#پارت_اول
با تعجب به وسایلمون که روی زمین کاشی کاری شده چیده شده بود، نگاه کردم!
چه خبره؟
ما قراره کوچ کنیم؟
اونم از خونهای که 20 ساله توش زندگی میکنیم؟
آب دهنمرو قورت دادم.
بوی خاک و گل محمدی باهم قاطی شده بود.
به گلدونای مسی رنگ که توش گل محمدی بود نگاه کردم.
خواستم وارد خونه بشم که درو زدن.
لـ*ـب پایینمو گزیدم و رفتم سمت در.
بازش کردم که دیدم همین مرده سمسار کوچهمونه.
یه بار منو واسه پسرش خواستگاری کرد بابا گفت نه!
اومد خواستگاری حدیث.
نکنه باز واسه همین مقصد اومده؟
لبخند دندوننما زد که جای خالی دندوناش پیدا شد.
اخم کردم و موهای قهوهایمرو فرستادم داخل مقنعهم.
با صدای گرفته و نکرهاش گفت:
-دختر برو کنار باید وسایلارو بردارم.
چشامو به این پروییش ریز کردم.
دندونامو روهم ساییدم و دست راستمو زدم به کمرم:
-به چه دلیل اونوقت؟
صدای «وایسا، وایسا» مامان با خشخش دمپاییاش اومد.
برگشتم سمتش.
شال صورتی رنگشو درست کرد و اومد پیش من:
-بفرما آقا محمود بردارشون.
دهنم باز شد و به مامان نگاه کردم.
یعنی چی؟
مگه میشه؟
همینجوری الکی؟
بردمش کنار و محمود با کارگراش وسایلارو برداشتن و بردن:
-مامان چرا میزاری وسایلامونرو ببرن؟
مامان لبخند زد و با دستش چونمرو گرفت.
با دست دیگهاش موهامرو داد کنارو به گونم دست کشید:
-عزیزم، قراره برگردیم روستا پیش مادربزرگت!
لبمو گزیدم.
ای وای!
ولی من تازه درخواست دادم برای کار توی یه شرکت.
همین جملهرو برای مامان تکرار کردم که نچی زد و دستمرو کشید به طرف خونه.
بابارو دیدم که وارد شد و رفت سمت محمود.
آب دهنمو قورت دادم و سرمو برگردوندم.
ولی صبح که همه چی سرجاش بود!
همه چی امن و امان بود!
حالا یدفه چی شد؟
نه صبح درمورد رفتن حرف زدن نه شب!
نکنه خدایی نکرده بلایی سر مادربزرگ اومده که الان یدفه داریم میریم؟
وارد خونه که شدم پوفی کشیدم.
خالی خالی بود!
فقط چمدونامون رو زمین ولو بود.
بوی خاک و سیمان همه جارو فرا گرفته بود و یه سری گرد و غبار محو توهوا معلق بود.
نچی زدم.
به دیوارای سفید رنگ نگاه کردم.
رد قاب عکسا و ساعت مونده بود رو دیوار.
رو زمین کلا خاک نشسته بود.
یکم رفتم جلوتر و سرمو یکم به طرف اتاق مامان و بابا بلند کردم:
-مامان حالا چرا اینجا اینقدر کثیفه؟
چون خونه خالی بود باعث شد صدام اِکو شه.
ولی خدایی خونه بوی خوبی میدادا!
با فکر بهش لبخند دندوننما زدم.
-اوهَ! چه خبره؟
با صدای حمید برگشتم سمتش.
با دهن کج شده به خونه خالی نگاه میکرد.
حدیثم که کنارش واستاده بود بدتر از حمید دهنش باز بود و با چشمای گرد به درو دیوار نگاه میکرد.
پشت کلمو خاروندم:
-قراره بریم روستا پیش مامانبزرگ!
حدیث با جیغ «نه»ای گفت و دوید سمت اتاق مامان.
حمید کیفشو پرت کرد وسط خونه که «عه» بلندی گفتم و اخم کردم.
اونم به دنبال حدیث، رفت به اتاق مامان!