خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ندارد باورت اکمه ز الوان

وگر صد سال گویی نقل و برهان

سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی

به نزد وی نباشد جز سیاهی

نگر تا کور مادرزاد بدحال

کجا بینا شود از کحل کحال

خرد از دیدن احوال عقبا

بود چون کور مادرزاد دنیا

ورای عقل طوری دارد انسان

که بشناسد بدان اسرار پنهان

بسان آتش اندر سنگ و آهن

نهاده است ایزد اندر جان و در تن

چو بر هم اوفتاد این سنگ و آهن

ز نورش هر دو عالم گشت روشن

از آن مجموع پیدا گردد این راز

چو دانستی برو خود را برانداز

تویی تو نسخهٔ نقش الهی

بجو از خویش هر چیزی که خواهی


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در این تسبیح و تهلیلند دائم

بدین معنی همی‌باشند قائم

اگر خواهی که گردد بر تو آسان

«و ان من شیء» را یک ره فرو خوان

چو کردی خویشتن را پنبه‌کاری

تو هم حلاج‌وار این دم برآری

برآور پنبهٔ پندارت از گوش

ندای «واحد القهار» بنیوش

ندا می‌آید از حق بر دوامت

چرا گشتی تو موقوف قیامت

درآ در وادی ایمن که ناگاه

درختی گویدت «انی انا الله»

روا باشد انا الحق از درختی

چرا نبود روا از نیک‌بختی

هر آن کس را که اندر دل شکی نیست

یقین داند که هستی جز یکی نیست

انانیت بود حق را سزاوار

که هو غیب است و غایب وهم و پندار

جناب حضرت حق را دویی نیست

در آن حضرت من و ما و تویی نیست


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
من و ما و تو او هست یک چیز

که در وحدت نباشد هیچ تمییز

هر آن کو خالی از خود چون خلا شد

انا الحق اندر او صوت و صدا شد

شود با وجه باقی غیر هالک

یکی گردد سلوک و سیر و سالک

حلول و اتحاد از غیر خیزد

ولی وحدت همه از سیر خیزد

تعین بود کز هستی جدا شد

نه حق شد بنده نه بنده خدا شد

حلول و اتحاد اینجا محال است

که در وحدت دویی عین ضلال است

وجود خلق و کثرت درنمود است

نه هرچ آن می‌نماید عین بود است


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنه آیینه‌ای اندر برابر

در او بنگر ببین آن شخص دیگر

یکی ره باز بین تا چیست آن عکس

نه این است و نه آن پس کیست آن عکس

چو من هستم به ذات خود معین

ندانم تا چه باشد سایهٔ من

عدم با هستی آخر چون شود ضم

نباشد نور و ظلمت هر دو با هم

چو ماضی نیست مستقبل مه و سال

چه باشد غیر از آن یک نقطهٔ حال

یکی نقطه است وهمی گشته ساری

تو آن را نام کرده نهر جاری

جز از من اندر این صحرا دگر کیست

بگو با من که تا صوت و صدا چیست

عرض فانی است جوهر زو مرکب

بگو کی بود یا خود کو مرکب

ز طول و عرض و از عمق است اجسام

وجودی چون پدید آمد ز اعدام

از این جنس است اصل جمله عالم

چو دانستی بیار ایمان و فالزم

جز از حق نیست دیگر هستی الحق

هوالحق گو و گر خواهی انا الحق

نمود وهمی از هستی جدا کن

نه ای بیگانه خود را آشنا کن


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
وصال حق ز خلقیت جدایی است

ز خود بیگانه گشتن آشنایی است

چو ممکن گرد امکان برفشاند

به جز واجب دگر چیزی نماند

وجود هر دو عالم چون خیال است

که در وقت بقا عین زوال است

نه مخلوق است آن کو گشت واصل

نگوید این سخن را مرد کامل

عدم کی راه یابد اندر این باب

چه نسبت خاک را با رب اربـاب

عدم چبود که با حق واصل آید

وز او سیر و سلوکی حاصل آید

تو معدوم و عدم پیوسته ساکن

به واجب کی رسد معدوم ممکن

اگر جانت شود زین معنی آگاه

بگویی در زمان استغفرالله

ندارد هیچ جوهر بی‌عرض عین

عرض چبود که لا یبقی زمانین

حکیمی کاندر این فن کرد تصنیف

به طول و عرض و عمقش کرد تعریف

هیولی چیست جز معدوم مطلق

که می‌گردد بدو صورت محقق

چو صورت بی‌هیولی در قدم نیست

هیولی نیز بی او جز عدم نیست

شده اجسام عالم زین دو معدوم

که جز معدوم از ایشان نیست معلوم

ببین ماهیت را بی کم و بیش

نه معدوم و نه موجود است در خویش

نظر کن در حقیقت سوی امکان

که او بی‌هستی آمد عین نقصان

وجود اندر کمال خویش ساری است

تعین‌ها امور اعتباری است

امور اعتباری نیست موجود

عدد بسیار و یک چیز است معدود

جهان را نیست هستی جز مجازی

سراسر کار او لهو است و بازی


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخاری مرتفع گردد ز دریا

به امر حق فرو بارد به صحرا

شعاع آفتاب از چرخ چارم

بر او افتد شود ترکیب با هم

کند گرمی دگر ره عزم بالا

در آویزد بدو آن آب دریا

چو با ایشان شود خاک و هوا ضم

برون آید نبات سبز و خرم

غذای جانور گردد ز تبدیل

خورد انسان و یابد باز تحلیل

شود یک نطفه و گردد در اطوار

وز او انسان شود پیدا دگر بار

چو نور نفس گویا بر تن آید

یکی جسم لطیف و روشن آید

شود طفل و جوان و کهل و کمپیر

بیابد علم و رای و فهم و تدبیر

رسد آنگه اجل از حضرت پاک

رود پاکی به پاکی خاک با خاک

هم اجزای عالم چون نباتند

که یک قطره ز دریای حیاتند

زمان چو بگذرد بر وی شود باز

همه انجام ایشان همچو آغاز

رود هر یک از ایشان سوی مرکز

که نگذارد طبیعت خوی مرکز

چو دریایی است وحدت لیک پر خون

کز او خیزد هزاران موج مجنون

نگر تا قطرهٔ باران ز دریا

چگونه یافت چندین شکل و اسما

بخار و ابر و باران و نم و گل

نبات و جانور انسان کامل

همه یک قطره بود آخر در اول

کز او شد این همه اشیا ممثل

جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام

چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام

اجل چون در رسد در چرخ و انجم

شود هستی همه در نیستی گم

چو موجی بر زند گردد جهان طمس

یقین گردد «کان لم تغن بالامس»

خیال از پیش برخیزد به یک بار

نماند غیر حق در دار دیار

تو را قربی شود آن لحظه حاصل

شوی تو بی تویی با دوست واصل

وصال این جایگه رفع خیال است

چو غیر از پیش برخیزد وصال است

مگو ممکن ز حد خویش بگذشت

نه او واجب شد و نه واجب او گشت

هر آن کو در معانی گشت فایق

نگوید کین بود قلب حقایق

هزاران نشاه داری خواجه در پیش

برو آمد شد خود را بیندیش

ز بحث جزو و کل نشئات انسان

بگویم یک به یک پیدا و پنهان


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش

ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش

چو هستی را ظهوری در عدم شد

از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد

قریب آن هست کو را رش نور است

بعید آن نیستی کز هست دور است

اگر نوری ز خود در تو رساند

تو را از هستی خود وا رهاند

چه حاصل مر تو را زین بود نابود

کز او گاهیت خوف و گـه رجا بود

نترسد زو کسی کو را شناسد

که طفل از سایهٔ خود می‌هراسد

نماند خوف اگر گردی روانه

نخواهد اسب تازی تازیانه

تو را از آتش دوزخ چه باک است

گر از هستی تن وجان تو پاک است

از آتش زر خالص برفروزد

چو غشی نبود اندر وی چه سوزد

تو را غیر تو چیزی نیست در پیش

ولیکن از وجود خود بیندیش

اگر در خویشتن گردی گرفتار

حجاب تو شود عالم به یک بار

تویی در دور هستی جزو سافل

تویی با نقطهٔ وحدت مقابل

تعین‌های عالم بر تو طاری است

از آن گویی چوشیطان همچو من کیست

از آن گویی مرا خود اختیار است

تن من مرکب و جانم سوار است

زمام تن به دست جان نهادند

همه تکلیف بر من زان نهادند

ندانی کین ره آتش‌پرستی است

همه این آفت و شومی ز هستی است

کدامین اختیار ای مرد عاقل

کسی را کو بود بالذات باطل

چو بود توست یک سر همچو نابود

نگویی که اختیارت از کجا بود

کسی کو را وجود از خود نباشد

به ذات خویش نیک و بد نباشد

که را دیدی تو اندر جمله عالم

که یک دم شادمانی یافت بی غم

که را شد حاصل آخر جمله امید

که ماند اندر کمالی تا به جاوید

مراتب باقی و اهل مراتب

به زیر امر حق والله غالب

مؤثر حق شناس اندر همه جای

ز حد خویشتن بیرون منه پای

ز حال خویشتن پرس این قدر چیست

وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست

هر آن کس را که مذهب غیر جبر است

نبی فرمود کو مانند گبر است

چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت

مر آن نادان احمق او و من گفت

به ما افعال را نسبت مجازی است


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نسب خود در حقیقت لهو و بازی است

نبودی تو که فعلت آفریدند

تو را از بهر کاری برگزیدند

به قدرت بی‌سبب دانای بر حق

به علم خویش حکمی کرده مطلق

مقدر گشته پیش از جان و از تن

برای هر یکی کاری معین

یکی هفتصد هزاران ساله طاعت

به جای آورد و کردش طوق لعنت

دگر از معصیت نور و صفا دید

چو توبه کرد نور «اصطفی» دید

عجب‌تر آنکه این از ترک مامور

شد از الطاف حق مرحوم و مغفور

مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون

زهی فعل تو بی چند و چه و چون

جناب کبریایی لاابالی است

منزه از قیاسات خیالی است

چه بود اندر ازل ای مرد نااهل

که این یک شد محمد و آن ابوجهل

کسی کو با خدا چون و چرا گفت

چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت

ورا زیبد که پرسد از چه و چون

نباشد اعتراض از بنده موزون

خداوندی همه در کبریایی است

نه علت لایق فعل خدایی است

سزاوار خدایی لطف و قهر است

ولیکن بندگی در جبر و فقر است

کرامت آدمی را اضطرار است

نه زان کو را نصیبی ز اختیار است

نبوده هیچ چیزش هرگز از خود

پس آنگه پرسدش از نیک و از بد

ندارد اختیار و گشته مامور

زهی مسکین که شد مختار مجبور

نه ظلم است این که عین علم و عدل است

نه جور است این که محض لطف و فضل است

به شرعت زان سبب تکلیف کردند

که از ذات خودت تعریف کردند

چو از تکلیف حق عاجز شوی تو

به یک بار از میان بیرون روی تو

به کلیت رهایی یابی از خویش

غنی گردی به حق ای مرد درویش

برو جان پدر تن در قضا ده

به تقدیرات یزدانی رضا ده


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شنیدم من که اندر ماه نیسان

صدف بالا رود از قعر عمان

ز شیب قعر بحر آید برافراز

به روی بحر بنشیند دهن باز

بخاری مرتفع گردد ز دریا

فرو بارد به امر حق تعالی

چکد اندر دهانش قطره‌ای چند

شود بسته دهان او به صد بند

رود با قعر دریا با دلی پر

شود آن قطرهٔ باران یکی در

به قعر اندر رود غواص دریا

از آن آرد برون لؤلؤی لالا

تن تو ساحل و هستی چو دریاست

بخارش فیض و باران علم اسماست

خرد غواص آن بحر عظیم است

که او را صد جواهر در گلیم است

دل آمد علم را مانند یک ظرف

صدف با علم دل صوت است با حرف

نفس گردد روان چون برق لامع

رسد زو حرفها با گوش سامع

صدف بشکن برون کن در شهوار

بیفکن پوست مغز نغز بردار

لغت با اشتقاق و نحو با صرف

همی‌گردد همه پیرامن حرف

هر آن کو جمله عمر خود در این کرد

به هـ*ـر*زه صرف عمر نازنین کرد

ز جوزش قشر سبز افتاد در دست

نیابد مغز هر کو پوست نشکست

بلی بی پوست ناپخته است هر مغز

ز علم ظاهر آمد علم دین نغز

ز من جان برادر پند بنیوش

به جان و دل برو در علم دین کوش

که عالم در دو عالم سروری یافت

اگر کهتر بد از وی مهتری یافت

عمل کان از سر احوال باشد

بسی بهتر ز علم قال باشد

ولی کاری که از آب و گل آید

نه چون علم است کان کار از دل آید

میان جسم و جان بنگر چه فرق است

که این را غرب گیری آن چو شرق است

از اینجا باز دان احوال و اعمال

به نسبت با علوم قال با حال

نه علم است آنکه دارد میل دنیی

که صورت دارد اما نیست معنی

نگردد علم هرگز جمع با آز

ملک خواهی سگ از خود دور انداز

علوم دین ز اخلاق فرشته است

نباشد در دلی کو سگ سرشت است

حدیث مصطفی آخر همین است

نکو بشنو که البته چنین است

درون خانه‌ای چون هست صورت

فرشته ناید اندر وی ضرورت

برو بزدای روی تختهٔ دل

که تا سازد ملک پیش تو منزل

از او تحصیل کن علم وراثت

ز بهر آخرت می‌کن حراثت

کتاب حق بخوان از نفس و آفاق

مزین شو به اصل جمله اخلاق


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
اصول خلق نیک آمد عدالت

پس از وی حکمت وعفت شجاعت

حکیمی راست گفتار است و کردار

کسی کو متصف گردد بدین چار

به حکمت باشدش جان و دل آگه

نه گربز باشد و نه نیز ابله

به عفت خواهــش نـفس خود کرده مستور

شره همچون خمود از وی شده دور

شجاع و صافی از ذل و تکبر

مبرا ذاتش از جبن و تهور

عدالت چون شعار ذات او شد

ندارد ظلم از آن خلقش نکو شد

همه اخلاق نیکو در میانه است

که از افراط و تفریطش کرانه است

میانه چون صراط مستقیم است

ز هر دو جانبش قعر جحیم است

به باریکی و تیزی موی و شمشیر

نه روی گشتن و بودن بر او دیر

عدالت چون یکی دارد ز اضداد

همی هفت آمد این اضداد ز اعداد

به زیر هر عدد سری نهفت است

از آن درهای دوزخ نیز هفت است

چنان کز ظلم شد دوزخ مهیا

بهشت آمد همیشه عدل را جا

جزای عدل، نور و رحمت آمد

سزای ظلم، لعن و ظلمت آمد

ظهور نیکویی در اعتدال است

عدالت جسم را اقصی کمال است

مرکب چون شود مانند یک چیز

ز اجزا دور گردد فعل و تمییز

بسیط الذات را مانند گردد

میان این و آن پیوند گردد

نه پیوندی که از ترکیب اجزاست

که روح از وصف جسمیت مبراست

چو آب و گل شود یکباره صافی

رسد از حق بدو روح اضافی

چو یابد تسویت اجزای ارکان

در او گیرد فروغ عالم جان

شعاع جان سوی تن وقت تعدیل

چو خورشید و زمین آمد به تمثیل


گلشن راز | محمود شبستری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا