خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به اصل خویش یک ره نیک بنگر

که مادر را پدر شد باز و مادر

جهان را سر به سر در خویش می‌بین

هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین

در آخر گشت پیدا نفس آدم

طفیل ذات او شد هر دو عالم

نه آخر علت غایی در آخر

همی گردد به ذات خویش ظاهر

ظلومی و جهولی ضد نورند

ولیکن مظهر عین ظهورند

چو پشت آینه باشد مکدر

نماید روی شخص از روی دیگر

شعاع آفتاب از چارم افلاک

نگردد منعکس جز بر سر خاک

تو بودی عکس معبود ملایک

از آن گشتی تو مسجود ملایک

بود از هر تنی پیش تو جانی

وز او در بسته با تو ریسمانی

از آن گشتند امرت را مسخر

که جان هر یکی در توست مضمر

تو مغز عالمی زان در میانی

بدان خود را که تو جان جهانی

تو را ربع شمالی گشت مسکن

که دل در جانب چپ باشد از تن

جهان عقل و جان سرمایهٔ توست

زمین و آسمان پیرایهٔ توست

ببین آن نیستی کو عین هستی است

بلندی را نگر کو ذات پستی است

طبیعی قوت تو ده هزار است

ارادی برتر از حصر و شمار است

وز آن هر یک شده موقوف آلات

ز اعضا و جوارح وز رباطات

پزشکان اندر آن گشتند حیران

فرو ماندند در تشریح انسان

نبرده هیچکس ره سوی این کار

به عجز خویش هر یک کرده اقرار

ز حق با هر یکی حظی و قسمی است

معاد و مبدا هر یک به اسمی است

از آن اسمند موجودات قائم

بدان اسمند در تسبیح دائم

به مبدا هر یکی زان مصدری شد

به وقت بازگشتن چون دری شد

از آن در کامد اول هم بدر شد

اگرچه در معاش از در به در شد

از آن دانسته‌ای تو جمله اسما

که هستی صورت عکس مسما

ظهور قدرت و علم و ارادت

به توست ای بندهٔ صاحب سعادت

سمیعی و بصیری، حی و گویا

بقا داری نه از خود لیک از آنجا

زهی اول که عین آخر آمد

زهی باطن که عین ظاهر آمد

تو از خود روز و شب اندر گمانی

همان بهتر که خود را می‌ندانی

چو انجام تفکر شد تحیر

در اینجا ختم شد بحث تفکر


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دگر کردی سؤال از من که من چیست

مرا از من خبر کن تا که من کیست

چو هست مطلق آید در اشارت

به لفظ من کنند از وی عبارت

حقیقت کز تعین شد معین

تو او را در عبارت گفته‌ای من

من و تو عارض ذات وجودیم

مشبکهای مشکات وجودیم

همه یک نور دان اشباح و ارواح

گـه از آیینه پیدا گـه ز مصباح

تو گویی لفظ من در هر عبارت

به سوی روح می‌باشد اشارت

چو کردی پیشوای خود خرد را

نمی‌دانی ز جزو خویش خود را

برو ای خواجه خود را نیک بشناس

که نبود فربهی مانند آماس

من تو برتر از جان و تن آمد

که این هر دو ز اجزای من آمد

به لفظ من نه انسان است مخصوص

که تا گویی بدان جان است مخصوص

یکی ره برتر از انـ*ـدام بدن و مکان شو

جهان بگذار و خود در خود جهان شو

ز خط وهمیی‌های هویت

دو چشمی می‌شود در وقت ریت

نماند در میانه رهرو راه

چو های هو شود ملحق به الله

بود هستی بهشت امکان چو دوزخ

من و تو در میان مانند برزخ

چو برخیزد تو را این پرده از پیش

نماند نیز حکم مذهب و کیش

همه حکم شریعت از من توست

که این بربستهٔ جان و تن توست

من تو چون نماند در میانه

چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه

تعین نقطهٔ وهمی است بر عین

چو صافی گشت غین تو شود عین

دو خطوه بیش نبود راه سالک

اگر چه دارد آن چندین مهالک

یک از های هویت در گذشتن

دوم صحرای هستی در نوشتن

در این مشهد یکی شد جمع و افراد

چو واحد ساری اندر عین اعداد

تو آن جمعی که عین وحدت آمد

تو آن واحد که عین کثرت آمد

کسی این راه داند کو گذر کرد

ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بدان اول که تا چون گشت موجود

کز او انسان کامل گشت مولود

در اطوار جمادی بود پیدا

پس از روح اضافی گشت دانا

پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت

پس از وی شد ز حق صاحب ارادت

به طفلی کرد باز احساس عالم

در او بالفعل شد وسواس عالم

چو جزویات شد بر وی مرتب

به کلیات ره برد از مرکب

غضب شد اندر او پیدا و خواهــش نـفس

وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت

به فعل آمد صفتهای ذمیمه

بتر شد از دد و دیو و بهیمه

تنزل را بود این نقطه اسفل

که شد با نقطهٔ وحدت مقابل

شد از افعال کثرت بی‌نهایت

مقابل گشت از این رو با بدایت

اگر گردد مقید اندر این دام

به گمراهی بود کمتر ز انعام

وگر نوری رسد از عالم جان

ز فیض جذبه یا از عکس برهان

دلش با لطف حق همراز گردد

از آن راهی که آمد باز گردد

ز جذبه یا ز برهان حقیقی


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
رهی یابد به ایمان حقیقی

کند یک رجعت از سجین فجار

رخ آرد سوی علیین ابرار

به توبه متصف گردد در آن دم

شود در اصطفی ز اولاد آدم

ز افعال نکوهیده شود پاک

چو ادریس نبی آید بر افلاک

چو یابد از صفات بد نجاتی

شود چون نوح از آن صاحب ثباتی

نماند قدرت جزویش در کل

خلیل آسا شود صاحب توکل

ارادت با رضای حق شود ضم

رود چون موسی اندر باب اعظم

ز علم خویشتن یابد رهائی

چو عیسای نبی گردد سمائی

دهد یکباره هستی را به تاراج

درآید از پی احمد به معراج

رسد چون نقطهٔ آخر به اول

در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نبی چون آفتاب آمد ولی ماه

مقابل گردد اندر «لی مع‌الله»

نبوت در کمال خویش صافی است

ولایت اندر او پیدا نه مخفی است

ولایت در ولی پوشیده باید

ولی اندر نبی پیدا نماید

ولی از پیروی چون همدم آمد

نبی را در ولایت محرم آمد

ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه

به خلوتخانهٔ «یحببکم الله»

در آن خلوت‌سرا محبوب گردد

به حق یکبارگی مجذوب گردد

بود تابع ولی از روی معنی

بود عابد ولی در کوی معنی

ولی آنگه رسد کارش به اتمام

که با آغاز گردد باز از انجام


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
تبه گردد سراسر مغز بادام

گرش از پوست بیرون آوری خام

ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست

اگر مغزش بر آری بر کنی پوست

شریعت پوست، مغز آمد حقیقت

میان این و آن باشد طریقت

خلل در راه سالک نقص مغز است

چو مغزش پخته شد بی‌پوست نغز است

چو عارف با یقین خویش پیوست

رسیده گشت مغز و پوست بشکست

وجودش اندر این عالم نپاید

برون رفت و دگر هرگز نیاید

وگر با پوست تابد تابش خور

در این نشات کند یک دور دیگر

درختی گردد او از آب و از خاک

که شاخش بگذرد از جمله افلاک

همان دانه برون آید دگر بار

یکی صد گشته از تقدیر جبار

چو سیر حبه بر خط شجر شد

ز نقطه خط ز خط دوری دگر شد

چو شد در دایره سالک مکمل

رسد هم نقطهٔ آخر به اول

دگر باره شود مانند پرگار

بر آن کاری که اول بود بر کار

تناسخ نبود این کز روی معنی

ظهورات است در عین تجلی

و قد سلوا و قالوا ما النهایة

فقیل هی الرجوع الی البدایة


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نبوت را ظهور از آدم آمد

کمالش در وجود خاتم آمد

ولایت بود باقی تا سفر کرد

چو نقطه در جهان دوری دگر کرد

ظهور کل او باشد به خاتم

بدو گردد تمامی دور عالم

وجود اولیا او را چو عضوند

که او کل است و ایشان همچو جزوند

چو او از خواجه یابد نسبت تام

از او با ظاهر آید رحمت عام

شود او مقتدای هر دو عالم

خلیفه گردد از اولاد آدم


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه نور آفتاب از شب جدا شد

تو را صبح و طلوع و استوا شد

دگر باره ز دور چرخ دوار

زوال و عصر و مغرب شد پدیدار

بود نور نبی خورشید اعظم

گـه از موسی پدید و گـه ز آدم

اگر تاریخ عالم را بخوانی

مراتب را یکایک باز دانی

ز خور هر دم ظهور سایه‌ای شد

که آن معراج دین را پایه‌ای شد

زمان خواجه وقت استوا بود

که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود

به خط استوا بر قامت راست

ندارد سایه پیش و پس چپ و راست

چو کرد او بر صراط حق اقامت

به امر «فاستقم» می‌داشت قامت

نبودش سایه کان دارد سیاهی

زهی نور خدا ظل الهی

ورا قبله میان غرب و شرق است

ازیرا در میان نور غرق است

به دست او چو شیطان شد مسلمان

به زیر پای او شد سایه پنهان

مراتب جمله زیر پایهٔ اوست

وجود خاکیان از سایهٔ اوست

ز نورش شد ولایت سایه گستر

مشارق با مغارب شد برابر

ز هر سایه که اول گشت حاصل

در آخر شد یکی دیگر مقابل

کنون هر عالمی باشد ز امت

رسولی را مقابل در نبوت

نبی چون در نبوت بود اکمل

بود از هر ولی ناچار افضل

ولایت شد به خاتم جمله ظاهر

بر اول نقطه هم ختم آمد آخر

از او عالم شود پر امن و ایمان

جماد و جانور یابد از او جان

نماند در جهان یک نفس کافر

شود عدل حقیقی جمله ظاهر

بود از سر وحدت واقف حق

در او پیدا نماید وجه مطلق


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
کسی بر سر وحدت گشت واقف

که او واقف نشد اندر مواقف

دل عارف شناسای وجود است

وجود مطلق او را در شهود است

به جز هست حقیقی هست نشناخت

از آن رو هستی خود پاک در باخت

وجود تو همه خار است و خاشاک

برون انداز از خود جمله را پاک

برو تو خانهٔ دل را فرو روب

مهیا کن مقام و جای محبوب

چو تو بیرون شدی او اندر آید

به تو بی تو جمال خود نماید

کس کو از نوافل گشت محبوب

به لای نفی کرد او خانه جاروب

درون جان محبوب او مکان یافت

ز «بی یسمع و بی یبصر» نشان یافت

ز هستی تا بود باقی بر او شین

نیابد علم عارف صورت عین

موانع تا نگردانی ز خود دور

درون خانهٔ دل نایدت نور

موانع چون در این عالم چهار است

طهارت کردن از وی هم چهار است

نخستین پاکی از احداث و انجاس

دوم از معصیت وز شر وسواس

سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است

که با وی آدمی همچون بهیمه است

چهارم پاکی سر است از غیر

که اینجا منتهی می‌گرددش سیر

هر آن کو کرد حاصل این طهارات

شود بی شک سزاوار مناجات

تو تا خود را بکلی در نبازی

نمازت کی شود هرگز نمازی

چو ذاتت پاک گردد از همه شین

نمازت گردد آنگه قرةالعین

نماند در میانه هیچ تمییز

شود معروف و عارف جمله یک چیز


گلشن راز | محمود شبستری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مکن بر نعمت حق ناسپاسی

که تو حق را به نور حق شناسی

جز او معروف و عارف نیست دریاب

ولیکن خاک می‌یابد ز خور تاب

عجب نبود که ذره دارد امید

هوای تاب مهر و نور خورشید

به یاد آور مقام و حال فطرت

کز آنجا باز دانی اصل فکرت

«الست بربکم» ایزد که را گفت

که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت

در آن روزی که گلها می‌سرشتند

به دل در قصهٔ ایمان نوشتند

اگر آن نامه را یک ره بخوانی

هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی

تو بستی عقد عهد بندگی دوش

ولی کردی به نادانی فراموش

کلام حق بدان گشته است منزل

که یادت آورد از عهد اول

اگر تو دیده‌ای حق را به آغاز

در اینجا هم توانی دیدنش باز

صفاتش را ببین امروز اینجا

که تا ذاتش توانی دید فردا

وگرنه رنج خود ضایع مگردان

برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن


گلشن راز | محمود شبستری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا