خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم آن‌که می‌گرداند جهان را مطابق خیالم
اسم رمان: شراره‌ی اشک
نویسنده: س.ح (Tabassoum) کاربر انجمن رمان 98
ژانر: تراژدی، اجتماعی
ناظر: M O B I N A
خلاصه:
دختری از تبار غصه های بی‌پایان؛ دختری که غم هایش فراموش نشدنی و خوشی‌هایش ناپایداراند.
چه کسی گفته به همین سادگی‌ست؟ ماجرا طولانی‌ست؛ شاید شاد باشد شاید غمگین.
دست تقدیر کارش را خوب بلد است...
می‌داند چه کند که آدم‌های روزگار چطور شگفت‌زده شوند.
می‌داند چه‌کسی را به موقعش زنده کند و چه‌کسی را در آ*غو*ش عزیزش بمیرانَد!
و می‌داند چه مادری را منتظر نگه دارد و چه پدری را حسرت در دلش بنشاند؛ چرخه‌ی روزگار است دیگر!
برای خندیدن یک گل آسمان را به گریه وادار می‌کند...!
«این اثر اختصاصی انجمن رمان98 می‌باشد»


در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: maybenana، لاله ی واژگون، سویل و 15 نفر دیگر

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه :
آره خب، منم فکر میکردم دلتنگی فقط دلتنگیه. اما همون روزی که از شدت دلتنگی و نگرانی غذا از‌گلوم پایین نمیرفت، نفسم بالا نمیومد، هر شب با بغض میخوابیدم، از همون روزی که برای فهمیدن جواب همه‌ی چراهای توی ذهنم توی خاطره‌ها و ذهنم دنبال یه نشونه میگشتم و حتی گذر زمان رو نمی‌فهمیدم، متوجه شدم که اشتباه میکردم. دلتنگی فقط دلتنگی نیست...!


در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: maybenana، لاله ی واژگون، سویل و 14 نفر دیگر

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
با پاهایش ضرب گرفته بود و کلافه به مدیر نگاه می‌کرد.
صبرش داشت به پایان می‌رسید!
بار دیگر نگاهی به او انداخت و با حرص گفت:
- می‌شه زودتر برگه رو بدید؟!
آقای صالحی که انگار از قصد وقت را تلف می‌کرد گفت:
- آروم باش دختر انقدر زود از اینجا خسته شدی؟!
لیلا خانم که خوب می‌دانست چرا عجله دارد کنارش آمد و گفت:
- صبر کن دخترم، نفس عمیق بکش و آروم باش بالاخره از اینجا می‌ری!
کلافه سری تکان داد و چشمانش را بست تا دوباره در گذشته حل شود!
***
با قدم‌های کوچک به سمت بهترینش رفت، می‌خواست بداند چرا اینجاست؟ بین آن‌‌همه بچه!
وقتی به او رسید لـ*ـب‌هایش را غنچه کرد و با صدای کودکانه‌اش گفت:
-لیلا خانوم چرا مینا رفت؟
لبخند گرمی به دختر بچه ی جلویش زد، خم شد تا قدش هم اندازه‌اش شود؛ دستان کوچکش را دست خودم فشرد و گفت:
- مامان و باباش اومدن دنبالش عزیزم.
اخمی کرد و گفت:
-پس من چی؟ مامان بابای من چرا نمیان دنبالم؟
سعی کرد صدایش نلرزد، با آرامش خاص همیشگی‌اش زمزمه کرد:
- میان گلم؛ به زودی میان
اما او با پافشاری گفت:
- من مامانم رو می‌خوام!
لیلا خانم دیگر اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، ولی هنوز پاسخش را می‌داد:
- عجله نکن رستا! توهم به زودی از اینجا می‌ری....
***
از زبان رستا:
لیلا خانم برای اخرین بار بـ*ـغلم کرد وبا ناراحتی توی گوشم گفت:
- دلم برات تنگ میشه قشنگم...
لبخند تلخی زدم و محکم فشارش دادم.
زمزمه کردم:
- منم همینطور خاله.
سرش رو تکون داد؛ اشک هاش رو پاک کرد و گونه ام رو بـ*ـو*سید بعد آروم گفت:
- برو به سلامت دخترم. فقط یادت نره ب ماهم سر بزنی!
مانیا با خشم داد زد:
- رستا بابا بسه بیا دیگه دیرمون شد! سری تکون دادم و با همه خداحافظی کردم، با اشک دویدم و به سمت ماشین رفتم.
باخنده میان راه برگشتم وداد زدم:
- منتظرم باشید!
بارون روی دستام می‌چکید اما مهم نبود! سریع رسیدم به ماشین و نشستم.
برای بار اخر به وسایلم نگاه کردم.
همه چیز بود جز آنکه باید حالا پشت سرم آب می ریخت!
لباس هام، کتاب هام، عکس های چاپ شده، همه بودند جز اون.
دستی به گردنم کشیدم تا از وجود گردنبند مطمئن بشم.
راننده به راه افتاد. برای بار آخر برگشتم و سر درساختمون رو نگاه کردم:
"پرورشگاه نوجوانان آینده ساز(دختران)"
لبخندی زدم و برگشتم که دیدم مانیا داره بانیش باز نگاهم می کنه.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- چته تو؟ همش نیشت بازه!
خورد تو ذوقش، بامظلومیت لـ*ـباش رو غنچه کرد و گفت:
- وا خوشحال نیستی؟! ناسلامتی داریم می ریم دانشگاها!
- خب که چی؟!
می دونست خیلی به لیلا خانوم وابستم. پس هیچی نگفت و آروم روش رو برگردوند.
لیلا خانوم پرستارمون بود، از بچگی باهاش صمیمی بودم تا الان، قصه‌مامانمو اون برام تعریف کرد! قصه‌خودشم برا میگه! گفت خوشبخته! گفت یه پسره بزرگ داره که ازش مراقبت می کنه ولی شوهرش فوت کرده و باهمه‌ی این‌ها می‌گفت حالش خوبه.
توی آینه‌ماشین به چشمای قهوه ای پررنگم خیره شدم، فقط خودم میدونستم چه غمی توشونه!
اروم بستمشون ولی با جیغ مانیا پریدم بالا!
- چته تو؟
دوباره لـ*ـباش رو طبق عادتش جمع کرد و گفت:
- من چیپس میخوام.
اخمی کردم و گفتم:
- خوب بخور
لبخند مهربونی زد و گفت:
- یه ذره بخند خواهری، دنیا که به آخر نرسیده.
سری تکون دادم و گفتم:
- خودت می‌دونی چیپس دوست ندارم؛ اصلا هم حوصله‌ی این کاراتو ندارم پس خودت بخور.
لبخندی زد و گفت:
- باشه.
بعد آروم توی گوشم گفت:
- رستا چشماتو ببند و دهنتو باز کن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- واسه چی؟
با لجبازی تکرار کرد:
- گوش بده به حرفم دیگه.
سرمو تکون دادم و کاری که گفت رو انجام دادم.
که یهو مزه ی ترش چیپس سرکه ای رو احساس کردم!
چشمامو باز کردم و به صورت پر خنده اش با عصبانیت زل زدم و گفتم:
- دوست داری؟
با تعجب گفت:
- چیو؟
لبخندی زدم و گفتم:
- اذیت کردن منو.
خندید و گفت:
- آره خیلی حال می‌ده..


در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: maybenana، لاله ی واژگون، سویل و 13 نفر دیگر

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
با خنده دستم رو مشت کردم و محکم زدم به بازوش که جیغ زد:
- ای بابا،غلط کردم.
و بعد خندید؛با صدای راننده به خودمون اومدیم و از ماشین پیاده شدیم.
پشت سر مانیا وارد ‌شدم و بادیدن محیط خوابگاه لبخندی زدم؛چشمم که به مانیا افتاد لبخندم محو شد و محکم زد توی سرش که داد زد:
- چته تو؟!
آروم در گوشش گفتم:
- چرا مثل گرازا با دهن باز نگاه می‌کنی!آبرومونو بردی.
خنده ی بلندی سر داد و گفت:
- توهم که فقط بلدی گیر بدی؛نگاه کن چه جای قشنگیه.
سری تکون دادم و بعد باهم وارد اتاق شدیم.
بادیدن سه تا دختری که با لبخند نگاهمون می‌کردن مانیا گفت:
-سلام،من مانیا هستم اینم دوستمه اسمش رستاست. ما هجده سالمونه و رشتمون..
با ضربه ای که به پهلوش زدم ساکت شد و لبخند زورکی‌ای زد.
یکی از دخترا بلند و باهام دست داد و گفت:
- خوشبختم دخترا منم مهسا هستم اون دونفرم دخترخاله هام هستن و باهم توی دانشگاه هستیم.
من هم سری تکون دادم و گفتم:
- منم از دیدنتون خوشبختم.
وقتی وسیله‌هارو داخل بردیم و کنار تـ*ـخت‌ها گذاشتیم،روی مبل نشستیم که یکی از دخترا گفت:
- بچه‌ها منم ترانه ام اینم خواهر دوقلوم ترلانه.
ترلان لبخند به روی ما پاشید و گفت:
- خوشبختم.
ماهم متقابلا لبخندی زدیم که لاله گفت:
- بچه‌ها شما کجا زندگی می‌کنید؟
بغض توی گلویم بیشتر شد و با سکوت به لاله نگاه کردم؛مطمئن بودم اگه حرف بزنم اشک‌هام سرازیر می‌شه و ضعیف بودنم رو به رخم می‌کشند!
مانیا هم حالش خوب نبود این رو می‌شد از صورتش فهمید ولی آروم گفت:
- ما توی پرورشگاه بودیم.
ابروی لاله بالا پرید و تند تند گفت:
- عذر می‌خوام بچه‌ها اصلا نمی‌خواستم ناراحتتون کنم،ببخشید!
سری تکون دادم و به حیاط خوابگاه رفتم تا قدم بزنم.
تا بیرون رفتم یه قطره بارون روی گونه‌ام افتاد که باعث لبخند تلخی از طرف من شد.
آرام آرام قدم می‌زدم و باران شدت می‌گرفت؛باصدای رعد و برق و ریختن دانه‌های باران اشک‌های من هم شروع به ریختن کرد! انگار آسمون هم درد بدی داشت و بغضش شکسته بود!
باصدای مانیا که می‌گفت بیا داخل راه افتادم و با لباس‌های خیس روی تـ*ـخت افتادم.


در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: maybenana، سویل، YeGaNeH و 11 نفر دیگر

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
سردردم هرلحظه بیشتر از قبل می‌شد.
مانیا کنارم نشست، قرص را توی دستم انداخت و لیوان رو بهم داد بعد زمزمه کرد:
- باز رفتی زیر بارون! مگه دکتر نگفت باید مواظب خودت باشی!
کلافه سری تکون دادم و گفتم:
- دوباره شروع نکن؛خودم می‌دونم.
باز گفت:
- اگه می‌دونستی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: maybenana، سویل، YeGaNeH و 11 نفر دیگر

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم

باصدای مانیا چشمام رو باز کردم و گفتم:
- من این کتابارو برداشتم بده بهش تا حساب کنه منم الان میام.
دستشو به حالت نظامی کنار سرش گذاشت و گفت:
- چشم قربان!
لبخندی از درد زدم و سعی کردم از جام بلند شم...
***
روز اول دانشگاه بود و حسابی شلوغ بود.
مانیا دستم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: maybenana، سویل، YeGaNeH و 11 نفر دیگر

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
با ورود استاد هممون ساکت شدیم.
پسر جوان و قد بلندی بود که به سمت میز استاد رفت و بعد گفت:
- سلام! من استاد عاطفی برای درس شیمی‌ هستم و این ترم با من کلاس دارید؛ برای همتون آرزوی موفقیت می‌کنم.
بعد از حضور و غیاب درس را شروع کرد.
بعد از دو ساعت تمام شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: maybenana، سویل، YeGaNeH و 10 نفر دیگر

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
باتکون دادن دستم از خواب پریدم و به مانیا که با وحشت نگاهم می‌کرد زل زدم و گفتم:
- باز چی‌شده؟!
- توروخدا این پیام رو نگاه کن ببین این یعنی چی؟
به گوشی توی دستش خیره شدم.
" فکر آلمان رفتن رو از ذهنت بیرون کن؛ این اولین هشدار ماست به نعفته جدی بگیری"
مکثی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: maybenana، سویل، YeGaNeH و 11 نفر دیگر

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
***
دانای کل:
دهان کوچکش رو باز کرد تا خاله‌اش لقمه‌ی کوچکِ نون و پنیر رو توی دهانش بذاره.
با دهان پر شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- خاله لیلا همه‌ی دوستام رفتند پیش مامان باباشون؛ منم دوست دارم برم می‌شه به مامانم بگی بیاد دنبالم؟
لبخندی روی لـ*ـبش نشاند، باز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: maybenana، سویل، YeGaNeH و 11 نفر دیگر

Tabassoum

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
گوینده انجمن
میکسر انجمن
  
عضویت
31/3/22
ارسال ها
1,106
امتیاز واکنش
5,459
امتیاز
283
محل سکونت
کنج اتاق:)
زمان حضور
25 روز 12 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
رنگ بنفش و سفید بدجور به مانیا می‌اومد.
دستاش رو به کمرش زد و ی دور چرخید بعد چشماش رو ریز کرد و گفت:
- چطورم؟
بلاخره به حرف اومدم و گفتم:
- خب خودتم که می‌دونی..
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت:
- عالی؟
نچ نچی کردم و جواب دادم:
- نمی‌‌ذاری حرف بزنم دیگه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان شراره‌ی اشک | Tabassoum کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: maybenana، سویل، YeGaNeH و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا