خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,243
امتیاز واکنش
64,123
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع

هو یا حق
بسم رب القلم
سلامی چو بوی خوش عطرِ...:morningb:
ضمن عرض خسته نباشید به کاربران عزیز انجمن۹۸، خسته نشدید از این فعالیت‌های بالا؟
من از صمیم قلبم، به شما خسته نباشید عرض خواهم‌ کرد!:morningb:
لازم به ذکر هست، عزیزانی که در انجمن‌ عضو هستن، همگی دستی به نوشتن دارن و ما هرگز
روز قلم رو فراموش نخواهیم کرد.
و به مناسب و بزرگ‌ داشت روز قلم، این طرح مسابقه رو اجرا می‌کنیم.
خب باید چیکار کنید؟
خیلی ساده! من از شما یک داستانک می‌خوام؛ همین!
اما لازم به ذکر هست، قوانین رو مو به مو رعایت کنید، در غیر این صورت متون ضد قوانین حذف و با کاربر برخورد خواهم کرد.
و اما قوانین:

***
*هر داستانک می‌بایست بالای ۲۰ خط باشد.
*از استفاده‌ی کلمات فیلتری، صحنات فیلتری نیز خودداری نمایید؛ در غیر این صورت متن حذف و با کاربر برخورد خواهم کرد.
*رعایت اعلام نگارشی، حس و فضا، توصیف، ادای درست کلمات نیز الظامی می‌باشد.
*داستانک نتیجه‌ (سر و ته) داشته باشد!
*محتوای داسناک بایستی به صورت زیر باشد:
*نام اثر:
*نام کامل نویسنده:
*ژانر:
متن:

شناسه‌ی بالا حتماً کامل باشد!
***
تمامیه نکات، ریز به ریز، مو به مو رعایت بشه؛ در غیر این صورت با اجازه‌ی Z.A.H.Ř.Ą༻ ارشد عزیز یه برخورد فیزیکی با شما خواهم داشت.:consolingb:
مسئله‌ی دوم؛ جوایز:
*نمیگم*
مسئله‌ی سوم:

چگونه متون را ارسال نماییم؟ مسئله این است!
خب، از به امروز تا ۱۴ June در ساعت، ۲۳.۵۹ مهلت ارسال آثار هست که در همین تاپیک داستانک‌هاتون رو طبق قوانین ارسال می‌کنید!
تنبل نباشید و حتماً شرکت کنید؛ وقت اثبات وفاداری به قلم و نوشتنه! اگر عاشق نوشتنی، بسم الله...
و باز هم جمله‌ی ماندگار:
*قلم از عشق بشکند؛ چو نویسد نشان تو...
ببینم چه می‌کنید، موفق و موئید باشید. :)


کادر مدیریت انجمن۹۸


مسابقه داستانک نویسی | ویژه روز قلــــ98ـــم

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Noushin_salmanvandi، دونه انار، Nazgol.H و 9 نفر دیگر

Meysa

میستونکِ مرمر
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,189
امتیاز واکنش
38,154
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 35 دقیقه
.


مسابقه داستانک نویسی | ویژه روز قلــــ98ـــم

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، Nazgol.H و zahra1400m

کیانا علی حجتی اصل

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/3/22
ارسال ها
89
امتیاز واکنش
603
امتیاز
138
زمان حضور
11 روز 20 ساعت 44 دقیقه
نام اثر :داستان مرد خسیس
نام کامل نویسنده:کیانا علی حجتی اصل
ژانر:طنز
متن‌: روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من می‌خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.
او از زنش قول گرفت که تمامی پول‌هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند. چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می‌خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمی‌توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی‌اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی‌هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند.


مسابقه داستانک نویسی | ویژه روز قلــــ98ـــم

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Noushin_salmanvandi، دونه انار، سیده کوثر موسوی و 3 نفر دیگر

کیانا علی حجتی اصل

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/3/22
ارسال ها
89
امتیاز واکنش
603
امتیاز
138
زمان حضور
11 روز 20 ساعت 44 دقیقه
اعلام امادگی


مسابقه داستانک نویسی | ویژه روز قلــــ98ـــم

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار و Nazgol.H

hasti 23488

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/7/22
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
11
امتیاز
48
سن
14
زمان حضور
13 ساعت 41 دقیقه
نام اثر:عالم بی عمل
نام کامل نویسنده : هستی نوروزی
ژانر: پند آموز
متن : چند روزی بود کمرش خیلی درد میکرد بنابراین امروز نزد دکتر امده بودو پس از معاینه شدن در حال رفتن به خانه بود و به حرف های دکتر می اندیشید : (غذا های چرب ممنوع ! ) باید وزن کم میکرد ...
دکتر بعد از ویزیت آخرین بیمارش که کمر درد داشت پالتو اش را پوشید و از مطب بیرون رفت . در حالی که سوار ماشین لوکسش میشد با خود اندیشید که به آن مردگفته باید وزن کم کند درحالی که خودش هم اضافه وزن دارد و باید رژیم بگیرد ...
در همین افکار بود که بوی غذای سرخ کرده از فست فودی که در آن نزدیکی بود به مشامش رسید . گرسنه اش بود پس ماشین را متوقف کرد و به سمت فست فودی به راه افتاد غذای چربی سفارش داده و هنگامی که منتظر غذا بود به این فکر کرد که به دیگران توصیه های خوبی میکند اما خودش به هیچ کدام از آن ها عمل نمیکند.در همین زمان پیشخدمت سفارشش را آورد و او فارغ از هر فکر و خیالی با ولع مشغول خوردن شد ...
( علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی)


