خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

دوست داشتید؟

  • بله زیبا بود متشکرم!

    رای: 1 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,726
امتیاز واکنش
20,469
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
83 روز 4 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک شب مها که بعد از گذراندن یک روز پر از بازی و جنب و جوش خیلی خسته بود، مسواکش را زد و به اتاقش رفت تا بخوابد.
موشیما که همه جا همراه او بود نگاهی به اسباب بازی‌های دور و بر اتاق کرد و به مها گفت: امروز خیلی بازی کردیم ولی اتاقت حسابی بهم ریخته.
مها اسباب بازی‌ها را یکی یکی داخل سبدش ریخت و گفت: مهای قهرمان همه جا را مرتب می‌کند.

موشیما خندید و شب بخیر گفت و پرید زیر تـ*ـخت و داخل جعبه کوچکی که مها برایش درست کرده بود روی رختخواب گرم و نرمش خوابید. مها هم روی تختش دراز کشید و داشت خوابش می‌برد که ناگهان احساس کرد صدایی را از پشت پنجره اتاقش شنیده است.

چشمانش را باز کرد و دید پرده اتاقش تکان می‌خورد و انگار کسی از پشت پنجره او را نگاه می‌کند. مها که به شدت ترسیده بود از جایش پرید و موشیما را صدا زد. موشیما از زیر تـ*ـخت بیرون آمد و پرسید: چی شده مها؟
مها با انگشت پنجره را نشان داد. انگار یک نفر از پشت پنجره داشت به آن ها نگاه می‌کرد.

موشیما گفت: اصلا نترس، همینجا بمون. من میرم ببینم کی اونجاست.

که یکدفعه موجود عجیبی شبیه یک بچه دیو را دیدند که از پنجره به داخل آمد. موشیما گفت: تو کی هستی؟ برای چی به اینجا اومدی؟

بچه دیو ناقلا
اومد پایین از بالا
نشست پیش موشیما
نگاه نمیکرد به ما
گفتش چرا آدما
انقدر میترسن از ما
ما که کاری نداریم
فقط سوالی داریم

دیوی گفت: من نمی‌خوام بچه ها رو بترسونم. فقط اومدم از اونا بپرسم چجوری با دوستاشون بازی می‌کنن که دعواشون نمیشه؟
مها پرسید: مگه شما با هم دعوا می‌کنید؟
دیوی گفت: درست فهمیدی. من و خواهر و برادرم هر وقت باهم بازی می‌کنیم خیلی زود دعوامون میشه و کارمون به کتک کاری می‌کشه.


-----768x76814fad6c605425780.jpg

یه روز مادرمون که خیلی از دست ما عصبانی شده بود ما رو پا برهنه از خونه بیرون کرد و گفت هر وقت یاد گرفتید که مثل بچه‌ی آدم بازی کنید می‌تونید به خونه برگردید.
مها گفت: یعنی الان اجازه ندارید به خونه برگردید؟
دیوی گفت: بله الان مدتیه که ما تو شهر آواره‌ایم و مرتب به خونه بچه‌ها میریم تا از اونا کمک بگیریم ولی اونا از ما می‌ترسن.
موشیما خوب نگاش کرد
نگاهی به پاهاش کرد
دیوی نداشت به پاش کفش
نشسته بود روی فرش
مها گفت: چرا باهم دعوا می‌کردید؟
دیوی گفت: ما دوست نداریم اسباب بازی یا خوراکی‌هامون رو به کسی بدیم. اونا گاهی می‌خوان به وسایل من دست بزنن و من ناراحت می‌شم. برای همین همیشه باهم دعوا می‌کنیم.
موشیما خندید و گفت: خب پس طبیعیه که دعوا کنید.
دیوی پرسید: مگه بچه‌های آدمیزاد با هم دعوا نمی‌کنن؟
مها گفت: خیلی کم. اگه دعوا هم بکنیم زود با هم آشتی می‌کنیم. من و دوستام همیشه موقع بازی، اسباب بازی‌هامون رو به همدیگه قرض میدیم.
دیوی گفت: یعنی اگه ما هم این کار رو بکنیم می‌تونیم به خونه برگردیم؟
موشیما گفت: حتما همین طوره. اگه شما هم مثل آدما با هم مهربون باشید می‌تونید بدون دعوا با هم بازی کنید.
دیوی که این رو شنید
کلی خجالت کشید
گفت که یادم می‌مونه
آدم چه مهربونه
با دوستی و محبت
بازی کنیم چه راحت
دیوی از جایش بلند شد و گفت: من دیگه زودتر برم تا خواهر و برادرم رو پیدا کنم و این خبر رو به اونا بدم
تا پیش مامانمون برگردیم.
آن شب موشیما و مها نفس راحتی کشیدند و هر دو به خواب عمیقی فرو رفتند:aiwan_light_heart:.


-----768x768.jpg

منبع:موشیما


داستان کودکانه بچه دیـو

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا