نویسنده:مبینا.ر.ی
ژانر:تراژدی. عاشقانه
ناظر:Mahla_Bagheri@
خلاصه:چه بگویم درباره تو؟
از زمانی که تو وارد زندگی ام شدی؛هر چیزی برایم، تازگی دارد؛ و تو دلیل شادی من در زندگی هستی.
من کلمات زیادی برای نشان دادنه احساسم به تو ندارم! مگر آن که بگویم ممنونم!! اما! اصلا خبر داری ازم؛ چقد دلتنگتم بی معرفت، هر روز و شبش برام شکنجس گرفتی اون دو چشم زیباتو ازم؛ اما هر جا هستی، خوشی یا نا خوشی یادم باش و کمکم کن!
مقدمه:با تمام مداد رنگی های دنیا، به هر زبانی که بدانی؛ یا ندانی! خالی از هر تشبیه و استعاره و ایهام!تنها یک جمله برایت خواهم نوشت:
دوستت دارم بهترین دوست دنیا
رفت؛ اره اون برای همیشه رفت و من رو با یه دنیا غصه و غم تنها گذاشت.
دیگه صدام در نمی اومد؛ تو این چند مدتی که گذشته؛ هر ثانیش برام جهنمه! صدای مامان به گوشم خورد:
_مونا! توکه آماده نشدی هنوز، مگ نمی خوای بیایی!؟
بغض سنگینی به گلوم چنگ زد و همین حکم سکوت کردنِ من رو صادر کرد.
مامان با لحن تأسفباری ادامه داد:
_نمی خوای چیزی بگی!؟
بی توجه به حرف مامان، سکوت کردن رو ترجیح دادم.
ایندفعه مامان با یک حالتی تدافعی گفت:
_باشه، پس من می رم ولی زشته نباشی ها خداحافظ!
رو تـ*ـخت دراز کشیدم پتو رو کشیدم روم و بغضی که آزارم می داد! رو شکستم و اجازه دادم! اشک هایم جاری شه.
هنوز چند ساعتی نیس از بیمارستان اومدم، از موقعی که اون خبر افتضاح رو شنیدم کارم گریه کردنه و بس!
مامان و بابا با نازی به سوی بهشت زهرا رفتند؛مائده هم پیش عمو ماهانه. همین جوری با خودم کلنجار می رفتم که چشم هام گرم شد و به خواب فرو رفتم.
تاریکی تاقت فرسای بود خیلی ترسیده بودم؛ نمی دونستم که باید چکار کنم؟! پس با توان قدرتم سارا رو صدا زدم!
_سارا! کجایی!؟ گلابی مگه من با تو نیستم!
یهو یه صدای ضعیفی به گوشم خورد! اون صدای سارا بود!
_من اینجام!
هراسان به دونبال صدا گشتم تا سارا رو پیداش کنم:
_کجایی من نمی بینمت!؟
دوبارع صدای سارا رو شنیدم!
_عه میگم اینجام!
این بار با لحن عصبانی ای ادامه دادم :
_نیستی احمق صدات میاد خودت کجایی؛ داری کفرمو در میاری ها؟!
انگار مثل بچگی هامون که چشم هامون رو با یک دستمال می بستیم و به دنبال هم سراسیمه می گشتیم داشت با هام بازی می کرد!
سارا با یک عصبانیت خاص خودش که همراه با یک خنده بود گفت:
_مونا اینقدر حرف نزن پیدام کن دیگه!
هرچی می گشتم به دنبال صدا بهش نمی رسیدم با صدای که بیشتر شبیه باداد بود سارا رو صدا زدم!
_سارا!!
که یهو از خواب پریدم سرم به شدت درد می کرد؛ تمام بدنم عرق سرد نشسته بود؛ من باید برم،من نباید تنهاش بزارم! با تمام سرعتی که فکرشم نمی کردم! از تـ*ـخت پریدم پایین و
فورا لباس های که این چند مدت شده بود همدمه دردام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون!
یه نگاه به ساعت کردم!! خوبه هنوز 11بود پس می رسیدم! یک تاکسی گرفتم و رفتم به خونه ای ابدی سارا!
هرچه به آرامگاه سارا نزدیک تر می شدم صداهای گریه و زاری مادر سارا وجمعیت رو می شنیدم!
_ساراا الهی فدات شم مادر ببین این جمعیت باید برای عروسیت میومدن نه خاک کردند عزیز مادر!
صدای مامان سارا همش تو گوشم بود هنوز سارا رو نیاورده بودن از اون طرف گریه های دیگران برام عذاب اور بود.
صدای اشنایی و همچنین چندشی به گوشم می خورد؛ به دنبال صدا برگشتم!! همونی که فکر می کردم! ایدا بود؛ به سمتم اومد و گفت:
_مونا؛ مونا!
اصلا حوصله این یکی رو نداشتم با بی میلی جواب دادم!
_چی میگی!؟
یک پشت چشمی نازک اومد و گفت:
_چته تو دختر حالت انگار خوب نیست بیا بشین اینجا!!؟
جواب دادم:
_فقط تنهام بزار نمیخام ببینمت!
یهو مثل جن گرفته ها بهم پرید!
_اوهو چیه تنها شدی؛ نمیتونی کاری بکنی، داری عغدتو سر من خالی میکنی!!
چی داشت زر می زد دیگه اعصابم رو فلفلی کرد دختره بوق!!
_گفتم گمشوووو، حالیت نیس احمق!!
با هواری که زدم مامان با ترس اومد به سمت ما!! و گفت:
_چته مونا اروم باش؛ زشته دخترم، حالت خوب نیس میخایی بری خونه!!!
یکم اروم تر شده بودم با بی حالی جواب دادم:
_نه مامان خوبم فقط تنهام بزارین به اون ایدام بگو؛ دور بر من پیداش نشه!
مامان با نگرانی جواب داد:
_باشه مادر
ایدا دختر خواهر ناتنی ساراس! خیلی نچسبه و فقط بلده رو مخ ادم یورتمه بره!
لا اله الا الله!!
اوردنش هه؟!
انگار زمان متوقف شده بود؛ صدا های گریه زجه زدن مادر سارا نگاه های که غم توش موج میزد.
یهو! انگار بهم برق وصل کردن دویدم سمت سارا داشتن خاکش میکردن!! با صدای نسبتأ شبیه به داد و هوار سارا رو صدا زدم:
_سارا!! پاشو خواهرم پاشو؛ ببین تنهام گذاشتی، د پاشو لعنتی مگه نگفتی؟! هیچوقت تنهام نمیزاری کی بود می گفت! دوست ندارم! اشکت رو ببینم ناراحتیت رو ببینم چرا این همه جمعیت اومدن اینجا هاا؟!
پاشو نا رفیق!
اینقد جیغ زدم زجه زدم ک صدام دیگه در نمیومد!! نزارینش نامردا دوستم از تاریکی میترسه!! سارا پاشو دوست دارم صدای نفس کشیدن هاتو بشنوم! تو بری من با کی وقتی ناراحتم درد دل کنم؛ بعد بگی باز چته مونا مثل میت ها شدی!
سارا!!
مامان و یکی دیگه که نمی شناختمش سعی داشتند! ارومم کنند اما نمی تونستند!؟
که یهو چشم هام سیاهی رفت و تاریکی متلق.......!!