مسابقه داستانک نویسی | ویژه روز قلــــ98ـــم

 
  • تشکر
Reactions: Noushin_salmanvandi، دونه انار، سیده کوثر موسوی و یک کاربر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
کاربر V.I.P انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 9 ساعت 8 دقیقه
نام اثر: کار کوچک
نام نویسنده: nazgol.h
ژانر: علمی_تخیلی، طنز
«هر کجا در هر زمان ما استراحت می‌کنیم
آشکارا یا نهان ما استراحت می‌کنیم
چون رکورد کار کردن در توان ما نبود
خارج از حدّ ِ توان ما استراحت می‌کنیم»
خواب‌آلود و کسل خمیازه‌ای طولانی کشیده و نگاهی به ATP و دوستان فراوانِ پرانرژی‌اش که اطرافم را احاطه کرده، با چشم‌هایی جدی و مصمم نگاهم می‌کردند انداختم؛ سپس با شنیدن صدای پاهای زیادی که انگار کسی لشکرکشی کرده باشد سر برگرداندم و وقتی کلسیم‌هایی که نسبت به ATPها کوچک‌تر بودند و به سمت من هجوم می‌آورند فاتحه خود را خواندم. وقتی به من رسیدند شروع به بالا رفتن از سر و کولم کردند.
_ ای بابا! باز دوباره وقت کار شد؟!
احساس کردم که از این حرف تکراری من خنده‌اشان گرفت؛ ولی به روی خود نیاوردند و چیزی نگفتند. کمی از این پهلو به آن پهلو شدم؛ ولی انگار که دست بردار نبودند. می‌دانستم که در این کشور کار همه‌ی ما حیاتی است و کوچک‌ترین خطایی بدون مجازات نخواهد بود و جان دیگران را نیز به خطر می‌انداخت؛ پس سریعاً وارد عمل شده و دست‌های بی‌شمارم را نرمش کوتاهی دادم تا گرم شوند. با رسیدن دستور شروع کردم و با هر کدام از دست‌هایم، سر‌های کوچک و بسیارِ آکتینِ مغرور را گرفتم و با کوچک شدن ATP کشیدم. انگار که مسابقه طناب کشی گذاشته باشند؛ اما این مسابقه با آن مسابقه تفاوت‌های قابل ملاحظه‌ای داشت برای مثال بعد از مدتی باید به اصطلاح طناب که سر‌های آکتین هستند را رها کرده و دوباره روز از نو و روزی از نو. این بازی خوبی‌هایی نیز داشت مثلاً هنگام کار کردن غذای کافی بود و خب این برای فرد پرخوری مثل من خیلی خوب بود. بعد از مدتی کار سخت از خونسردی آکتین واقعاً عصبی و دلخور بودم. با کمی عصبانیت و چاشنی کنایه گفتم: آسمان به زمین نمی‌رسد اگر کمی همکاری کنی!
چیزی نگفت و باغرور به خط Z تکیه کرد. من هم متقابلاً چیزی نگفتم. با خود گفتم:
_ گاهی اوقات حسادت می‌کنم؟! اینکه او همیشه کسی را برای تکیه کردن داشت می‌تواند احساس خیلی خوشایندی داشته باشد و خب شاید حق دارد که مغرور شود؛ ولی اینکه هیچ کمکی به من نمی‌کرد و همیشه خونسرد به کار کردن من می‌نگریست واقعاً بی‌ادبانه بود.
با این فکر ابروان پر پیچ و خم خود را درهم کشیدم و با جدیت بیشتر به کار خود ادامه دادم. آنقدر آکتین‌ها را به هم نزدیک کردم به طوری که می‌توانستند به راحتی با هم دست بدهند و با هم صحبت کنند.
بعد از مدتی طولانی کار کردن، غذاهای شیرین عزیزم و اکسیژن‌های زیبایی که شبیه میکی‌ماوس بودند مصرف شده بودند و منی که به هِس هِس افتاده بودم واقعاً کار کردن برایم سخت می‌شد. ماده‌‌ای اسیدی تولید می‌شد و کار من را سخت‌تر می‌کرد زیرا نفس کشیدن بسیار سخت می‌شد. با خود غر زدم:
_ چرا انسان‌ها آنقدر بی‌فکر هستند و قبل از ورزش مقداری بدنشان را گرم نمی‌کنند تا بعد از ورزش ناراحتی‌ای متوجه آن‌ها نشود؟!
اینبار آکتین‌ها هم با من موافق بودند چون یکی از آن‌ها برای تأیید حرفم چنین گفت:
_ «آری، بشر موجود سرسختی است. من تصور می‌کنم بهترین تعریفی که می‌توان از انسان کرد این است: انسان عبارت است از موجودی که به همه چیز عادت می‌کند.»
این سخن ما را به سکوت وا داشت؛ اما از کار کردن من هیچ نکاست. انگار که این کار کردن من تمامی نداشت، کلافه شده بودم. برای حرکت دادن ماهیچه در هر ثانیه حدود پانصد بار این کار را انجام می‌دادیم. همه‌ی حدود دویست مولکول تشکیل دهنده‌ام غذا طلب می‌کردند. می‌شود گفت که به علت فعالیت زیاد بود که از رشته‌های آکتین قوی هیکل‌تر بودم؛ اما خب دلی بسیار نازک داشتم!
سر کروی دست‌هایم به درد آمده بود و دم طویلم نیز دیگر نای نگه‌داشتن من را نداشت. دیگر داشتم از حال می‌رفتم که یکی از میوزین‌ها که اتفاقاً خیلی مثبت‌اندیش بود و زیاد کتاب می‌خواند چنین گفت:
_ درست است که الآن کمی کار کردن سخت شده و حجم کار زیاد است؛ اما مطالعات اخیر نشان داده است که گویی هر چه بیشتر فعالیت داشته باشیم دفعات بعد غذا و اکسیژن به مراتب بیشتری برایمان فراهم می‌شود و از سختی گذشته می‌کاهد، درضمن از ماده‌ی لاکتیک اسید هم کاسته خواهد شد. به عبارتی «بعد از هر سختی‌ای، آسانی است.»
چون حرف‌هایش منطقی به نظر می‌آمد و قبلاً نیز از این گونه جملات گفته بود و از قضا درست نیز از آب در آمده بود با اشتیاقی بسیار گفتم: اگر واقعاً غذای بیشتری نصیبم شود حاضرم تحمل کنم!
خنده‌ی بامزه‌ای کرد.
_ شکمو!
چون خودم حرفش را قبول داشتم، چیزی نگفتم... . آکتین دیگری این چنین سخن آغاز کرد: آیا می‌دانستید که هر چه میزان غذای ما بیشتر شود سرعت خستگی ما کمتر است و ما می‌توانیم مدت زمان بیشتری انقباض ماهیچه را کنترل کنیم؟ همچنین شاید بتوانیم ورزشگاهمان را نیز بزرگ و بزرگ‌تر کنیم!
آکتین با شگفتی و تعجب گفت: چنین چیزی امکان پذیر است؟
سپس به جای اینکه منتظر پاسخ سوال خود بماند با خوشحالی گفت: واقعاً فوق‌العاده می‌شود!
میوزینی که این سخن را به میان آورده بود نیز حرف او را با تکان دادن سرش تأیید کرد.
_ اما من دوست ندارم که به این همه کاری که انجام می‌دهیم چیزی اضافه شود!
همه به این سخن خنده‌داری که بدون فکر کردن به همه‌ی خوبی‌های فعالیت بیشترمان از دهانم پریده بود خندیدند و از آن فضای جدی خارج شدند. خب واقعاً نیز چنین بود! همه از تنبلی من خبردار بودند و من اصلاً نمی‌خواستم که بیش از این کار کنم!
پیام دیگری به دستم نرسید و ATP ها و کلسیم‌های سمج هم هر کدام به جای خود بازگشتند و من نفسی آسوده کشیدم و با بی‌خیالیِ تمام نسبت به خستگی بقیه با کمال میل به ادامه‌ی خواب عزیزم رسیدم.
شاید میوزین تنبل داستان من با همه‌ی تنبلی و پرخوری‌اش همان کار کوچکی را انجام می‌دهد که ژنرال ویلیام هری مک راون درباره‌اش می‌گوید: «کارهای کوچکی که قادرند زندگی شما و حتی جهان را تغییر دهند.» همین الان که من دارم این جمله را می‌نویسم بسیاری از میوزین‌ها را درگیر کار و فعالیت کرده‌ام. حتی شاید خیلی از آن‌ها کار کردن را دوست نداشته باشند؛ اما شاید عامل تغییر من و آینده‌ی من باشند. جراحی که تیغ جراحی را با هدف نجات جان یک فرد به دست می‌گیرد، معلمی که گچ برداشته و بر روح و جان دانش‌آموزان انشای زندگی می‌نویسد. آیا این کار همان کار کوچک نیست که عامل تغییر جهان ما انسان‌هاست و شاید ما نیز باید همان کار کوچک برای دنیاهای بزرگ‌تر باشیم. اینطور فکر نمی‌کنید؟


مسابقه داستانک نویسی | ویژه روز قلــــ98ـــم

 
  • تشکر
Reactions: Noushin_salmanvandi، دونه انار، سیده کوثر موسوی و یک کاربر دیگر

دونه انار

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/8/20
ارسال ها
338
امتیاز واکنش
8,904
امتیاز
313
سن
17
زمان حضور
92 روز 7 ساعت 52 دقیقه
نام اثر: هاویر* (هرچند اسم رمانمم هست:l2b:)
*نام کامل نویسنده: ثنا اناری (دونه انار )
*ژانر: عاشقانه
متن: چای را داخل فنجان‌های کوچک و طلا کوب ریخت و از عطرش لبخند به لـ*ـب باریکش نشست، عطر هل و دارچین بود که زیر بینی‌اش می‌نشست و بر مشامش دلبری می‌کرد. او هم برای دلبری از معشوقش، بابونه‌ای را چید و داخل چای قوطه ور کرد.
سینی مسی را برداشت راهی ایوانی شد که سی سالی می‌شد دو چای می‌ریخت و چشم انتظار همسرش می‌نشست.
آخر سر دم غروب که می‌شد غری به بی‌جانی همسرش میزد و زیر لـ*ـب می‌گفت:
- بازم که نیومدی مرد، چایی سرد شد، عطر هل و دارچین رو باد دزدید، بسکویتا انقدر به در زل زدن که چشماشون خشک شد.
سال‌ها بود که بی‌بی شده بود تعریف عشق، داستانش میان کوچه پس کوچه‌های این شهر کوچک می‌پیچید و عشقش زبان زد شد بود...
همسرش سال‌ها بود که یک روز صبح خانه را ترک کرده بود تا برود سر دکه‌ی روزنامه فروشی‌اش سیگار بفروشد، با اهالی محل درباره‌ی اقتصاد و حال نزار مردم صحبت کند و خرج زندگی سرشار از عشقش را در بیاورد، و دیگر هرگز پس از آن به خانه و آ*غو*ش گرم بی‌بی برنگشته بود...
آن روز، یکی از روزهای پاییز سال هزار و سیصد و نود و هشت بود، بی‌بی این دفعه به‌جای چای، شیر در شیر جوش ریخت و گاز را با کبریت روشن کردن و شیرجوش مسی را روی گاز گذاشت تا جوش بیاید.
آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌ی عشقش با آن کابینت‌‌های فلزی با لعاب رنگ سبز صدری را ترک کرد و به اتاق رفت.
این سری می‌خواست دلربا شود. به جای ان که دل ببرد، می‌خواست دل معشوقش را با پیرهن گل دار چین‌چینی‌اش، ماتیک سرخش، عطر وانیلی‌اش، خال لـ*ـبش برباید.
موهای نقره‌ای رنگش را که به دلیل کهولت سن کم پشت هم شده بود، با گیره‌ای پاپیونی پشت سرش جمع کرد و به خود در آینه و شمعدان جهازش نگاه انداخت.
سال به سال چروک‌های صورتش بیشتر می‌شد و دردی را که پیرزن می‌کشید نمایان می‌کرد.
دیگر طروات جوانی را نداشت، لـ*ـب‌هایش باریک شده بود، گونه‌هایش چروک و دستانش زبر...
گاهی می‌ترسید، نکند احمد که به خانه‌یشان برگشت، دیگر او را دوست نداشته باشد؟
رژ لـ*ـبش هم قدیمی بود، با این حال سرخیش دل می‌برد چه بسا شاید دل‌ها را می‌دزدید...
آرام روی لـ*ـبش کشید و حال صورت سفید و چروکیده‌اش رنگی به سرخی انار گرفته بود.
صدای قل‌قل شیرجوش که اومد، بی‌بی سرسری نگاهی به اینه با قاب نقره ‌و ظریفش انداخت و تند تند گونه‌هایش را نیشگونی گرفت تا رنگ گیرند و سریع به سمت آشپزخانه پا تند کرد.
کمی بعد با سینی شیر گرم و یک قندان و دو نعلبکی طلا کوب روی تـ*ـخت چوبی زوار در رفته ایوان، بر فرش دستباف لاکی رنگ نشسته بود و این بار هم دلش دخیل بسته به دری بود که سال‌ها بود مردش دگر بازش نکرده بود.
باد می‌وزید و هوای دزد پاییز برگ‌ها را از درختان می‌روبود و این بار حمل کننده‌ی عطری بود آشنا...
عطری که سال‌ها انتظار را فریاد می‌زد، چشم‌هایی را منتظر گذاشته بود که عاشق در آ*غو*ش کشیدن آن عطر بودند...
آن باد وزید و آن عطر ولوله‌ای در دل آرام بی‌بی انداخت، آن عطر را خیلی خوب می‌شناخت، کادوی خودش به همسرش بود و بعدش هم شده بود امضای مردش...
هول و ولا به دلش افتاده بود، پاهایش جان وزنش را نداشتند که بايستد و چادر بر سر کشد و باد را دنبال کند، تا به احمد اقایش برسد.
انتظارش به سر رسیده بود گویی...
با زانو‌هایی لرزان، دلی تنگ، چشمانی منتظر و دستانی محتاج به آ*غو*ش، ایستاد و حتی دمپایی‌هایش را نپوشید، به سمت در حیاط می‌دوید که پایش به شاخ و برگ هرس نشده‌ی یاس باغچه گیر کرد و تن نحیفش محکم با مزاییک‌های بی‌رحم حیاط برخورد کرد و درد در استخوان‌های بی‌جانش پیچید، اما مهم نبود...
مهم صدای چرخیدن کلیدی بود که در قفل می‌چرخید!

هاویر: در یاد ماندن


مسابقه داستانک نویسی | ویژه روز قلــــ98ـــم

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: MaRjAn، Noushin_salmanvandi، سیده کوثر موسوی و یک کاربر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,243
امتیاز واکنش
64,123
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
درود
مسابقه از به امروز تا ۲۰ تیر تمدید شد؛ در صورت شرکت در مسابقه اعلام آمادگی کنید.


مسابقه داستانک نویسی | ویژه روز قلــــ98ـــم

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Noushin_salmanvandi، Nazgol.H، cute_girl و یک کاربر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 10 ساعت 52 دقیقه

کیانا علی حجتی اصل

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/3/22
ارسال ها
89
امتیاز واکنش
603
امتیاز
138
زمان حضور
11 روز 20 ساعت 44 دقیقه
اعلام امادگی


مسابقه داستانک نویسی | ویژه روز قلــــ98ـــم

 
  • تشکر
Reactions: Nazgol.H و SaNia♡
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا