خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم


نام رمان:
باران ماه مرداد
(سرآشپز زندگی من)

نام نویسندگان:
gandom , zari dokht

ژانر:
عاشقانه_معمایی


خلاصه:

گاهی با یک شروع ساده می‌توان پایانی خوش را به ارمغان آورد. حال می‌خواهد آن آغاز با یک تصمیم بزرگ یا کوچک باشد.
داستان درباره‌ی دختری‌ست که با توجه به علاقه و هدف مهم زندگیش، آشپزی، تصمیمی می‌گیرد که دورانی عجیب به زندگیش می‌دهد.
همان تصمیم او را وارد بازی‌هایی می‌کند؛ بازی‌های خطرناکی که رنگ و بوی حقیقت دارند.​


رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~ریحانه رادفر~، mohamad_h و 7 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
به خودم گفتم از زمین که گذشت
از هوایی شدن هراسی نیست
پیش بینی نکن چه خواهد شد
عشق مثل هواشناسی نیست
عشق، باران ماه مرداد است.
***

آقا مهدی آخرین ظرف میگو رو برداشت تا برای مشتری ببره.
همه در حال نظافت آشپزخونه بودن. مهتا و یاسی ظرف‌ها رو می‌شستن و مسعود فرها رو تمیز می‌کرد، علی و محسن هم گاز رو تمیز می‌کردن.
آقای توکلی، سرآشپز هم مشغول جمع کردن وسایلش بود.
می‌دونستم همه از اینکه اون می‌خواد از آشپزخونه بره ناراحت بودن اما دستاش جوابش کرده بودن. خودش می‌گفت دیگه وقت بازنشستگیم رسیده.
بچه‌ها همه تو لک بودن و کسی با کسی کاری نداشت. آشپزخونه برعکس همیشه تو سکوت کامل بود. تنها صدای بشقاب و قاشق می‌اومد.
تی رو گرفتم و مشغول تمیز کردن کف آشپزخونه شدم.
همیشه آرزو داشتم که آشپز خوب و معروفی بشم.
بعد از گرفتن لیسانسم در رشته‌ی حسابداری، علاقه‌ای به ادامه دادن درسم نداشتم و تصمیم گرفتم تا دنبال کار مورد علاقه‌ام باشم.
از وقتی 22 سالم بود در کنار درسم آشپزی رو دنبال کردم و کلاسای مختلف شرکت کردم تو اکثر این کلاسا تعریف رستوران آقای مولایی رو شنیده بودم و خیلی دوست داشتم اونجا مشغول به کار بشم.
به مامان و بابا گفتم که الا و بلا باید تو همین رستوران کار کنم. اونا هم که علاقه‌ی من رو به آشپزی می‌دونستن اجازه دادن که علاقه‌ام رو پیش بگیرم به هزار زور و زحمت تونستم بیام تو رستوران آقای مولایی که یکی از رستوران‌های معروف شمال بود، با غذاهای خارجی اونم نه به عنوان آشپز ولی خوب دستیارم بد نبود.
مشغول کارشدم. از اون زمان 6سال می‌گذره.
آقای توکلی 18 سال بود که تو این رستوران سرآشپز بود و تقریبا همه از رفتنش ناراحت بودن ولی حیف که دستاش دیگه یاری‌اش نمی‌کردن.
کارم که تموم شد از پله‌های کنار انباری آشپزخونه پایین رفتم.
یاسی و مهتا آماده منتظر من تو رختکن نشسته بودن.
سریع لباسام رو عوض کردم و با بچه‌ها به سالن رستوران رفتیم.
آقای توکلی می‌خواست ازمون خداحافظی کنه و به قول خودش ازمون حلالیت بطلبه. جمعیتی که در رستوران کار می‌کردن دور آقای توکلی جمع شده بودن و به آقای توکلی در سکوت و منتظر نگاه می‌کردن.
هر سه روی صندلی میز 4 نفره نشستیم و مثل بقیه به آقای توکلی که در سکوت به زمین خیره شده بود نگاه کردیم.
لحظاتی بعد شروع به صحبت کرد.
- من 20 ساله که آشپزم و 18 سال از این بیست سال رو در خدمت آقای مولایی بودم. تو این بیست سال خیلی چیزا یاد گرفتم و سعی کردم به دستیارا و شاگردام هم یاد بدم ولی دیگه این دستا یاری‌ام نمی‌کنن. آشپز بی‌دستم که... آرزوی موفقیت دارم واسه‌ی همه‌تون. شماها جوونای بااستعدادی هستین و من مطمئنم روزی همه‌تون یه آشپز خوب و لایق می‌شین. ازتون می‌خوام اگه تو این چند سالی که با من بودین اگه بدی یا بداخلاقی‌ای کردم من رو ببخشید و حلالم کنید! دیگه مزاحمتون نمیشم. از همه‌تون ممنونم.
بعد آقای مولایی همه رو به سمت سکوی بزرگ گوشه‌ی سالن راهنمایی کرد. یکی از کارمندای رستوران هم ازمون عکس گرفت و قرار شد اون عکس رو برای همه‌مون چاپ کنن.
همگی با شونه‌هایی افتاده پس از خداحافظی با هم سالن رو ترک کردیم.
***
مهتا که مسیرش از ما جدا بود ازمون خداحافظی کرد و رفت.
من و یاسی هم مسیرمون به هم می‌خورد و تا یه جایی با هم می‌رفتیم.
یاسی در حالی که سنگ جلوی پاش رو شوت می‌کرد با صدایی که ناراحتی درونش موج می‌زد گفت:
- می‌گم راشا، حیف شد آقای توکلی داره میره. من که خیلی بهش عادت کرده بودم.
- آره من هم همینطور واقعا آدم خوبی بود. خیلی چیزا بهمون یاد داد.
- وای! از فردا سرآشپز جدید میاد. خیلی کنجکاوم ببینمش. تو چی؟
- نه زیاد. اونم حتما یه آدمیه مثل آقای توکلی دیگه.
- اوهوم امیدوارم.
به سر خیابون که رسیدیم از یاسی خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم.
اوایل آذر بود و هوا رو به سردی بود، ابرای تیره آسمون رو پوشونده بودن.
دستای سرمازده‌ام رو توی جیب پالتوی کرم رنگم گذاشتم.
امروز رستوران رو واسه شام تعطیل کرده بودن ولی روزای دیگه تا شب می‌موندیم و بابا هر شب می‌اومد دنبالم. عاشق دوتا فرشته‌ی زندگیم بودم. مامان و بابای خوبم. یادمه هیچ وقت، هیچ وقت پشتم رو خالی نکردن و واسه ی همین تا آخر عمرم دست بـ*ـو*سشونم.
داشتم از کنار سوپری سر کوچمون رد می‌شدم که یادم افتاد به روشنک قول پفک دادم، دوتا پفک واسش خریدم.
زنگ رو زدم که صدای روشنک اومد.
- کیه؟
- منم روشنک. باز کن!
- آخ جون! آجی راشا اومد.
در با صدای تیکی باز شد و رفتم داخل به حیاط بزرگمون که درخت گردویی که وقتی من 8 سالم بود با بابا کاشتیمش و الان بزرگ شده و بود و زیرش یه تاب گذاشته بودیم نظرم رو جلب کرد. برگاش زرد شده و بود کم‌کم می‌ریختن و شاخه‌ها رو بی پوشش می‌کردن.
روشنک در رو باز کرد و از دوتا پله‌ی ورودی سریع دوید و اومد بـ*ـغلم.
- آخ جون پفک! آخ جون پفک! مرسی آجی جون!
ب*و*س*ه‌ی محکمی از لپاش کردم.
- خواهش می‌کنم. نفس بدو بریم تو تا سرما نخوردی! بدو آجی!
بعد با هم به داخل رفتیم.
- روشی مامان کجاست؟
روشنک که حالا یکی از پفکا رو باز کرده بود و جلوی تلویزیون نشسته بود و برنامه کودک می‌دید به حیاط اشاره کرد و گفت:
- تو حیاط پشتی داره به گلا آب میده.
یه ب*و*س دیگه از لپای تپلی و نازش کردم و به حیاط رفتم.
مامان شلنگ رو دستش گرفته بود و به باغچه آب می‌‎داد و زیرلب یه چیزی می‌خوند. حدس می‌زدم همون لالایی باشه که واسه من و روشنک تو بچگی می‌خونده. نزدیک‌تر که شدم فهمیدم حدسم درست بوده. از پشت بـ*ـغلش کردم.
- سلام مامان خوشگلم.
ترسید و یه هین بلند کشید.
- ذلیل مرده این چه وضعه سلام کردنه؟ نصف عمر شدم.
خنده‌ام رو قورت دادم.
- وا! مامان، خدا نکنه! خب اینم یه جور سلام کردنه دیگه.
مامان یه چشم غره بهم رفت و دوباره مشغول آب دادن گلا شد.


رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، mohamad_h و 3 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
- کی اومدی مادر؟ حتما خیلی خسته‌ای. ناهارت رو تو یخچال گذاشتم. تو برو لباسات رو عوض کن تا من هم غذات رو آماده کنم!
- نمی‌خواد مامانم. خودم گرم می‌کنم.
- برو من هم کارم تموم شد.
بعد شیر آب رو بست و با هم به داخل اومدیم.
به اتاق مشترکم با روشنک رفتم و لباسم رو با یه تی‌شرت و شلوار سرمه‌ای که مامان خودش دوخته بود عوض کردم.
هوا تو خونه گرم و بود و من هم آدم گرمایی بودم و نمی‌تونستم زمستونا تو خونه لباس گرم بپوشم.
بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم. مامان غذارو کشیده بود و پشت میز منتظر من نشسته بود. لبخندی بهش زدم و روبه‌روش نشستم.
مامان: سرآشپزتون رفت؟!
- آره رفت بچه‌ها خیلی ناراحت بودن. همه به آقای توکلی عادت کرده بودیم.
مامان: خدا بهش سلامتی بده! سر آشپز جدیدتون کی میاد؟
- به احتمال زیاد فردا میاد.
مامان: کی میشه من خبر سرآشپز شدن تو رو بشنوم؟!
- دعا کن مامان! آرزومه.
همین موقع روشنک با پاکت خالی پفک و انگشتای نارنجیش که حاصل پفک خوردن بود اومد داخل آشپزخونه.
روشنک: ببخشید، اجازه هست پوست پفکم رو بندازم و دستام رو بشورم؟
مامان: الهی مامان قربونت بره! چرا نمیشه خوشگلم؟ بیا داخل مامانم.
- آجی قربونت بره که تو انقدر با ادبی!
روشنک: آجی راشا؟
- جون دلم؟
روشنک: میشه بهم دیکته بگی؟
- چرا نمیشه؟ بدو برو تو اتاق وسایلت رو حاضر کن تا منم بیام!
با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
- چشم.
بعد دوید و رفت تو اتاق. از مامان تشکر کردم و ظرف‌ها رو شستم و به روشنکم دیکته گفتم ساعت 9 بود که بابا اومد.


رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
- سلام بابا! خسته نباشید!
روشنک: سلام بابایی! خوبی؟
بابا: سلام دخترای بابا ممنونم.
مامان: سلام آقا خسته نباشی!
بابا: سلام خانومی! ممنون درمونده نباشی!
بابا رفت تا لباساش رو عوض کنه. من، مامان و روشنکم مشغول چیدن میز شدیم.
بابا کارمند بانک بود و بعضی روزا مثل امروز به یه دارالترجمه می‌رفت و اونجا کار می‌کرد.
زندگی ساده و خوبی داشتیم و شکر خدا مشکل مالی نداشتیم و روزی صد هزار بار خدا رو به‌خاطر این آرامش شکر می‌کردم؛ نه من بلکه کل خانواده.
بابا اومد و همه دور هم مشغول خوردن شام شدیم.
بابا: راشا جان بابا امروز کار چطور بود؟ مامانت می‌گفت آقای توکلی مشکلی واسش پیش اومده و رفته، آره بابا؟
- بله بابایی.
ماجرا رو واسه بابا تعریف کردم و بابا هم بهم گفت که هر مشکلی داشتم ازش دریغ نکنم چقدر از خدا ممنون بودم واسه داشتن همچین خانواده‌ای.
صبح بعد از نماز صبح آماده شدم و روشنک رو هم بیدار کردم. بعد خوردن صبحانه روشنک رو به مدرسه بردم و خودم به رستوران رفتم.
سر ساعت رسیدم و تو رختکن لباسام رو عوض کردم. پیشبندم رو بستم و به آشپزخونه رفتم.
با همه‌ی بچه‌ها سلام و احوالپرسی کردم و مشغول کار شدم.
درست کردن غذاهای دریایی با من بود. واسه یادگرفتن این غذاها، شبانه روز مطالعه کرده بودم و هر مشکلی داشتم از آقای توکلی می‌پرسیدم؛ اون هم همیشه به سوالات من پاسخ می‌داد؛ حتی بیشتر از سوالم.
با یادش آهی کشیدم و مشغول پاک کردن میگو شدم.
ساعت 10 شده بود که آقای مولایی به آشپزخونه اومد و گفت که سرآشپز اومده و الان میاد داخل آشپزخونه. ما هم همه مرتب ایستادیم و با کنجکاوی به در آشپزخونه خیره شدیم.
محسن: پس چرا نمیاد؟ مردیم از فضولی.
یه دفعه همه با هم گفتیم:«والا» بعد زدیم زیر خنده که همون موقع در باز شد آقای مولایی اومد داخل و در رو نگه داشت تا کسی که پشت سرشه وارد بشه.
مولایی: بفرمایید آقای سروش! بفرمایید!
چشمام رو دو-سه بار باز و بسته کردم. از چیزی که می‌دیدم متعجب بودم. نمی‌دونستم بچه‌ها تو چه حالتی هستن ولی مطمئن بودم که اونا هم مثل من شوکه شدن.
زیر چشمی به یاسی نگاه کردم. با دیدن چشاش که قد توپ شده و بود و دهان باز شده‌اش خنده‌ام گرفت ولی زود لبخندم رو که داشت کش می‌اومد جمع کردم و به آقای مولایی و سرآشپز بسیار جوون نگاه کردم. من که به شخصه فکر می‌کردم میانسال باشه ولی این آقای سروش بهش می‌خورد 29-30 ساله باشه و همین باعث تعجبم شد. صداش من رو از فکر بیرون آورد.


رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، ~ریحانه رادفر~ و 3 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
سروش: سلام من آمین سروش هستم. سرآشپز جدیدتون از آشنایی‌تون خوشحالم و امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم.
مولایی: خب آقای سروش، این شما اینم آشپزخونه هر سوالی بود از بچه‌ها بپرسید! با اجازتون من میرم.
- بله حتما لطف کردید.
آقای مولایی رفت و سروش شروع کرد به دید زدن وسایل آشپزخونه. ما هم هر جا که می‌رفت پشتش می‌رفتیم و به کاراش نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، ~ریحانه رادفر~ و 3 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
مشغول برش دادن میگوها بودم و سرآشپز رو فراموش کرده بودم که صداش رو شنیدم که به مهتا تذکر می‌داد. قلبم داشت می‌اومد تو دهنم، دیدم تو همین دو دور سر علی برای کم نمکی سوپ داد زده بود.
از میز مهتا که کنارم بود گذشت و رسید به من
- خانم.... چی بود فامیلی‌تون؟
سعی کردم خودم رو جمع کنم. استرس گرفته بودم.
[بابا راشا چته؟ استرس واسه چیه؟ این هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
فردا شب، شب یلدا بود و مثل همیشه خونه‌ی مادربزرگ دعوت بودیم.
هرسال شب یلدا و تمام اعیاد می‌رفتیم خونه‌ی مادربزرگ. پدربزرگ و مادربزرگ پدریم رو از دست داده بودم و تنها یه عمو داشتم که تهران زندگی می‌کرد و مجرد بود و ماهی یک بار می‌اومد شمال.
خیلی دوستش داشتم 34 سالش بود و فاصله‌ی سنی کممون باعث می‌شد که باهم درد دل کنیم و رازهامون رو به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، mohamad_h، mahaflaki و یک کاربر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه بار دیگه تو آینه‌ی کنسول کنار در نگاهی کردم و کتونی‌های مشکی‌ام رو پوشیدم. با روشنک به داخل ماشین رفتیم.
بابا سبد غذا رو گذاشت تو صندوق عقب ماشین که مامانم اومد و همه سوار شدن و حرکت کردیم.
ظرف کلوچه دست خودم بود و چشم روشنکم بهش بود.
- شکمو خانم تازه یکی خوردی.
- آجی اون که مال دو ساعت پیش بود.
لپش رو کشیدم.
- هر وقت رفتیم خونه‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~ریحانه رادفر~، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیس چهارم هم پر کردم و دادم به روژین.
زن دایی سپیده: واقعا؟! ماشاالله دخترم چه بزرگ شده! ایشاالله خوشبخت بشی راشا جان!
- ممنون زن دایی.
خاله: به‌به چه کدبانویی! راشا جان خاله، دیگه وقت شوهر کردنته ها.
با حرف خاله از خجالت آب شدم و با نگاهم برای لبخندای خبیث روژین خط و نشون کشیدم. همه ریز‌ریز خندیدن و دیگه چیزی نگفتن.
غذاهارو کشیدیم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: YeGaNeH، ~ریحانه رادفر~، mohamad_h و 2 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه‌ي کلوچه‌ها رو خورده بودن و خوشبختانه اين دفعه چيزي نگفتن، يعني تعريف کردن ولي ديگه نگفتن کي درست و کرد و اين حرفا و من نفس آسوده‌اي کشيدم.
ساعت 1شب بود که همه عزم رفتن کردن.
از همه خداحافظي کردم و رفتم تو تراس و منتظر شدم تا مامان و بابا بيان.
روشنک رو تو بـ*ـغلم گرفته بودم. چقدر امشب شيطوني کرده بود!
گل نرمي روي پيشوني سفيدش زدم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، mohamad_h و ^moon shadow^
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا