- عضویت
- 7/3/21
- ارسال ها
- 1,228
- امتیاز واکنش
- 19,563
- امتیاز
- 373
- محل سکونت
- یک دنیای فراموش شده
- زمان حضور
- 150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
سریال در طول دو اپیزود گذشته در بخشهای زیادی از منبع اقتباس فاصله گرفته بود، اما اپیزود سوم که تا این لحظه بزرگترین انحرافِ سریال از بازی به حساب میآید، یک نمونهی نبوغآمیز از اقتباسی است که ازطریق عدمِ وفاداری به منبع اقتباس، به نهایتِ وفاداری دست پیدا میکند. چگونه چنین تناقضی امکانپذیر است؟ سرگذشتِ نسخهی تلویزیونی بیل و فرانک در مقایسه با نسخهی اورجینالِ آنها کاملا وارونه شده است. نسخهی اورجینالِ بیل در زمانیکه جوئل و اِلی به دیدنش میروند، مرد تنهای بهشدتِ پارانوید و تُرشرویی است که نهتنها برای کمک کردن به جوئل مشتاق نیست و صرفا به این علت که به جوئل بدهکار است با اکراه به درخواستِ کمکش تن میدهد، بلکه از هر فرصتی که گیر میآورد استفاده میکند تا به جوئل یادآوری کند که سفرِ آنها در طولانیمدت به شکست خواهد انجامید و از اینکه جوئل چنین مأموریتِ انتحاریِ احمقانهای را پذیرفته است، ابراز حیرت و ناامیدی میکند. تازه، برخلافِ سریال شهر محلِ زندگیِ بیل یک تکه بهشت در وسط جهنم نیست. اتفاقا برعکس؛ تلههای انفجاریِ بیل که آنها را در کوچهپسکوچههای شهر کاشته است، آنجا را به مکانِ مرگبارتری بدل کردهاند.
آنها در جریانِ جستجویشان برای باتری با جنازهی حلقآویز یک نفر مواجه میشوند؛ او فرانک است. ظاهرا او پس از اینکه توسط مُبتلاشدگان گاز گرفته شده، تصمیم میگیرد برای جلوگیری از پیوستن به جمعِ این هیولاها، خودکشی کند. در نامهای که فرانک از خودش به جا گذاشته است، متوجه میشویم که فرانک به بقای خشکوخالی راضی نبوده است و مخالفتِ بیل با او به جداییشان منجر شده است. بنابراین در بازی بیل به هشداری دربارهی آیندهی احتمالی جوئل بدل میشود؛ نمونهی بارز کسی که اگر جوئل مراقب نباشد میتواند به کسی مثل او بدل شود. تصور اینکه نسخهی اورجینالِ بیل برخلافِ همتای تلویزیونیاش تنها و پارانوید درحالی که کاملا با جنونش بلعیده شده است، خواهد مُرد، غمانگیز است. گرچه نسخهی تلویزیونیِ بیل تاثیرِ مشابهای روی جوئل میگذارد، اما این یکی نقشش در داستان را ازطریقِ بدل شدن به کسی که جوئل باید برای رستگاری از او الگو بگیرد، انجام میدهد. به بیان دیگر، هردوی بازی و سریال از دو مسیرِ متفاوت به یک مقصدِ یکسان میرسند. هیچکدام از آنها الزاما بهتر از دیگری نیستند، بلکه متناسبِ نیازهای منحصربهفردِ مدیومهایشان طراحی شدهاند.
از آنجایی که بازیساز فقط مدتِ محدودی میتواند کنترلِ کاراکترها را از بازیکننده بگیرد، پس روایتِ نسخهی تلویزیونی سرگذشتِ بیل و فرانک که نیازمندِ تماشای بیش از یک ساعت میانپردهی غیرتعاملی است، در بازی غیرممکن میبود. درعوض نسخهی اورجینالِ بیل در خدمتِ گیمپلی طراحی شده است؛ تلههای انفجاریِ او نهتنها مکانیک تازهای به گیمپلی اضافه میکنند، بلکه عدم دسترسیِ بیل به باتریِ ماشین راهی برای بازگرداندنِ بازیکننده به جریانِ گیمپلی است. خلاصه اینکه هر هفته بیشازپیش از مهارتِ کریگ مازن و نیل دراکمن در تغییر داستانِ اورجینال برای بهرهبرداری از ابزارهای منحصربهفردِ تلویزیون شگفتزده میشوم. برای مثال، دوباره مرگِ تِس را به خاطر بیاورید؛ اینکه تِس در بازی بهدستِ ماموران منطقهی قرنطینهی بـ*ـو*ستون که آنها را تا ساختمانِ مجلس دنبال کردهاند، کُشته میشود از لحاظ نیازهایی که گیمپلی به داستان تحمیل میکند قابلتوجیه بود؛ بازیساز باید دنبال راهی بگردد تا بازیکننده از سلاحهایش استفاده کند.
اما حالا که این نیاز در یک مدیوم غیرتعاملی غایب است، سازندگان میتوانستند مرگِ تِس را بهشکلی که بار دراماتیک و تماتیکِ آن را ارتقا میدهد، تغییر بدهند. وقتِ بیشتری که سریال به بیل و فرانک اختصاص میدهد نیز هدفِ مشابهای دارد. این اپیزود به هر چیزی میتواند مُتهم شود، اما فیلربودن یکی از آنها نیست. سرگذشت بیل و فرانک نهتنها تمهای اصلیِ «آخرینِ ما» را برجسته میکند، بلکه نامهی بیل هم به جوئل انگیزه میدهد تا به کاری که در حالتِ عادی از انجام دادنِ آن هراس داشت تن بدهد و ما تنها در صورتی میتوانستیم تاثیرِ این نامه را به اندازهی خودِ جوئل یا شاید حتی بیشتر از او درک کنیم که به اندازهی جوئل یا شاید حتی بیشتر از او با نویسندهاش اُخت میگرفتیم. در غیر این صورت محتوای نامه به یک مُشتِ جملاتِ قلنبهسلنبهی سانتیمانتال و شعاری تنزل پیدا میکرد. اما حالا میدانیم که بیل واقعا این واژهها را زیست کرده است و صادقانه بهشان اعتقاد دارد (ناگفته نماند که امکان ندارد از پایانبندیِ داستان خبر داشته باشید و در حین خوانده شدنِ نامهی بیل در نتیجهی آگاهی از نقشِ بزرگی که آن در پایان ایفا خواهد کرد، از شدتِ دلهره به خودتان نلرزید!).
اما درنهایت نمیتوانم نقدِ این اپیزود را بدونِ اشاره به یکی از نقاط قوتِ «آخرینِ ما» که در بینِ سریالهای همتیروطایفهاش به ندرت یافت میشود به پایان برسانم: پرهیز از تنزل دادنِ هوش کاراکترها. احتمالا تا حالا با بیشمار نمونه از آن در داستانهای ترسناک مواجه شدهاید؛ نویسندگان به منظور خلق موقعیتهای تنشزا کاراکترهایشان را وادار به گرفتنِ تصمیماتِ احمقانه میکنند. اِلی هم در اوایل این اپیزود در شرایط مشابهای قرار میگیرد: او تصمیم میگیرد تا دور از چشم جوئل از زیرزمینِ مخوفِ فروشگاه دیدن کند. اما سریال دربرابر وسوسهی سوءاستفاده از این تصمیم برای خلق یک لحظهی ترسناکِ بدیهی و آسان که روی علاقه و اعتمادمان به اِلی تاثیر منفی میگذارد، مقاومت میکند. نخست اینکه انگیزهی او برای چک کردنِ زیرزمین دور از چشم جوئل ملموس است؛ جوئل چنان محافظ کنترلگری است که اِلی میداند او هرگز با تصمیمش برای چک کردنِ زیرزمین موافقت نخواهد کرد. پس تصمیم اِلی بیش از اینکه از حماقتِ اِلی سرچشمه بگیرد، از بیاعتمادیای که جوئل تاکنون نسبت به مهارتهای اِلی نشان داده است، ناشی میشود. در نتیجه، نویسنده این اصل فیلمنامهنویسی را رعایت میکند: مخاطب میتواند با تصمیماتِ کاراکترها مخالف باشد، اما مخاطب باید با انگیزهی آنها برای گرفتنِ آن تصمیمات همدلی کند.
نکتهی دوم اینکه اِلی بلافاصله پس از اینکه وارد زیرزمین میشود، از یک سطل زباله بهعنوانِ سکو استفاده میکند؛ او آنقدر باهوش است که نیازِ احتمالیاش در آینده را پیشبینی میکند: او در صورت وجودِ خطر باید خودش را بلافاصله بالا بکشد. سوم اینکه اِلی نهتنها یک بسته تامپون پیدا میکند که شخصِ او در این دنیا به اندازهی آب و غذا به آن نیاز دارد و در صورتِ اطاعت از محافظهکاری جوئل دستش از آن کوتاه میماند، بلکه بهلطفِ مُبتلاشدهای که زیر آوار گرفتار شده است، موقعیتی را برای تامل در بابِ انسانیتِ محبوسشده در پشتِ ظاهر بیگانهی مُبتلاشدگان هم بهدست میآورد (او در اپیزود دوم در اینباره از جوئل سؤال کرده بود). به بیان دیگر، سکانسی که در هر سریالِ دیگری (اصلا هم قصد طعنه زدن به «مردگان متحرک» را ندارم) میتوانست به یک لحظهی ترسناکِ قابلپیشبینی که به قیمتِ احمق جلوه دادنِ شخصیت اصلی تمام میشد، تنزل پیدا کند، درعوض به موقعیتی برای دیدنِ چشمهای از قابلیتهای اِلی بدل میشود؛ قابلیتهایی که جوئل برای بقای آنها در ادامهی سفرشان باید آنها را به رسمیت بشناسد.
منبع: زومجی
آنها در جریانِ جستجویشان برای باتری با جنازهی حلقآویز یک نفر مواجه میشوند؛ او فرانک است. ظاهرا او پس از اینکه توسط مُبتلاشدگان گاز گرفته شده، تصمیم میگیرد برای جلوگیری از پیوستن به جمعِ این هیولاها، خودکشی کند. در نامهای که فرانک از خودش به جا گذاشته است، متوجه میشویم که فرانک به بقای خشکوخالی راضی نبوده است و مخالفتِ بیل با او به جداییشان منجر شده است. بنابراین در بازی بیل به هشداری دربارهی آیندهی احتمالی جوئل بدل میشود؛ نمونهی بارز کسی که اگر جوئل مراقب نباشد میتواند به کسی مثل او بدل شود. تصور اینکه نسخهی اورجینالِ بیل برخلافِ همتای تلویزیونیاش تنها و پارانوید درحالی که کاملا با جنونش بلعیده شده است، خواهد مُرد، غمانگیز است. گرچه نسخهی تلویزیونیِ بیل تاثیرِ مشابهای روی جوئل میگذارد، اما این یکی نقشش در داستان را ازطریقِ بدل شدن به کسی که جوئل باید برای رستگاری از او الگو بگیرد، انجام میدهد. به بیان دیگر، هردوی بازی و سریال از دو مسیرِ متفاوت به یک مقصدِ یکسان میرسند. هیچکدام از آنها الزاما بهتر از دیگری نیستند، بلکه متناسبِ نیازهای منحصربهفردِ مدیومهایشان طراحی شدهاند.
از آنجایی که بازیساز فقط مدتِ محدودی میتواند کنترلِ کاراکترها را از بازیکننده بگیرد، پس روایتِ نسخهی تلویزیونی سرگذشتِ بیل و فرانک که نیازمندِ تماشای بیش از یک ساعت میانپردهی غیرتعاملی است، در بازی غیرممکن میبود. درعوض نسخهی اورجینالِ بیل در خدمتِ گیمپلی طراحی شده است؛ تلههای انفجاریِ او نهتنها مکانیک تازهای به گیمپلی اضافه میکنند، بلکه عدم دسترسیِ بیل به باتریِ ماشین راهی برای بازگرداندنِ بازیکننده به جریانِ گیمپلی است. خلاصه اینکه هر هفته بیشازپیش از مهارتِ کریگ مازن و نیل دراکمن در تغییر داستانِ اورجینال برای بهرهبرداری از ابزارهای منحصربهفردِ تلویزیون شگفتزده میشوم. برای مثال، دوباره مرگِ تِس را به خاطر بیاورید؛ اینکه تِس در بازی بهدستِ ماموران منطقهی قرنطینهی بـ*ـو*ستون که آنها را تا ساختمانِ مجلس دنبال کردهاند، کُشته میشود از لحاظ نیازهایی که گیمپلی به داستان تحمیل میکند قابلتوجیه بود؛ بازیساز باید دنبال راهی بگردد تا بازیکننده از سلاحهایش استفاده کند.
اما حالا که این نیاز در یک مدیوم غیرتعاملی غایب است، سازندگان میتوانستند مرگِ تِس را بهشکلی که بار دراماتیک و تماتیکِ آن را ارتقا میدهد، تغییر بدهند. وقتِ بیشتری که سریال به بیل و فرانک اختصاص میدهد نیز هدفِ مشابهای دارد. این اپیزود به هر چیزی میتواند مُتهم شود، اما فیلربودن یکی از آنها نیست. سرگذشت بیل و فرانک نهتنها تمهای اصلیِ «آخرینِ ما» را برجسته میکند، بلکه نامهی بیل هم به جوئل انگیزه میدهد تا به کاری که در حالتِ عادی از انجام دادنِ آن هراس داشت تن بدهد و ما تنها در صورتی میتوانستیم تاثیرِ این نامه را به اندازهی خودِ جوئل یا شاید حتی بیشتر از او درک کنیم که به اندازهی جوئل یا شاید حتی بیشتر از او با نویسندهاش اُخت میگرفتیم. در غیر این صورت محتوای نامه به یک مُشتِ جملاتِ قلنبهسلنبهی سانتیمانتال و شعاری تنزل پیدا میکرد. اما حالا میدانیم که بیل واقعا این واژهها را زیست کرده است و صادقانه بهشان اعتقاد دارد (ناگفته نماند که امکان ندارد از پایانبندیِ داستان خبر داشته باشید و در حین خوانده شدنِ نامهی بیل در نتیجهی آگاهی از نقشِ بزرگی که آن در پایان ایفا خواهد کرد، از شدتِ دلهره به خودتان نلرزید!).
اما درنهایت نمیتوانم نقدِ این اپیزود را بدونِ اشاره به یکی از نقاط قوتِ «آخرینِ ما» که در بینِ سریالهای همتیروطایفهاش به ندرت یافت میشود به پایان برسانم: پرهیز از تنزل دادنِ هوش کاراکترها. احتمالا تا حالا با بیشمار نمونه از آن در داستانهای ترسناک مواجه شدهاید؛ نویسندگان به منظور خلق موقعیتهای تنشزا کاراکترهایشان را وادار به گرفتنِ تصمیماتِ احمقانه میکنند. اِلی هم در اوایل این اپیزود در شرایط مشابهای قرار میگیرد: او تصمیم میگیرد تا دور از چشم جوئل از زیرزمینِ مخوفِ فروشگاه دیدن کند. اما سریال دربرابر وسوسهی سوءاستفاده از این تصمیم برای خلق یک لحظهی ترسناکِ بدیهی و آسان که روی علاقه و اعتمادمان به اِلی تاثیر منفی میگذارد، مقاومت میکند. نخست اینکه انگیزهی او برای چک کردنِ زیرزمین دور از چشم جوئل ملموس است؛ جوئل چنان محافظ کنترلگری است که اِلی میداند او هرگز با تصمیمش برای چک کردنِ زیرزمین موافقت نخواهد کرد. پس تصمیم اِلی بیش از اینکه از حماقتِ اِلی سرچشمه بگیرد، از بیاعتمادیای که جوئل تاکنون نسبت به مهارتهای اِلی نشان داده است، ناشی میشود. در نتیجه، نویسنده این اصل فیلمنامهنویسی را رعایت میکند: مخاطب میتواند با تصمیماتِ کاراکترها مخالف باشد، اما مخاطب باید با انگیزهی آنها برای گرفتنِ آن تصمیمات همدلی کند.
نکتهی دوم اینکه اِلی بلافاصله پس از اینکه وارد زیرزمین میشود، از یک سطل زباله بهعنوانِ سکو استفاده میکند؛ او آنقدر باهوش است که نیازِ احتمالیاش در آینده را پیشبینی میکند: او در صورت وجودِ خطر باید خودش را بلافاصله بالا بکشد. سوم اینکه اِلی نهتنها یک بسته تامپون پیدا میکند که شخصِ او در این دنیا به اندازهی آب و غذا به آن نیاز دارد و در صورتِ اطاعت از محافظهکاری جوئل دستش از آن کوتاه میماند، بلکه بهلطفِ مُبتلاشدهای که زیر آوار گرفتار شده است، موقعیتی را برای تامل در بابِ انسانیتِ محبوسشده در پشتِ ظاهر بیگانهی مُبتلاشدگان هم بهدست میآورد (او در اپیزود دوم در اینباره از جوئل سؤال کرده بود). به بیان دیگر، سکانسی که در هر سریالِ دیگری (اصلا هم قصد طعنه زدن به «مردگان متحرک» را ندارم) میتوانست به یک لحظهی ترسناکِ قابلپیشبینی که به قیمتِ احمق جلوه دادنِ شخصیت اصلی تمام میشد، تنزل پیدا کند، درعوض به موقعیتی برای دیدنِ چشمهای از قابلیتهای اِلی بدل میشود؛ قابلیتهایی که جوئل برای بقای آنها در ادامهی سفرشان باید آنها را به رسمیت بشناسد.
منبع: زومجی
نقد و بررسی سریال The Last of Us | فصل اول
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com