خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
سلامی سلام:sorrow:

رمان گلوله
ژانر: عاشقانه, درام, پلیسی
خلاصه:
داستان روایت یک پلیس است و زندگی او را به چالش می ‌کشد.
دختری باهوش و زیرک ولی امان از روزی که مردی دلش را ببرد.
حتی شده به خاطرش از کارش هم می ‌گذرد و اینگونه هم می‌ شود...
گرگی در لباس بره با فریب کاری‌ های خاص خودش دل آشوب را می ‌برد و سرنوشت ش را به بازی می ‌گیرد، ولی آن دختر غافل از عشقی دروغین دل به دیوی می ‌بندد که کارش بازی کردن است.
سلام وقت بخیر
ناظر شما : نوازش
منتظر گفتوگو از سوی ناظر باشید من رو هم اد کنید


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *~sarina~*، نوازش، فاطمه بیابانی و 5 نفر دیگر

آیسان صادقی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/20
ارسال ها
51
امتیاز واکنش
548
امتیاز
203
سن
22
زمان حضور
3 روز 16 ساعت 46 دقیقه
به نام خدا

با سلام درخواست تایین ناظر رمان دارم.

نام رمان: نفرین جزیره‌ی پالمیرا.

نویسنده: آیسان صادقی.

ژانر: عاشقانه، تخیلی، فانتزی، تاریخی، ماجرایی، خارجی.

خلاصه: آلیس اصیل زاده‌ای زیبا و جسور با پدرش برای به دست آوری گنجی مدفون در نفرین، راهی اعماق دریاها می‌شود؛ اما هیچ‌چیز آن‌گونه که باید پیش می‌رفت نرفته و او اسیر می‌گردد؛ اسیر دزدی دریایی که در غفلت، قلب و‌ روح او را تسخیر می‌کند و عشق در سکوت اقیانوس‌ها به صدا در می‌آید.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: ~ROYA~، Armita.M، Whisper و 3 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
به نام خدا

با سلام درخواست تایین ناظر رمان دارم.

نام رمان: نفرین جزیره‌ی پالمیرا.

نویسنده: آیسان صادقی.

ژانر: عاشقانه، تخیلی، فانتزی، تاریخی، ماجرایی، خارجی.

خلاصه: آلیس اصیل زاده‌ای زیبا و جسور با پدرش برای به دست آوری گنجی مدفون در نفرین، راهی اعماق دریاها می‌شود؛ اما هیچ‌چیز آن‌گونه که باید پیش می‌رفت نرفته و او اسیر می‌گردد؛ اسیر دزدی دریایی که در غفلت، قلب و‌ روح او را تسخیر می‌کند و عشق در سکوت اقیانوس‌ها به صدا در می‌آید.
سلام وقت بخیر
ناظر شما : ^~SARA~^
منتظر گفتوگو باشید من رو هم اد کنید


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: فاطمه بیابانی، *RoRo*، Ryhwn و یک کاربر دیگر

عروس شب

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/1/21
ارسال ها
115
امتیاز واکنش
64,033
امتیاز
333
محل سکونت
۲۵ اسفند
زمان حضور
72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
به نام رب
نام رمان:جگرخون
نویسنده:عروس شب
ژانر:تراژدی،عاشقانه، جنایی
خلاصه:تار و پودم گسسته شد،نظاره گر شدم دریدن باور هایم را.خشم و حسرت های فرو خورده ام، شعله شد و زبانه کشید.زبانه هایش، دست هایم را به خون نشاند.
از این من خاکستر شده جز،جگری خونین چیزی به جا نماند است.اما سرنوشت بی رحم تر از این حرف ها بود...
تا من جگر به خون نشسته را به صلیب نکشید،از چنگال سیاهش رها نساخت.
ناظر پیشنهادی:SARA
چون باهاشون کار کردم.ممنون.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، فاطمه بیابانی، Whisper و یک کاربر دیگر

Ryhwn

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/20
ارسال ها
962
امتیاز واکنش
4,223
امتیاز
278
محل سکونت
Bookland
زمان حضور
80 روز 11 ساعت 24 دقیقه
به نام رب
نام رمان:جگرخون
نویسنده:عروس شب
ژانر:تراژدی،عاشقانه، جنایی
خلاصه:تار و پودم گسسته شد،نظاره گر شدم دریدن باور هایم را.خشم و حسرت های فرو خورده ام، شعله شد و زبانه کشید.زبانه هایش، دست هایم را به خون نشاند.
از این من خاکستر شده جز،جگری خونین چیزی به جا نماند است.اما سرنوشت بی رحم تر از این حرف ها بود...
تا من جگر به خون نشسته را به صلیب نکشید،از چنگال سیاهش رها نساخت.
ناظر پیشنهادی:SARA
چون باهاشون کار کردم.ممنون.
سلام. با ناظر پیشنهادیتون موافقت شد. ناظرتون ^~SARA~^ . منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید. ~ROYA~ رو هم اد کنید.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، عروس شب و فاطمه بیابانی

Sara.ოoosavi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/2/21
ارسال ها
1
امتیاز واکنش
4
امتیاز
73
سن
37
زمان حضور
1 ساعت 7 دقیقه
اسم رمان: وصال امواج



نویسنده: سارا موسوی



ژانر: اجتماعی، طنز، مافیایی، درام، پلیسی



خلاصه:



سرآغاز اینطور شروع شد که وقتی سارا روز اول مهر با خواهرش جانا برای مدرسه آماده میشه، توی راه تصادف می‌کنه و دچار فراموشی میشه اما کم‌کم خاطراتش به یادش میاد و خاطره‌ای که خیلی خوشایند نبود رو به یاد آورد و...

مقدمه:

زندگی برای ما مثل یک کویر خشک و خالی بود، بی آب ولی همراه سراب...



اما با وصل ما دریایی بی‌کران پدیدار شد، دریایی که شکست‌ناپذیر بود و هیچ‌کس دیگر نتوانست به ما آسیبی برساند.



وصال امواج ما را حفظ کرد همچون مادری که از کودک خود محافظت می‌کند.





آری! ما آن امواج هستیم که دریا را تشکیل داده‌ایم، دریایی آبی رنگ به زیبایی الماسی درخشنده!





زین پس کسی نمی‌تواند به آزاری رساند، زیرا در تلاطم امواج ما غرق خواهد شد، غرق در اعماق ما!



اما یکی از موج‌ها جدا شد و دیگر سرنوشت مشخص می‌کرد او متعلق به چه جایی است، ولی ای کاش که با این موج کوچک سر ناسازگاری را پیشه ننماید...







#part_1



آروم آروم به سمت اتاق جانا رفتم و با ظرف آب سردی که در دست داشتم فکر شومی در سر می‌پروراندم، هاها!



با احتیاط در رو باز کردم و بالای سرش ایستادم، موقعی که خواب بود خیلی ناز می‌شد، اما من سنگ دل تر از اینا هستم، اون لحظه‌ای که سراسیمه پا می‌شه دیدنیه! حتی با فکرش هم لبخند بزرگی روی لـ*ـبم جا خوش می‌کنه.



ناگهانی تمام ظرف رو روش خالی کردم اما طوری بیدار شد که من بیشتر ترسیدم، خب مثل آدم پاشو!



عینهو یک میمون به تمام عیار سراسیمه از خواب پا شد و من رو زیر رگباری از کلمات گهروار خودش کرد.

ذره‌ای احساسات لطیف دخترونه در وجودش نیست!



خواست من رو بگیره که پا تند کردم سمت اتاق خودم، مامان هم در همون حین رفت طرفش و صبح بخیری نصیبش کرد. شانس آوردم مامان جلوی جانا رو گرفت.



خونسرد جلوی آینه شروع کردم چرب کردن صورتم با ضد آفتاب، امسال یکم شرایط تغییر کرده و نقل مکان کردیم و اینطوریه که همکلاسی آشنا ندارم، به هر حال با فکر دوست های جدید با شور و شوق زیادی پا شدم دست و صورتم رو شستم.



اما موقع بیرون اومدن عین جن زده ها، با لحن کشداری جیغ کشیدم:

- یا جد سادات!



جانا با موهای به هم ریخته دم در اتاقم اومده بود.



جیغ کشیدم که با عصبانیت گفت:

- واقعا که یعنی اینقدر ترسناکم؟! خیلی بیشعوری اصلا خودت صبح ها از من ترسناک تری!



با شوک بهش گفتم:

- نخیرم من خیلی به خودم میرسم.



و با لحن لوسی ادامه دادم:

- من حتی وقتی از خواب بیدار از فرشته ها چیزی کم ندارم.



جانا با لحن خنده داری گفت:

- اره جون عمت!



منم به شوخی گفتم:

- به جون تو.





جانا تک خنده‌ای کرد و گفت:

- خب حالا از جون من مایه می‌ذاری؟



- آره آخه نه این که خیلی دوسِت دارم!



که یهو صدای تهدیدوار مامانم اومد:

- خب خب، شما دوتا خواهرای حراف یه جا شید که دیگه کاراتون یادتون نمی‌مونه!



و با لحنی خنثی رو به ما گفت:

- سارا و جانا خانوم احیانا امروز نباید آماده مدرسه میشدین؟!



مامان که این رو گفت، همچون مجسمه‌ای خشک شدم اما جانا سریع گفت:

- نوچ مامان جون، دقیق سر موقع هست.



با این حرف جانا، نفس عمیقی کشیدم، این بشر همیشه کارهاش رو نظم و ترتیب خودش هست! منم که مثل جنگنده‌ی سرنوشتم، هر چه پیش آید خوش آید!


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: *RoRo*، 2360902520، Ryhwn و یک کاربر دیگر

بهار عین

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/2/21
ارسال ها
1
امتیاز واکنش
4
امتیاز
73
سن
23
زمان حضور
7 ساعت 17 دقیقه
نام رمان : اخرین زندگی (ممکنه تغیر کنه )
نویسنده:بهار عین
ژانر: عاشقانه اجتماعی
خلاصه : زندگی یک دختر ساده گاهی شیطون و سختیایی که کشیده و مجبوره که تحمل کنه و اتفاقاتی که برایش رقم میخورد ...
پایان تلخ
ناظر به انتخاب خودتان ♥


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*، فاطمه بیابانی، Ryhwn و یک کاربر دیگر

Mobina84

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/11/20
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
309
امتیاز
168
زمان حضور
7 روز 6 ساعت 39 دقیقه
نویسنده:مبینا.ر.ی
ژانر:تراژدی. عاشقانه
ناظر:Mahla_Bagheri@
خلاصه:چه بگویم درباره تو؟
از زمانی که تو وارد زندگی ام شدی؛هر چیزی برایم، تازگی دارد؛ و تو دلیل شادی من در زندگی هستی.
من کلمات زیادی برای نشان دادنه احساسم به تو ندارم! مگر آن که بگویم ممنونم!! اما! اصلا خبر داری ازم؛ چقد دلتنگتم بی معرفت، هر روز و شبش برام شکنجس گرفتی اون دو چشم زیباتو ازم؛ اما هر جا هستی، خوشی یا نا خوشی یادم باش و کمکم کن!

مقدمه:با تمام مداد رنگی های دنیا، به هر زبانی که بدانی؛ یا ندانی! خالی از هر تشبیه و استعاره و ایهام!تنها یک جمله برایت خواهم نوشت:
دوستت دارم بهترین دوست دنیا

رفت؛ اره اون برای همیشه رفت و من رو با یه دنیا غصه و غم تنها گذاشت.
دیگه صدام در نمی اومد؛ تو این چند مدتی که گذشته؛ هر ثانیش برام جهنمه! صدای مامان به گوشم خورد:
_مونا! توکه آماده نشدی هنوز، مگ نمی خوای بیایی!؟
بغض سنگینی به گلوم چنگ زد و همین حکم سکوت کردنِ من رو صادر کرد.
مامان با لحن تأسف‌باری ادامه داد:
_نمی خوای چیزی بگی!؟
بی توجه به حرف مامان، سکوت کردن رو ترجیح دادم.
ایندفعه مامان با یک حالتی تدافعی گفت:
_با‌شه، پس من می رم ولی زشته نباشی ها خداحافظ!
رو تـ*ـخت دراز کشیدم پتو رو کشیدم روم و بغضی که آزارم می داد! رو شکستم و اجازه دادم! اشک هایم جاری شه.
هنوز چند ساعتی نیس از بیمارستان اومدم، از موقعی که اون خبر افتضاح رو شنیدم کارم گریه کردنه و بس!
مامان و بابا با نازی به سوی بهشت زهرا رفتند؛مائده هم پیش عمو ماهانه. همین جوری با خودم کلنجار می رفتم که چشم هام گرم شد و به خواب فرو رفتم.
تاریکی تاقت فرسای بود خیلی ترسیده بودم؛ نمی دونستم که باید چکار کنم؟! پس با توان قدرتم سارا رو صدا زدم!
_سارا! کجایی!؟ گلابی مگه من با تو نیستم!
یهو یه صدای ضعیفی به گوشم خورد! اون صدای سارا بود!
_من اینجام!
هراسان به دونبال صدا گشتم تا سارا رو پیداش کنم:
_کجایی من نمی بینمت!؟
دوبارع صدای سارا رو شنیدم!
_عه میگم اینجام!
این بار با لحن عصبانی ای ادامه دادم :
_نیستی احمق صدات میاد خودت کجایی؛ داری کفرمو در میاری ها؟!
انگار مثل بچگی هامون که چشم هامون رو با یک دستمال می بستیم و به دنبال هم سراسیمه می گشتیم داشت با هام بازی می کرد!
سارا با یک عصبانیت خاص خودش که همراه با یک خنده بود گفت:
_مونا اینقدر حرف نزن پیدام کن دیگه!
هرچی می گشتم به دنبال صدا بهش نمی رسیدم با صدای که بیشتر شبیه باداد بود سارا رو صدا زدم!
_سارا!!
که یهو از خواب پریدم سرم به شدت درد می کرد؛ تمام بدنم عرق سرد نشسته بود؛ من باید برم،من نباید تنهاش بزارم! با تمام سرعتی که فکرشم نمی کردم! از تـ*ـخت پریدم پایین و
فورا لباس های که این چند مدت شده بود همدمه دردام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون!
یه نگاه به ساعت کردم!! خوبه هنوز 11بود پس می رسیدم! یک تاکسی گرفتم و رفتم به خونه ای ابدی سارا!
هرچه به آرامگاه سارا نزدیک تر می شدم صداهای گریه و زاری مادر سارا وجمعیت رو می شنیدم!
_ساراا الهی فدات شم مادر ببین این جمعیت باید برای عروسیت میومدن نه خاک کردند عزیز مادر!
صدای مامان سارا همش تو گوشم بود هنوز سارا رو نیاورده بودن از اون طرف گریه های دیگران برام عذاب اور بود.
صدای اشنایی و همچنین چندشی به گوشم می خورد؛ به دنبال صدا برگشتم!! همونی که فکر می کردم! ایدا بود؛ به سمتم اومد و گفت:
_مونا؛ مونا!
اصلا حوصله این یکی رو نداشتم با بی میلی جواب دادم!
_چی میگی!؟
یک پشت چشمی نازک اومد و گفت:
_چته تو دختر حالت انگار خوب نیست بیا بشین اینجا!!؟
جواب دادم:
_فقط تنهام بزار نمیخام ببینمت!
یهو مثل جن گرفته ها بهم پرید!
_اوهو چیه تنها شدی؛ نمیتونی کاری بکنی، داری عغدتو سر من خالی میکنی!!
چی داشت زر می زد دیگه اعصابم رو فلفلی کرد دختره بوق!!
_گفتم گمشوووو، حالیت نیس احمق!!
با هواری که زدم مامان با ترس اومد به سمت ما!! و گفت:
_چته مونا اروم باش؛ زشته دخترم، حالت خوب نیس میخایی بری خونه!!!
یکم اروم تر شده بودم با بی حالی جواب دادم:
_نه مامان خوبم فقط تنهام بزارین به اون ایدام بگو؛ دور بر من پیداش نشه!
مامان با نگرانی جواب داد:
_با‌شه مادر
ایدا دختر خواهر ناتنی ساراس! خیلی نچسبه و فقط بلده رو مخ ادم یورتمه بره!
لا اله الا الله!!
اوردنش هه؟!
انگار زمان متوقف شده بود؛ صدا های گریه زجه زدن مادر سارا نگاه های که غم توش موج میزد.
یهو! انگار بهم برق وصل کردن دویدم سمت سارا داشتن خاکش میکردن!! با صدای نسبتأ شبیه به داد و هوار سارا رو صدا زدم:
_سارا!! پاشو خواهرم پاشو؛ ببین تنهام گذاشتی، د پاشو لعنتی مگه نگفتی؟! هیچوقت تنهام نمیزاری کی بود می گفت! دوست ندارم! اشکت رو ببینم ناراحتیت رو ببینم چرا این همه جمعیت اومدن اینجا هاا؟!
پاشو نا رفیق!
اینقد جیغ زدم زجه زدم ک صدام دیگه در نمیومد!! نزارینش نامردا دوستم از تاریکی میترسه!! سارا پاشو دوست دارم صدای نفس کشیدن هاتو بشنوم! تو بری من با کی وقتی ناراحتم درد دل کنم؛ بعد بگی باز چته مونا مثل میت ها شدی!
سارا!!
مامان و یکی دیگه که نمی شناختمش سعی داشتند! ارومم کنند اما نمی تونستند!؟
که یهو چشم هام سیاهی رفت و تاریکی متلق.......!!


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo*

Ryhwn

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/20
ارسال ها
962
امتیاز واکنش
4,223
امتیاز
278
محل سکونت
Bookland
زمان حضور
80 روز 11 ساعت 24 دقیقه
نام رمان : اخرین زندگی (ممکنه تغیر کنه )
نویسنده:بهار عین
ژانر: عاشقانه اجتماعی
خلاصه : زندگی یک دختر ساده گاهی شیطون و سختیایی که کشیده و مجبوره که تحمل کنه و اتفاقاتی که برایش رقم میخورد ...
پایان تلخ
ناظر به انتخاب خودتان ♥
سلام. ناظر شما Mahla_Bagheri . منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر خود باشید. ~ROYA~ رو هم اد کنید.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
Reactions: *RoRo* و فاطمه بیابانی

*ELNAZ*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
1,296
امتیاز واکنش
24,408
امتیاز
368
زمان حضور
54 روز 7 ساعت 27 دقیقه
سلام.
نام رمان: سکوت قلب
نام نویسنده: الناز
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: هاکان سلحشور دندان پزشکی کار بلد و ماهری است که سرش در زندگی خودش و درگیر حل کردن گرفتاری هایش است.
به دعوت یکی از دوستانش تصمیم می‌گیرد با دوستانش سفری به غرب کشور شهر سنندج داشته باشد تا کمی فکرش آزاد شود اما در آنجا اتفاقاتی می‌افتد که حتی فکرش را هم نمی‌کرد...
ناظر: به انتخاب خودتون


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: عسل شمس، *RoRo*، Ryhwn و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا