خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,591
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلامی چو بوی گرم تابستان به شما همراهان همیشگی خانواده رمان 98
اینجا هستیم با مسابقه ای بزرگ و جذاب و... باحال:smug:
بله! باحال!
قضیه از این قراره که من اینجا یه متنی رو براتون میذارم و شما به طنز ترین شکل ممکن ادامش بدید
اما چندتا تبصره هم داریم:thinking:
-چی؟!

(درست پرسیدی فرزندم:smug:)
خب ازاونجایی که این مسابقه به مناسبت روز قلم برگزار شده، ما از شما انتظار داریم؛
1- طبق اصول درست نگارشی متنتون رو بنویسید.(علائم نگارشی)
2- از 15 خط کمتر نباید باشه. (15 خط بدون متن مسابقه)
3- تا روز جمعه 00/04/18 وقت دارید، بعداز پست من دراین تاپیک داستان هاتون رو بنویسید.
4- هرگونه متن مورد دار، سانسوری، سیاســـی و ازاین موارد از مسابقه حذف میشه.
5- فونت استفاده شدتون ترجیحا کودک یا میترا باشه، و سایز حتما 18
6-
توجه کنید هردو موضوعات مشابه حذف میشن پس تقلید نکنید از روی هم چون هم به ضرر نویسنده اثر هست، هم به ضرر شما.
جوایز:
نمیگم:l3b:
شده مسابقه ای بزنم و جوایزو بگم؟:smug:
مسلمه که نه:consolingb:
اما چیزای خوبی قراره بدیم بهتون:smug:
با ما همراه باشید.
و اما متن مسابقه :
برقی چشم‌هایم را می‌زد، برقی منعکس شده از تیزیِ برنده‌ی یک چاقو! درست روبه‌رویم را نمی‌دیدم. همه چیز محو بود، تار بود. بدنم تنها واکنشش، واکنش نشان ندادن بود! انگار چیزی که چشم‌هایم می‌دید هنوز به مغزم نرسیده بود، یا شاید گوش‌های مغزم صدای فریادهای قلبم را نمی‌شنید. تیزی چاقو حرکت کرد و بالا رفت، یک حرکت آرام و کشنده. نگاهم بی اختیار چاقو را رها کرد و به او نگریست، دلم آتش گرفت وقتی حالتش را دیدم؛ هم‌چو کاغذی در دستان آن کفتار مچاله شده بود. انگار جوشش دلم کار دست مغزم داد، یک مرتبه به تکاپو افتاد و ماهیچه‌های پاهایم را - که تاکنون روی زمین بودند - از جا بلند کرد. باید نجاتش می‌دادم، چاقو را نگاه کردم، آرام پایین می‌آمد، شاید هم چشم‌هایم بازیشان گرفته بود و همه‌چیز را روی حالت اسلوموشن گذاشته بودند. قدم اول را که برداشتم، حرکت اسلوموشن قطع شد، چاقو با تمام قدرت به پیکر او فرو رفت. جیغ زدم، ناله کردم، قطراتی که بی‌رحمانه از لابلای چنگال‌های آن کفتار بر زمین می‌ریخت، جانم را می‌برید. به سمتش رفتم، مرد قهقهه‌ای زد و پیکر بی‌جانش را روی زمین رها کرد و به سمتم آمد؛ جیغ بلندی زدم که...


__________________________________________

دیگه سفارش نکنم بهتون، قوانین رو کاملا رعایت کنید، هرگونه نقض قوانین باعث حذف شما از مسابقه میشه.:consolingb:
در این تاپیک چیزی جز داستان هاتون ارسال نکنید:morningb:

هرسوالی داشتید به پیوی یا پروفایل من مراجعه کنید.
ممنون از نگاه و وقت با ارزشتون:گل:


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Narín✿، عسل شمس، ! ~ ĄŁÎ ~ ! و 34 نفر دیگر

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,620
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
جیغ بلندی زدم که...
- ایول! بالاخره این تیکه رو نوشتم.
سرِ آبی خودکار را روی لـ*ـب‌های سرخم فشار می‌دادم و با چشم‌های ورقلمبیده و خسته، ادامه‌ی متن را در ذهن خیال پردازم تصور می‌کردم که ناگهان نوای دلخراش و پر محبت مادرم، بلند شد:
- سرِ تخته بشورنت، مرض! خدایا، اینم بچه‌ست من تربیت کردم و تحویل جامعه دادم؟!
همان‌طور که سرظهری به پشه‌هایی که شبِ قبل زحمت نیش زدنم به گردنشان افتاده بود، واژه‌های غیرقابل پخشی تقدیم می‌کردم، با تمام قوا و زبان در آمده، سعی داشتم از روی شلوارِ نخی و گل گلی‎‌ام، آن لعنتی‌های لجن را بخارانم؛ خندیدم و نیشم را تا ته برای شیرین زبانی باز کردم:
- تحویل جامعه ندادی که مامان؛ تحویل خواننده‌ها دادی!
ابروهای مشکی و نازکش را که نیازمند یک آرایش درست و حسابی بود، بالا انداخت. صدایش آرام بود و دلش از دست خل بازی‌هایم خون!
- تحویل خواننده‌ها دادی! انگار شجریانه، نعوذبالله!
چشم‌های سیاهم را که آرزو داشتم مثل رمان‌ها، سبز باشد و چند رگه‌ی بنفش و قرمز در میانش حرکات موزون بروند، با پشت دست مالیدم و صدایم را در کله‌ی گِردم انداختم:
- شجریان هم خوبه‌ها! مرغ سحر ناله سر کن، داغ مرا تا... .
- زهرمار!
بی‌حوصله خودکارم را به طرفی پرت کردم و سرم را بر روی میز کوباندم. بی‌ادب بودم‌ها؛ ولی بدون دیوانه‌‌بازی هم زندگی کردنم مورد قبول خداوند متعال قرار نمی‌گرفت! حس نوشتن از سرم پریده بود و شخصیت‌ها داشتند خودشان را برای یک دعوای حسابی در ذهنم آماده می‌کردند. همیشه همین بود! هر وقت از فضا برمی‌گشتم، یا موزیکی شیش و هشت در گوش‌هایم play می‌شد؛ یا شخصیت‌های داستانِ لعنتی‌ام از هم ارث پدر نداشته‌ی‌شان را طلب می‌کردند! آخر این هم شد زندگی؟! دیگر به درد نمی‌خورَد این دنیا!
هنوز درگیر آن لکه‌های نیش‌خورده‌ی بیچاره بودم و در کمال گستاخی، می‌خواستم آن پوستِ سرخ شده را از خارش زخم کنم و یک نفس راحت بکشم! چشم‌هایم را نازک کردم و دستانم را به هزار زحمت، از پایم جدا. واقعا فکرِ نیش خوردن شخصیت‌های رمانم و تبدیل شدنشان به یک موجود وحشی و درنده که کل دنیا از آن وحشت دارند، شدیداً مضحک و خنده‌دار است؛ نه؟! خرج یک کشف واکسن و پادزهر هم می‌انداختم گردنِ دانشمندان بیخود و توخالیِ ذهنم. آخر اگر آن احمق‌ها کارشان را درست انجام می‌دادند، این موجودات بی‌ریخت از کجا قرار بود تشریف فرما شوند؟!
خسته و کلافه، از جا بلند شدم و پاچه‌ی شلوار گشادم را پایین کشیدم:
- ثریا! تو واقعاً خیلی تباهی!
همان‌گونه که با انگشت اشاره‌ام، تمام زورم را می‌زدم تا لـ*ـب پایینی‌ام را به چانه‌ی کوچکم نزدیک کنم؛ بر روی تـ*ـخت ولو شدم و به شکم خوابیدم. مانده بودم فردی در این کره‌ی خالی... چرا خاکی؟! مگر آب نداریم؟! اَه، ولش کن! حتما زمین چند دیوانه‌ی دیگر هم دارد!
شاکی چه؟! آن‌که فکر کنم تا دلم بخواهد! آخر کیست که از دست نویسنده‌ها شاکی نباشد، جز خودشان؟! یکی نیست به این همیشه‌ شاکی‌ها بگوید:
- بابا، ارواح خاک عمه‌ی‌تان کمی نویسنده‌ها درک کنید، به خدا خودمان از خودمان گله داریم. شما نمی‌دانید چه سخت است نویسنده روی شخصیت‌های رمان خودش کراش بزند و هی در ذهنِ خود، داستان‌های عاشقانه بسازد و اوه... تا نوه دار شدن پیش برود و هنوز هم کم نیاورد!
می‌دانم که می‌دانید قدم زدن با شخصیت اولِ مرد هر داستان که چهره‌ای جذاب دارد و اندامی ورزیده، آن‌ هم در زیر برج ایفل از اوجب واجبات است!
حالا این‌ها را بیخیال! نوشتن رمان ترسناک چه سخت است! روایت داریم اگر صبح از خواب برخیزی و تختت تمیز باشد، اصلا جزو جرگه‌ی نویسندگان ترسناک نویس به حساب نمیایی و بس! نگذارید بگویم که دیدن ژانرهای ارباب-رعیتی و همخانه‌ای و خزیدن در زیر پتو و زار زار گریه کردن، چقدر می‌تواند کثیف باشد!
خلاصه که... تا کار به جای باریک نکشیده، خودتان با زبان خوش، نویسنده‌ها را درک کنید!
امضاء
یک دیوانه!


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: Narín✿، عسل شمس، goli.e و 27 نفر دیگر

Neginii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/12/20
ارسال ها
487
امتیاز واکنش
10,771
امتیاز
303
محل سکونت
مازندران
زمان حضور
33 روز 3 ساعت 26 دقیقه
جیغ بلندی زدم که
دستی روی شونه‌ام نشست که باعث شد جیغ فرا بنفشی بکشم!
اونی که پشت سرم بود سه متر پرید هوا و دستشو روی قلبش گذاشت.
- ای بمیری، کوفتت بگیره، مرض بگیری، آبله بگیری، بری عفت طبقه زیرخاک کثافت این چه کاری بود کردی مگه جن دیدی؟
نفسی کشیدم و تمام وجودم سعی کردم خندمو کنترل کنم که گفت:
- هستی میام خمیرت می‌کنما!
- نه نکن بابا خمیر نونوایی زیاد داره باز حروم میشه.
انگار از گوشاش دود می‌زد بیرون.
- اگه من تورو آدم نکردم اسممو عوض می‌کنم میذارم...
سکوت کرد.
- جان من چی میدازی؟ مرگ هستی. بگو دیگه آرتان.
- زهرمار.... دختره دیوونه.
خندیدم و گفتم:
- به‌به عجب اسم برازنده‌ای جناب مهندس کاملا برای خودت ساخته شده.
- چی میگی کدوم اسم!
خندیدم و گفتم:
- قشنگ برازتده خودته. جناب آقای زهرمارخان تهرانی. وای فرض کن یکی بخواد صدات کنه.
شروع کردم به خندیدن. اونم حرص می‌خورد. ای خدا این خوشی هارو از من نگیر.
یه دفعه بهم حمله کرد که سریع پشت مبل مخفی شدم.
- چیشد چرا رحم کردی؟ خو خودت گفتی مگه من گفتم؟ فقط فرض کن یکی صدات کنه جناب زهرمار خان.
شروع کردم به خندیدن که اومد سمتم که جیم شدم.
اون بدو من پشت سرش.
- صبر کن تارزان چرارحم کردی؟
سرعتش بیشتر شد و داد زد:
- مگه بهت نگفتم بهم نگو تارزان؟
اخ آخ حصابی رحم کرده. هستی بدو که فاتحت خوندس.
رفتم تو حیاط که بابارو دیدم. پستش مخفی شدم.
- بابا ببین این گوریل می‌خواد منو بخوره بگیرش.
بابا خندید و رو به ارتان گفت:
- چخبرته پسر؟
براش ادا درآوردم و گفتم:
- بابا این تارزان منو ترسوند من هیچی نگفتم بهشا خودش دنبالم کرد.
بابا سعی کرد خندشو کنترل کنه. می‌دونست من از اون عجوبه هام.
ارتان اومد سمتم و من دوباره فرار کردم. رفتم سمت استخر و خوندم:
- آسه آسه، ریزه ریزه
تارزان میره واسه...
وقتی نزدیکم شد جا خالی دادم و خوندم:
- یه آبتنی!
شروع کردم به خندیدن. وای خدا اگه بیاد بیرون با خاک یکسانم می‌کنه پس الفرار.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *RoRo*، Ryhwn، عسل شمس و 17 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
جیغ بلندی زدم که...
یکهو... چیزی مثل تبر روی سرم فرود اومد! گیج و منگ به دیوار روبه روم. داشتم تلاش میکردم بفهمم چه خبر شده که صدای خواهر عزیزم صبا منو به خودم آورد:
_خبر مرگت چه غلطی میکنی یه مرغ دارم آماده میکنما! ببین چقد جیغ و گریه راه انداختی... یه پر کندن و داخلشو تمزی کردن وخورد کردنش که کاری به تو نداره، حالا خوبه وقتی که بابا داشت سر میبریدش نبودی وگرنه باید میبردیمت بیمارستان مرغه رو هم باید پر میدادیم تو آسمون!
من که همچنان چشم به مرغ بدبخت بودو نگاهم روی قطعات تیکه تیکه شدش چرخ میخورد، با غم و حرص زیادی زمزمه کردم:
_چطور تونستی؟ اون زنده بود! جون داشت! قرار بود بشینه رو تخماش تا به دنیا بیان! واقعا تو این روحیه جلاد گونه رو از کجا به ارث بردی؟
تو یه قاتلی!یه قاتل!
صبا که دیگه مونده بود از دست من حرص بخوره، بخنده یا گریه کنه، بایه لحن غمگین درمونده که خنده توش موج میزد گفت:
_ صدف فکر کنم اون دسته جارو کمت بود! آخمه من به تو چی بگم؟ مثل این که ایده تو بود شام امشبو ما بپزیما! اولا که شما همونی نبودی که میگفتی یه شام شاهانه بهتون میدم که هیچ جا تاحالا مثلشو نخورده باشید؟ دوما، همچین میگی قاتل که هرکی ندونه فکر میکنه آدم کشتم خوردکردم دارم میدم که باهاش غذا درست کنی بابا یه مرغه دیگه! تازه اینم بگم که یادم نرفته ده دقیقه قبل توطئه چیدی و کاری کردی همه فکر کنن پات پیچ خورده ونباید سر پا بمونی تا منم مجبور کنی کمکت کنم !
درحالی که داشتم تلاش میکردم اون صحنه قتلو از یاد ببرم به طرف صبا برگشتم و گفتم:
_خب من از کجا باید میدونستم که بابا میره سروقت گلپری؟ من فکر می ک...
حرفم نصفه موند چون صبا مثل بمب ترکید و شروع کرد به قهقه زدن. در بین خنده گفت:
_وا...وایی ص... صدف دوباره بگو، کی؟ گلپری؟ وای باورم نمیشه تو براش اسمم گزاشتی!
همین طور میگفت و میخندید. لبخندی که از خنده صبا رو لـ*ـبم اومده بودو خوردم و گفتم:
_اَه!... صبا دودقه در پاساژتو ببند داشتم حرف میزدم بعدشم من از کجا میخواستم بدون بابا به جای این که مثل همیشه بره از ده بالا مرغ خورد شده و آماده بخره و بیاره میره سروقت گلپری عزیز من و یهو دلش میکشه خودش یه چیزی سر ببره و ساطور دست بگیره!
صبا که دیگه میشد کلافگیشو حس کرد به طرف سینی مرغ رفت چاقورو به دست گرفتو شرو کرد به کوچیک تر کردن قطعات مرغ در همون حین گفت: صدف انقدر رو اعصاب من ماراتون نرو! بیا برنجو خیس کن!
غم زده با فکر این که قراره گلپری من بره تو شکم اعضای خانواده به طرف ظرف برنج رفتم تا هم برنج بردارم و هم به سر نوشت غم انگیز گلپری فکر کنم !
هی ! گلپری عزیزم تورا کشتند! قرار بود روز های بیشتری قد قد کنی و عین خرس دونه بخوری! قرار بود جوجه هاتو بخوریم بجای خودت!
قرار بود... همینطور که مرثیه میخوندم حس کردم یه ضربه به سرم خورد و سرم رفت تو سطل برنج! و دوباره با همون چیزی که به سرم خورده بود، بیرون آشپز خونه شوت شدم و بعدش صدای صبا بود که کاری کرد تن و بدنم بلرزه:
_ ای الهی لال بمیری صدف! کاش جای اون مرغ تورو خورد کرده بودم برای غذا! بیا برو بیرون اعصابمو بهم ریختی
و دوباره با جاروی توی دستش زد تو سرم: برو بیرون. انگار من مردم! نگا نگا چجوری داره برای یه مرغ مرثیه میخونه! برو جلوی چشمم نباش.
دیدم اگر همینطور اونجا وایسم خودمو جای شام میده به خورد بقیه، پس یواش از صحنه جرم دور شدم!

.
پایان


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، ! ~ ĄŁÎ ~ ! و 15 نفر دیگر

نازپری احمدی

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
30/1/21
ارسال ها
232
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
زمان حضور
9 روز 54 دقیقه
جیغ بلندی زدم که ناگهان به سمتم دوید
در میان راه سکندری خورد و با آن هیکل منفورش نقش بر زمین شد، ولی سریع از جا برخواست و همان لحظه بود که فهمیدم دامن چین داری به تن دارد از تعجب شاخ در آوردم مردی با هیکل او چرا دامن چین دار به تن کرده است؟!
همانطور که آرام- آرام به سمتم قدم برمی‌داشت، دهان باز کرد و با ریتم آهنگ خاصی گفت:
- حامد پهلانه!
و شروع به قر دادن کرد؛ مات حرکاتش بودم!
بادیگارد قوی هیکلش با لباس ر*ق*ا*ص*ه‌های عرب در حالی که پاهایش درون کفش‌های پاشنه بلند مدام پیچ می‌خورد، دوان- دوان به سمتش رفت و با عشوه‌ی خاصی شروع به رقصیدن کرد!
مات آن دو بودم که صدای جیغ مانند دو مرد درشت هیکل که قبلا جلوی در دیده بودمشان به گوش رسید، در حالی که لباس‌ دخترانه‌ی مخصوص رقص باله‌ی صورتی رنگی به تن داشتند و موهای کوتاه‌شان را به صورت دم موشی بالای سر بسته بودند با سرو صدایی که ایجاد می‌کردند توجه‌‌ام را به سمت خودشان جلب کردند!
در حالی که مانند خواننده‌های اُپرا آواز می‌خواندند با هماهنگی جالبی همراه با رقص باله از مقابلم رد شدند!
پیرزن مرموزی از در داخل شد در حالی که شامپو بچه‌ای کوچک میان انگشتان چروکیده‌اش خودنمایی می‌کرد رقص‌کنان می‌خواند:
-گل گل گل، گل از همه رنگ سرت رو با چی می‌شوری با شامپ...
در میان آهنگی که میخواند دندان‌های مصنوعیش از دهانش بیرون جهیدندو مانع ادامه‌ی آوازش شدند!
در آن لحظه نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم،مبهوت بودم
نگاهم به دو گربه‌ی دم در بود که همراه با آهنگ، موج مکزیکی می‌زدند و در حالی که به سمت من می‌آمدند زیر لـ*ـب شعر خونه‌ی مادربزرگه را با لحن مضحک و صدای نازکی می‌خواندند، عقب- عقب رفتم که ناگهان لحظه‌ای حس کردم در حال سقوط کردن هستم، چشمانم را باز کردم که صدای آهنگ حامد پهلان از تلویزیون روشن به گوشم رسید، عجب کابوس مزخرفی بود؛ نگاهم به صفحه‌ی تلویزیون افتاد دختر زیبایی در قاب تلویزیون خود‌نمایی می‌کرد، به یاد مرد قاتل لبخندی برروی لبهایم نقش بست!


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، ! ~ ĄŁÎ ~ ! و 15 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
جیغ بلندی زدم که...
صدای پچ پچ خانم‌هایی که کلاس میوه آرایی را به کارگروه تخصصی غییت کردن تبدیل کرده بودند، بند آمد. عجیب‌تر از اینکه بانوان شصت ساله تازه یادشان افتاده بود، آقایی‌هایشان با دیدن میوه‌های تزئین شده اشتهایشان بیشتر می‌شود، این بود که کلاس را به صحبت در مورد خانه‌ی جدید اعظم خانوم و چینی بودن یخچال جهیزیه‌ی تازه عروس محله اختصاص می‌دادند. البته شگفتی آور اعظم کلاس، مهین خانوم بود که همیشه سعی داشت صندلی اول بشیند و از ریز نکات استاد نوت برداری کند.
استاد که از قضا هم جنس و فامیلش مرد بود متاسف به چشم‌های ترسیده‌ام خیره شد و اشاره کرد که سر جایم برگردم. شاید دیدن سلاخی شدن یک هندوانه جیغ نداشت؛ اما چکه کردن آب گیلاس‌های ترکیده شده از دستی که چاقو را مقابلم گرفته ناخودآگاه سمپاتیک آدم را وحشی می‌کرد، سمپاتیک است دیگر فرق بین خون و آب گیلاس چه می‌فهمد؟
خود استاد مرد هم از عجایب دیگر این کلاس بود، چه دلیلی داشت که مردی با آن همه سبیل که باید در خیابان‌ها به زورگیری مشغول باشد، تمام هم و غمش این باشد که روی هندوانه طرح گل رز را در بیاورد و دیزاین سبد میوه را به خورد ملت بدهد.
با شانه‌های افتاده سمت صندلی‌ام مسیر کج کردم، یحتمل باز هم در امتحان عملی مردود شده بودم. حالا دوباره سوژه‌ی داغ پچ پچ‌هایشان شده بودم. آن قدری که این بزرگواران به فکر ترسیم آینده‌‌ی من بودند، خودم نبودم، یعنی بزرگترین درگیری ذهنی‌‌ام این بود، که بدانم وقتی دور مورچه‌ها حلقه‌ی آب تشکیل می‌دهم و خودم نجاتش می‌دهم چه حسی دارد؟ یا بزرگترین چالش پیش رویم مصرف کردن کامل یک پاک‌کن بود.
آرام روی صندلی زوال در رفته‌ی آموزشگاه وزین اصغر فروت بیوتی نشستم. که صدای پیس پیس نوه‌ی پیرزن کنار دستی حواسم را به خود جلب کرد.
- هی، تو به جای کلاس میوه آرایی باید بری دی‌وی دی آموزش ترشی اندازی خاله کبری در پنج ساعت رو ببینی.
ابروهای پیوند شده‌ام را در هم کشیدم و هاج و واج به پسرک گستاخ خیره شدم. لـ*ـب‌هایم را کج کردم و دستی لای طره‌های خرمایی رنگم کشیدم. یعنی تمام اعتماد به نفسم بسته به حرف‌های خردسالی بود.
- مگه من چمه؟
چشم‌های مشکی‌اش را ریز کرد و سرتاپایم را وارسی کرد، دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و متفکرانه گفت:
- میشه تحملت کرد، فقط قول می‌دی ده سال دیگه منتظر بمونی؟
دستش را مقابل دهانش گرفت و لـ*ـب زد.
- آخه ننجون من از مخالفین سرسخت کودک همسریه.
میان بهت دستم به پیشانی‌ام کوبیدم و صدای ضربه‌اش باز هم میانه‌ی تدریس استاد مرد وقفه ایجاد کرد.
- پیشونی منو کجا میشونی؟
کیف دستی‌ام را برداشتم و بی‌توجه به تدریس مبحث جذاب برش ورتیکال روی موز کنیایی از کلاس بیرون زدم. آدم‌ها عادت کردند که برای فرار سرشان را گرم کنند، حالا می‌‌خواست غیبت از زندگی این و آن باشد یا زیباسازی میوه‌های بخت برگشته. چه فرقی می‌کرد سیب به شکل پروانه را بخوری یا همان سیب معمولی را؟ مهم این بود که کرمو و فاسد نباشد، حالا پروانه و لک لک و گلی شکل هم نبود، نبود!


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • جذاب
Reactions: parädox، *RoRo*، عسل شمس و 17 نفر دیگر

Matiᴎɐ✼

مدیر آزمایشی تالار پزشکی و سلامت
مدیر آزمایشی
هنرمند انجمن
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,787
امتیاز واکنش
12,068
امتیاز
323
سن
19
محل سکونت
MASHHAD
زمان حضور
90 روز 8 ساعت 31 دقیقه
جیغ بلندی زدم که مثل یه قورباغه سه متر پریدم بالا.
دستی روی پیشانی خیسم کشیدم.
همه لباسام خیس شده بود؛ قطعا اگه هر کسی منو با این لباس‌ها می‌دید، فکر می‌کرد خودم رو خیس کردم.
ادای هق زدن رو در اوردم و خودم رو از روی رخت خوابم، پرت کردم.
نمی‌دونم چی شده بود که امروز حس قورباغه بودن رو گرفته بودم.
با تجسم چشم‌های درشتش که از حدقه بیرون زده بود، صدای خندم بلند شد. یاد این دخترای رمان‌ها می‌افتادم که همیشه چشم‌هاشون رو سبز و و درشت تصور می‌کردن و منه بدبخت بیچاره اولین چیزی که از چشم‌هاشون توی سرم نقش می‌بست، چشم‌های قورباغه بود.
با این افکارم، صدای خنده‌هام بلند شد.
همین طوری که بلند بلند می‌خندیدم، باصدای مامان، به سمتش برگشتم:
-حناق بگیریدختر، این چه طرز خندیدنه، زهرم ترکید.
نگاهی به سر تا پای مامان انداختم وبا دیدن قیافش، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
نشستم روی کاناپه، و هر دو تا دست‌هام رو روی شکمم گذاشتم.
مامان روسری سبز رنگش رو بالای سرش گره زد و گفت:
-باز که تو داری می‌خندی، میشه بگی چی شده؟
به زور خندم رو کنترل کردم
و دوباره نگاهی به مامان انداختم.
قیافش، با اون ماکس سیاهی که روی صورتش بود و لباس‌های سبز رنگی که جیب‌ها و یقش، با قرمز کار شده بود، منو یاده هندوانه انداخت.
دوباره صدای خندم بلند شد و به زور کلمه هندوانه رو با خودم زمزمه می‌کردم.
مامان که معلوم بود حسابی عصبانی شده بود گفت:
-هندوانه؟ اونم الان؟ من الان از کجا واست هندوانه بیارم؟
-کنارش نشستم و گفتم:
-تو خودت هندوانه‌ای مامان جان، بیا من تو رو بخورم. یه نگاهی توی آینه به خودت بندازی متوجه می‌شی.
مامان درحالی که از عصبانیت داشت می‌ترکید، به سمت آینه توی سالن رفت.
وقتی قیافش رو دید، مثل من شروع کرد به خندیدن.
نمی‌دونم چند دقیقه بود که هر دوتامون داشتیم می‌خندیدیم.
بلند شدم و بعد از روشن کردن تلویزیون، آهنگ مورد نظرم رو پلی کردم.
یکی از دست‌هام رو کنار سرم گذاشتم و یکی دیگه از دست‌هام رو به کمرم تکیه دادم و شروع کردم به قر دادن.
دو طرف شلوار پلنگی گشادم رو توی دست‌هام گرفتم و هم زمان شلوار و گردنم رو تکونش می‌دادم. مامان با دیدن حرکاتم نشسته بود روی کاناپه و غش غش می‌خندید.
همین جوری که در حال مسخره بازی بودم، صدای بابا توی خونه پیچید:
-به به عذرا خانم! چه قریم می‌ده دختر بابا.
و بعد از تموم شدن حرفش، شروع کرد به دست زدن.
با خجالت آهنگ رو قطع کردم و درحالی که صدای خنده‌ی بابا بلند شده بود، به سمت اتاقم دویدم.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، ! ~ ĄŁÎ ~ ! و 14 نفر دیگر

Arti

مدیر آزمایشی تالار معماری
مدیر آزمایشی
  
عضویت
6/9/20
ارسال ها
523
امتیاز واکنش
3,693
امتیاز
228
سن
22
زمان حضور
54 روز 15 ساعت 3 دقیقه
که یه پس گردنی از ناکجا آباد بهم خورد!
پدرم چشم غره‌ای بهم رفت و تابی به سیبیل‌های چنگیزی‌اش داد.
-چه مرگته بزغاله؟...چرا عین مادر مرده‌ها به پرتقال زل زدی؟
با قیافه درهم گردنمو مالیدم.
-آخه این چه کاریه پدر من؟...مخچه‌ام جابجا شد!
دوباره حواسشو به پوست کندن پرتقال جمع کرد و در همون حال غرید:
-بهتر!....یه جور به پرتقال زل زده انگار بچش دستمه که داره تیکه تیکه میشه!
مادرم سلاح به دست که همون دمپایی ابریه از آشپزخونه اومد بیرون و با حالت آماده باش گفت:
-چیشده؟..کی زده؟کی خورده؟
پدرم دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
-هیچی!..هیچی!..برو به کارهات برس!
بعدش به سمت من خم شد و با صدای آرومی گفت:
-خانواده مادرت اینا کلاً از دنیا تعطیلن که تو بهشون رفتی!
از مادرم می‌ترسید!ولی سعی می‌کرد که ما بویی نبریم!
آخه پدر من!...تنها کسی که ماجرای تو و مادر رو نمی‌دونه، مرحوم حافظ شیرازیه!
صاف نشست!تغییر رویه داد و با اخم و تشر گفت:
-پاشو!..پاشو برو پیش داداشت تا قبل از این که رنگ وانتو بکنه!
بلند شدم ولی قبل از اولین قدم، در یک حرکت پرتقالو از دست پدرم کشیدم و در رفتم!
مطمئنم که صدای دادش به آسمون هفتم رسید!
-بیــــا بــرش گـردون حـــســن!
نعره‌اش سبب لرزش دیوار های خونه شد!
ولی....
خوردن اون پرتقال پلاسیده توی انباری نمور، لذتی وصف نشدنی داشت که نصیبم شد!
از طرفی پدرم تو خونه در حال عربده زدن بود تا میوه محبوبشو برگردونم!
ولی حیف که برگشتنی نبود!


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، ~Kimia Varesi~ و 13 نفر دیگر

E.Orang

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/21
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
1,659
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 11 ساعت 27 دقیقه
جیغ بلندی زدم که تصاویر محو شدند. عینک گنده از روی چشمانم برداشته شد که نفس راحتی از قفسه‌ی سـ*ـینه ام بیرون جَست.
- ترانه؟
چشمانم را بستم و درحالی که اشک‌های روان شده‌ را می‌زدودم، سرش داد زدم:
- ترانه و کوفت! گور به گور بشی شهاب! این بود سورپرایز سالگرد ازدواجمون؟ خاک دو عالم توی فرق سرت.
خنده‌ی ریزش اعصابم را متشنج‌تر کرد.
مردک دو متری، خجالت هم نمی‌کشد. فشارم به زیر صفر رسیده است و او کِرکِر به ریشم می‌خندد.
- حالا اگه پاهاتون فلج نشده، قدم رنجه بفرمایید غرفه‌ی زامبی...
وحشت‌زده جیغ کشیدم:
- شهاب! به مولا علی خودم کله‌ت رو مثل زامبی می‌کنم و می‌خورم.
- عسل خوردم!
با پاهایی سِر شده، از جایم برخاستم و تلو تلو کنان سمتش قدم برداشتم که لبخند شیرینی روی لبان کشیده نحسش نشاند. اخم ترشی بین ابروهایم جای خوش کرد.
چشمان طوسی شرارت‌وارش در کنار موهای سیم تلفنی خرمایی‌اش از همیشه شرورتر نشانش می‌دهند. اه آن پیراهن سفید که پوست سفیدش را براق‌تر نشان می‌دهد که دگر هیچ!
حرصی از جذابیت منزجرکننده‌اش، شال نخی قرمزم را جلو کشیدم و لـ*ـب زدم:
- مرده شور قیافه‌ی نکبتت رو ببرن. جلوی چشمام آدم کشتن. آدم!
- آها پس اون جیغ‌های بنفشت برای این بود. برق سه فاز از سرم پرید دختر!
- به درک! کاش صاعقه میزد بهت سقط می‌شدی لاکردار!
همان‌طور خرامان خرامان، به غرفه‌ی عشق که رسیدیم، ایستادیم. شاخه گل رزی از داخل لیوان روی قفسه برداشت و سمتم گرفت.
- تقدیم به بانوی دربارم! ترانه‌خاتونم، بنده سوگند می‌خورم دیگه از این عسل‌های نامرغوب مصرف نکنم. حالا آشتی؟
بالاخره لـ*ـب صورتی‌ام به لبخندی محبت‌آمیز گشوده شد. دستم جلو رفت و درحالی که گل را از دستش می‌قاپیدم، نجوا کردم:
- نره غولِ لوس! خوب قلقم دستت...
یکهو چیز نرمی روی دستم لغزید که زبانم بند آمد. نگاه رنگ برده‌ام روی چیز صورتی روی دستم سُر خورد.
نسبتا دراز. صورتی. حلقه‌حلقه. لزج! اشتباه نمی‌دیدم. کِرم!
گل را که رویش پرت کردم هیچ، یک جفت پای دیگر هم گذاشتم تنگ پاهای کشیده‌ام و با همان کفش‌های زرشکی تق تقی پاشنه ده سانتی، چون رخش رستم تاختم و همان‌طور ترسیده تا در خروجی شیهه کشیدم. او هم چون تماشاگری که به سیرک آمده فقط می‌خندید.
این مارمولک شارلاتان ابراز علاقه‌اش هم آدمی‌زادی نیست! مرض کِرم بگیری به حق پنج تن!

#این‌داستان‌هیچ‌گونه‌جنبه‌ی‌واقعی‌ای‌ندارد


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: *RoRo*، عسل شمس، ~Kimia Varesi~ و 13 نفر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
گریه‌ی بلندی سر دادم و هق‌هق گوش خراشم، گوش هر کر و لالی رو هم به لرزه درمی‌آورد:
-مامان! مامان جون کجایی ببینی دختر دسته گلت رو دارن پرپر می‌کنن آخ مامان! نبودی ببینی اون مرتیکه خپل چجوری مرد به اون جذابی رو کشت آخ مامان! مامان من عاشق یه جنایتکار شدم گریه نکن!
بعد از حرف‌های گهربارم، نفس حبس شده‌ام رو رها کردم. چشم‌هام رو تند باز کردم، بله کابوس بود! خطر رفع شده بود!
دستی به صورتم می‌کشم و محض احتیاط نیشگونی از خودم می‌گیرم.

استوپ استوپ! با این هواری که راه انداختم.. یا باید با دمپایی ابری قرمز رنگی روبه‌رو می‌شدم یا ماهیتابه جزغاله شده‌ی مامان! این قضیه بدجوری بو داره..
دستی به ریش نداشته‌ام می‌کشم و چشم‌هام رو ریز می‌کنم. خمیازه‌ی بلندی می‌کشم و بیخیال بلندی می‌گم. پتوی گل‌گلی تختم رو کنار می‌اندازم و از رو تـ*ـخت بلند می‌شم. از میون بازار شام و انبوه لباس های اتو نشده و برعکس عبور کردم و در لحظه‌ی آخر از تلاش‌های فخرآفرینم پاهام به لباس‌ها چفت می‌شه و با مخ گرام روی زمین مبارک فرو میام.
ناله‌ای می‌کنم و ناسزایی به بی‌عرضگی خودم می‌گم. دمپایی رو لنگه به لنگه می‌پوشم و به سمت آینه می‌رم.

موهای افشون و پریشونم رو با کش مو جمع می‌کنم و قر نامحسوسی می‌دم. حالا یک دو سه بیخیا...
نگاهم میخکوب مامان می‌شه که گوشه‌ی اتاق و کنار کمد، با سکوت بهم خیره بود. چشم‌هاش - چشم‌هاش خطری بود!
لبخند دستپاچه‌ای می‌زنم و با دست سلام مسخره‌ای می‌کنم.
بله! هم‌اکنون به دید وسیعم رسید دمپایی ترگل ورگل مامانی به سمتم نشونه گرفته شده!
فرار جایز بود؟ جایز نه بلکه صواب هم داشت!
چشم‌های مامان گلوله‌ی آتش پرتاب می‌کرد.

-وایسا ببینم دختره‌ی چشم سفید دِ می‌گم وایسا!
که عاشق شدی‌ها؟ بچه بزرگ کردم عاقل بشه نه مال تو که آی‌کیوت زیر خط فقره وایسا ببینم!
مرگم احتمالی نه، حتمی و صد درصد بود!


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Narín✿، *RoRo*، عسل شمس و 14 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا