خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القلم

نام رمان: خرچنگ
نام نویسنده: Z.A.H.Ř.Ą༻ کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: The unborn
خلاصه:
در اجتماع خرچنگ هایی که ننگ می دانند؛ معجر بدون چادر را؛ پرنسسی بزرگ می شود متفاوت تر از خرچنگ های خانواده!
پرنسسی که شعله های آتش حسد و کینه را در قلب خواهر و برادرش شعله ور می کند و پایه و اساس عقاید خانواده را سست می کند.
در پیچ و خم افکار افگارشان چنان به وهم بودنش خیال خوش کرده بود؛ که برداز یاد خرچنگ های دوران را!
آلونک آرزوهایش را بر روی ملودی سوگند هایش؛ نساخته ویران کرده بود.




در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Lida eftkhar، Mahii و 58 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
کاش، سراب‌وار!

کاش می‌شد،
زخم را درمان نمود.
درِ عاشقی به دنیا گشود.
کاش می‌شد زندگی
سختی نداشت!
دلهره،
اضطراب،
هیچ ترسی نداشت!
کاش می‌شد سیمی شود دفترت
برگه هایش بِکنی،
خیلی راحت!
کاش گذر ثانیه‌ها بی‌عشق نبود.
دوریِ معشوق،
سرنوشت ما نبود!
کاش می‌شد این جدایی‌ها نبود.
تلخیِ این فاصله، با ما نبود.
کاش می‌شد صبر را هم درد شویم،
بی‌حواسی‌های بعدش را همه،
منکر شویم!
کاش این درها همیشه
بسته بود...
این تناقض،
تا ابد هم خفته بود!

مجموعه اشعار جوهر عشق از پارلا:roseb:
~PARLA~


در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Lida eftkhar، Mahii و 54 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القم

پارت اول

مضطرب و دست پاچه در حالی که سعی می‌کرد آرام باشد؛ بدون آنکه محدثه را بیدار کند دستگیره در را پایین کشید. وپاورچین پاورچین از راهرو کوچکی که شامل سه اتاق و حمام بود گذشت، چشمش به راه رو طبقه بالا افتاد. در دل خدا خدا می‌کرد که علی خواب باشد. پنج پله اول را بالا رفت و روی پنجه پا بلند شد و نگاهی به سالن بالا کرد که ناگهان در اتاق علی باز شد و قامت علی آماده و شیک نمایان شد. سریع از پله ها پایین آمد و در حمام را باز کرد و در حمام پناه گرفت تا علی از خانه خارج شود. در حمام را نیمه باز کرد و علی را دید می‌زد؛ همچنان که بند ساعت قهوه ای رنگش را می‌بست از پله ها پایین می‌آمد. نگاهی به لباس هایش کرد؛ این اولین بار بود که علی را با این رنگ می‌دید، تا به حال به جز مشکی و سفید و سبز رنگی بر تن او ندیده بود؛ اما امروز پیراهن قهوه ای رنگ روشنی با شلوار جین قهوه ای تیره به تن کرده بود و موهای مشکی‌اش را مثل همیشه به سمت بالا حالت داده بود. رنگ‌پیراهنش با رنگ چشم های قهوه ای روشن و درشت و کشیده اش ست شده بود و عجیب امروز به دل می‌نشست؛ گویا خبری از آن علی جدی و خشن نبود. مدام پوست لـ*ـبش را می‌جوید و ناخن هایش را در کف دستش فرو می‌کرد.دوباره در حمام را نیمه باز کرد و سرکی به بیرون کشید. خبری از علی نبود اما صدایش از آشپزخانه می‌آمد که داشت با مادر خداحافظی می‌کرد و در جواب سوال های مادر فقط گفت با فرید جایی کار داریم؛ و سپس صدای بسته شدن در سالن که خبر از رفتن علی می‌داد. کامل از حمام خارج شد وبا اضطراب لـ*ـب پایینش را به دندان گرفت و به سمت سالن حرکت کرد. با نگاهی گذرا اما تیز بینانه سالن را از نظر گذراند؛ تلویزیون درگوشه ترین گوشه‌ی سالن مثل همیشه خاموش بود و مبل های سفید و سرمه ای و فرش های ترکیبی سرمه ای رنگ که سلیقه ی زیبای ثریا را به نمایش می گذاشت؛ مثل همیشه مرتب وباچیدمانی جدید چیده شده بودند. پرده سلطنتی سورمه ای رنگ سالن کشیده شده بود و خبری از نور آفتاب اردیبهشت ماه نبود. چشمش به تابلو های روی دیوارافتاد؛ حتی در این وضعیت هم قابلیت این را داشت که قربان صدقه نقاشی هایش برود. سهراب با همه دست و دلبازی اش دیوار سالن را به نقاشی های ته تغاری‌اش مزین کرده بود. ایستاد و مدتی به هنر خود خیره شد. سه تابلو نقاشی که در زیبایی و محشر بودن آن ها هیچ شکی نبود؛ به قول سهراب، او فرشچیان کوچک سهراب بود. تابلو اول نمایی از اسم پاک الله بود و تابلو دوم فضای سبز زیبای روستای پدری سهراب را به تصویر کشیده بود و تابلو سوم نقاشی فوق‌العاده زیبایی‌ از حرم مطهر شاهچراغ (ع) بود. به تابلو سوم رسید و زیر لـ*ـب با استرس و التماس گفت:
- خدایا لطفا کمکم کن!
با چشم دنبالش می گشت اما اثری از او نیافت سپس به سمت صدای جلیز ولیز مرغ هایی که در حال سرخ شدن بودند؛ حرکت می کند. آب دهان خود را با صدا قورت می دهد؛ و دستان عرق کرده از اضطراب خود را با لباسش خشک می کند. گلوی خود را با تک سرفه‌ی آرامی صاف می‌کند و با صدایی که انعکاس پشیمانی به خوبی در آن مشهود است، مادرش را صدا می زند:
- مامان!
جوابی دریافت نمی‌کند؛ خودش هم خوب می‌دانست که این‌ دفعه دیگر باید فاتحه خود را بخواند. خصوصاً آن چند باری که ثریا مچش را با فرهاد گرفته بود و چند باری هم همسایه ها اورا دیده بودند که از ماشین او خارج می‌شود. آخرین بار دقیقاً سه روز پیش وقتی از ماشین فرهاد پیاده می‌شد و مادر اورا دیده بود؛ قسم خورده بود که رابـ*ـطه خود را با او قطع کند؛ اما به قول ثریا توبه گرگ مرگ است. خودش هم نمی‌دانست چگونه می‌خواهد از دل ثریا در بیاورد و دلش را به دست آورد. از صبح که او را دیده بود که با فرهاد بیرون رفته و هنگام رساندن او به منزل متوجه ماجرا شده بود و از قضا خواهر محسن هم او را دیده بود؛ کلامی با او حرف نزده بود و عوضش قسم خورده بود که این‌ بار به حاج بابا خواهد گفت. ترسش هم از این بود که نکند حاج بابایش بفهمد و گالری رویاهایش به ملکوت بپویندد. باتعلل کمی نزدیک تر می شود که صدای آیفون خبر از آمدن فاطمه می دهد. با حالت انزجار به سمت آیفن حرکت کرده و دکمه آن را فشار می‌دهد. با باز کردن در سالن ریه هایش را مهمان عطر مسکر بهار نارنج می کند و نفس عمیقی می کشد. با ورود فاطمه و شوهرش و دوقلوها سلامی می کند.
فاطمه با چشم غره و عصبانیت اورا کنار می زند و وارد می‌شود و بعد از درآوردن چادرش به آشپزخانه می‌رود‌.
محسن آقا، اما با خنده کفش هایش را درآورد و گفت:
- شنیدم امروز گل کاشتی!
با چشم غره نگاهی به محسن کرد وگفت:
- فضولیش به شما نیومده.
از همان اول هم از محسن خوشش نمی‌آمد‌. مردی قد کوتاه و سبزه رو با چشمان وزغی قهوه ای و موهای مشکی؛ و صورت گرد و لپ های تپل که به لطف غذا های مفتی بود که هر شب اینجا می‌خورد؛ و شکمی که همیشه زودتر از خودش اعلام حضور می‌کرد. به نظر او محسن یک فرد بی‌کار ومفت خور بود که فقط بلد بود پول های حاج بابایش را به فنا بدهد و تا می‌تواند بدهی به بار بیاورد. این اواخر هم به این خانه گیر داده بود که بکوبیم و برج بسازیم که حاج بابا جواب دندان شکنی به او داده بود.


در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Lida eftkhar، Mahii و 60 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القم

پارت دوم

سپس‌ مهیار و مونا را بـ*ـو*سید و با هم وارد پذیرایی شدند. کمی کنار بچه ها نشست و با آن ها صحبت کرد. همیشه از کودکی همه فکر می‌کردند مونا پسر است و مهیار دختر است. مهیار بر خلاف مونا سبزه رو، سفید و بور بود و چشم های درشت عسلی رنگش را که آرزوی محیا بود را از فاطمه زیبا به ارث برده بود.
برای بار هزارم آهی کشید و درمانده از فهم حکمت خدا؛ با اکراه به سمت آشپزخانه رفت تا چیزی برای پذیرایی بیاورد که متوجه صحبت های فاطمه و مادرش شد.
- مامان، داری خیلی بهش رو میدی. امشب که بابا اومد خودم باهاش حرف می زنم.
با شنیدن اسم بابا به وضوح رنگ از رخسارش رفت و برای شنیدن ادامه حرف هایشان مصمم تر شد. با شنیدن صدای مادرش گوش هایش را تیز تر کرد.
- نه لازم نکرده تو حرف بزنی؛ خودم حرف می زنم.
لبخندک نامحسوسی روی لـ*ـب هایش نقش بست و زیر لـ*ـب گفت:
- ایول مامان!
با صدای دوباره فاطمه در دل هرچه فحش بلد بود به او و شوهرش نسبت داد.
- عه مامان همچنین حرف می‌زنی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. پای آبروی منم درمیونه!
سپس روی یکی از صندلی ها نشست و مشغول آماده کردن آلوچه ها برای مرغ شکم پر شد و ادامه بحث را به دست گرفت و گفت:
- با این حرف و حدیث هایی که پشت سر این شازده خانم هست؛ دیگه روم نمیشه خونه مادر شوهرم برم. امروز ظهر خواهر شوهرم زنگ زده میگه محیا کی نامزد کرده؟
مامان بهش بگو آدم شه وگرنه خودم آدمش می‌کنم.
ناراحت شده بود؛ چشمه اشکش قل قل می کرد برای یک گریه جانانه؛ شنیدن اين حرف ها از خواهرش برایش سخت بود. اولین بار نبود که فاطمه او را این چنین خطاب می‌کرد و خط و نشان می‌کشید برایش ؛ اما هنوز هم بعد از این همه سال عادت نکرده بود و هر بار بیشتر از قبل دلش می‌شکست. اما هیچ وقت عادت نداشت حرفی را در خود نگه دارد؛ همیشه رک و پوست کنده حرف هایش را می زد و دیگران او را زبان دراز خطاب می کردند. همین باعث می‌شد تا هر دفعه فاطمه دعوای وحشتناکی راه بیاندازد و با اشک و آه و گریه راهی منزلشان شود و باز تماس های مادر و قربان صدقه هایش روز از نو و روزی از نو!
نفس عمیقی کشید و اولین قدم را به سمت آشپزخانه برداشت تا جواب دندانشکنی به فاطمه بدهد؛ اما دست های محدثه روی شانه اش نشست و اورا به آرامش و سکوت دعوت کرد.
چرخید به سمت محدثه و سلامی کرد وبا خوشرویی‌گفت:
- سلام آبجی محی خودم. چرا بیدار شدی؟ برو راحت بگیر بخواب و گرنه دوباره این فرید میاد به من گیر میده میگه که حواستون به خانم من نبوده و خوب استراحت نکرده و این حرفا.
با خنده سری تکان می دهد و می گوید:
- اگر جنابعالی خبر چینی نکنی فرید از کجا می خواد بفهمه من خوابم یا بیدار؟
سپس دست به کمر ادامه می‌دهد:
- دیگه چه قدر بخوابم؟ یکمم ضعف کردم فکر کنم فسقلی هم گشنش باشه چون من دیگه واقعا ضعف کردم.
با شیرین زبانی می گوید:
- من خودم دربست‌نوکرتم. الان می رم برات یه چیزی میارم بخوری.
محدثه با نگرانی و مهربانی دست های محیا را می‌فشارد و می‌گوید:
- محیا! دهن به دهن به فاطمه نشیا؟ می دونی مامان چه قدر حساسه روی این موضوع بدتر باهات لج میکنه.
چشمی زیر لـ*ـب می گوید و از حرص پایش را محکم به زمین می کوبد.
محدثه با چشم های عسلی رنگ مهربانش نظاره گر رفتار محیا می‌شود. خودش هم خوب می‌دانست که محیا حتماً چیزی خواهدگفت؛ به قولی که همین چند لحظه پیش به او داده بود هیچ اعتمادی نبود. موهای قهوه ای رنگ فرش را کامل درون شال گلبهی رنگش فرو کرد و به سمت پذیرایی حرکت کرد. نفس عمیقی می‌کشد و عقب گرد می کند به سمت آشپزخانه و سه گرمه هایش را درهم می کند.
مستقیم به سمت یخچال می رود و ظرف میوه را بیرون می کشد و محکم در یخچال را می‌بندد؛ که صدای فاطمه به منظور اعتراض بلند می شود و محیا پشتت چشمی نازک می کند و می گوید:
- خونه خودمه، یخچال خونه خودمه.
هر جور بخوام می بندمش.


در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Lida eftkhar، Mahii و 51 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القم

پارت سوم

فاطمه با‌حرص دندان قروچه‌ای می کند و یکی از ابروهایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- می‌بینی مامان، این‌قدر بهش رو دادین که دیگه کوچیک و بزرگ حالیش نیست.
محیا که آماده شده بود تا جواب دندان شکنی به فاطمه بدهد؛ صدای عصبانی و خشمگین مادرش او را متوقف کرد.
- کافیه!
سپس با حرص مشهودی یکی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Lida eftkhar، Mahii و 50 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القم

پارت چهارم

سپس نیم خیز می‌شود و با عصبانیت و داد می‌گوید:
- چند بار مچت رو با این پسره گرفتم و قول دادی دیگه تکرار نشه؟
موردشور منو ببرن با این بچه بزرگ کردنم. اگه از همون اول می‌زدم تو سرت این جوری بی حیا نمی‌شدی.
امان از دل ثریا که زخم هایش تازه سر باز کرده بود و محیای بی دفاع را به رگبار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Mahii، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 45 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القم

پارت پنجم

محیا که گویا از حرف هایش پشیمان نبود و این تناقض رفتارمادرش را درک نمی کرد گفت:
- من که چیز بدی نگفتم.
ثریا با دلخوری آهی کشید و گفت:
- وقتی مادر شدی می‌فهمی.
فاطمه خسته از رفتار های ضد و نقیض مادرش و شکست خوردن نقشه اش قاشق درون دستش را درون سینک ظرف شویی می اندازد و با عجله و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، MaRjAn و 45 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القم

پارت ششم

محیا تکه‌ای از پرتقال را دهان مادرش گذاشت و تکه‌ای هم دهان خودش و سپس با دهان پر شروع به حرف زدن کرد.
- میگم میشه عروسی نریم‌؟
ثریا لـ*ـب هایش را جمع می‌کند و چندشی نثار محیا می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌دونم والا هر چی باباتون بگه.
با صدای آیفن هر سه نگاهی به ساعت کردند؛ ثانیه هایی که آمدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، MaRjAn و 46 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القم

پارت هفتم

سپس به روبه فاطمه ادامه می دهد:
- بابات دیگه پول به محسن نمیده.
- می دونم مامان، ولی ما که جز شما کسی رو نداریم. بابای محسن هم گفته پول نمیده.
- به یک شرط این پول روبهت می دم.
فاطمه با خوشحالی غیر قابل وصف به سمت مادرش بر می گردد و در یک حرکت آنی اورا می بـ*ـو*سد و تشکر می کند و اصلا به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، MaRjAn و 42 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 4 ساعت 9 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم رب القم

پارت هشتم

گوش های حاج بابا تیز شد و نگاهش وحشتناک؛ رنگ از رخ محیاپرید و آب دهانش را قورت داد که حاج بابا برگشت و با تعجب نگاهش کرد.
ثریا زیر لـ*ـب صلوات می فرستاد و برای فاطمه چشم و ابرو می آمد.
محیا با دست پاچگی بلند شد و گفت:
- من برم آب بخورم.
هنوز دو قدم راه نرفته بود که پایش به پایه میز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خرچنگ | *Z.A.H.R.A* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~ĤaŊaŊeĤ~، MaRjAn و 42 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا