خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
لوسین گلوی آن مرد را گرفت و او را به زمین انداخت. سپس زانو زد تا دست بزرگش را روی دهان باز مرد که می‌خواست بلافاصله فریاد بکشد، بگذارد. طلسم‌های باستانی که شیاطین را کنترل می‌کردند - موهبتی دیگر از طرف اجداد پریان تاریکش - در خطوط سیاه پایین بازویش تکان ‌خوردند و در پشت دستش ساکن شدند. درحالی که به هدفشان نزدیک می‌شدند، قدرتشان بیشتر می‌شد و لوسین می‌توانست نبض جادو را که از دستش به سمت بدن آن مرد می‌رفت، حس کند که در واقع دنبال شیطان می‌گشتند. این مرد فقط نیمه هیولا بود، این حقیقت درحالی که جادو کارش را انجام می‌داد، برقی از خشم را به بدن لوسین ‌فرستاد،
یک دورگه؟ این زیر پا گذاری پیمان بود. این مرد نباید وجود داشته باشد، و مسلماً نباید داخل سیاتل باشد و به انسان‌ها حمله کند. جادوی لوسین دنبال نیمه‌ی شیطانی آن مرد گشت و آن را نابود کرد.
خوشبختانه فریاد کوتاهی کشید.
مرد محکم از زیر دستش به زمین افتاد و شیطان از بین رفت. نیمه انسانی باقی مانده‌اش چه می‌شد… فقط زمان مشخص می‌کرد. حداقلش این بود که خاطراتش پاک می‌شد و در یک خواب عمیق جادویی باقی می‌ماند. چه بیدار می‌شد چه نه، لااقل بقایایش دیده می‌شد. لوسین ایستاد و به طرف زن چرخید. زن مبارزی بود - درست همان‌قدر واضح و شفاف - و همچنان با دهان باز به لوسین خیره شده بود، و با وحشتی مناسب با آنچه که چند لحظه پیش درست جلوی چشمانش اتفاق افتاده بود، به او نگاه می‌کرد. تمام حواس لوسین نسبت به او به لرزش افتاد، تمام خطوط باستانی‌اش دوباره با نظم سرجایشان روی بدنش قرار گرفتند و لوسین را به سمت او ترغیب ‌کردند. قبل از آن‌که لوسین بتواند حرکت کند، او شکمش را چنگ زد و به آرامی نقش بر زمین کثیف آن کوچه شد و محکم به سطل زباله‌ای که روی زمین افتاده بود، برخورد کرد.
اوه، نه.
لوسین به طرف او دوید و زانو زد.
با وحشت متوجه شد که گلوله کمانه کرده و راهش را به بدن او پیدا کرده ‌است. دستش را روی لکه سرخ خون بر پیراهن کتان سفیدش نهاد که تقریباً در نور مهتاب مانند فرشته‌ها می‌درخشید. اما او فرشته نبود - حتی حالا که لمسش کرده بود بیشتر از قبل این موضوع مطمئن می‌شد. علاوه بر این لوسین نمی‌توانست هیچ گلوله فلزی را در بدن او حس کند - گلوله باید از بدنش عبور کرده باشد - اما آن مایع گرم و چسبناک روی کف دستش طعم شور و شیرین خون او را در اعماق ذهنش پژواک می‌کرد. لوسین همچنین می‌توانست خیلی چیزهای دیگری را در مورد او حس کند.
این که او با مردان خیلی کمی بوده، اما یکی از آن‌هایی که اتفاقی با او روبرو شده، ذات تاریک و خبیثی داشته. هیولاها. درد شدید و له کننده‌ای در درون آن زن حکم‌‌فرما بود که هیچ ربطی به زخم گلوله نداشت. دردی مبهم و شوم بود … اما او آن درد تاریک و شوم را پذیرفته بود و از آن مانند یک کوره برای ساختن چیزی روشن‌تر استفاده می‌کرد. چیزی ساخته شده از نور.


رمان بــوسه یک اژدها | cute_girl مترجم ویژه انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Solan bano و 12 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
او در میان انسان‌ها اصیل و با شرافت بود - لوسین می‌توانست این را در رفتارهایش ببیند، حتی اگر در روحش کند وکاو نکرده بود.
اما اگر عجله نمی‌کرد به زودی از دست می‌رفت. یک دست را روی زخمش فشار داد و دست دیگرش را به چنگال‌های وحشتناکی تبدیل کرد. این گواهی بود برای اینکه آن زن چقدر در وضعیت بدی بود که حتی قبل از اینکه آن تیغه های شش اینچی را ببیند و جا بخورد، صورتش به شدت درهم رفته بود. لوسین از نوک تیزش برای بریدن کف دست خودش استفاده کرد. جوی خون با رد قرمز طلایی در تاریکی سایه کوچه درخشید و لوسین خونش را بر روی زخم او فشار داد. این باید برای دور کردن سایه مرگی که دور ان زن می‌چرخید و منتظر فرصتی برای فرود آمدن بود، کافی باشد.
آن زن مانند گنج با ارزش و عزیز بود - در تاریکی نیمه‌شب کوچه مثل روز برایش روشن بود - درست به همان اندازه واضح که به طور قطع می‌دانست نمی‌تواند او را اینجا رها کند.
او می‌توانست نیمه گمشده‌ لوسین باشد. نجوای این فکر لوسین را تسخیر کرده بود. امکان داشت که به اندازه کافی قوی و مقاوم باشد.
لوسین باید او را اغوا می‌کرد. متقاعدش می‌کرد که عاشقش بشود. اما لوسین این اشتباه را نمی‌کرد که او را در عوض دوست داشته باشد، همان طور که قبلا عاشق کارا[۱۶] شده بود. قلبش. و اگر این زن زنده می‌ماند، مجبور نبود عذاب وجدان گنـ*ـاه کاری که کرده بود را تحمل کند. این زن می‌توانست ثروتی فراتر از تصور، از جمله زندگی طولانی و هر چیز دیگری که آرزویش را داشت، داشته باشد.
این یک معامله عادلانه می‌شد.
او کمی با تزریق خون لوسین هوشیار شد، اما چشمانش هنوز بی‌حالت بودند. لوسین او را بـ*ـغل کرد و از روی آن زمین کثیف بلند کرد. تلفنی در جیب آن زن به سرعت آنتن گرفت و دردسترس شد. لوسین شماره ۱ - ۱ - ۹ را گرفت و تلفن را روی بدن بی‌حرکت مرد انداخت. آن‌ها به دنبال او می‌‌آمدند. اما این زن دیگر اینجا نبود. لوسین دوباره تغییر شکل داد و درحالی که بال‌های طلایی فراخش را پشت سرش باز می‌کرد، او را در چنگال‌هایش گرفت و به هوا بلند کرد.
لوسین این گنج را به مخفیگاه‌اش می‌برد.
***
1- shifter: تغییر شکل دهنده
2- Lucian
3- Mr. Smoke
4- نوشابه‌ ای‌ مرکب‌ از چند نوشابه‌ دیگر
5- مواد شیمیایی که در بدن ساخته می‌شوند، در پاسخ به ت.ح.ر.ی.ک و هیجان نسبت به جنس مخالف.
6- Leonidas
7- نوشیدنی اسکاتلندی
8- Leksander
9- اختصار نام لوسین : Luc
10- Cinaed
11- The House of Drakken
12- Tytus
13- Sawtooth Forest
14- Idaho
15- wyvern
16- Cara


رمان بــوسه یک اژدها | cute_girl مترجم ویژه انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Solan bano و 11 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
01BEA3F9-A62B-466C-B566-1299024FAE07.jpg
آرابلا داشت پرواز می‌کرد.
محکم در بـ*ـغل یک موجود بالدار طلایی - یک فرشته - بود و بر فراز کوهی که نور ماه بالای سرشان را منعکس می‌کرد، اوج می‌گرفتند.
و در نهایت داشت سقوط می‌کرد …
آرابلا با یکه خوردن از خواب بیدار شد. بلند شد نشست، بریده بریده نفس می‌کشید و سرگیجه داشت. او در یک اتاق بسیار بزرگ نورانی، روی یک کاناپه با پارچه‌ای به نرمی کره نشسته بود. پنجره‌ها به صورت دو طبقه بلند گسترده شده بودند و یک دیوار کامل را پوشانده بودند و منظره کوهستان را طوری نشان می‌دادند که انگار آرابلا بالای آن‌ها نشسته بود. اتاق به طرز مجللی تزیین شده بود، درست مثل چیزی که از یک مجله بیرون آمده باشد. کاناپه به شکل یک نیم دایره با بیست فوت از عرض ساخته شده بود. پارکت ‌های چوبی طبیعی در زیر کاناپه می‌درخشیدند. سمت چپ او یک پلکان مارپیچی سفید با یک نرده فلزی مارپیچ بود و نزدیک آن، مجسمه سنگی حکاکی شده از ماسه‌سنگ خالص به بلندی یک مرد بود. صندلی‌ها، کاناپه‌ها و باقی وسایل تزیینی… همه آن‌ها یک صدا ثروت و پول را فریاد می‌زدند.
-خوبه. بیداری.
صدای خشدار عمیق مردانه تقریبا او را از پوست خودش کند و از جا پراند.
مردی در گوشه کاناپه در سمت چپ او ظاهر شد و با گام‌های بلند داشت به طرف او می‌رفت.
تنها چیزی که می‌توانست به آن فکر کند این بود، لعنتی، من دزدیده شدم. بدنش قبل از اینکه ذهنش بتواند آنچه در حال رخ دادن بود را درک کند، واکنش نشان داد. از روی تشک کاناپه بلند شد و به طرف آن مرد دوید و امیدوار بود که او را خلع‌سلاح کند. چشمان مرد گرد شد و به رنگ طلایی برق زد - نه این امکان نداشت - اما علی رغم مرد روبه‌رویش که به تنومندی یک کوه بود، لگد به پرواز در آمده‌اش مستقیم داشت به سمت شکمش می‌رفت. اما به جای اینکه ضربه او را به عقب براند، وقتی لگدش به با فشار به بدن او خورد با سرعت برق‌آسایی حرکت کرد و او را با قسمت عقب پایین پایش گرفت و ناگهان به سمت خودش کشید. کارش تمام بود! در دام افتاده بود و داشت روی قفسه سـ*ـینه ستبر لوسین له می‌شد. لوسین با یک دست او را به طرف خودش کشید و دست دیگرش را دور کمر او پیچاند. عملا بدن آربلا را مقابلش قفل کرد.


رمان بــوسه یک اژدها | cute_girl مترجم ویژه انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Solan bano و 12 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرابلا برای یک لحظه قبل از درک بیهودگی کامل هر گونه تلاشی برای رهایی از چنگ لوسین تقلا کرد. دست‌هایش مانند بندی آهنی او را محکم اسیر کرده بود. اما او به آرابلا صدمه‌ای نمی‌زد... فعلا.
لوسین درحالی که به صورت او چشم دوخته بود، نجوا کرد.
-نترس، نمی‌خوام بهت آسیب بزنم.
آن‌ها همیشه این را می‌گویند. اما دروغ می‌گویند.
قلبش به تپش افتاد و ذهنش به سرعت به دنبال چیز مناسبی برای گفتن گشت. چیزی که او را زنده نگه دارد. اما مغزش به طور آزار دهنده‌ای تحت تاثیر جاذبه شدید مردانه او قرار داشت - فک تراشیده، شانه‌های پهن، سـ*ـینه‌ی ستبر و عضلانی. چشمان کهربایی روشنش درحالی که به آرابلا خیره بودند می‌درخشیدند. بی شک او زیباترین مردی بود که تا به حال او را در آ*غو*شش داشت له می‌کرد آن هم آنقدر صمیمی و داغ و بدنش با واکنشی که به لوسین نشان می‌داد عملا داشت به آرابلا خیـ*ـانت می‌کرد.
این تنها خشم درون او بود که ابراز کرد.
-بذار برم.
کلمات آرابلا تحت تاثیر جذبه و گیرایی مردانه او نیمه نجواگونه و نیمه لرزان از زبانش جاری شدند.
لوسین او را رها کرد، اما به آرامی و با بی میلی. انگشتان لوسین روی پوست و بدن او قبل از اینکه آن دو از هم جدا شوند، کشیده شد.
لوسین رایحه فوق العاده خوب و دیوانه‌کننده‌ای را بویید، خوشبو و خوشایند و دود مانند، مثل آتش سوزی یک جنگل در دوردست ها.
موهای سیاه لوسین طوری پریشان بود که انگار تازه از رختخواب بیرون امده بود. و رگه‌های طلایی جزئی در چشمان درخشانش وجود داشتند - که باید همان چیزی باشد که آرابلا قبلا به‌خاطر خطای دید و نور دیده بود.
لوسین گامی به عقب برداشت و درخشش چشمانش کدر شد و گفت:
-من تو رو نجات دادم. توی اون کوچه؛ یادت میاد؟
آرابلا با موجی مرتعش که از بدنش گذشت به خود لرزید و موهای ریز تنش را سیخ کرد. یادش آمد. ولی او خواب دیده بود، مگر نه؟ مطمئناً یک مرد با بال‌های طلایی در آن کوچه فرود نیامده بود و مهاجمش را ضربه فنی نکرده بود. و در واقع او با یک فرشته برفراز کوهستان پرواز نکرده بود. اما منظره بیرون پنجره نگاه او را مثل یک طعنه زننده به شک و تردیدهایش به خود کشید. و ادراکش را به روی واقعیت باز ‌کرد. کدام آدم‌ربایی صاحب یک آپارتمان پنت هاوس در کوهستان است؟ و او کجا بود؟ سیاتل در هیچ جایی از آن پنجره دیده نمی‌شد.


رمان بــوسه یک اژدها | cute_girl مترجم ویژه انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Solan bano و 10 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرابلا پرسید.
-اینجا کجاست؟ من دیدم... یادم میاد، از کوچه...
بعد او واقعا به یاد آورد. تیر خورده بود. نگاه سریعی به پایین، پیراهنش را که با خون پوشیده شده بود را به او نشان داد. پیراهنش را بالا زد، ولی زخم و دردی در کار نبود، فقط جای زخم سفید و کوچکی دیده می‌شد که قبلاً آنجا نبود.
مرد گفت:
-تو توسط یه شیطان مورد حمله قرار گرفتی.
دست‌های لوسین به پهلویش افتاده بود و او را با نگاه عمیقی تماشا می‌کرد، اما هیچ حرکتی نمی‌کرد.
-یه چی؟
-من زخمت رو التیام دادم. با خون خودم.
آرابلا با چشمانی گرد شده، یک قدم از او دور شد و عقب رفت. بعد یک قدم دیگر. لوسین را به خاطر آورد که او را لمس کرده بود... و سپس دردش محو شده بود... آرابلا آب دهانش را قورت داد.
-تو چی هستی؟
شانه‌های لوسین بسیار کمتر از یک اینچ فرو افتادند، اما آرابلا وزن نا امیدیی را که آن‌ها را به زمین می‌کشید، احساس کرد. لوسین گفت:
-یه هیولا.
ضربان قلبش دوباره به هم خورد و درون سـ*ـینه‌اش جنجال به پا کرد.
-چی داری می‌گی؟
لوسین به جای جواب دادن، تغییر شکل داد. به اژدهای طلایی بزرگی تبدیل شد.
آرابلا به عقب تلو تلو خورد، پاهایش محکم به کاناپه کوبیده شد، سپس به کاناپه چنگ زد و با وحشت به آن جانور خیره شد. یک اژدها واقعی جلوی او ایستاده بود. لوسین از نظر قدی به نیمه راه سقف دو طبقه اتاق رسیده بود و با بال‌های طلایی گسترده‌اش فضای آن اتاق بزرگ را پر کرده بود. فلس‌هایش در نور آفتاب صبحگاهی می‌درخشید و نور مبهمی را دورتادور اتاق می‌انداخت. او چهارتا پا داشت که چنگال‌های طلایی داشتند و گردنی دراز که با صورتی کشیده و دندان‌های سفید بسیار تیز به پایان می‌رسید. چشم‌هایش مثل بقیه بدنش به رنگ طلایی تبدیل شده‌ بود.
آرابلا به سرعت عقب رفت و پشت کاناپه پنهان شد. بعد چشمانش را بست و آن‌ها را با دست مالید، دعا کرد که دچار وهم و خیال شده باشد. اما وقتی دوباره چشمانش را به زور باز کرد، اژدها هنوز آنجا بود، سرش را بالا گرفته بود و با دقت به آرابلا خیره شده بود. قفسه سـ*ـینه بزرگش مانند زره‌ای برنجی بندبند حرکت می‌کرد. دم بلندش با بال‌های کوچکی در نوکش که اندکی بال می‌زد، به عقب و جلو تکان می‌خورد. بال‌های بزرگش هنوز گسترده بود. همان طور که آن‌ها را تماشا می‌کرد، مانند بادبان‌های عظیم طلایی، به داخل جمع شدند.
به محض اینکه بال‌ها در پشتش جمع شدند، اژدها به یک مرد تبدیل شد. برای لحظه‌ای کوتاه، بی‌پوشش بود و تمام شکوه و جلال بدنش را برای آرابلا آشکار ساخته بود. اما بعد لباس‌ها ظاهر شدند و او را پوشاندند - چکمه‌های سیاه که تا نیمه ساق پا عضلانیش می‌رسید, شلوار مشکی آزاد که کمربند دور کمرش را تنگ کرده بود و یک هودی آستین بلند که شبیه چیزی دور از قرون‌وسطی بود. کلاه سیاه و موجدارش صورتش را در بر گرفته بود. کلاه را عقب زد و دوباره دست‌هایش را کنار پهلوهایش انداخت.


رمان بــوسه یک اژدها | cute_girl مترجم ویژه انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Solan bano و 8 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
-‌ این دیگه چه کوفتی بود؟
صدایش می‌لرزید، اما آهسته از پشت مبل بلند شد.
-‌ تو باید بدونی من چی و کی هستم.
صدایش ملایم و کنترل‌شده و با اقتدار طنین انداز بود. آرابلا تقریباً می‌توانست تصور کند که اگر اژدها وجود داشته باشد - آن موجود به گونه‌ای بود که یک اژدها آن‌طور به نظر می‌رسید. و حرف می‌زد.
آرابلا داشت عقلش را از دست می‌داد.
-‌ و تو کی هستی؟
-‌ من لوسین اسموک، شاهزاده اژدها خاندان اسموک هستم.
-‌ اُکی.
مدرک ادعایش کمی قبل در مقابل چشمانش بود و آرابلا دوست داشت فکر کند که یک فرد منطقی است، اما این مورد انصافاً قابل درک و معقول نبود. البته، او می‌دانست که شیفترها وجود دارند - آوازه‌اش همه جا پیچیده بود. در گوشه‌های تاریک‌تر مرکز شهر، جایی که کار می‌کرد، می‌دانست که دسته‌های شیفتر چیزهای واقعی هستند. او شایعاتی درمورد جادوگران نیز می‌شنید. اما هیچ وقت به این وضوح نبود، فقط مثل یک اشاره جزئی به اژدهایان. و با همه داستان‌های هیجان انگیز شیفترها در اخبار، ممکن است کسی راجع به‌شان نداند؟ جوری نبود که کسی به آن اشاره نکند. اما آرابلا تا به حال فقط راجع به گرگ‌های شیفتر شنیده بود. نه اژدها.
لوسین داشت گام‌های آهسته و حساب‌شده‌ای به سوی او بر‌می‌داشت. آن‌ها هنوز هم کاناپه را بینشان داشتند، اما آرابلا می‌دانست که کاناپه به عنوان حفاظ چیز مضحک و خنده‌داری است. این مرد به طرز دیوانه‌واری قوی بود و کاناپه برای دور نگه‌ داشتن این اژدها به حساب نمی‌آمد.
-‌ من یه اژدها شیفتر هستم.
چشمان عسلی کهربایی رنگش صورت آرابلا را موشکافانه نگاه می‌کردند.
-‌ و تو یه وکیلی، آرابلا شارپ.
آرابلا اخم کرد و یک قدم دیگر به عقب برداشت و گفت:
-‌ تو منو تعقیب می‌کنی. و ظاهراً منو دزدیدی.
نگاهی دیگر به پنجره انداخت و سعی کرد ارزیابی کند که آیا راه فراری از بین تمام این‌ها وجود دارد یا نه. اما تا آنجا که می‌توانست بگوید، از هر سو تا مایل‌ها در ناکجاآباد بود.
لبخند محو کوچکی روی صورت آن مرد بود. لوسین. اسمش لوسین بود.
-‌ خون اژدهاییم زندگیت رو نجات داد، اما به زمان نیاز داری تا کاملاً بهبود پیدا کنی.‌ من تو رو اینجا اوردم چون اینجا امن بود.


رمان بــوسه یک اژدها | cute_girl مترجم ویژه انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Solan bano و 8 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرابلا بالاخره فهمید که حتما مدتی اینجا بوده است. وقتی که مورد حمله قرار گرفت - و پس از اینکه این مردجذاب دلنشین / فرشته / اژدها شیفتر او را نجات داد و آن شب به خیر گذشت.
-‌ از کجا می‌دونی من کی هستم؟
لبخند روی صورتش با کنایه بیشتر شد و به یک به پوزخند واقعی تبدیل شد و گفت:
- می‌دونم چطور از گوگل استفاده کنم.
آرابلا با نگاهی احمقانه و دهانی باز به او خیره شد. این پاسخی نبود که او انتظار داشت.
-‌ پس، وقتی که من … در حال بهبودی بودم … تو منو چک می‌کردی. آنلاین.
پوزخندش محو شد.
-‌ البته، حدس می‌زنم مردی که تو کوچه به تو حمله کرده بود، به نحوی به یکی از موکلات مربوط میشه؟
-‌ اون یه دوست پسر سابق بود که حکم محدودیتی که علیه‌ش صادر کرده بودم رو دوست نداشت.
آرابلا چشمانش را تنگ کرد و ادامه داد:
-‌ اما تو اون رو یه شیطان صدا کردی.
-‌ که همینطور هم بود.
لوسین آهی کشید و گفت:
- تو یه وکیلی که به خانوما تو پرونده‌های آزار و اذیت خانگی کمک می‌کنی. این کار خطرناکیه. تو باید امنیت بهتری داشته باشی.
آرابلا چانه‌اش را بالا برد و گفت:
-‌ من می‌تونم از خودم مراقبت کنم.
با حس شوخ‌طبعی‌اش که دوباره برگشت جواب داد:
- معلومه.
خطوط کوچکی در گوشه‌های چشمانش شکل گرفتند. خدای من، این مرد واقعا زیبا بود. حالا که نزدیک‌تر بود، رایحه او دوباره حس بویایی‌ آرابلا را نوازش کرد. بدنش واکنش نشان داد، می‌خواست شکاف و فاصله بینشان را حتی کمتر کند. می‌خواست نوک انگشتانش را روی آن خطوط کوچک بکشد و ببیند حسش چه مزه‌ای دارد.
با شگفتی چشم بر هم زد و کاناپه بینشان را محکم گرفت. داشت چه کار می‌کرد؟ اشتیاقش به مردی که به وضوح هیچ مشکلی با بیرون انداختن آرابلا از کوهستان انزوانشینی‌اش نمی‌دید؟ شاید او به طریقی معجزه آسا زندگی‌اش را نجات داده بود - خونریزی را به خاطر داشت و آن زخم باز که حالا فقط یک جای زخم کوچک از آن مانده بود - اما این به آن معنا نبود که او خطرناک نیست. شاید او یک شیفتر بود، یک گونه‌ی مخفی. یک اژدها از خاندان فلان. اما اینطور نبود که دیروز به دنیا آمده باشد. نمی‌توانست سنش را بگوید - او جاودانه، کامل و برازنده بود. و اغوا کننده. درست همان مردی که چندی پیش او را به دنیای خودش کشانده بود...


رمان بــوسه یک اژدها | cute_girl مترجم ویژه انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Solan bano و 6 نفر دیگر

cute_girl

مترجم ویژه رمان ۹۸
مترجم انجمن
  
عضویت
1/8/20
ارسال ها
196
امتیاز واکنش
12,721
امتیاز
288
محل سکونت
کره ماه
زمان حضور
30 روز 11 ساعت 4 دقیقه
نویسنده این موضوع
لوسین با کنجکاوی اما بدون عجله به او نگاه می‌کرد.
-‌ حتی برای یکی مثل تو هم خیلی سخته تا خودش بتونه یه شیطان رو شکست بده.
-‌ شیطان؟
بسیار خوب، به اندازه کافی این چرندیات را تحمل کرده بود. این مرد واقعا دیوانه بود، که حتی با این واقعیت که او یک اژدهای عظیم‌الجثه است اوضاع از این هم بدتر می‌شد. اما او قطعاً چیزی نبود که آرابلا نیاز داشته باشد درموردش حرف بزند. چیزی که نیاز داشت این بود که از آن جهنم بیرون برود.
-‌ باشه، شاهزاده اژدها از خاندان فایر[1]...
-‌ خاندان اسموک.
بنظر آن حس شوخ طبعی به طور کامل پر زده بود.
آرابلا تکرار کرد:
-‌ خاندان اسموک... ازت ممنونم که جونمو نجات دادی. بنابراین... من آزادم که برم، درسته؟
-‌ نه.
قلبش به لرزه درآمد. اوه خدایا، او داشت نگهش می‌داشت. و احتمالاً بعدش او را می‌کشت. او فقط جانش را نجات داده بود تا بلاهای وحشتناکی بر سرش بیاورد.
برقی طلایی در چشمان لوسین دیده می‌شد - این بار، آرابلا می‌دانست که آن بلاهای وحشتناکی قرار است برسرش بیاورد را نمی‌بیند.
لوسین با خونسردی گفت:
- همونطور که ممکنه فهمیده باشی... خبر وجود اژدها-شیفترها بین مردم رایج نیست. درحالی که تو الان یه انسانی که از وجود ما باخبره. من نمیتونم آزادت کنم تا وقتی که مطمئن بشم تو این خبر رو پیش خودت نگه می‌داری. این یه مسئولیت مقدسه که من سرسری نمی‌گیرم. علی‌الخصوص نه با زنایی که مدت زیادی از آشناییم باهاشون نمی‌گذره. مهم نیست چقدر زیبا باشن. یا اینکه چه طور به‌وضوح میتونن از خودشون مراقبت کنن.
با آن تعاریف سرخ شد و به آسانی تحت تاثیر قرار گرفت و گرمایی به صورتش هجوم آورد. اما باز هم از همه مهم‌تر، از اینجا رفتن بود.
-‌ من به هیچکس راجع به تو نمیگم. قول میدم.
___________
1- fire


رمان بــوسه یک اژدها | cute_girl مترجم ویژه انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: MĀŘÝM، FaTeMeH QaSeMi، Solan bano و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا