خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
نیکول یک درام ست (مجموعه تبل) جدید دارد. او زدن درامز را دوست دارد. او تمام وقت زدن درام را تمرین می کند.Nicole has a new set of drums. She likes playing the drums. She practices playing the drums all the time.
والدینش به او می گویند، “نیکول، ما خوشحالیم که تو درامز را دوست داری، اما تو نمی توانی تمام وقت درامز بزنی. افراد دیگری هم در این آپارتمان هستند. افراد دیگری هم در این ساختمان هستند. افراد دیگری هم در این محله هستند. آنها همه گاهی می خواهند بخوابند.”Her parents tell her, “Nicole, we are happy that you like the drums, but you can’t play the drums all the time. There are other people in the apartment. There are other people in the building. There are other people in the neighborhood. And they all want to sleep sometimes!
نیکول به آنها گوش می کند. او می گوید که می فهمد، اما او این را متوقف نمی کند. او همه وقت زدن درامز را تمرین می کند.Nicole listens to them. She says she understands, but she doesn’t stop doing it. She practices playing the drums all the time!
والدین او اعتراض می کنند، خواهر او اعتراض می کند، همسایه ها اعتراض می کنند. حتی گربه هم اعتراض می کند.Her parents complain, her sister complains, the neighbors complain. Even the cat complains!
“باشه، باشه!” نیکول می گوید، “من دختر خوبی خواهم بود من این را آهسته انجام میدهم”“Ok, ok!” Nicole says, “I will be a good girl. I will do it more quietly.”
اما این کمک زیادی نمی کند. هیچ کس نمی تواند کار کند، هیچ کس نمی تواند استراحت کند، و هیچ کس نمی تواند بخوابد.But this doesn’t help much. No one can work, no one can rest, and no one can sleep.
یک روز نیکول به خانه می آید و می بیند والدینش و خواهرش در اتاق نشیمن نشسته اند. او چیزهای جدیدی می بیند: یک گیتار، یک ترومپت، یک پیانو. نیکول خیلی متعجب است! “اوه!” او می گوید، “این چیست؟”One day Nicole comes home and sees her parents and her sister in the living room. She sees new things: a guitar, a trumpet, and a piano. Nicole is very surprised! “Wow!” she says, “What is this?”
“خب!” پدرش جواب می دهد، “ما دیدیم که ما نمی توانیم تو را متوقف کنیم، پس ما تصمیم گرفتیم به تو ملحق شویم


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~، YeGaNeH و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیلی 8 سال سن دارد. او در یک خانه بزرگ زندگی می کند. او یک اتاق خیلی بزرگ دارد. او اسباب بازی های زیادی دارد و او دوستان زیادی دارد. اما امیلی شاد نیست. او یک راز دارد.Emily is 8 years old. She lives in a big house. She has a huge room. She has many toys and she has a lot of friends. But Emily is not happy. She has a secret.
او نمی خواهد به هیچ کس در مورد رازش بگوید. او احساس شرمندگی می کند. مشکل این است که اگر کسی (هم) در این مورد بداند، هیچ کس نمی تواند به او کمک کند.She doesn’t want to tell anyone about her secret. She feels embarrassed. The problem is that if nobody knows about it, there is no one that can help her.
امیلی تکیلفش را نمی نویسد. وقتی یک امتحان وجود دارد او مریض می شود. او به هیچ کس نمی گوید، اما واقعیت این است که او نمی تواند بخواند و بنویسد. امیلی حرف های الفبا را به خاطر نمی آورد.Emily doesn’t write her homework. When there is an exam – she gets sick. She doesn’t tell anyone, but the truth is she can’t read and write. Emily doesn’t remember the letters of the alphabet.
یک روز معلم امیلی می فهمد. او می بیند که امیلی نمی تواند روی تخته بنویسد. او، امیلی را بعد از کلاس صدا می کند از او می خواهد که به او حقیقت را بگوید. امیلی می گوید “این درست است، من نمی دانم چطور بخوانم و بنویسم.”. معلم به او گوش می کند. او می خواهد به امیلی کمک کند. او به امیلی می گوید “مشکلی نیست. تو می توانی بخوانی و بنویسی، اگر ما با هم تمرین کنیم.”One day, Emily’s teacher finds out. She sees that Emily can’t write on the board. She calls her after class and asks her to tell the truth. Emily says, “It is true. I don’t know how to read and write”. The teacher listens to her. She wants to help Emily. She tells her, “That’s ok. You can read and write if we practice together”.
پس امیلی و معلمش هر روز بعد از کلاس (همدیگر را) می بینند. آنها با هم تمرین می کنند. امیلی به سختی کار می کند! حالا او می داند چطور بخواند و بنویسد.So Emily and her teacher meet every day after class. They practice together. Emily works hard. Now she knows how to read and write!


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~ و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
جین و لارا در مرکز خرید هستند. آنها می خواهند لباس های جدید بخرند. جین مقداری پول دارد و لارا مقداری پول دارد.Jane and Laura are walking to the mall. They want to buy new clothes. Jane has some money and Laura has some money.
ناگهان، جین صدا می زند: “لارا! لارا! به آن لباس نگاه کن! زیبا نیست؟ من آن لباس را می خواه، اما من به اندازه کافی پول ندارم.”Suddenly, Jane is calling: “Laura! Laura! Look at that dress! Isn’t it beautiful? I want that dress, but I don’t have enough money.”
لارار صدا می زند: “در مورد چی صحبت می کنی؟ این لباس زشتی است! این افتضاح است! من حتی نمی خواهم این لباس را ببینم.”Laura is calling: “What are you talking about? This is an ugly dress! It is just horrible! I don’t even want to see this dress.”
“باشه، باشه.” جین به غمگین زمزمه می کند.“Ok, ok…” Jane is whispering sadly.
ناگهان لارا صدا می زند: “اوه خدای من! به این لباس نگاه کن! این زیبا است! من این لباس را می خواهم. اوه، اما به قیمت نگاه کن. این بیش از حد برای من گران است.”Suddenly Laura is calling: “Oh my god! Look at this dress! It is beautiful! I want this dress. Oh, but look at the price. It is too expensive for me.”
حالا جین صدا می زند: “در مورد چی صحبت می کند؟ این یک لباس زشت است! این واقعا افتضاح است! من حتی نمی خواهم به آن نگاه کنم.”Now Jane is calling: “What are you talking about? This is an ugly dress! It is really horrible! I don’t even want to see it.”
“باشه، باشه.” لارا غمگین زمزمه می کند.“Ok, ok…” Laura is whispering sadly.
حالا جین غمگین است، و لارا غمگین است. انها به خانه می روند. آنها هیچ لباس جدیدی ندارد، اما آنها می دانند که دفعه بعد آنها باید به نظرات هم احترام بگذارند…Now Jane is sad, and Laura is sad. They are walking home. They have no new clothes, but they know that next time they should respect other opinions…


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~ و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
سین غذا را دوست دارد. او میوه و سبزیجات را دوست دارد. او نان و کیک را دوست دارد. او ماهی و فرآورده های لبنی را دوست دارد. او گوشت را دوست دارد. او همه چیز می خورد.Sean likes food. He likes fruit and vegetables. He likes bread and cakes. He likes fish and dairy products. He likes meat. He eats everything!
یک روز او به یک مهمانی می رود. این یک مهمانی تولد برای دوستش لئو است. او از مهمانی با دوستانش لـ*ـذت می برد. آنها می رقصند و خوش می گذرانند.One day he goes to a party. It is a birthday party for his friend Leo. He enjoys the party with his friends. They dance and have fun.
در انتهای شب، مادر لئو باید یک کیک می آید. همه خوشحال هستند. آنها کیک شیرین را دوست دارند. سین هم خوشحال است. او غذا را دوست دارد.At the end of night, Leo’s mother comes with a cake. Everyone is very happy. They like sweet cakes. Sean is also happy. He likes food!
مادر لئو کیک را تکه می کند و به هر بچه یک تکه کیک می دهد. سین اولین کسی است که یک تکه کیک می گیرد. در ابتدا او خیلی شاد است، اما بعد از چند لحظه او آبی می شود و به بیرون می دود.Leo’s mother slices the cake and gives every kid a piece of cake. Sean is the first one that gets a piece. At first, he is very happy, but after a few سmoments he turns blue. He runs outside.
وقتی او بر می گردد همه متعجب هستند. دوست او لئو می پرسد، “سین، آیا همه چیز روبه راه است؟ تو عادی رفتار نمی کنی!”When he returns, everybody is very surprised. His friend Leo asks, “Sean, is everything alright? You don’t behave like yourself!”
سین متعجب است. “چرا، لئو؟ چرا این را می گویی؟”Sean is surprised. “Why, Leo? Why do you say that?”
“خب!” لئو جواب می دهد، “تو معمولا غذا را خیل دوست داری! تو از غذا فرار نمی کنی!”“Well,” Leo answers, “you usually love food very much! You don’t run away from food!”
سین لبخند می زند و می گوید، “من غذا را دوست دارم اما آن کیک غذا نیست.”Sean smiles and says, “Yes, Leo, I love food. But that cake is not food!”


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~، YeGaNeH و ASaLi_Nh8ay

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,271
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor. The instructor told him he would not take the test
?The student asked, "Do you know who I am
The prof said, "No and I don't care
?The student asked again, "Are you sure you don't know who I am
The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed​


روزي يك دانش‌آموز يك آزمون خيلي سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همه‌ي دانش‌آموزان خواست كه قلم‌هايشان را پايين بگذارند و بلافاصله دست خود را در روي برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اينكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را ناديده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقايقي بعد، با برگه‌ي آزمون به سوي آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت كه برگه امتحاني او را نخواهد گرفت.
دانش آموز پرسيد: «مي داني من چه كسي هستم»
استاد گفت: «نه و اهميتي نميدم»
دانش آموز دوباره پرسيد: «مطمئني كه مرا نمي شناسي؟»
استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگه‌ها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمی‌تونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول (یا همان خوب!) و رفت سمت بیرون.


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، ~Hasti~ و ~ĤaŊaŊeĤ~

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,271
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
Love and Time
Once upon a time, there was an island where all the feelings lived: Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to the feelings that the island would sink, so all constructed boats and left. Except for Love
Love was the only one who stayed. Love wanted to hold out until the last possible moment
When the island had almost sunk, Love decided to ask for help
Richness was passing by Love in a grand boat. Love said
?Richness, can you take me with you
Richness answered, “No, I can’t. There is a lot of gold and silver in my boat. There is no place here for you”
Love decided to ask Vanity who was also passing by in a beautiful vessel. “Vanity, please help me!”
““I can’t help you, Love. You are all wet and might damage my boat,” Vanity answered
Sadness was close by so Love asked, “Sadness, let me go with you”
“Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!”
Happiness passed by Love, too, but she was so happy that she did not even hear when Love called her
Suddenly, there was a voice, “Come, Love, I will take you.” It was an elder. So blessed and overjoyed, Love even forgot to ask the elder where they were going. When they arrived at dry land, the elder went her own way. Realizing how much was owed the elder
?Love asked Knowledge, another elder, “Who Helped me
“It was Time,” Knowledge answered
“Time?” asked Love. “But why did Time help me
Knowledge smiled with deep wisdom and answered, “Because only Time is capable of understanding how valuable Love is



عشق و زمان
روزی روزگاری، جزیره ای بود که تمام احساسات در آنجا زندگی می کردند. شادی ، غم ، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. بنابراین همگی قایق هایی را ساختند و آنجا را ترک کردند. بجز عشق. عشق تنها حسی بود که باقی ماند. عشق خواست تا آخرین لحظه ممکن مقاومت کند. وقتی جزیزه تقریبا غرق شده بود، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد.
ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود.
عشق گفت: می توانی من را هم با خود ببری؟
ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد.
عشق تصمیم گرفت از غرور، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود در خواست کمک کند.
-”غرور، لطفا کمکم کن”
غرور جواب داد:”عشق، من نمی توانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم آسیب برسانی”
غم نزدیک بود ، بنابراین عشق در خواست کمک کرد،” اجازه بده همراهت بیایم”
غم جواب داد:” اه…عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم”
شادی هم از کنار عشق گذشت و بقدری شاد بود که حتی صدای در خواست عشق را نشنید.
ناگهان صدایی به گوش رسید،” بیا عشق، من تو را همراه خود خواهم برد” صدا، صدای پیری بود. عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسد. وقتی به خشکی رسیدند، پیری راه خودش را در پیش گرفت.عشق با علم به اینکه چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید: “چه کسی نجاتم داد؟ ”
دانش جواب داد:” زمان بود”
عشق پرسید:” زمان؟ اما چرا نجاتم داد؟ ”

دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد: ” زیرا تنها زمان است که توانایی درک ارزش عشق را داراست


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، ~Hasti~ و ~ĤaŊaŊeĤ~

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,271
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
Mrs Jones did not have a husband, but she had two sons. They were big, strong boys, but they were lazy. On Saturdays they did not go to school, and then their mother always said, ‘Please cut the grass in the garden this afternoon, boys.’ The boys did not like it, but they always did it.

Then somebody gave one of the boys a magazine, and he saw a picture of a beautiful lawn-mower in it. There was a seat on it, and there was a woman on the seat.

The boy took the picture to his mother and brother and said to them, ‘Look, that woman’s sitting on the lawn-mower and driving it and cutting the grass. We want one of those.’

‘One of those lawn-mowers?’ his mother asked.

‘No,’ the boy said. ‘We want one of those women. Then she can cut the grass every week.’

ترجمه فارسی

خانم جونز شوهر نداشت، اما دو پسر داشت. آنها بزرگ و قوی اما تنبل بودند. سه‌شنبه‌ها به مدرسه نمی رفتند. همیشه مادرشان به آنها می گفت : امروز بعد از ظهر چمنهای باغ را بچینید. پسرها این کار را دوست نداشتند اما همیشه این کار را انجام می دادند.

تا اینکه روزی یک نفر مجله‌ای به یکی از پسرها داد، و او نیز تصویری از یک چمن‌بر در آن مجله دید. روی چمن‌بر جایگاهی بود و زنی در آن جایگاه بود.

پسر مجله را برای برادر و مادرش برد و به آنها گفت : آن زن را نگاه کنید که روی چمن‌بر نشسته و با آن کار می‌کند و چمنها را می چیند. ما یکی از آنها را می خواهیم.

مادرش پرسید : یکی از آن چمن‌برها را؟

پسر گفت : نه، یکی از آن زنها را میخواهیم که هر هفته چمنها را بچیند.


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، ~Hasti~ و ~ĤaŊaŊeĤ~

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,271
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
Mrs Jones did not have a husband, but she had two sons. They were big, strong boys, but they were lazy. On Saturdays they did not go to school, and then their mother always said, ‘Please cut the grass in the garden this afternoon, boys.’ The boys did not like it, but they always did it.

Then somebody gave one of the boys a magazine, and he saw a picture of a beautiful lawn-mower in it. There was a seat on it, and there was a woman on the seat.

The boy took the picture to his mother and brother and said to them, ‘Look, that woman’s sitting on the lawn-mower and driving it and cutting the grass. We want one of those.’

‘One of those lawn-mowers?’ his mother asked.

‘No,’ the boy said. ‘We want one of those women. Then she can cut the grass every week.’

ترجمه فارسی

خانم جونز شوهر نداشت، اما دو پسر داشت. آنها بزرگ و قوی اما تنبل بودند. سه‌شنبه‌ها به مدرسه نمی رفتند. همیشه مادرشان به آنها می گفت : امروز بعد از ظهر چمنهای باغ را بچینید. پسرها این کار را دوست نداشتند اما همیشه این کار را انجام می دادند.

تا اینکه روزی یک نفر مجله‌ای به یکی از پسرها داد، و او نیز تصویری از یک چمن‌بر در آن مجله دید. روی چمن‌بر جایگاهی بود و زنی در آن جایگاه بود.

پسر مجله را برای برادر و مادرش برد و به آنها گفت : آن زن را نگاه کنید که روی چمن‌بر نشسته و با آن کار می‌کند و چمنها را می چیند. ما یکی از آنها را می خواهیم.

مادرش پرسید : یکی از آن چمن‌برها را؟

پسر گفت : نه، یکی از آن زنها را میخواهیم که هر هفته چمنها را بچیند.


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، ~Hasti~ و ~ĤaŊaŊeĤ~

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,271
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
دو پیرمرد -

Two old gentlemen lived in a quiet street in Paris. They were friends and neighbours, and they often went for walks together in the streets when the weather was fine Last Saturday they went for a walk at the side of the river. The sun shone, the weather was warm, there were a lot of flowers everywhere, and there were boats on the water The two men walked happily for half an hour, and then one of them said to the other, 'That's a very beautiful girl'Where can you see a beautiful girl?' said the other. 'I can't see one anywhere. I can see two young men. They are walking towards us The girl's walking behind us,' said the first man quietly 'But how can you see her then?' asked his friendThe first man smiled and said, 'I can't see her, but I can see the young men's eyes


دو پیرمرد با شخصیت در یك خیابان آرام در پاریس زندگی می‌كردند. آن‌ها دوست و همسایه بودند، و اغلب در روزهایی كه هوا خوب بود برای پیاده‌روی به خیابان می‌رفتند.
شنبه‌ی گذشته برای پیاده‌روی به كنار رودخانه رفتند. خورشید می‌درخشید، هوا گرم بود، تعداد زیادی گل در همه جا روییده بود، و قایق‌هایی كه در آب بودند.
دو مرد با خوشحالی یك ساعت و نیم قدم زدند، و در آن هنگام یكی از آن‌ها به دیگری گفت، چه دختر زیبایی.
اون یكی گفت: دختر زیبا كجاست كه می تونی ببینیش؟ من نمی‌تونم ببینمش. فقط دو تا مرد جوان را دارم می‌بینم كه روبری ما در حال قدم زدن هستند.
مرد اولی به آرومی گفت: دختر داره پشت ما راه میاد
دوستش گفت: پس چگونه می‌تونی اونو ببینی
مرد اولی لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نمی‌تونم ببینم، اما چشمای آن دو مرد جوان رو كه می‌تونم ببینم.


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، ~Hasti~ و ~ĤaŊaŊeĤ~

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,271
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
طاووس و لاک پشت


The Peacock and the Tortoise
ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.

One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye. The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.
The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.
A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.
“Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl.

طاووس و لاک پشت
روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn و ~Hasti~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا