نام: عجیبترین کتابفروشی
نام نویسنده
cute_girl
ژانر:فانتزی
با کنجکاوی به سردر مشکی کتابخانه خیره بودم. رویش با خط خاکستری درخشانی نوشته بود: «کتابخانه عجیب» همانطور که به آن خیره بودم، متنش تغییر کرد و متنی دیگر پدیدار شد: «عجیبترین کتابخانهای که درعمرتان دیده اید» ابروهای کشیده و قهوهایم بالا رفت که صدای پر تمسخر برادر دوقلویم، کیان را شنیدم:
- احمق چرا اونجا وایستادی؟ بیا بریم دیگه! مگه نمیدونی ساعت چنده؟! بابا پوستمون رو میکنه، بخدا! ساعت نزدیک ده شبه.
وقتی دید تکان نمیخورم و خشکم زده به سمتم آمد. داشتم ورودی کتابخانه که نمای سنگی مشکی براقی داشت را برانداز میکردم. اطراف نوشته اسم کتابخانه، خطوط و طراحیهای موج دار آبی رنگی بود که آنها نیز میدرخشیدند. تمام آن طراحی باشکوه اطراف نوشته، به مانند سیلی از مارهای آبی رنگی بودند که درحال حرکت باشند. بالای این سردر، همچون قلهای بود که رو به آسمان سیاه شب کشیده شده بود. انگار که این کتابخانه از تاریکی و سیاهی شب نیرو میگرفت. با نگاه کردن به کتابخانه حسی عجیب و باستانی به تنم نفوذ میکرد، همچون سرمایی که ناگهانی به تن مینشیند و لرزه به تنت میاندازد.
خیالی نداشتم به این زودی به خانه برگردم پس به داد و بیدادهای برادرم توجهی نکردم. ما دوقلوهای همسان بودیم، دقیقا یک شکل بودیم. برخلاف ظاهر، رفتارمان خیلی متفاوتتر بود. این تفاوت حتی از آن جایی که من راست دست بودم و او چپ دست پررنگتر میشد، اما به غیر از این، او همیشه زیادی روی اعصابم میرفت. مدام من را نصیحت میکرد. گاهی هم من را به مسخره میگرفت. هیچوقت رفتارهایم را قبول نداشت و همیشه خدا با لحنی دستوری به من امر و نهی میکرد. خوب میشد اگر از دستش راحت میشدم و به جایش برادر مهربانتری داشتم. ناخواسته آهی کشیدم.
تا خواستم قدمی به سمت کتابخانهای که تا به حال ندیده بودمش و حسابی کنجکاوم کرده بود بردارم، برادرم دستش را روی بازوی نحیفم گذاشت و گفت:
- کر شدی؟ چرا جواب نمیدی؟! بیا بریم!
بازویم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- نمیام خودت برو!
وقتی نگاهم را به کتابخانه دید، خندید و دندانهای سفید براقش را به نمایش گذاشت:
- تو از کی کتابخون شدی؟ پروفسور!
با بیخیالی برای طعنهای که زد شانه بالا انداختم و به سمت کتابخانه، قدمی برداشتم. کیان تیشرت طوسیم را از پشت گرفت. تیشرت او همین مدل را داشت فقط مشکی بود.
- صبر کن کاوه میگم باید بریم خونه دیر وقته!
قاطعانه جواب دادم:
- من نمیام!
انتهای تیشرتم را رها کرد. نسیمی که از خیابان خلوت که هر ازگاهی ماشینی از آن میگذشت، موهای حالتدار قهوهای روشنش را بهم ریخت. آن ها را مرتب کرد و پرسید:
- اصلاً تو این کتابخونه رو قبلا دیده بودی؟ ما که خیلی اومدیم اینجا اما من تا حالا ندیده بودمش!
در تایید حرفش سر تکان دادم:
- نه منم ندیده بودم؛ اما ببین چقدر عجیب و جالب بنظر میرسه میخوام برم تو ببینم چهخبره!
با تمسخر نگاهم کرد و با دهان کجی، سرزنش وار گفت:
- مگه بچهای که این تبلیغای مسخره رو باور میکنی؟ اونا برای عضو گیری بیشتر اینکارا رو میکنن بعدم من نمیدونستم کتابخونهها هم تا این موقع بازن!
قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند، نگاهم را برگرداندم و پیش از اینکه بتواند جلویم را بگیرد بهسمت کتابخانه دویدم. میدانستم اگر آنجا بایستم هرگز نمیگذارد این کتابخانه عجیب را ببینم. نیروی عجیبی از کنجکاوی بدجوری من را گرفتار کرده بود. دقیقاً حس موشی را داشتم که میداند اگر برای گرفتن پنیر به تله نزدیک شود به دام میافتد. اما باز هم نمیتواند جلوی هوسش را بگیرد.
وقتی وارد شدم کیان پشت سرم وارد شد و نفس زنان با اخمانی درهم نگاهم کرد. به اطراف نگاه کردم. همه چیز عادی بود. درکمال تعجب عدهای پشت میزهای چوبی مشکی، بدون توجه به سروصدای من و برادرم مشغول خواندن کتاب بودند. به سمت پیشخوان رفتم. کتابداری پیر پشت میز با نگاهی براق نشسته بود و به من که به او نزدیک میشدم نگاه میکرد. بدون مقدمه با صدایی آهسته گفت:
- خوشومدین! میتونین اینجا عضو بشین و هر کتابی که میخوایین بردارین و یا امانت بگیرین بخونین و یا میتونین همینطوری فقط همینجا کتابا رو بخونین.
وقتی نگاه درهمم را دید، کمی مکث کرد. انگار فهمید برای کتاب خواندن به انجا نیامدهام . کاغذی روی میز گذاشت.
- میتونم حدس بزنم دنبال چی اومدی! این رو امضا کن تا قسمت ویژه رو ببینی.
با خوشحالی بدون خواندنش تا حواس برادرم پرت اطراف و کتاب ها بود، امضایش کردم؛ اما واقعا داخلش چه نوشته بود؟ بعد امضا خواستم بخوانم که پیرمرد سریع از دستم کشاند و مخفیاش کرد.
از پشت پیشخوان بیرون آمد. برادرم که توجهش به ما جلب شده بود نزدمان آمد. پیرمرد ما را به راهرویی در پشت پیش خوان برد. داخل آن راهرو، با دیوار سرتاسر بنفش، هیچ دری نبود. تنها در انتهای این راهرو یک دستگاه کوچک مستطیلی مانیتور مانند بود. ما را به انتهای این راهرو برد و کارت کوچکی از داخل جیب شلوار نخی مشکیاش بیرون آورد. دستی به جلیقه مشکیاش که روی پیراهن سفیدش پوشیده بود، کشید و آن را مرتب کرد. سپس کارت را مقابل دستگاه گرفت. ناگهان دری براق و مشکی پدیدار شد و با صدای بلند گوش خراشی به آرامی باز شد.
به برادرم نگاه کردم. کیان حیرت زده با دهانی باز به پیرمرد و دری که ناگهان ظاهر شده بود، نگاه میکرد. خواستم قدمی به داخل بردارم که کیان دوباره از بازوی نحیفم گرفت.
- دیوونه شدی؟
بعد به آرامی زیر گوشم با لـ*ـبهای معمولی ولی خوشفرمش زمزمه کرد:
- معلوم نیست این پیرمرده چیکارست! چرا میخوای مثل گاو سرتو بندازی پایین دنبالش بری؟ اگه بلایی سرمون بیاره چی؟
با حرص از گاو خطاب کردنم دستم را کشیدم و گفتم:
- خیر سرمون پونزده سالمونه! اگه تو میترسی برو!
اخمی بین ابروهای کشیده قهوهایش که دقیقا هم شکل من بود نشست.
پیرمرد هنوز کنار در ایستاده بود و با موهای کم پشت سفیدش به من و برادرم با نگاهی نافذ مشکی خیره نگاه میکرد. وقتی نگاهم را دید لبخندی زد و به داخل اشاره کرد. به آن قسمت در نگاه کردم سرامیکهایش خاکستری پررنگتری از سرامیکهای این طرف در داشت. دیوارهایش هم همرنگ سرامیکهایش بود. خیلی دلگیر و مرموز بنظر میرسید.
به داخل قدم گذاشتم. یک راهرو کوچک پیش رویمان بود که انتهایش فقط به سمت چپ راه داشت. وقتی به آن سمت رفتیم راهروی بزرگتری دیدیم که سمت چپش پر از درهای مختلف بود: قرمز ، آبی، زرد و...
سمت راست راهرو یک قفسه چوبی بزرگ با یک عالمه کارت رویشان بود. پیرمرد به قفسه بزرگ چوبی قهوهای اشاره کرد.
- با استفاده از اون کارتها میتونید وارد دنیای داستان بشید. بدون اینکه زحمت بکشید چیزی بخونید به راحتی تمام کتابها رو میبینید و تجربه میکنید!
با شنیدن این حرف شور و شوق مضاعفی در من رخنه کرد. با ذوق دستانم را بهم کوبیدم.
- این که خیلی عالیه!
به سمت یک کارت نقرهای رفتم و آن را برداشتم که صدای نگران برادرم را شنیدم:
- اما قیمتش چنده؟ بعد ما قراره با چی روبه رو بشیم؟ خطرناک که نیستن؟
با چشمان قهوهای روشنم با چشم غره به برادرم نگاه کردم. حالا که قرار بود یک بار هم به من خوش بگذرد قصد داشت آن را خراب کند. پیرمرد لبخندی زد:
- نگران هیچی نباشین و فقط لـ*ـذت ببرین. هروقت خسته شدین میتونین برگردین!
با نگاهی مطمئن به برادرم نگاه کردم و آن کارت نقره ای را در دستانم چرخاندم رویش نوشته بود: اژدهای برفی! خیلی دوست داشتم اژدها ببینم. شاید میتوانستم حتی سوارش شوم. مگر غیر از این بود که پیرمرد گفت میتوانید دنیای داستان را تجربه کنید. از طرفی ممکن نبود خطری داشته باشد، هر چه نباشد داستان بود دیگر!
با ذوق به سمت در قرمز رفتم و کارت را روبهروی دستگاه مشکی کنارش قرار دادم. در که باز شد، کیان هم کنارم ایستاد.
دستش را گرفتم و سریع به داخل قدم برداشتم و او هم پشت سرم آمد. داخل اتاق کاملاً روشن بود. از پنجره آنجا بیرون دیده میشد. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که هوای بیرون روشن بود و داشت برف میبارید، درحالی که قبل از این که داخل بیایم هوا تاریک بود و ما وسط تابستان بودیم. اطراف اتاق پر بود از کتاب و قفسه های بلند چوبی، از اینجا خوشم نیامد. خواستم برگردم که دیدم در بسته است. کنار در یک شمارش معکوس بود که از ده دقیقه شروع شده بود. به سمت در رفتم، اما آنجا دستگیرهای وجود نداشت. ناگهان وحشت سرتاپایم را گرفت و ضربان قلبم به شماره افتاد. ما اینجا گیر افتاده بودیم؟ حالا چه میشد؟ میتوانستیم به خانه برگردیم؟ آن شمارشگر معکوس دیگر چه بود؟ بمب نباشد؟ کمی نگاهش کردم... نه! نمیتوانست بمب باشد. آن شمارشگر دقیقا شبیه مانیتور آن طرف در بود. شاید وقتی زمان به اتمام میرسید در باز میشد! بله! حتماً همینطور بود. همینطور که ذهنم درگیر بود. ناگهان از دهانم صدایی شبیه به صدای قورباغه درآمد. سریع دستم را روی دهانم گذاشتم. و با شک به اطراف نگاه کردم. چه اتفاقی افتاد؟ چرا صدای قورباغه از دهان من خارج شد؟ دستم را برداشتم که دوباره همان اتفاق افتاد. جیغی کشیدم که صدایم به جای جیغ، شبیه قورباغهای وحشت زده شده بود. ناگهان با صدای قهقههای، به سمت صدا نگاه کردم. کیان درحالی که پشت یک میز چوبی قدیمی که رویش یک کتاب قطور بود، قهقهه میزد و من را با دست نشان میداد. دستش را روی شکمش گذاشت.
- وای دارم میمیرم! خدایا عجب صحنهای بود.
حسی به من میگفت کار خودش است. وقتی به او نزدیک شدم. دهانم را باز کردم و خواستم سرش داد بزنم که دوباره به جای صدای خودم، صدای قورباغه عصبانی خارج شد. هرکاری میکردم خندهاش حتی بیشتر از قبل میشد. ناگهان چشمم به کتاب افتاد. رویش نوشته بود: «ورد صدای قورباغه برای دو دقیقه» فهمیدم چخبر است. این کتاب احتمالاً کتاب جادو بود.
از شدت عصبانیت بدون اینکه نگاه کنم چه نوع وردی میخوانم، یا حتی اینکه از دیدن یک کتاب جادو ذوق زده شوم، یکی را خواندم و همان لحظه چوب کوچک روی میز را بهسمت کیان تکان دادم.
ناگهان کیان ناپدید شد.
به یکباره عصبانیتم دود شد. چه اتفاقی افتاد؟! کیان کجا رفت؟ به وردی که خوانده بودم نگاه کردم ببینم چه بوده! چیز خاصی برای توضیحش ننوشته بود. فقط کوتاه و مختصر رویش نوشته بود: «ورد تعویض»! با دست به پیشانیم کوبیدم! حالا چه خاکی بر سرم میریختم؟ برادرم را غیب کرده بودم؟ ناگهان در باز شد و پیرمردی با ردایی سیاه و ریش بلند وارد شد با دیدنم تعجب کرد:
- تو اینجا چه کار میکنی؟
با نگرانی به کتاب اشاره کردم.
- برادرم ناپدید شد!
آمد نزدیک و به ورد نگاه کرد.
- هیچ کس حق ندارد وارد اتاق من شود. چطور توانستی؟
با التماس نگاهش کردم:
- آقا تو رو خدا داداشمو برگردون. من قول میدم برم و دیگه برنگردم!
پیرمرد سری تکان داد:
- کاری از دست من برنمیآید. به هر حال تو باید هر چه سریع تر از اینجا بروی. این طوفان و برف نشانه ظهور اژدهای برفیست.
داشتم دیوانه میشدم. من برادرم را میخواستم. نمیتوانستم بدون او جایی بروم. داشت گریهام میگرفت که ناگهان برادرم از پشت سر پیرمرد که حدس میزدم جادوگر باشد، ظاهر شد. کمی گیج به اطراف نگاه کرد. با خوشحالی به سمتش رفتم و بـ*ـغلش کردم که از پنجره پشت سرش اژدهای سفید بزرگی دیدم که داشت مستقیم به سمتمان پرواز میکرد. سریع دست کیان را گرفتم و به سمت دری که از آن آمده بودیم کشیدم. تنها ده ثانیه از آن شمارشگر مانده بود. پیرمرد پشت پنجره با دیدن اژدها به سمت دری قهوهای چوبی که از آن داخل شده بود، رفت. اژدها با نزدیک شدن به خانه، با نفسی یخبندان و پرقدرت نیمی از خانه را خراب کرد. با وحشت به سمت در چرخیدم. بعد از یک ثانیه دستگیره ظاهر شد و ما به سرعت از آن خارج شدیم.
***
روی نیمکتی چوبی در پارک نشسته بودیم و بعد از یک بازی خسته کننده فوتبال داشتیم ساندویچ میخوردیم. بعد از آن اتفاق، وقتی از آنجا با عجله خارج شدیم و به خانه برگشتیم. هیچ وقت، دیگر آن کتابخانه را در آن خیابان ندیدیم. انگار همانطور که یک دفعهای ظاهر شده بود. همان طور هم غیبش زده بود. کیان هم بعد از آن اتفاق عجیب، با من مهربانتر شده بود. خیلی از این موضوع خوشحال بودم. با لبخند نگاهش کردم که ناگهان نگاهم به ساندویچش افتاد. با بهت ساندویچ از دستم افتاد. او داشت ساندویچش را با دست راستش میخورد. با نگاهی وحشتزده یک سوال به ذهنم خطور کرد، آنی که کنارم نشسته بود، برادر خودم بود؟
پایان باز
پ.ن: این ایده و داستانی که نوشتم حقیقتا خیلی پر زحمت بود. برای پیدا کردن بهترین ایده خیلی گشتم و فکر کردم امیدوارم خوشتون بیاد.