خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شماره 1
احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما

امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا

بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما

تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا

امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا

من طاقت هجر تو ندارم
با تو چکنم به جز مدارا

شماره 2
جمالت کرد جانا هست ما را
جلالت کرد ماها پست ما را

دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را

نوشیدنی عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو سرخوش ما را

اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم دست ما را

تمنای لـ*ـبت شوریده دارد
چو مشکین زلف تو پیوست ما را

چو صیاد خرد لعل تو باشد
سر زلف تو شاید شست ما را

زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم بست ما را

شماره3
بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا
چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا

خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار
من ننشانم ز جان باد هوای ترا

کاش رخ من بدی خاک کف پای تو
بـ*ـو*سه مگر دادمی من کف پای ترا

گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من
بر سر و دیده نهم رایت رای ترا

تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من
جعبه ز سـ*ـینه کنم تیر جفای ترا

بار نیامد دلم در شکن زلف تو
گر نه به گردن کشم بار بلای ترا

بنده سنایی ترا بندگی از جان کند
گوی کلاه ترا بند قبای ترا


غزلیات سنایی

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را

هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد
ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را

گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم
چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را

زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هـ*ـوس بردند بر سقف فلک بنیاد را

قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از یک بـ*ـو*سهٔ شیرین‌تر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را

شمارهٔ ۵
باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را
باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را

باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار
آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را

باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت
آن سیه پوشان کفر انگیز ایمان‌سوز را

سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان
باز در کار آر نوک ناوک کین توز را

روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت
پاره‌ای از زلف کم کن مایه‌ای ده روز را

آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت
در میان روی نرگس بـ*ـو*ستان افروز را

لـ*ـب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه
آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را

نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک
دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را

بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک
دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شماره 6
می ده ای سـ*ـاقی که می به درد عشق آمیز را
زنده کن در می پرستی سنت پرویز را

مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را
در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را

ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را
بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را

چنگ وار آهنگ برکش راه سرخوش انگیز را
راه سرخوش انگیز بر زن سرخوش بیگه خیز را

شماره 7
جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را
زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را

توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من
زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را

گر لـ*ـب شیرین آن بت بر لـ*ـب شیرین بدی
جان مانی سجده کردی صورت پرویز را

با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب
جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را

جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را

شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را

گر شب وصلت نماید مر شب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را

اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم
رطل می‌باید دمادم سرخوش بیگه خیز را

آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا
در دهیدش آب انگور نشاط‌انگیز را

شماره8
انعم‌الله صباح ای پسرا
وقت صبح آمده راح ای پسرا

با می و ماه و خرابات بهار
خام خامست صلاح ای پسرا

با تو در صدر نشستیم هلا
در ده آواز مباح ای پسرا

خام ما خام تو و پختهٔ تست
تو ز می دار صراح ای پسرا

عاقبت خانه به زلف تو گذاشت
صورت فخر و فلاح ای پسرا

چشم بیمار تو ما را ببرید
ز صحیح و ز صحاح ای پسرا

از پی عارض چون صبح ترا
به نکورویی و راح ای پسرا

همه تسبیح سنایی این است
کانعم الله صباح ای پسرا​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شماره 9
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را

ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی
خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند
توشه باید ساختن مر راه جان آویز را

هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین
بدرهٔ ناداشتی به روز رستاخیز را

زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را
وین گروه لاابالی جان عشق‌انگیز را

ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود
بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را

شماره 10
در ده پسرا می مروق را
یاران موافق موفق را

زان می که چو آه عاشقان از تف
انگِشت کند بر آب زورق را

زان می که کند ز شعله پر آتش
این گنبد خانهٔ معلق را

هین خیز و ز عکس باده گلگون کن
این اسب سوار خوار ابلق را

در زیر لگد بکوب چون مردان
این طارم زرق پوش ازرق را

گه سـ*ـاقی باش و گه حریفی کن
ترتیب فروگذار رونق را

یک دم خوش باش تا چه خواهی کرد
این زهد مزور مزیق را

یک ره به دو باده دست کوته کن
این عقل دراز قد احمق را

بنمای به زیرکان دیوانه
از مصحف باطل آیت حق را

بر لاله مزن ز چشم سنبل را
بر پسته منه ز ناز فندق را

بیرون شو ازین دو رنگ و این ساعت
همرنگ حریر کن ستبرق را

مشکن به طمع مرا تو ای ممسک
چونان که جریر مر فرزدق را

گر طمع میان تهی سه حرف آمد
چار است میان تهی مطوق را

در تختهٔ اول ار بنوشتی
بی شکل حروف علم مطلق را

کم زان باری که در دوم تخته
چون نسخ کنی خط محقق را

در موضع خوشدلان و مشتاقان
موضوع فروگذار و مشتق را

شعر تر مطلق سنایی خوان
آتش در زن حدیث مغلق را​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شماره11
چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را
یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را

هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید
مشتری گردد همیشه محنت مخراق را

زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت
محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را

هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد
کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را

ذره‌ای از حسن او در مصر اگر پیدا شدی
دل ربودی یوسف یعقوب بن اسحاق را

گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار
پیکران بی جان کند مر دیلم و قفچاق را

هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد
زر سگالی کس ندید آن شهرهٔ آفاق را​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۲


مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را
جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را

گر هزاران جان لـ*ـبش را هدیه آرم گویدم
نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را

زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را
غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را

چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را

از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را
وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را

گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای
او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را

جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک
از برای کعبه چاکر بود باید میل را

آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
در خم زلف از برای عاشقان قندیل را

ای سنایی گر هوای خوبرویان می‌کنی
از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۳
ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را
بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را

تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را

جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را

دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش
چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را

کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان
زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را

چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست
بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۴
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را

میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر
خام در ده پخته را و پخته در ده خام را

قالب فرزند آدم آز را منزل شدست
انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را

نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود
ساقیا در ده نوشیدنی ارغوانی فام را

قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود
کار کار خویش دان اندر نورد این نام را

تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم
ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۵
من کیم کاندیشهٔ تو هم نفس باشد مرا
یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا

گر بود شایستهٔ غم خوردن تو جان من
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا

گر نه عشقت سایهٔ من شد چرا هر گه که من
روی بر تابم ازو پویان ز پس باشد مرا

هرنفس کانرا بیاد روزگار تو زنم
جملهٔ عالم طفیل آن نفس باشد مرا

هز رمان ز امید وصل تو دل خود خوش کنم
باز گویم نه چه جای این هـ*ـوس باشد مرا

چون خیال خاکپایت می‌نبیند چشم من
بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا​


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۶
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا
نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی
کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا

عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز
چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا

چشمهٔ خورشید را از ذره نشناسم همی
نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا

از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی
نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا

گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید
آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا

کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل
با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا


غزلیات سنایی

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، YeGaNeH، نگار 1373 و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا