموعِ تمام این احساسات است. هرچه است، به نظر می‌رسد هُل دادنِ اِلی کار خودش را کرده است؛ اِلی قبل از اینکه زیرزمین را ترک کند، برای مدتِ نسبتا طولانی‌ای به چهره‌ی جول خیره می‌شود؛ خداحافظی در نگاهش موج می‌زند؛ گویی او می‌داند این آخرین‌باری است که این چهره را خواهد دید. سپس پشتش را به جول می‌کند و به محض اینکه دستگیره‌ی درِ زیرزمین را لمس می‌کند، به گذشته کات می‌زنیم. محلِ قرارگیریِ این کات از اهمیتِ ویژه‌ای برخوردار است. در حالتِ عادی این بخش می‌توانست به این شکل تدوین شود: اپیزود با سکانس هُل داده شدنِ اِلی در زیرزمین آغاز می‌شد؛ در پایانِ این سکانس به محض اینکه اِلی دستگیره‌ی درِ زیرزمین را لمس می‌کند، تیتراژ آغازینِ سریال پخش می‌شد و درنهایت فلش‌بک بعد از پایانِ تیتراژ قرار می‌گرفت.


نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول

 

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما چرا سازندگان برخلافِ روندِ معمول از تیتراژ برای جدا کردنِ زمان حال و گذشته استفاده نمی‌کنند؟ چون شکلِ تدوینِ فعلی، فلش‌بک‌های این اپیزود را از تصاویری که برای بینندگانِ سریال در نظر گرفته شده است، به خاطراتی که اِلی آن‌ها را در لحظه‌ی باز کردنِ درِ زیرزمین در ذهنش مرور می‌کند، تبدیل می‌کند؛ چون در حالتِ فعلی فلش‌بک‌ها به گذشته‌ای که اِلی آن را در عرضِ چند صدم‌ثانیه از نو زندگی می‌کند، تبدیل می‌شوند. اِلی به یقین رسیده است که کاری از دستِ او برای نجاتِ جول برنمی‌آید و او واقعا برای اینکه جول را به حالِ خودش رها کند، آماده‌ است.
اما یادآوریِ گذشته‌اش با رایلی اراده‌ی خفته‌‌ی درونش را برای غلبه بر این شرایط کاملا نااُمیدانه بیدار می‌کند. تصورِ اینکه یک دختربچه‌ی ۱۴ ساله قادر باشد علاوه‌بر زنده نگه داشتن خودش، از یک نفر دیگر هم مراقبت کند، سخت است. پس پرداختن به اینکه اِلی سوختِ استقامتِ ذهنی‌اش برای جنگیدن را از کجا تأمین می‌کند، از اهمیت زیادی برخوردار است.

جهان‌بینیِ خوش‌بینانه‌‌ی اِلی که در چنین دنیای بی‌رحمانه‌ای کمیاب است، نه از ساده‌لوحی کودکانه‌اش، بلکه اتفاقا از رویدادی عمیقا تراژیک سرچشمه می‌گیرد

اولین سکانسِ فلش‌بک‌ها که به دعوای اِلی و هم‌کلاسی‌اش بِتانی منتهی می‌شود، روی دوتا از خصوصیاتِ شخصیتی اِلی تاکید می‌کند: اشتباه بتانی که او را با پانزده‌تا بخیه راهی درمانگاه می‌کند این است که نه‌تنها اِلی را دست‌کم می‌گیرد، بلکه به دوستِ صمیمی‌اش (که فعلا ناشناخته است) بی‌احترامی می‌کند؛ اشتباهی که به طغیان کردنِ شیطانِ زنجیرشده‌ی درونِ اِلی منجر می‌شود. عصبانیتِ اِلی، پتانسیلش برای اعمالِ خشونت، از رابـ*ـطه‌ی عاطفیِ نزدیکش با عزیزانش سرچشمه می‌گیرد. گرچه بتانی در ابتدا به اِلی توهین می‌کند، اما اِلی آن را نادیده می‌گیرد؛ تا وقتی که بتانی به رایلی توهین نکرده است، اِلی علاقه‌ای به دعوا کردن ندارد. خشونتِ غیرمنتظره‌ی اِلی که در عشقِ پُرحرارتش به دیگران ریشه دارد، یکی از خصوصیاتِ مشترکِ او و جول است.

از این نکته که بگذریم، یکی از چیزهایی که سریال همچنان به آن مُتعهد است این است که هیچکدام از طرفینِ درگیری (فِدرا علیه فایرفلای‌ها) را کاملا سیاه یا کاملا سفید به تصویر نمی‌کشد. ما قبلا در اپیزود اول دیده بودیم که حکومتِ دیکتاتوری فِدرا در منطقه‌ی قرنطینه‌ی بـ*ـو*ستون چقدر اقتدارگرایانه، ترسناک و فاسد بود. سپس نه‌تنها در اپیزود سوم با اسکلت‌های باقی‌مانده از قتل‌عامِ مردم سالم توسط آن‌ها مواجه شدیم، بلکه نحوه‌ی مجازاتِ بی‌رحمانه‌ی ماموران فِدرا به‌دستِ انقلابیونِ کانزاس‌ سیتی هم نشان‌دهنده‌ی حکومتِ ظالمانه‌ی آن‌ها در طولِ ۲۰ سال گذشته بود.
اما حالا در اپیزود هفتم با چهره‌ی متفاوتی از فِدرا روبه‌رو می‌شویم. کاپیتان کوآنگ اعتقاد دارد آن‌ها تنها کسانی هستند که جلوی فروپاشیِ نیمچه جامعه‌ای که از دنیای قدیم باقی مانده است را گرفته‌اند. در غیبتِ آن‌ها انسان‌ها یا از گرسنگی می‌میرند یا به جان یکدیگر خواهند اُفتاد. در حالتِ عادی ممکن است ادعای او را به‌عنوانِ چیزی فراتر از پروپاگاندا یا خودفریبی جدی نگیریم، اما چیزی که آن را متقاعدکننده می‌کند این است که در اپیزودِ پنجم دیدیم که چگونه کوتاهیِ انقلابیونِ کانزاس سیتی از رسیدگی به مسئله‌ی مُبتلاشدگانِ محبوس‌شده در تونل‌های شهر (تنها خدمتی که فِدرا به مردم شهر کرده بود)، به نابودیِ تمام‌عیارِ بازماندگانی که در طولِ ۲۰ سال گذشته دوام آورده بودند، منجر شد. این نکته فِدرا را از جنایت‌هایش تبرئه نمی‌کند، اما نشان می‌دهد که چگونه یک نفر می‌تواند شرارتش را برای خودش توجیه کند و باور داشته باشد که اقداماتش (مثلِ شکنجه کردنِ رهبرِ جنبش مقاومتِ کانزاس سیتی) برای خدمت به مردم ضروری هستند. از طرف دیگر، گرچه رایلی ادعا می‌کند فایرفلای‌ها هرگز از بمب‌هایشان برای صدمه زدن به غیرنظامی‌ها استفاده نمی‌کنند، اما بمبی که در اپیزود اول به زخمی شدنِ تِس و کُشته شدنِ افرادِ رابرت منجر شد، خلافش را ثابت می‌کند.

اما مکالمه‌ی اِلی با کاپیتان کوآنگ به اتفاقات زمانِ حال نیز مربوط می‌شود؛ کوآنگ دو انتخاب جلوی روی اِلی می‌گذارد: او باید بینِ بدل شدن به سرباز ساده‌ای که از دیگران دستور می‌گیرد و افسری که به دیگران دستور می‌دهد یکی را انتخاب کند. این اولین‌باری نیست که کُلِ زندگیِ اِلی به تصمیم‌گیری بینِ دو گزینه خلاصه شده است. نه‌تنها در اپیزود ششم جول و تامی بدونِ توجه به اینکه خودِ اِلی چه می‌خواهد، درباره‌ی کسی که باید او را به پایگاهِ فایرفلای‌ها برساند تصمیم‌گیری می‌کنند، بلکه در اپیزود اول هم مارلین باز دوباره بی‌توجه به اینکه خودِ اِلی چه می‌خواهد، مسئولیتش را به کسانی که اِلی هیچ شناختی ازشان ندارد، می‌سپارد. همچنین، وقتی سروکله‌ی رایلی دوباره پیدا می‌شود و به اِلی می‌گوید که به فایرفلای‌ها پیوسته است، بخشی از واکنش خشمگینانه‌ی اِلی به این خبر به خاطر این است که دوستش موفق شده از زیرِ آینده‌ای که دیگران برای او تعیین کرده‌اند شانه‌خالی کند و گزینه‌ی سومی را که در بینِ اندک گزینه‌های تحمیل‌شده به آن‌ها قرار ندارد، انتخاب کند و هویتِ خودش را به آن شکلی که خودش دوست دارد شکل بدهد؛ حتی اگر رایلی درنهایت به این نتیجه برسد که پیوستنش به فایرفلای‌ها اشتباه بوده است، حداقل تصمیمش را خودش گرفته است.

در طولِ زندگیِ اِلی همیشه یک بزرگسال وجود داشته است که اِلی به آن‌ها تکیه می‌کرده، آن‌ها او را راهنمایی می‌کردند و اِلی از آن‌ها سرمشق می‌گرفته (کاپیتان کوآنگ، رایلی، مارلین، تِس و حالا جول). اِلی هیچ‌وقت برای مدتِ زیادی به حالِ خودش رها نمی‌شد؛ در غیبتِ بزرگسال قبلی، یکی دیگر جایگزینش می‌شد. گرچه وجود کسی که می‌توانی به او تکیه کنی همیشه دلگرم‌کننده است، اما اگر اِلی می‌خواهد هویتِ اصیلِ واقعی‌اش را خارج از گزینه‌هایی که دیگران به او تحمیل می‌کنند کشف کند، اگر او می‌خواهد به استقلالِ فردی برسد، باید بزرگ‌ترین وحشتش را که در پایانِ اپیزود پنجم به سم اعتراف کرده بود در آ*غو*ش بکشد: تنها ماندن.
اِلی در غبیتِ جول برای اولین‌بار در طولِ زندگی‌اش در موقعیتی مرعوب‌کننده قرار می‌گیرد: او به‌طور کامل مسئول یا به عبارتی مولفِ دنیا، انتخاب‌ها و اعمالِ خودش است. اِلی در مواجه با آزادیِ مطلقش آن‌قدر وحشت‌زده می‌شود که تصمیم به فرار و رساندنِ خودش به نزدیک‌ترین تکیه‌گاهی که می‌تواند پیدا کند، می‌گیرد. اما همان‌طور که کاپیتان کوآنگ به درستی حدس زده بود، اِلی یک رهبرِ درون دارد و حالا که با ازکاراُفتادگیِ جول هیچ رهبری برای رهبری کردنِ اِلی در شعاعِ چند صد کیلومتری‌اش باقی نمانده است، فرصتِ ایده‌آلی برای شکوفاییِ رهبرِ درونش است.


نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول

 

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
تازه‌ترین تغییرِ هوشمندانه‌ای که سریال در بازی ایجاد کرده است، دستکاریِ سنِ رایلی است. همان‌طور که سریال ازطریقِ کاهش دادنِ سن سم و ناشنوا کردنش باعث شده بود تا اِلی نقشِ یک خواهر بزرگ‌تر را برای یک فرد کوچک‌تر و آسیب‌پذیرتر از خودش ایفا کند، حالا در رابـ*ـطه با رایلی هم شاهدِ نسخه‌ی عکسِ این موضوع هستیم. برخلافِ بازی که اِلی و رایلی تقریبا هم‌سن‌و‌سال و هم‌قدوقواره‌ی یکدیگر هستند، نه‌تنها سریال سن و قدِ همتای تلویزیونی رایلی را افزایش داده است و او را از لحاظ فیزیکی تنومندتر کرده است، بلکه روی این نکته که رایلی از اِلی قوی‌تر است، نقش محافظِ اِلی را ایفا می‌کند و بارها قُلدرهایی که اِلی را اذیت کرده‌اند کتک زده است، تاکید می‌شود. در این حالت رایلی به فردِ بزرگ‌تر و تواناتری که اِلی ازش پیروی می‌کند، ازش سرمشق می‌گیرد و تحسینش می‌کند، تبدیل می‌شود؛ رایلی الهام‌بخشِ اِلی است و این دقیقا همان رابـ*ـطه‌ای است که او با جول دارد. درست همان‌طور که اِلی جای خالیِ سارا را برای جول پُر می‌کند، جول هم برای اِلی حکم حلولِ دوباره‌ی رایلی را دارد. گرچه اِلی از امثالِ رایلی و جول الگو می‌گیرد، اما این بدان معنی نیست که او دوست دارد به آن‌ها وابسته باشد؛ او به بدل شدن به‌ دستِ راستِ آن‌ها رضایت نمی‌دهد.

درعوض، اِلی بیش از اینکه به پیروی کردن از آن‌ها اکتفا کند، مُشتاقانه می‌خواهد به رهبری مثل آن‌ها بدل شود. برای مثال، وقتی رایلی از اِلی می‌پُرسد که کبودیِ زیر چشمش کار چه کسی است تا پدرش را در بیاورد، اِلی با لحنی که افتخار به خود در آن موج می‌زند، جواب می‌دهد که خودش قبلا به حسابِ بتانی رسیده است. درست همان‌طور که در اپیزود قبل وقتی جول سر پُستِ نگهبانی‌ خوابش می‌بَرد، اِلی از بیدار کردن او امتناع می‌کند و سعی می‌کند به جول ثابت کند که بدونِ نیاز به او هم می‌تواند از پسِ این کار بربیاید و با لحنی افتخارآمیز تمام مراحلِ نگهبانی دادن را برای جول فهرست می‌کند. یکی دیگر از چیزهایی که رایلی و جول را به همتای یکدیگر بدل می‌کند، در لحظه‌ی رونمایی از نورهای نئونیِ خیره‌کننده‌ی مرکز خرید دیده می‌شود. این لحظه تداعی‌گر لحظه‌ی مشابه‌ای در اپیزود دوم (و لحظه‌ی دیگری که در ادامه‌ی داستان بین اِلی و جول اتفاق خواهد اُفتاد) است. در اپیزود دوم بلافاصله پس از رویاروییِ گروه با کلیکرها درحالی که اِلی مات و مبهوتِ چشم‌اندازِ زیبای شهر است، جول از پشت به او می‌پیوندد و می‌پُرسد: «این تموم چیزیه که انتظارش رو داشتی؟». در این اپیزود هم شاهدِ لحظه‌ی مشابه‌ای بینِ رایلی و اِلی هستیم. همان‌طور که رایلی چهره‌ی زیبا و حیرت‌انگیزی از دنیای قدیم را به اِلی نشان می‌دهد، همراه شدن با جول هم نقش مشابه‌ای را برای او ایفا می‌کند: بروز حس اکتشافش و سیراب شدنِ علاقه‌ی سیری‌ناپذیرش به خیال‌پردازی درباره‌ی دنیای گذشته.

یکی از خصوصیاتِ معرفِ اِلی این است که کسانی که دوستش دارند می‌دانند بهترین راه برای خوشحال کردنش این است که بقایای دنیای گذشته را به او نشان بدهند. به خاطر اینکه اِلی به‌عنوانِ فرزندِ آخرالزمان قدرِ چیزهایی را که برای مردمِ دنیای قدیم پیش‌پااُفتاده به شمار می‌آیند می‌داند و ارزش زیادی برای دنیای پیرامونش قائل است. گرچه جول در ابتدا به هیجان‌زدگی و اشتیاقِ اِلی برای بیشتر دانستن درباره‌ی دنیای گذشته اهمیت نمی‌داد (واکنش متفاوت آن‌ها در مواجه با بقایای هواپیمای مسافربریِ سقوط‌کرده در اپیزود سوم را به خاطر بیاورید)، اما در اپیزود ششم جول تازه بهترین روش برای خوشحال کردنِ اِلی را کشف کرده بود: صحبت کردن درباره‌ی جزییاتِ دنیای قدیم و پاسخ دادن به تمام سوالاتِ او بدونِ کور کردن ذوقش؛ درواقع همان کسی که پرواز کردن با هواپیما را به‌عنوانِ تجربه‌ای اعصاب‌خردکن جلوه داده بود، حالا پایش را یک قدم فراتر می‌گذارد و حقیقت را برای هیجان‌انگیزتر جلوه دادنِ گذشته دستکاری می‌کند (مثل وقتی که جول وزنِ دراماتیکی به واژه‌ی «پیمانکار» می‌بخشد و ادعا می‌کند که همه عاشق پیمانکارها بودند). این یکی از نشانه‌هایی بود که به احساس راحتی جول با مسئولیتِ پدربودن اشاره می‌کرد؛ چون پدرها شیفته‌ی این هستند که فرزندانشان به سؤال کردن از آن‌ها علاقه‌ نشان بدهند؛ شخصا یادم می‌آید پدرم مهارتِ ویژه‌ای در مسیریابی در تهران داشت، اطلس‌اش همیشه دم دستش بود (در دوران قبل از ظهورِ اپلیکیشن‌های مسیربایی) و هیچ چیزی او را بیشتر از اینکه برای پیدا کردن آدرسِ جایی از او کمک بخواهم، خوشحالش نمی‌کرد. خلاصه اینکه، سکانسی در فصل دومِ سریال وجود خواهد داشت (سکانسی که با دایناسورهای نقاشی‌شده روی دیوارِ اتاقِ اِلی و رویاپردازیِ او درباره‌ی فضانوردشدن زمینه‌چینی شده است) که حکم تکرارِ پاساژگردیِ اِلی و رایلی را خواهد داشت و باز دوباره روی ماهیتِ جول و رایلی به‌عنوانِ همتای یکدیگر تاکید خواهد کرد.

اما یکی دیگر از چیزهایی که گذشته و حالِ اِلی را به یکدیگر گره می‌زند، وحشت‌زدگیِ اِلی از ابراز عشقش به عزیزترین فردِ زندگی‌اش (رایلی و جول) و تصمیمِ عزیزترین فردِ زندگی‌اش (رایلی و جول) برای ترک کردنِ او است. اگر عشق اِلی به رایلی رُمانتیک بود، عشق او به جول عشق یک فرزند به پدرش است و اگر آن‌جا رایلی تصمیم گرفته بود اِلی را برای پیوستن به فایرفلای‌ها ترک کند، در اپیزود قبل جول تصمیم گرفته بود تا راهش را از اِلی جدا کند. همان‌طور که جول و اِلی در زمانِ حال از اعتراف به اینکه یکدیگر را دوست دارند می‌ترسند و به‌جای اینکه درباره‌ی احساسات واقعی‌شان صادق باشند، به خودشان دروغ می‌گویند (مثلا جول در توضیح علتِ حملات عصبی‌اش به‌جای اینکه بگوید: «من از اینکه ممکنه تو رو به کُشتن بدم، از اینکه ممکنه برای محافظت از تو کافی نباشم، وحشت‌زده‌ام و به خاطر همینه که این‌قدر ناراحتم»، ادعا می‌کند که حالش به خاطر سردی هوا بد شده است)، این موضوع درباره‌ی رابـ*ـطه‌ی اِلی و رایلی هم حقیقت دارد. برای مثال، به صحنه‌ای که اِلی و رایلی در مقابل ویترینِ فروشگاهِ لباسِ زنانه توقف می‌کنند، نگاه کنید.

اتفاقی که می‌اُفتد این است: رایلی از احساسی که نسبت به اِلی دارد می‌ترسد و تصمیم می‌گیرد برای مخفی کردنِ آن، اِلی را تحقیر کند؛ وقتی اِلی دلیل خنده‌های تمسخرآمیزِ رایلی را می‌پُرسد، او جواب می‌دهد: «هیچی. داشتم تو رو توی این ست‌ها تصور می‌کردم». اِلی متوجه‌ی انگیزه‌ی واقعیِ رایلی نمی‌شود؛ او فکر می‌کند رایلی اعتقاد دارد که او زشت است. اِلی به انعکاسِ خودش در شیشه‌ی ویترین نگاه می‌کند؛ او از چهره‌ی خودش خوشش نمی‌آید؛ او از موهایش خوشش نمی‌آید؛ او هیچ شباهتی به سوپرمُدلِ بی‌نقصی که پُشت ویترین دیده می‌شود، ندارد. و اِلی مطمئن است که رایلی هم همین نظر را درباره‌ی قیافه‌ی او دارد. کمی جلوتر، اِلی از واژه‌های غیرمستقیمی برای ابرازِ احساسش به رایلی استفاده می‌کند؛ اِلی می‌پُرسد: «واقعا واسه این رفتی چون فکر می‌کردی می‌تونی اینجا رو آزاد کنی؟». رایلی جواب می‌دهد: «جوری نگو انگار خیلی تخیلیه، اِلی. در منطقه‌های قرنطینه‌ی دیگه انجامش دادن. اوضاع رو درست کردن، همونجوری که قدیما بود». اِلی می‌گوید: «آره، ما هم می‌تونیم اینکارو کنیم. البته اگه برگردی. ما آینده‌ی اینجا هستیم». گرچه آن‌ها در ظاهر دارند بحثِ سـ*ـیاسی می‌کنند، اما درونمایه‌ی حرفشان درباره‌ی خودشان و آینده‌ی مشترکشان است. اِلی به‌طور نامحسوس دارد می‌گوید: «من تو رو اون‌قدر دوست دارم که هیچ‌وقت برای سه هفته ترکت نمی‌کردم؛ اینکه تو منو همین‌طوری راحت ترک کردی حتما به این معناست که تو همون حسی که من نسبت بهت دارم رو نسبت بهم نداری».
اِلی در طولِ این اپیزود می‌ترسد نکند رایلی حقیقتِ آنسوی نقابِ دروغینی را که به‌ صورت زده است ببیند؛ نقابِ «تو واسه من فقط یه دوست صمیمی هستی، نه بیشتر». پس چقدر سمبلیک که اِلی قبل اینکه احساسش را به رایلی ابراز کند در ابتدا به معنای واقعی کلمه نقابِ گرگینه‌اش را از روی صورت برمی‌دارد

پس اِلی ازطریقِ تحت‌فشار قرار دادنِ رایلی نه‌تنها دارد کلافگی‌اش را به‌طور غیرعلنی ابراز می‌کند، بلکه می‌خواهد رایلی را وادار کند تا تصمیمش برای ترک کردنِ او را توجیه کند؛ چون اگر رایلی بتواند اِلی را منتقاعد که دلیلِ خوبی برای ترک کردن او داشته است، آن وقت اِلی می‌تواند دوباره دلیلی برای باور به اینکه احساس عاشقانه‌ی او به رایلی یک‌طرفه نیست، داشته باشد. همین اتفاق هم می‌اُفتد؛ نه‌تنها رایلی افشا می‌کند که سرنوشتِ او در منطقه‌ی قرنطینه نگهبانی از فاضلاب است، بلکه اعتراف می‌کند در این مدت اِلی تنها چیزی بوده که دلش برای آن تنگ شده بود. اِلی مجددا به تحققِ آینده‌ی مشترکش با رایلی ایمان می‌آورد. مقصدِ بعدیِ اِلی و رایلی غرفه‌ی عکس‌برداری است. این سکانس مرحله‌ی دیگری از پروسه‌ی عاشقی را ترسیم می‌کند: احساس تنشِ ناشی از نزدیکی فیزیکی با کسی که دوستش داری. وقتی رایلی برای ژست گرفتن صورتش را به‌ صورتِ اِلی می‌چسباند، اِلی درحین گفتن «ولم کن. ولم کن»، سعی می‌کند هرچه زودتر او را از خودش جدا کند؛ نتیجه به لحظاتی معذب‌کننده منجر می‌شود. اِلی آن‌قدر از تماسِ فیزیکی با رایلی در آن واحد هیجان‌زده و وحشت‌زده می‌شود که وقتی این اتفاق می‌اُفتد بلافاصله سعی می‌کند متوقفش کند؛ چون می‌ترسد که اگر تماس فیزیکی‌شان فقط کمی بیشتر ادامه پیدا کند، احتمالا نمی‌تواند جلوی نیازِ کنترل‌ناپذیرش برای بـ*ـو*سیدنِ رایلی را بگیرد. خوشحالی اِلی اما مدتِ زیادی دوام نمی‌آورد: رایلی برای ماندن برنگشته است، او برگشته است تا قبل از اینکه اِلی را برای همیشه ترک کند، از او خداحافظی کند.


نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول

 

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
اِلی می‌ترسد اگر معلوم شود رایلی احساس مشابه‌ای نسبت به او نداشته باشد، آن وقت دوستی‌شان خراب خواهد شد. آن وقت آگاهی رایلی از اینکه اِلی احساس دیگری به او دارد ممکن است باعث شود تا صمیمیتِ فعلی‌شان خدشه‌دار شود. پس امتناعِ اِلی از ابرازِ عشقش که جلوی او را از به‌دست آوردنِ رایلی می‌گیرد به‌طرز متناقضی از وحشتش از احتمالِ ازدست‌دادنِ رایلی در صورتِ ابراز عشقش سرچشمه می‌گیرد. اِلی فقط از احتمالِ اینکه جواب رد بشنود، نمی‌ترسد؛ اِلی از این می‌ترسد که نکند رایلی هم‌جنس‌خواه‌ستیز از آب در بیاید و او را نه فقط به‌عنوانِ یک معشـ*ـوقه، بلکه کلا به‌عنوان یک شخص و به‌عنوان یک دوست از خودش طرد کند (یادمان نرود که آخرالزمان در سال ۲۰۰۳ اتفاق داده است؛ پس پیشرفت‌هایی که در طول دو-سه دهه‌ی گذشته برای پذیرش هم‌جنس‌‌خواهان رخ داده است، در دنیای «آخرینِ ما» رخ نداده است). پس تعجبی ندارد که چرا اِلی بعد از اطلاع از تصمیم رایلی برای ترک کردنِ همیشگی او، به عشقش اعتراف می‌کند. فارغ از واکنشِ رایلی، او دارد اِلی را ترک می‌کند. پس اِلی دلش را به دریا می‌زند؛ او دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. ابراز عشق مُلتمسانه و مستاصلانه‌اش به رایلی آخرین چیزی است که برای نگه داشتنِ او باقی مانده است.

اِلی در طولِ این اپیزود می‌ترسد که نکند رایلی حقیقتِ آنسوی نقابِ دروغینی را که به‌ صورت زده است ببیند: نقابِ «تو واسه من فقط یه دوست صمیمی هستی، نه بیشتر». پس اِلی در عین اینکه از احساس سرکوب‌شده‌اش نسبت به رایلی زجر می‌کشد، همزمان تلاش می‌کند این نقاب را برای محافظت از خودش دربرابر احتمالِ خجالت‌زدگی‌اش حفظ کند. پس چقدر سمبلیک که اِلی برای اینکه عشقش را به رایلی ابراز کند، برای اینکه خودش را از لحاظ عاطفی برهنه کند، نه فقط به‌طور استعاره‌ای، بلکه در ابتدا به معنای واقعی کلمه نقابِ گرگینه‌اش را از روی صورت برمی‌دارد. «آخرینِ ما» اما درباره‌ی درهم‌تنیدگی زیبایی و وحشتِ دنیاست. پس طبیعی است که بزرگ‌ترین لذتی که اِلی و رایلی در زندگی‌شان احساس می‌کنند و بزرگ‌ترین دردی که مُتحمل می‌شوند در یک لحظه‌ی یکسان اتفاق می‌اُفتند. در این دنیا هیچ‌کس هیچ‌وقت به اندازه‌ی کافی برای تفریح کردن، برای عاشق شدن و برای تجربه کردنِ اولین بـ*ـو*سه‌اش، امنیت ندارد. درواقع جنبه‌ی طعنه‌آمیزِ ماجرا این است که رایلی در طولِ سه هفته‌ی گذشته بدونِ اینکه نگران تهدیدِ مُبتلاشدگان باشد، در این مرکز خرید زندگی کرده است. چیزی که به بیدار شدنِ تنها مُبتلاشده‌ی مرکز خرید منجر می‌شود، صدای خنده و شادیِ اِلی و رایلی است.

در این نقطه به بزرگ‌ترین سکانس این اپیزود، به تعیین‌کننده‌ترین لحظه‌ی زندگی اِلی، می‌رسیم: آخرین جملاتی که رایلی به اِلی می‌گوید یک مُشت حرف‌های سانتیمانتالِ انگیزشی که جز دلداری دادن هیچ مصرفِ دیگری ندارند، نیستند؛ یادمان نرود که برخلاف اِلی که تا حالا هیچ عزیزی را در زندگی‌اش از دست نداده است و در اوایل این اپیزود با جسدِ مردِ سرخوش همچون یک شوخی رفتار می‌کند، اولین جنازه‌هایی که رایلی در زندگی‌اش دیده است، جنازه‌ی والدینش بوده‌اند و شخصا به‌عنوانِ کسی که جان دادنِ پدرم را تماشا کرده‌ام می‌توانم گواهی بدهم که این تجربه به‌شکلی آدم را به‌طرز انکارناپذیری با واقعیتِ گریزناپذیرِ مرگ و فروپاشی روبه‌رو می‌کند که آرامش نسبیِ رایلی در رویارویی با مرگش عمیقا برایم ملموس بود. رایلی اعتقاد دارد آن‌ها دو راه بیشتر ندارند: یا خودشان را با شلیک گلوله از عذابِ ناشی از بدل شدن به یکی از مُبتلاشدگان خلاص می‌کنند یا با وجودِ آگاهی از شکستشان، همچنان از اندک زمانی‌که برایشان باقی مانده است برای شورش علیه نابودیِ قطعی‌شان، برای دست نکشیدن از عشقشان، نهایتِ استفاده را می‌کنند. بالاخره زندگی در موجزترین تعریفش یک بیماری است که به مرگ ختم می‌شود؛ حالا می‌خواهد نود سال طول بکشد یا دو روز. رایلی گزینه‌ی دوم را ترجیح می‌دهد. شاید رایلی درنهایت می‌میرد، اما همین که او با وجودِ چشم در چشم شدن با مرگِ حتمی همچنان از عشقش به اِلی دست نمی‌کشد، بقای اِلی را امکان‌پذیر می‌کند.

این درسی است که به‌شکلی نازدودنی روی پوست و گوشت و استخوان و ذهنِ اِلی حکاکی شده است. چون اتفاقی که می‌اُفتد این است: گرچه رایلی به یک مُبتلاشده تبدیل می‌شوند، اما امتناع رایلی از خودکشی به کشفِ چیزی معجزه‌آسا منجر می‌شود: اِلی مصون است. اگر به خاطرِ رایلی نبود، اگر آن‌ها دربرابر درد و زجری که انتظارشان را می‌کشید تسلیم می‌شدند، اگر آن‌ها عشقِ انگیزه‌بخششان را برای تسکین دادنِ وحشتشان نداشتند، اگر آن‌ها دلیلی برای جنگیدن برای تک‌تک ثانیه‌های باقی‌مانده از زندگی‌شان نداشتند، بشریت تنها راه نجاتش را کشف نمی‌کرد. اکنون اِلی در زمانِ حال در مخصمه‌ی مشابه‌ای قرار گرفته است: جول زخمی شده است و اِلی به بقین رسیده است که هیچ‌ کاری از دستش برای نجاتِ او برنمی‌آید. اما مرور خاطره‌ی رایلی که برای ما ۵۰ دقیقه و برای خودِ اِلی کمتر از چند ثانیه طول می‌کشد، اراده‌ی درونش را شعله‌ور می‌کند. نخست اینکه این خاطره تنها مهارت او را به خاطرش می‌آورد: بخیه زدن. در اوایل این اپیزود چندباری ایده‌ی بخیه زدن مطرح می‌شود (از اشاره به زخم اَبروی اِلی تا پانزده بخیه‌ای که بِتانی خورده است). پس انگار هنوز حداقل یک کار وجود دارد که اِلی می‌تواند برای نجات جان جول انجام بدهد.

اما اینکه هنوز کاری برای انجام دادن وجود دارد کافی نیست؛ درسی که اِلی از رایلی گرفت این نبود که همیشه جای اُمیدواری وجود دارد؛ درس رایلی این بود که هیچ اُمیدی به رهایی وجود ندارد، اما مگر زندگی تاکنون چیزی غیر از ادامه دادن در عینِ آگاهی از نابودی و جدایی حتمی‌مان بوده است؟ زخمِ جول با گازگرفتگیِ اِلی و رایلی که مرگبارترین زخمِ این دنیاست، قابل‌قیاس نیست. اگر اِلی به‌لطفِ طرز فکرِ رایلی دربرابرِ کُشنده‌ترین زخمِ دنیا تسلیم نشده بود، چطور می‌تواند به‌راحتی شکستش دربرابرِ زخمی به مراتب معمولی‌تر را بپذیرد. چهره‌ی اِلی در هنگامی که زخم جول را بخیه می‌زند، چهره‌ای سرشار از اراده و خشمِ خالص است؛ این چهره‌ی کسی است که با غیرممکن گلاویز شده است. حالا عزم اِلی برای رساندنِ خودش به پایگاهِ فایرفلای‌ها برای تولید واکسن قابل‌درک‌تر می‌شود؛ قضیه فقط درباره‌ی این نیست که او از مرگِ امثال تِس و سم در عین زنده ماندنِ خودش احساس عذاب وجدان دارد؛ قضیه درباره‌ی این است که نه‌تنها پیوستن به فایرفلای‌ها برای بازگرداندنِ اوضاعِ دنیا به حالتِ قبلش آرمان و آرزوی رایلی بود، بلکه او کسی بود که باعثِ کشفِ مصنوعیتِ استثنایی‌ِ اِلی شد. پس تحققِ نجات دنیا تنها کاری است که اِلی می‌تواند برای جلوگیری از به هدر رفتنِ مرگِ رایلی انجام بدهد. اگر رایلی با وجودِ تمام دلایلی که برای تسلیم شدن داشت، از عشقشان دست نکشید، پس تسلیم شدنِ اِلی قبل از تحققِ رویای به‌ظاهر غیرممکنِ نجاتِ دنیا بزرگ‌ترین خیانتی است که او می‌تواند به یاد و خاطره‌ی رایلی کند.

نتیجه اپیزودی است که در آن واحد به مکمل و نقطه‌ی مقابلِ اپیزود سوم بدل می‌شود: اگر آن یک عمر زندگی را در خودش جا داده بود، این یکی درباره‌ی فقدانِ یک عمر زندگی است. اگر عشقِ فرانک و بیل آن‌قدر دوام می‌آورد که عاقبت خودخواسته به پایان می‌رسد، این یکی درباره‌ی عشقی است که لحظه‌ی تولد و مرگش یکسان است. اگر آن اپیزود به درخواست فرانک از بیل برای رقم زدنِ یک روز خوب دیگر برای او با آگاهی از اینکه آن آخرین روز خوبشان خواهد بود به سرانجام رسید، این یکی درباره‌ی تلاش رایلی برای رقم زدن یک روز خوب برای اِلی ناآگاه از اینکه آن آخرین روز خوبشان خواهد بود است. اگر عاشقانه‌ترین کاری که بیل انجام داد خودکشی بود، عاشقانه‌ترین کاری که رایلی انجام می‌دهد، پرهیز از خودکشی است. هردو اما درباره‌ی دست نکشیدن از عشق دربرابر آینده‌ای نامعلوم هستند؛ حالا می‌خواهد یک عمر باشد یا چند دقیقه.

منبع: زومجی


نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا