خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
کودی و خواهرش آپریل تصمیم می گیرند که یک سگ داشته باشند. آنها به سمت مغازه فروش حیوانات خانگی می روند تا نگاهی به آنجا بیندازند.

Cody and his sister April decide they want a dog. They head down to the local pet store and have a look around.



مغازه فروش حیوانات خانگی بسیار کوچک است و حیوانات بسیاری ندارد.

It is a very small pet store that doesn’t have many animals.



صاحب مغازه پیرمرد مهربانی به اسم آقای اسمیت است. او به سمت شان می رود و به کودی و آپریل سلام می کند.

The owner of the shop is a nice old man named Mr. Smith. He walks over and greets Cody and April.



او می پرسد:« چه کمکی می توانم به شما بکنم؟»

“How can I help you?” he asks.



آپریل جواب می دهد:« ما می خواهیم یک سگ بخریم.»

“We would like to buy a dog,” April responds.



آقای اسمیت به او می گوید:« آه، خب، ما مغازه حیوانات خانگی بزرگی نداریم. برای همین برای انتخاب کردن دو نوع سگ بیشتر نداریم.»

“Ah, well, we are not a big pet shop,” Mr. Smith tells her. “So we only have two dogs to choose from.”



آنها از آقای اسمیت خواستند تا سگ ها را بهشان نشان دهد.

They ask Mr. Smith to show them the dogs.



آقای اسمیت آنها را به بخش پشتی مغازه یعنی جایی که سگ ها آنجا بودند، راهنمایی می کند. یکی از آنها یک سگ بولدارگ بزرگ به اسم باستر است. دیگری یک سگ چی واوای ریزه میزه به اسم تیکاپ است.

Mr. Smith leads them to the back of store where the two dogs are. One of them is a very big bulldog named Buster. The other is a very tiny chihuahua named Teacup.



آپریل تیکاپ را می خواهد. کودی باستر را می خواهد. آنها بیرون می روند تا با هم بحث کنند.

April wants Teacup. Cody wants Buster. They walk outside to discuss.



آنها نمی توانند بر سر انتخاب سگ به توافق برسند. آپریل پیشنهاد می دهد که برای تعیین برنده تا خانه مسابقه دهند. برنده ی مسابقه سگ را انتخاب می کند.

They can’t agree on a dog. April suggests they race home for it. The winner of the race chooses the dog.



کودی موافقت می کند، بعدش به آپریل می گوید که بند کفش هایش باز است. وقتی آپریل به پایین نگاه می کند، کودی شروع می کند به دویدن و جلو می زند.

Cody agrees, then tells April her shoelace is untied. When April looks down, he runs off and gets a head start.



کودی تا آنجا که می تواند سریع می دود. او واقعا آن بولداگ را می خواهد. او به عقب نگاه می کند. آپریل انقدر عقب افتاده که کودی حتی نمی تواند او ببیند.

Cody runs as hard as he can. He really wants that bulldog. He looks back. April is so far behind he can’t even see her.



کودی بالاخره به خانه می رسد. او خسته است اما خوشحال است. او می داند که برنده شده است.

Cody finally gets home. He is tired but he is happy. He knows he is the winner.



آپریل چند دقیقه بعد از کودی می رسد. او به کودی تبریک می گوید. آنها به مغازه فروش حیوانات خانگی بر می گردند تا باستر سگ بولداگ را بخرند.

April arrives a few minutes after Cody. She congratulates him. They return to the pet store to purchase Buster the bulldog.



اما، وقتی می رسند تنها تیکاپ سگ چی واوا را می بینند.

However, when they arrive they only see Teacup the chihuahua.



آقای اسمیت جزئیات قضیه را به آنها می گوید. او توضیح می دهد که چند دقیقه بعد از اینکه آپریل و کودی رفتند، دوپسر می آیند به مغازه و بولداگ را می خرند.

Mr. Smith gives the details. He explains that a few minutes after April and Cody leave, two boys walk in and buy the bulldog.



کودی به آپریل نگاه می کند و آپریل به او لبخندی تحویل می دهد. کودی آه می کشد. او رویش را سمت آقای اسمیت می کند.

Cody looks at April, and she holds back a smile. Cody sighs. He turns back to Mr. Smith.



کودی با ناراحتی لبخند می زند و می گوید:« برخی اوقات مسابقه را می بری اما جایزه را نمی بری! به ما لطفا سگ چی واوا را بدهید لطفا.”

“Sometimes you win the race, but not the prize!” Cody smiles sadly. “We’ll take the chihuahua, please.”



داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~، YeGaNeH، ASaLi_Nh8ay و یک کاربر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
کلویی و کوین از رفتن به رستوران های ایتالیایی لـ*ـذت می برند.Chloe and Kevin enjoy going out to Italian restaurants.
آنها عاشق خوردن پاستا، تقسیم کردن دسر و اسپرسو خوردن هستند.They love to eat pasta, share a dessert, and have espresso.
سالگرد ازدواج کلویی و کلوین نزدیک است. کوین قصد دارد یک شب بیرون رفتن در رستوران ایتالیایی در شهر را برنامه ریزی کند. او به یک رستوران زنگ می زند تا میز رزرو کند اما آنها هیچ میز خالی ندارند. او به یک رستوران دیگر زنگ می زند اما آنها هم هیچ جای خالی ندارند.Chloe and Kevin’s anniversary is coming up. Kevin wants to plan a night out at an Italian restaurant in town. He calls a restaurant to make a reservation but they have no tables available. He calls another restaurant, but they have no availability either.
کوین فکر می کند و در خانه قدم رو می کند. او می داند که کلویی غذای ایتالیایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد. او می داند که هیچ چیز او را خوشحال تر نمی کند. اما هر دو رستوران ایتالیایی در شهر جای خالی ندارند.Kevin thinks and paces around the house. He knows that Chloe loves Italian food more than anything else. He knows that nothing makes her happier. But the only two Italian places in town are too busy.
کوین ایده ای دارد. چطور است که او برای کلویی یک وعده غذای خانگی ایتالیایی درست کند؟ کوین این موضوع را تصور می کند: او یک رومیزی شیک پهن می کند، چند شمع روشن می کند، و موسیقی عاشقانه ایتالیایی پخش می کند. کلویی خیلی دوست دارد وقتی کوین برای شاد کردنش تلاش می کند.Kevin has an idea. What if he cooks Chloe a homemade Italian meal? Kevin pictures it: he puts down a fancy tablecloth, lights some candles, and plays romantic Italian music. Chloe loves when Kevin makes an effort.
فقط یک مشکلی وجود دارد. کوین آشپز خوبی نیست.There’s only one thing. Kevin isn’t a good cook.
راستش، کوین آشبز افتضاحی است. وقتی او سعی می کند صبحانه درست کند تخم مرغ را می سوزاند، وقتی سعی می کند ناهار درست کند سالاد را خراب می کند، وقتی سعی می کند شام درست کند حتی همسایه ها هم بوی بد غذایش را متوجه می شوند.In fact, Kevin is a terrible cook. When he tries to make breakfast he burns the eggs, when he tries to make lunch he screws up the salad, when he tries to make dinner even the neighbors smell how bad it is.
ایده ی دیگری به ذهن کوین می رسد: اگر قبل از اینکه کلویی به خانه برسد، به یکی از رستوران ها زنگ بزند و غذای بیرون بر سفارش دهد، می تواند آن غذا را به جای آشپزی بد خودش برای کلویی سرو کند.Kevin has another idea: if he calls up one of the restaurants before Chloe gets home and orders take-out, he can serve that food instead of his bad cooking!
روز موعود فرا می رسد. کلویی هنوز سر کار است وقتی کوین غذا را سفارش می دهد، دنبال غذا می رود، و آن را به خانه می آورد.The day arrives. Chloe is still at work while Kevin orders the food, picks it up, and brings it back home.
وقتی او میز را می چیند، شمع ها را روشن می کند و موسیقی را پخش می کند، کلویی به خانه می آید.As he lays down the place settings, lights the candles and puts the music on, Chloe walks in.
کوین به کلویی می گوید:« سالگرد ازدواج مان مبارک!» او لبخندزنان میز عاشقانه شان را به کلویی نشان می دهد.“Happy Anniversary!” Kevin tells Chloe. He shows off their romantic dinner setting, smiling.
کلویی گیج شده است. “سالگرد ازدواج ما فرداست، کوین.»Chloe looks confused. “Our anniversary is tomorrow, Kevin.”
کوین مکث می کند، به تقویم نگاه می کند و متوجه می شود که کلویی راست می گوید. او بر می گردد و به کلویی نگاه می کند.Kevin pauses, looks at the calendar and realizes she’s right. He looks back at her.
او می گوید:« فکر کنم همیشه تمرین کردن کار خوب است!»“I guess it’s always good to practice!” he says.


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~ و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
جک و لیدیا تعطیلات را همراه با دوستانشان مایک و آنا در فرانسه به سر می برند.Jack and Lydia are on holiday in France with their friends, Mike and Anna.
مایک عاشق بازدید کردن از ساختمان های تاریخی است. جک موافقت می کند تا همراه با مایک به دیدن چند ساختمان تاریخی برود.Mike loves to visit historical buildings. Jack agrees to sightsee some historical buildings with him.
لیدیا و آنا تصمیم می گیرند تا در شهر خرید کنند. دختر ها داد می زنند:« وقتی برگشتیم شما پسر ها را می بینیم!»Lydia and Anna decide to shop in the city. “See you boys when we get back!” the girls shout.
در روستا، جک و مایک یک کلیسای قدیمی زیبا را می بینند اما وقتی وارد کلیسا می شوند، می بینند که یک مراسم در حال برگزاری است.In the village Jack and Mike see a beautiful old church, but when they enter the church, a service is already in progress.
مایک در گوشی می گوید:« هیس! فقط آرام بنشین تا کسی متوجه ما نشود. و مثل بقیه رفتار کن!»“Shh! Just sit quietly, so that we don’t stand out. And act like the others!” Mike whispers.
چون جک و مایک فرانسوی خوب بلد نیستند آرام یک جا می نشینند. طی مراسم، آنها بلند می شوند زانو می زنند و می نشینند تا هرکاری که جمعیت انجام میدهد را تقلید کنند.Since they don’t really know French, Jack and Mike quietly sit down. During the service, they stand, kneel and sit to follow what the rest of the crowd do.
مایک به جک می گوید:« امیدوارم قاطی جمعیت شویم و شبیه گردشگر ها نباشیم.»“I hope we blend in and don’t look like tourists!” Mike tells Jack.
یک بار کشیش کسی را صدا می زند و مردی که کنار جک و مایک نشسته است بلند می شود.At one point, the priest makes an announcement and the man who sits next to Jack and Mike stands up.
جک در گوش مایک می گوید:« ما هم باید بلند شویم!»“We should stand up, too!” Jack whispers to Mike.
پس جک و مایک همراه مرد بلند می شوند. ناگهان، همه ی آدم ها شروع می کنند به خندیدن!So, Jack and Mike stand up with the man. Suddenly, all the people burst into laughter!
بعد از مراسم، جک و مایک پیش کشیش که انگلیسی صحبت می کرد رفتند.After the service, Jack and Mike approach the priest, who speaks English.
جک پرسید:« چه چیز خیلی خنده دار بود؟»“What’s so funny?” Jack asks.
کشیش با لبخندی بر لـ*ـب گفت:« خب پسر ها، یک نوزاد متولد شده و رسم این است که از پدر خواسته شود تا بلند شود و بایستد.»With a smile on his face the priest says, “Well boys, there is a new baby born, and it’s tradition to ask the father to stand up.”
جک و مایک به همدیگر نگاه کردند و مایک سرش را تکان داد. او لبخند زد و گفت:« فکر کنم بهتر باشد تا قبل از اینکه شکل مردم عمل کنیم اول بفهمیم آنها چه می کنند.»Jack and Mike look at each other and Mike shakes his head. He smiles and says, “I guess we should understand what people do before we act like the others!”


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~ و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
ایو به خاطر رفتن به اولین کنسرت “دیلن وایمن” در نیویورک هیجانزده است. دیلن وایمن خواننده ی مورد علاقه ی ایو است. راستش، ایو به مادرش جینین می گوید که دیلن وایمن فرد مورد علاقه اش است!Eve is excited to go to her first Dylan Wyman concert in New York. Dylan Wyman is Eve’s favorite singer. In fact, Eve tells her mother Jeannine, Dylan Wyman is her favorite person!
وقتی آنها تا نیمه راه نیویورک آمدند جینین صدای عجیبی شنید. او وقتی متوجه شد که لاستیک شان پنچر شده است گفت:«اوه نه.»When they are about halfway to New York, Jeannine hears a weird noise. “Oh no,” she says, realizing that they have a flat tire.
جای زیادی کنار جاده وجود ندارد اما جینین ماشین را کنار جاده نگه می دارد و از ماشین بیرون می آید. همانطور که انتظار می رفت لاستیک عقب سمت راست کامل پنچر شده بود.There isn’t much room on the side of the road, but Jeannine pulls the car over and climbs out. Sure enough, their right rear tire is completely flat.
جینین صندوق عقب را باز می کند تا جک و لاستیک یدک را بیاورد. ماشین های دیگر با سرعت هفتاد مایل بر ساعت از کنارشان با سرعت عبور می کنند.Jeanine opens the trunk to get the jack and the spare tire. Traffic continues to whiz by at seventy miles per hour.
ایو می پرسد:« مامان، ما قرار است بمیریم؟» او واقعا ترسیده است.“Mom, are we going to die?” Eve asks. She is really scared.
جینین همانطور که شروع می کند بالا بردن ماشین با جک می گوید:« نگران نباش عزیزم، سریع انجامش میدهم.»“Don’t worry honey, I’ll be quick,” Jeannine says as she starts to jack up the car.
« وای مامان، چطور یاد گرفتی این کار را بکنی؟» ایو از استعداد پنهان مادرش شوکه شده است.“Wow Mom, how do you know how to do this?” Eve is shocked at her mother’s secret talent.
بعد جینین لاستیک پنچر شده را در می آورد.Then Jeannine takes off the flat tire.
ایو با تعجب پرسید:« وای مامان، آن کار را چطور یاد گرفتی انجام دهی؟»“Wow Mom, how do you know how to do that?” Eve asks in wonder.
جینین فقط می خندد. بعدش لاستیک یدک را نصب می کند. ایو می گوید:« مامان، تو دیگر که هستی؟»Jeannine just laughs. Then she puts the spare tire on. Eve says, “Mom, who are you?”
تمام پروسه عوض کردن لاستیک تنها ده دقیقه طول می کشد. آنها هر دو بر می گردند به ماشین و جینین می گوید:« متاسفم عزیزم ولی ما نمی توانیم تمام راه تا آلبانی را با این لاستیک یدک برانیم. ما باید توقف کنیم و یک لاستیک جدید بخریم. ممکن است دیر به کنسرت برسیم.»The entire tire change takes only 10 minutes. They both climb back into the car and Jeannine says, “I’m so sorry honey, but we can’t drive all the way to Albany on this spare tire. We’re going to have to stop and buy a new tire. We might be late for your concert.”
ایو می گوید:« اشکالی ندارد مامان، تو الان فرد مورد علاقه من هستی!»“That’s okay, Mom,” Eve says, “You’re my favorite person now!”


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~، YeGaNeH و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
شانون عاشق بسکتبال است. او همه چیز راجع به بسکتبال را دوست دارد. شانون همیشه چشم انتظار تمرین بسکتبال است. او عاشق تمرین کردن است. او از رقابت کردن لـ*ـذت می برد. او از وقتگذرانی با هم تیمی هایش لـ*ـذت می برد.Shannon loves basketball. She loves everything about basketball. Shannon always looks forward to basketball practice. She enjoys the workout. She enjoys the competition. She enjoys the time with her teammates.
مربی همیشه تمرین را یک مدل شروع می کند. آنها ده بار دور سالن ورزشی می دوند و بعد تمرین کششی انجام می دهند. بعد شروع به تمرین پرتاب می کنند. (شانون همیشه بیشتر پرتاب هایش را به درون سبد می اندازد!)Coach always starts practice the same way. They run ten laps around the gym and then stretch out. They then practice shots. (Shannon usually sinks most of hers!)
بعد مربی تمرین های جدیدی به آنها یاد می دهد. بعد آنها تکنیک هایی که در بازی ها استفاده می کنند تمرین می کنند.Then the coach introduces new drills. Then they practice the plays they use in games.
شانون تمرکز می کند و بهترینش را ارائه می دهد. او سخت تلاش می کند و هم تیمی هایش قدردان تلاش هایش هستند. او همیشه نگاه مثبتی دارد و هم تیمی هایش را تشویق می کند تا سخت تلاش کنند و بهترین شان را ارائه دهند.Shannon concentrates and does her best. She works hard, and her teammates appreciate her for it. She always has a positive attitude and encourages her teammates to work harder and do their best.
اما امروز، شانون مچ پایش پیچ می خورد و زمین می خورد. او از درد فریاد می زند، کاری که از شانون بعدی به نظر میرسید. او به ندرت گریه می کند. همه با عجله به سمتش می روند تا ببینند حالش خوب است یا نه.But today, Shannon twists her ankle and falls down. She cries out in pain, which is unusual for Shannon. She rarely cries. Everyone rushes over to see if she is okay.
یکی از هم تیمی هایش می دود تا برای مچ پایش یخ بیاورد. (یخ به خوابیدن ورم کمک می کند.) بقیه کمک می کنند و او را از زمین بازی خارج می کنند و می نشانند تا استراحت کند.One of her teammates runs to get ice for her ankle. (Ice helps with the swelling.) The others help her off the court and she sits down to rest.
مربی از شانون می پرسد حالش خوب است یا نه. او می گوید:« من خوبم. مچ پا خوب می شود.»The coach asks Shannon if she is okay. She says, “I am fine. Ankles heal.”
مربی سرش را تکان می دهد و می گوید:« شانون، طبق معمول من تحت تاثیر دید مثبت و روحیه ی تیمی تو هستم. به افتخار شانون، همگی برویم و بستنی بخوریم!»The coach shakes her head. “Shannon,” she says, “As usual, I am impressed with your attitude and team spirit. In honor of Shannon, we should all go get ice cream!”
پس تمام تیم سوار اتوبوس مدرسه می شوند و مربی آنها را برای بستنی خوردن بیرون می برد.So, the whole team climbs aboard the school bus and the coach takes them all out for ice cream.
شانون همانطور که دارد بستنی قیفی نعنایی با تکه شکلاتی اش را می خورد می گوید:« امروز من بیشتر از هر روز دیگر تمرین بسکتبال را دوست دارم!»As she licks her mint chocolate chip ice cream cone, Shannon says, “Today, I love basketball practice more than ever!”


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~ و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
دانا و شوهرش جان تابستان ها هر شنبه به لـ*ـب دریا می روند. امروز هم استثنا نیست. دانا برای پیک نیک ناهار آماده می کند. او چتر ساحلی و لوسیون ضد آفتاب را بر می دارد.Donna and her husband John go to the beach every Saturday in the summer. Today is no exception. Donna packs a picnic lunch. She packs the beach umbrella and sun lotion.
او نمیتواند حوله های ساحلی شان را پیدا کند. دانا همیشه چیزها را گم می کند. حوله ها در سبد رخت ها یا در خشک کن نیست. آنها در کمد هم نیستند. او در نهایت به کیف ساحلی اش نگاه می کند. او ته کیف حوله های تا شده را می بیند. البته، حوله ها دقیقا آن جایی هستند که باید باشند.She cannot find their beach towels. Donna always loses things. The towels are not in the laundry basket or dryer. They are not in the closet, either. She finally looks in her beach bag. She sees the towels folded in the bottom. Of course, the beach towels are exactly where they should be.
دانا لباس شنایش را می پوشد و کلاه آفتابی شل اش را روی سر می گذارد. او تقریبا آماده است. او فقط به عینک آفتابی اش نیاز دارد. او فکر می کند آن روی میز کنار در هست. یا شاید در دستشویی است. می تواند در کیف دستی اش هم باشد. دانا آه می کشد.Donna puts on her swimsuit and floppy sun hat. She is almost ready. She just needs her sunglasses. She thinks they are on the table by the door. Or maybe they are in the bathroom. They could also be in her purse. Donna sighs.
جان سبد پیک نیک، چتر، و کیف ساحلی را در ماشین می گذارد. او قلاب و تجهیزات ماهیگیری اش را چک می کند. او آنها را در ماشین کنار سبد پیک نیک می گذارد. سگ شان دیزی می پرد روی صندلی عقب. او عاشق ساحل است! جان آماده ی رفتن است. دانا کجاست؟ دانا می داند که او دوست دارد قبل از جمعیت به ساحل برسد.John puts the picnic basket, umbrella, and beach bag in the car. He checks his fishing poles and equipment. He places them in the car beside the picnic basket.. Daisy, their dog, jumps in the backseat. She loves the beach! John is ready to leave. Where is Donna? She knows he likes to arrive at the beach before the crowds.
جان غرغری کرد و سرش را تکان داد. دانا همیشه دیر می کند!John groans and shakes his head. Donna is always late!
دانا دنبال عینک آفتابی اش می گردد. او نمی تواند آن را پیدا کند و میداند که جان منتظر است. جان خیلی بدش می آید وقتی او دیر می کند! او کیف دستی اش را می قاپد و در را قفل می کند.Donna searches for her sunglasses. She cannot find them, and she knows John is waiting. He hates when she is late! She grabs her purse and locks the door.
وقتی دانا دارد سوار ماشین می شود جان می گوید:« دیر کردی.» دانا به جان گفت که نتوانست عینک آفتابی اش را پیدا کند.“You are late,” John says as Donna gets in the car. Donna tells John that she could not find her sunglasses.
جان به او نگاه می کند و می خندد! او آفتاب گیر را پایین داد تا دانا بتواند خود را در آینده ببیند. دانا به آینه نگاه می کند و او هم می خندد. عینک آفتابی اش بالای سرش است. آن تمام مدت روی سرش بود!John looks at her and laughs! He flips down the sun visor so Donna can see herself in the mirror. Donna looks in the mirror and laughs too. Her sunglasses are on top of her head. They were there the whole time!
دانا با خنده گفت:« اشیای گم شده همیشه در آخرین جایی است که دنبالشان می گردی.»“It is always in the last place that you look,” Donna giggles!


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~، YeGaNeH و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
مدرسه تمام می شود و اریکا به سرعت کتاب هایش را توی کیفش می گذارد و از کلاس بیرون می دود.The school ends and Erica quickly puts her books in the bag and runs out of the class.
امروز یک روز ویژه است. اریکا خیلی هیجان زده است. او به خانه می دود و در مورد عمویش فکر می کند. او با عمویش یک هفته پیش تلفنی صحبت کرده. او از استرالیا بر می گردد، و او با خود یک چیز غافلگیر کننده دارد!Today is a special day. Erica is very excited. She runs home and thinks about her uncle. She spoke with him on the phone a week ago. He returns from Australia, and he brings a special surprise with him!
اریکا بسیار خوشحال است. او در مورد چیز غافلگیر کننده ای که او می آورد فکر می کند.Erica is very happy. She thinks about the surprise that he brings.
“شاید او یک صفحه موج سواری می آورد؟” این جالب است! من می توانم یاد بگیرم چطور موج سواری کنم.“Maybe he brings a surfboard? That is fun! I can learn how to surf!”
“شاید او خشکبار (مغز) استرالیایی بیاورد؟ اوه، من می توانم تمام روز خشکبار بخورم.”“Maybe he brings Australian nuts? Oh, I can eat nuts all day!”
“یا شاید او یک کانگرو بیاورد؟ این خوب نیست. من جایی در اتاقم برای یک کانگرو ندارم…”“Or maybe he brings a kangaroo? That is not good. I don’t have a place in my room for a kangaroo…”
اریکا سرانجام به خانه می رسد. والدینش آنجا هستند، و عمویش (هم) آنجاست! او از دیدنش خیلی خوشحال است. آنها (همدیگر را) بـ*ـغل می کنند و او بالا و پایین می پرد.Erica finally arrives home. Her parents are there, and her uncle is there! She is very happy to see him. They hug and she jumps up and down.
“عمو، عمو” او فریاد صدا می زند، “چه سورپرایز خاصی برای من از استرالیا اورده ای؟”“Uncle, uncle,” she calls, “what special surprise do you have for me from Australia?”
“خب” عموی او لبخند می زند و جواب می دهد، “من برای تو یک زن عموی* استرالیایی اوردم.”“Well,” her uncle smiles and answers, “I have for you an Australian aunt*!”


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~ و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
کیمبرلی به عنوان یک منشی کار می کند. او به تلفن پاسخ می دهد و نامه ها را تایپ می کند. او قهوه درست می کند، و به اداره پست می رود. او کارش را دوست ندارد. او کسل شده است! “من دوست دارم کاری هیجان انگیزتر انجام دهم.”، او فکر می کند، “من یک کار هیجان انگیز می خواهم!”Kimberly works as a secretary. She answers phone calls and types letters. She makes coffee, and goes to the post office. She doesn’t like her work. She is bored! “I would like to do something more exciting,” she thinks, “I want an exciting job!”
کیمبرلی در واقع می خواهد بازیگر شود. او به مصاحبه هنرپیشگی می رود، اما او هیچ کدام را قبول نمی شود. او گیج شده است. او نمی داند چطور این مشکل را حل کند، پس او تصمیم می گیرد از دوستش ویکتوریا سوال کند.Kimberly actually wants to be an actress. She goes to auditions, but she doesn’t pass any. She is confused. She doesn’t know what to do to solve this problem, so she decides to ask her friend Victoria.
ویکتوریا بازیگر خوبی است. او خیلی معروف نیست، اما او از کیمبرلی موفق تر است.Victoria is a good actress. She is not very famous, but she is more successful than Kimberly.
کیمبرلی از ویکتوریا می خواهد که به بازی او نگاه کند و به او بگوید مشکل کجاست.Kimberly asks Victoria to look at her acting and tell her what the problem is.
ویکتوریا خوشحال می شود که کمک کند. او با دقت کیمبرلی را تماشا می کند. او یادداشت برمی دارد. در پایان، کیمبرلی می پرسد: “خب… صادق باش! مشکل من چیست؟ “Victoria is happy to help. She watches Kimberly carefully. She takes notes. In the end, Kimberly asks her: “Well… be honest! What is wrong with me?”
ویکتوریا لبخند می زد و می گوید: “کیمبرلی، تو بازیگر فوق العاده ای هستی. تو خیلی خوب بازی می کنی. فقط یک مشکل وجود دارد.”Victoria smiles and says: “Kimberly, you are a wonderful actress. You act very well. There is only one problem.”
“چی؟ مشکل چیست؟” کیمبرلی می پرسد.“What? What is the problem?” Kimberly calls.
“خب” ویکتوریا جواب می دهد، “تو خیلی خوب بازی می کند، اما تو آهسته صحبت می کند. من نمی توانم یک کلمه هم بشنوم.”“Well,” Victoria answers, “You act very well, but you speak too quietly. I can’t hear a word!”


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~ و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
کوین ماشین ها را دوست دارد. او در مورد ماشین ها در مجله می خواند و برنامه هایی در مورد ماشین ها در تلویزیون می بیند. سر او پر از ماشین هاست!Kevin likes cars. He reads about cars in magazines and he watches shows about cars on TV. His head is full of cars!
او به والدینش می گوید، “لطفا، لطفا، لطفا، میتوانید برای من یک ماشین بخرید؟”He tells his parents, “Please, please, please, could you buy me a car?”
“نه” مادر کوین می گوید، “تو بیش از حد جوانی که یک ماشین را برانی. این خطرناک است.”“No,” says Kevin’s mom, “You are too young to drive a car. This is dangerous.”
“نه” پدر کوین می گوید، “یک ماشین خیلی گران است.، ما نمی توانیم حالا برای تو یک ماشین بخریم.”“No,” says Kevin’s dad, “A car is very expensive. We can’t buy you a car now.”
کوین خیلی غمگین است. او یک ماشین می خواهد. او یک ماشین قرمز سریع مسابقه ای می خواهد.Kevin is very sad. He wants a car. He wants a fast red sports car!
او تصمیم می گیرد یکی درست کند! او کتاب هایی در مورد این موضوع می خرد. او در اطراف گاراژ می چرخد و مکانیک ها را که ماشین ها را تعمیر می کنند تماشا می کند. این برای او بسیار جالب است و به او خیلی خوش می گذرد.He decides to build one! He buys books and reads about the subject. He hangs around at the garage and watches the mechanics fix the cars. It is very interesting for him and he has a lot of fun.
سر انجام، او شروع به ساختن ماشین خودش می کند! او به والدینش در این مورد می گوید. پدرش او را باور نمی کند. او می گوید این خیلی مشکل است. مادرش می گوید که او نگران است. او نمی خواهد که کویل کار خطرناکی بکند.Finally, he starts building his own car! He tells his parents about it. His father doesn’t believe him. He says it’s too difficult. His mother says she is worried. She doesn’t want him to do anything dangerous.
بعد از دو ماه، کویل والدینش را دعوت می کند تا ساخته او را ببینند. والدینش متعجب هستند! این قشنگ است! این قرمز است! این درخشان است! این یک ماشین اسباب بازی بزرگ مسابقه ایست! کوین می تواند داخلش بنشیند و رانندگی کند!After two months, Kevin invites his parents to see his creation. His parents are surprised! It is beautiful! It is red! It is shiny! It is a big toy sports car! Kevin can sit inside it and drive!
والدین کوین خیلی خوشحال و سرافراز هستند. پدر کوین می گوید: “من مطمئن بودم که تو می توانی این را انجام دهی!”Kevin’s parents are very happy and proud. Kevin’s dad says: “I was sure you can do it!”
مادر کوین می گوید: “من مطمئن بودم که این خطرناک نیست.”Kevin’s mom says: “I was sure it was not dangerous!”
کوین لبخند می زند و با ماشین دور می شود.Kevin smiles and drives away.


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~ و ASaLi_Nh8ay

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فارسیانگلیسی
لارا در فرودگاه است. او منتظر پروازش است. پرواز او به برلین است، و 4 ساعت فاصله دارد (4 ساعت به آن مانده). لارا به اطراف فرودگاه قدم می زند و به مغازه ها نگاه می کند. او اوقات خوبی دارد. (به او خوش می گذرد)Laura is at the airport. She waits for her flight. Her flight is to Berlin, and it is 4 hours away. Laura walks around the airport and looks at the shops. She has a nice time.
بعد از یک ساعت او می خواهد به دستشویی برود. او به دنبال آن می گردد، اما او پیدایش نمی کند.After an hour she wants to visit the bathroom. She searches for it, but she doesn’t find it.
“دستشویی کجاست؟” او از خودش می پرسد.“Where is the bathroom?” she asks herself.
او می گردد و می گردد اما او نمی تواند پیدایش کند. او شروع می کند از مردم بپرس که آن کجاست.She looks and looks but she can’t find it. She starts asking people where it is.
لارا “ببخشید، می توانید لطفا به من بگویید که دستشویی کجاست؟”Laura: “Excuse me sir, could you please tell me where is the bathroom?”
مرد: “منظور شما مستراح* است، درست است؟”Man: “You mean the restroom*, right?”
لارا: “نه، منظور من دستشویی است.”Laura: “No, I mean the bathroom.”
مرد: “خب، مستراح آنجاست.” او می گوید و می رود.Man: “Well, the restroom is over there.” He says and walks away.
لارا نمی فهمد. او از یک خانم می پرسد: “ببخشید خانم، می توانید لطفا به من بگویید دستشویی کجاست؟”Laura doesn’t understand. She asks a lady: “Excuse me madam, could you please tell me where is the bathroom?”
“مستراح آنجاست” زن جواب می دهد و می رود.“The restroom is over there,” the lady answers and walks away.
لارا گیج شده است. “مشکل آنها چیست؟ من می خواهم از دستشویی استفاده کنم و آنها من برای استراحت می فرستند؟ من به مستراح نیاز ندارد من به دستشویی نیاز دارم.”Laura is confused. “What’s their problem? I need to use the bathroom and they send me to rest?! I don’t need a restroom, I need the bathroom!”
بعد از مدتی لارا تسلیم می شود. او از قدم زدن و پرسیدن احساس خستگی می کند. پس او تصمیم می گیرد که شاید آنها همه درست می گویند و او نیاز به استراحت دارد.After a while Laura gives up. She feels tired of all this walking and asking. She decides that maybe they are all right and she does need to rest.
به سمت مستراح می رود. حالا او متعجب می شود. او می فهمد که مستراح در واقع یک اسم برای دستشویی عمومی است!She walks to the restroom. Now she is surprised. She realizes the restroom is actually the name for a public bathroom!


داستان های کوتاه به زبان انگلیسی

 
  • تشکر
Reactions: ~Hasti~، YeGaNeH و ASaLi_Nh8ay
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا