خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
رفت نوشروان درآن ویرانهٔ

دید سر بر خاک ره دیوانهٔ

ناله میکرد و چونالی گشته بود

حال گردیده بحالی گشته بود

از همه رسم جهان و آئین او

کوزهٔ پر آب بر بالین او

در میان خاک راه افتاده بود

نیم خشتی زیر سر بنهاده بود

ایستادش بر زبر نوشین روان

ماند حیران در رخ آن ناتوان

مرد دیوانه ز شور بیدلی

گفت تو نوشین روان عادلی

گفت میگویند این هر جایگاه

گفت پرگردان دهانشان خاک راه

تا نمیگویند بر تو این دروغ

زانکه در عدلت نمیبینم فروغ

عدل باشد اینکه سی سال تمام

من درین ویرانه میباشم مدام

قوت خود میسازم از برگ گیاه

بالشم خشت است و خاکم خوابگاه

گـه بسوزم پای تا سر زافتاب

گاه افسرده شوم از برف و آب

گاه بارانم کند آغشتهٔ

گـه غم نانم کند سرگشتهٔ

گاه حیران گردم از سودای خویش

گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش

من چنین باشم که گفتم خود ببین

روزگارم جمله نیکو بد ببین

تو چنان باشی که شب بر تـ*ـخت زر

خفته باشی گرد تو صد سیمبر

شمع بر بالین و پائین باشدت

در قدح جلاب مشکین باشدت

جملهٔ آفاق در فرمان ترا

نه چو من در دل غم یک نان ترا

تو چنان خوش من چنین بی حاصلی

وانگهی گوئی که هستم عادلی

آن من بین وان خود عدل این بود

این چنین عدلی کجا آئین بود

نیستی عادل تو با عدلت چکار

عدلئی به از چو تو عادل هزار

گر توهستی عادل و پیروزگر

همچو من در غم شبی با روز بر

گر درین سختی و جوع و بیدلی

طاقت آری پادشاه عادلی

ورنه خود را میمده چندان غرور

چندگویم از برم برخیز دور

زان سخنها دیدهٔ نوشین روان

کرد دردم اشک چون باران روان

گفت تاتدبیر کار او کنند

خدمت لیل ونهار او کنند

همچنان میبود او برجایگاه

هیچ نپذیرفت قول پادشاه

گفت مپشولید این آشفته را

برمگردانید کار رفته را

هست این ویرانه جای مرگ من

نیست جائی نیز رفتن برگ من

این بگفت و سر بزیری در کشید

تا شدند آن قوم دیری درکشید

عادل آن باشد که در ملک جهان

دادبستاند ز نفس خود نهان

نبودش در عدل کردن خاص و عام

خلق را چون خویشتن خواهد مدام

گر بموری قصد غمخواری کند

خویشتن را سرنگوساری کند


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خسروی قصری معظم ساز کرد

اوستاد کار کار آغاز کرد

در بر آن قصر زالی خانه داشت

از همه عالم همان ویرانه داشت

شاه را گفتند ای صاحب کمال

گر نباشد کلبهٔ این پیر زال

قصر نبود چار سو آن را بخر

تا شود قصرت مربع در نظر

پیرزن را خواند شاه سخت کوش

گفت گشت این کلبه را واجب فروش

تا مربع گردد این قصر بلند

این زمانت رخت میباید فکند

پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی

از فروش این بنا ای شه مگوی

گر ترا ملک جهان گردد تمام

کار حرص تو کجا گیرد نظام

هر کرا حرص جهان ازجان نخاست

کی شود کارش بدین یک کلبه راست

ترک این گیر و مرا مپشول هیچ

تا زآه من نگردی پیچ پیچ

صبر کرد القصه روزی پادشاه

تا برفت آن پیره زن زان جایگاه

شاه گفت آن خانه راویران کنید

چارسویش با زمین یکسان کنید

هرچه دارد رخت او بر ره نهید

پس بنای قصر من آنگه نهید

پیره زن آخر چو باز آمد ز راه

کلبهٔ خود دید قصر پادشاه

رخت خود بر راه دید انداخته

کلبه را دیوار ایوان ساخته

آتشی در جان آن غمگین فتاد

چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد

با دلی پرخون زدست شهریار

روی رادر خاک ره مالید زار

گفت اگر اینجا نبودم ای اله

تو نبودی نیز هم این جایگاه

تن زدی تا کلبهٔ احزان من

در هم افکندند بی فرمان من

این بگفت و با رخی تر خشک لـ*ـب

برکشید از حلق جان آهی عجب

غلغلی در آسمان افتاد ازو

سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو

حق تعالی کرد آن شه را هلاک

در سرای خود فرو بردش بخاک

عدل کن در ملک چون فرزانگان

تا نگردی سخرهٔ دیوانگان


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهی بهلول را خشکی بخاست

رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست

آزمایش کرد آن شاهش مگر

تا شناسد هیچ باز از یکدیگر

گفت شلغم پاره باید کرد خرد

پاره کرد آن خادمیش و پیش برد

اندکی چون نان و آن شلغم بخورد

بر زمین افکند و مشتی غم بخورد

شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه

چربی از دنبه برفت اینجایگاه

بی حلاوت شد طعام از قهر تو

میبباید شد برون از شهر تو


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یافت پیری یک درم سیم سیاه

گفت برباید گرفت این را ز راه

هرکه او محتاجتر خواهد فتاد

این درم اکنون بد و خواهیم داد

کرد بسیاری ز هر سوئی نگاه

کس نبد محتاجتر از پادشاه

از قضا آن روز روز بار بود

پادشه در حکم گیر ودار بود

پیر رفت و پیش اوبنهاد سیم

شاه شد در خشم و گفتش ای لئیم

چون منی را کی بدین باشد نیاز

گفت ای خسرو مکن قصه دراز

زانکه من برکس نیفکندم نظر

در همه عالم ز تو محتاجتر

هیچ مسجد نیست و بازار ای سلیم

کز برای تو نمیخواهند سیم

هر زمانت قسمتی دیگر بود

هر دمت چیزی دگر در خور بود

از همه درها گدائی میکنی

تا زمانی پادشاهی میکنی

با خودآی آخر دلت از سنگ نیست

خود ترازین نامداری ننگ نیست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شاه دین محمود سلطان جهان

داشت استادی بغایت خرده دان

بود نام او سدید عنبری

ای عجب کافور مویش بر سری

شاه یک روزی بدو گفت ای مقل

وتعز من تشاء و تذل

آیت زیباست معنی بازگوی

از عزیز و از ذلیلم راز گوی

پیر گفتش گوئیا ای جان من

آیتی در شأن تست و آن من

قسم من عزست و آن تست ذل

تو بجزوی قانعی و من بکل

کوزهٔ دارم من و یک بوریا

فارغم از طمطراق و از ریا

تا که در دنیا نفس باشد مرا

بوریا وین کوزه بس باشد مرا

باز تو بنگر بکار و بار خویش

ملک و پیل و لشگر بسیار خویش

آن همه داری دگر میبایدت

بیشتر از پیشتر میبایدت

من ندارم هیچ و آزادم ز کل

تو بسی داری دگر خواهی ز ذل

پس مرا عزت نصیب است از حبیب

بی نصیبی تو زعزت بی نصیب

ای دریغا ترک دولت کردهٔ

خواریت را نام عزت کردهٔ

بار هفت اقلیم در گردن کنی

عالمی را قصد خون خوردن کنی

تا دمی بر تـ*ـخت بنشینی بناز

میمزن چون مینیاری خورد باز


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سالک آمد لوح را رهبر گرفت

چون قلم سرگشته لوح از سرگرفت

لوح را گفت ای همه ریحان و روح

نیست هم تلویح تو در هیچ لوح

قابلی آیات پر اسرار را

حاملی الفاظ معنی دار را

نقش بند حکم دیوان ازل

جملهٔ نقاشی علم و عمل

تا ابد پیرایهٔ ذات تو ساخت

جملهٔ اسرار آیات تو ساخت

هرچه رفت و میرود در هر دو انـ*ـدام بدن

یک بیک پیداست بر تولون لون

جملهٔ احکام خوش میخوان توراست

چون نخوانی چون خط خوشخوان تر است

چون محیطی جملهٔ‌اسرار را

چارهٔ کاری کن این بیکار را

زانکه گر از لوح نگشاید درم

چون قلم از غصه دربازم سرم

زین سخن در گشت لوح و گفت خیز

آبروی خویش و آن ما مریز

من چو اطفالم نشسته بی قرار

بی خبر لوحی نهاده بر کنار

از قلم هر خط که بیرون اوفتاد

من فرو خوانم ز بیم اوستاد

هر زمانی با دلی پررشک من

میبشویم نقش لوح از اشک من

گر کسی از لوح دیدی زندگی

مرده را لوحیست در افکندگی

حکم سابق صد جهان درهم سرشت

هر دمم زان نقش لوحی در نبشت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
لاجرم آن لوح میخوانم زبر

هر زمانی لوح میگیرم ز سر

هر دمم سوی دگر دامن کشند

درخطم از بسکه خط در من کشند

می فرو گیرند در حرفم تمام

مینهند انگشت بر حرفم مدام

ماندهام حیران نه جان نه تن پدید

تا چه نقش آید مرا از من پدید

لوح بفکن ای چو کرسی سر فراز

با دبیرستان نخواهی رفت باز

گرچه بسیاریست خط درشان من

نیست خط عشق در دیوان من

درد من بین برفشان دامن برو

خط بیزاری ستان از من برو

سالک آمد پیش پیر دردناک

شرح دادش حال خود از جان پاک

پیر گفتش لوح محفوظ اله

عالم علمست و نقش پیشگاه

هرکجادر علم اسراری نهانست

لوح رادر عکس او نقشی چنانست

نقش محنت هست و نقش دولتست

هرچه هست آنجایگه بی علتست

کار بی علت از آنجا میرود

محنت و دولت از آنجا میرود


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفت چون صحرا همه پربرف گشت

رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت

دید گبری را ز ایمان بی خبر

دامنی ارزن درافکنده بسر

برف میرفت و بصحرا میدوید

دانه میپاشید و هرجا میدوید

گفت ذوالنونش که ای دهقان راه

از چه میپاشی تو این ارزن پگاه

گفت در برفست عالم ناپدید

چینه مرغان شد این دم ناپدید

مرغکان را چینه پاشم این قدر

تا خدا رحمت کند بر من مگر

گفت ذوالنونش که چون بیگانه

کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ

گفت اگر نپذیرد این بیند خدا

گفت بیند گفت بس باشد مرا

رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر

بر رخ آن گبر افتادش نظر

دید او را عاشق آسا در طواف

گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف

گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک

دید و بپسندید و بپذیرفت نیک

هم مرا در آشنائی راه داد

هم مرا جان ودلی آگاه داد

هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند

هم مرا حیران راه خویش خواند

هست در بیت اللهم همخانگی

باز رستم زان همه بیگانگی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن یکی دیوانه در بغداد شد

یک دکان پر شیشه دید او شاد شد

برگرفت آنگاه سنگی ده بدست

وآن همه شیشه بیک ساعت شکست

صدهزاران شیشه میشد سرنگون

پس طراق و طمطراق آمد برون

مرد سودائی که آن سوداش کرد

از پسش خندید و بس صفراش کرد

آن یکی گفتش که ای شوریده مرد

این چرا کردی و هرگز این که کرد

سود اوبر باد دادی این زمان

مرد را درویش کردی زین زیان

گفت من دیوانهٔ بس سرکشم

وین طراق و طمطراق آید خوشم

چون خوشم این آمد اینم هست کار

با زیانم نیست یا با سود کار

در حقیقت زین همه طاق ورواق

نیست کس آگاه جز از طمطراق

هیچکس از سر کار آگاه نیست

زانکه آنجا هیچکس را راه نیست

نیست کس را از حقیقت آگهی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهی معشوق طوسی را مگر

بود بر بازار عطاران گذر

آن یکی عطار خوشتر از بهشت

غالیه از مشک و عنبر می سرشت

غالیه بستد ازو معشوق چست

بود در پیشش خری ادبار و سست

زیر دنبال خر آلوده بکرد

بر پلیدی غالیه سوده بکرد

سر این پرسید ازو مردی ز راه

گفت این خلقی که هست اینجایگاه

از خدادارند چندانی خبر

کز دم این غالیه این لاشه خر

از درخت ذات تو یک شاخ تر

تا نپیوندد باصل کار در

تو بریده مانی از اصل همه

فصل باشد قسمت از وصل همه

این زمان کن شاخ را پیوسته تو

زانکه چون مردی بمانی بسته تو

بسته نتواند بلاشک کار کرد

کار اینجا بایدت نهمار کرد

ور بدو پیوسته خواهی مرد تو

زندگی پیوسته خواهی برد تو

زندهٔ بی مرگ بسیاری بود

گر بمیری زنده این کاری بود

بر در او چون توانی یافت بار

چون ز بیکاری نه پردازی بکار

نیستت پروای ریش خود دمی

همچنین مردار خواهی شد همی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا