خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
آمدن کشتی
المصطفی، آن برگزیده دردانه، که سپیده دم روزگار خود بود، دوازده سال در شهر ارفالس در انتظار کشتی اش مانده بود تا بازگردد و او را به جزیره زادگاهش بازگرداند. در سال دوازدهم، در روز هفتم ایلول، موسم درو، از تپه بیرون باروي شهر بالا رفت و به سوي دریا نگریست، و دید کشتی اش از میان مه فرا می آید. آنگاه دروازه هاي دلش باز شدند و شادي اش بر فراز دریا به پرواز در آمد. چشمانش را بست و در سکوت هاي روحش سپاس را به جا آورد. اما چون از فراز تپه فرود آمد، اندوهی او را فرا گرفت و در خود اندیشید: چه گونه آسوده خاطر و خرسند از اینجا بروم؟ نه، بی زخمی در روح از این دیار نخواهم رفت. چه روزهاي درازي که در میان این دیوارها درد کشیدم و چه شب هاي درازي که تنها به سر بردم؛ کیست که بی اندوه از تنهایی و درد خود جدا شود؟ بسیارند پاره هاي روح که من در این کوچه ها پراکنده ام. و بسیارند کودکان خواهش من که برهنه در این تپه ها می گرند، و من نمی توانم سبک بار و بی درد ایشان را بر جا بگذارم. این جامه اي نیست که من امروز از تن بیرون کنم، این پوستی ست که باید به دست خود بشکافم. و نیز این اندیشه اي نیست که پشت سر بگذارم؛ این دلی نیست که با گرسنگی و تشنگی نرم گشته است. اما بیش از این نمی توانم ماند. دریا که همه چیز را به خود می خواند، مرا هم می خواند؛ باید به کشتی بنشینم. زیرا گرچه ساعت هاي شب سوزان اند، ماندن همان است و یخ بستن و بلورین شدن و در قید قالب گرفتار آمدن همان. کاشکی می توانستم هرچه را اینجاست با خود ببرم. اما چه گونه؟ صدا نمی تواند زبان و لـ*ـب هایی را که به او پر داده اند با خود ببرد. باید تنها در پی اثیر برود. عقاب هم تنها و بی لانه اش به سوي خورشید پرواز می کند. چون به دامان تپه رسید، باز به سوي دریا برگشت و کشتی اش را دید که به بندرگاه نزدیک می شد، و ریانوردان سرزمین خود را دید که بر عرشه کشتی ایستاده بودند. روحش خطاب به آن ها فریاد کشید: اي فرزندان مادر کهن سال من، اي سواران بر موج ها، چه بسیار که در رویاهاي من کشتی رانده اید. اکنون در بیداري فرا می آیید، که رویاي ژرف تر من است .من از براي رفتن آماده ام، و بادبان افراشته اشتیاقم در انتظار باد است.


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
فقط یک نفس دیگر از این هواي آرام فرو می برم و یک نگاه مهرآمیز دیگر به پشت سر می اندازم. آنگاه در میان شما می ایستم، دریانوردي در میان دریانوردان. تو هم، اي دریاي پهناور، اي مادر بی خواب، که آرام و آزادي رود و جویبار تنها از توست، این جویبار یک تاب دیگر در پیش دارد، و یک زمزمه دیگر در این بیشه؛ آنگاه من به سوي تو می آیم، قطره بی کران به دریاي بی کران. همچنان که می رفت از دور مردان و زنانی را دید که از کشت زارها و تاکستان هاشان به سوي دروازه هاي شهر می شتافتند. و صداي شان را شنید که او را به نام می خواندند و از کشت زاري به کشت زار دیگر آواز می دادند که کشتی آمد. و او با خود گفت: آیا روز جدایی همان روز دیدار است؟ و آیا خواهند گفت که شبانگاه من به راستی همان بامداد من بود؟ پس من با آن کس که خیشش را در شیار خاك رها کرده است چه بگویم، و با آن کس که چرخ خشتش را از کار باز داشته؟ آیا دل من درختی خواهد شد با شاخه هاي پربار، تا میوه هایش را بچینم و به این مردمان بدهم؟ و آیا خواهش هاي من مانند چشمه اي خواهد جوشید تا پیاله هاي ایشان را پر کنم؟ آیا من چنگی هستم که سر انگشتان قدر قدرت مرا بنوازد، یا نی لبکی که دمش از میانم بگذرد؟ من جوینده سکوت ها هستم؛ آیا در این سکوت ها چه گنجی یافته ام که با اطمینان خاطر بذل و بخش کنم؟ اگر روز درو من این است، در کدام زمین هایی بزر افشانده ام، و در کدام فصل هایی که به یاد ندارم؟ اگر به راستی این همان ساعتی ست که باید فانوسم را بلند کنم، آنچه در فانوس می سوزد شعله من نخواهد بود. من فانوسم را خالی و خاموش بلند خواهم کرد، نگهبان شب است که در او روغن می ریزد و او را روشن می کند. این سخنان را بر زبان آورد. اما بسیار چیزها در دلش بود که ناگفته ماند. زیرا که نمی توانست راز ژرف درونش را بر زبان بیاورد. چون به شهر در آمد همه مرمان به پیش بازش آمدند ویک صدا با او سخن گفتند: پیران شهر پیش آمدند و گفتند: از پیش ما مرو. تو در تاریکی غروب ما روشنایی نیمروز بوده اي. و جوانی ات به ما رویاهایی داده است که در خواب ببینیم. تو در میان ما نه غریبه اي نه مهمانی، تو فرزند دردانه مایی. اکنون راضی مشو که چشمان ما گرسنه دیدار تو باشند. مردان و زنان روحانی هم به او گفتند: مگذار که موج هاي دریا اکنون ما را از هم جدا کنند و از سال هایی که در میان ما گذرانده اي خاطره اي بیش نماند.


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو روحی بودي که در میان ما گشتی و سا یه ات پرتو نوري بوذ که بر چهره ما می تابید. ما به تو بسیار مهر داشتیم. گرچه مهر ما بی زبان بود و حجاب بر چهره داشت. ولی اکنون او به صداي بلند تو را می خواند و در پیش تو برهنه می شود .همیشه چنین بوده است که مهر به ژرفاي خود پی نمی برد، تا آنگاه که ساعت فراق فرا می رسد. دیگران هم آمدند و او را التماس کرند. اما او پاسخی نداد. فقط سر به زیر انداخت؛ و کسانی که نزدیکش ایستاده بودند دیدند که اشک بر سـ*ـینه اش می چکد. آنگاه او و خیل مردمان به سوي میدان بزرگ معبد روانه شدند. از محراب معبد زنی بیرون امد که نامش المیرا بود و کارش پیش گویی بود. او با مهربانی بسیار نگاهی به ان زن انداخت زیرا که آن زن نخستین کس بود که در همان روزي که او به شهر آنها امد نزد او رفت و به او ایمان آورد. آن زد او را درود گفت و گفت: اي پیامبر خدا و اي جویاي کمال اعلی سال هاست که تو چشم به راه کشتی ات بوده اي. اکنون کشتی ات امده است و باید بروي. میل تو به سرزمین یادهایت و جایگاه خوهش هاي بزرگ ترت ژرف است مهر ما تو را مانع نمی شود و نیازهاي ما تو را باز نمی دارد. اما پیش از آن که از پیش ما بروي از تو می خواهیم که با ما سخن بگویی و حقیقت خود را با ما در میان بگذاري. ما این حقیقت را به فرزندان خود خواهیم داد و انها هم به فرزندانشان تا از میان نرود. تو در تنهایی ات روزهاي ما را پاییده اي و در بیداري ات به گریه هاي و خنده هاي خفته ي ما گوش داده اي. پس ما را بر ما آشکار کن و انچا را میان زایش و مرگ می گذرد و تو دیده اي همه را با ما بگو. پس او گفت: اي مردمان ارفالس من از چه توانم سخن بگویم مگر از آنچه هم اکنون در روح شما می گذرد؟


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
دربارۀ مهر
آنگاه المیرا گفت: با ما از مهر سخن بگو. پس او سر برداشت و مردمان را نگریست و سکوت انها را فراگرفت و او به صداي بلند گفت: هنگامی که مهر شما را فرا می خواند از پی اش بروید. اگر چه راهش دشوار و ناهموار است. و چون بال هایش شما را در بر می گیرند وابدهید. اگر چه شمشیري در میان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند. و چون با شما سخن میگوید او را باور کنید. اگر چه صدایش رویاهاي شما را بر هم زند چنان که باد شمال باغ را ویران میکند. زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد شما را مصلوب میکند همچنان که می پروراند هرس میکند. همچنان که از قامت شما بالا می رود و نازك ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش میکند. و به ریشه هاتان که در خاك چنگ انداخته اند فرود می آید و انها را تکان می دهد. شما را مانند بافه ها جو در بـ*ـغل می گیرد. شما را می کوبد تا برهنه کند. شما را می بیزد تا از خس جدا سازد. شما را می ساید تا سفید کند. شما را می روزد تا نرم شوید و انگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید برخوان مقدس خداوند. همه ي این کارها را مهر با شما میکند تا رازهاي دل خود را بدانید و با این دانش به پاره اي از دل زندگی مبدل شوي. اما اگر از روي ترس فقط در پی آرام مهر و لـ*ـذت مهر باشید پس آنگاه بهتر آن است که تن برهنه ي خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید و به آن جهان بی فصل بروید که در ان می خندید اما نه خنده ي تمام را و می گریید اما نه تمام اشک را. مهر چیزي نمی دهد مگر خود را و چیزي نمی گیرد مگر خود را. مهر تصرف نمی کند و به تصرف در نمی آید زیرا که مهر بر پایه ي مهر پایدار است.


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنگامی که مهر می ورزید می گویید " خدا در دل من است " بگویید " من در دل خدا هستم". و گمان مکنید که می توانید مهر را راه ببرید زیرا مهر اگر شما را سزاوار بشناسد شما را راه خواهد برد. مهر خواهشی جز این ندارد که خود را تمام سازد. اما اگر مهر می ورزید و شما را باید که خواهشی داشته باشید زنهار که خواهش ها این ها باشند: آب شدن،چنان جویباري که نغمه اش را از براي شب می خواند. آشنا شدن با درد مهربانی بسیار زخمب رداشتن از دریافتی که خود از مهر دارید و خون دادن از روي رغبت و با شادي. بیدار شدن در سحر گاهان با دلی آماده ي پرواز و به جاي آوردن سپاس یک روز دیگر براي مهر ورزي آسودن به هنگام نیم روز و فرو شدن در خلسه ي مهر بازگشتی با سپاس به خانه دل پسین گاهان و آنگاه به خواب رفتن با دعایی در دل براي کسانی که دوست شان می دارید با نغمه ي ستایشی بر لـ*ـب.

درباره ي زناشویی
آنگاه المیرا باز به سخن در آمد و گفت - درباره ي زناشویی چه می گویی اي استاد؟ و او در پاسخ گفت: شما همراه زاده شدید و تا ابد همراه خواهید بود هنگامی که بال هاي سفید مرگ روزهاتان را پریشان می کنند همراه خواهید بود. اما در همراهی خود حد فاصل را نگاه دارید و بگذارید بادهاي آسمان در میان شما به رقص در آیند. به یکدیگر مهر بورزید اما از مهر بند مسازید بگذارید که مهر دریاي مواجی باشد در میان دو ساحل روح هاي شما. جام یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید از نانا خود به یکدیگر بدهید اما از یک گرده نان مخورید. با هم بخوانید وب رقصید و شادي کندي ولی یکدیگر را تنها بگذارید. همان گونه که تارهاي ساز تنها هستند با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند. دل خود را به یکدیگر بدهید اما نه براي نگه داریو زیرا که تنها دست زندگی می تواند دل هایتان را نگه دارد. در کنار بکدیگر بایستید اما نه تنگاتنگ زیرا که ستون هاي معبد دور از هم ایستاده اند و درخت بلوط و درخت سرو در سایه ي یکدیگر نمی بالند.


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
دربارۀ فرزندان
آنگاه زنی که کودکی را در آ*غو*ش داشت گفت - با ما از فرزندان سخن بگو. و او گفت: - فرزندان شما فرزندان شما نیستند. آنها پسران و دختران خواهشی هستند که زندگی به خویش دارد. آنها به واسطه ي شما می آیند اما نه از شما و با آن که با شما هستند از آن شما نیستند. شما می توانید مهر خود را به انها بدهید اما نه اندیشه هاي خود را. زیرا که آنها اندیشه هاي خود را دارند. شما می توانید تن آنها را در خانه نگاه دارید اما نه روح شان را. زیرا که روح آنها در خانه ي فرداست که شما را به آن راه نیست حتی در خواب. شما می توانید بکوشید تا مانند آنها باشید اما مکوشید تا آنها را مانند خود سازید. زیرا که زندگی واپس نمی رود و در بند دیروز نمی ماند. شما کمانی هستید که فرزندتان مانند تیر زندانی از چله ي آن بیرون می جهد. کمانگیر است که هدف را در مسیر نا متناهی می بیند و اوست که با قدرت خود شما را خم می کند تا تیر او را تیز پر و دوررس به پرواز در آورید. بگذارید که خم شدن شما در دست کمانگیر از روي شادي باشد. زیرا که او هم به تیري که می پرد مهر می ورزد و هم به کمانی که در جا می ماند.

درباره ي دهش
آنگاه مرد توانگري گفت - با ما از دهش سخن بگو. و او پاسخ داد: - هنگامی که از مال خود چیزي می دهید چندان چیزي نیم دهید. اگر از جان چیزي بدهید آنگاه به راستی می دهید. زیرا که مال مگر چیست به جز آنچه از براي فرداي مبادا نگاه می دارید؟ و مگر فردا را چه ارمغان است از براي سگ دوراندیشی که استخوان را در زیر ریگ بی نشان بیابان دفن می کند و خود به دنبال قافله ي زائران شهر مقدس می رود! و مگر ترس از نیاز همان نیاز نیست؟ آیا ترس از تشنگی هنگامی که چاه پر از آب است چیزي جز تشنگی سیراب ناشدنی است؟


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
هستند کسانی که از بسیاري که دارند اندکی می دهند آن هم براي نام و این خواهش پنهان بخشش آنها را آلوده می کند. و هستند که اندکی دارند و همه را می دهند. این کسان به زندگی و برکت زندگی باور دارند و دست شان هرگز تهی نمی شود. هستند کسانی که با شادي می دهند و پاداش آنها همان شادي ست. و هستند کسانی که با درد می دهند و آن درد تعمید آنهاست. و هستند کسانی که می دهند و از دهنش دردي نمی کشند حتی شادي هم نمی خواهند و نظري به ثواب هم ندارند این ها چنان می دهند که در آن دره ي دوردست بته ي مورد عطر خود را در فضا می پراکند. با دست این کسان است که خداوند سخن می گوید و از پس چشم این کسان است که او به زمین لبخند می زند. دهش در برابر خواهش نیکوست اما دهش بی خواهش و از روي دانش نیکوتر است و براي گشاده دستان شادي جست و جوي کسی که بستاند از شادي دهش بیشتر است. و آیا چیزي هست که بتوانی دادنش را دریغ کنی؟ هر آنچه داري روزي داده خواهد شد پس هم امروز بده تا فصل دهش از آن تو باشد نه از آن میراث خوارانت تو بارها می گویی "خواهم داد اما به آن که سزاوار باشد" درختان باغ تو چنین نمی گویند و گله هاي چراگاه تو نیز هم. این ها می دهند تا زندگی کنند زیرا ندادن همان است و مردن همان. بی گمان آن کسی که سزاوار دریافت روزها و شب هاي خود باشد سزاوار دریافت دهش تو نیز هست. و آن کسی که سزاوار نوشیدن از دریاي زندگی بوده باشد سزاوار است که جام خود را از جوي باریک تو پر کند. و کدام سزایی است بزرگ تر از ان سزایی که در شهامت و اطمینان گرفتن یا نه در بخشش گرفتن هست؟ مگر تو کیستی که مردمان باید گریبان خوئ را باز و غرور خود را بی پرده کنند تا تو ارزش آنها را برهنه و غرورشان را بی شرم ببینی؟ نخست کاري کن که خود سزاوار دادن و داراي دست دهش باشید. زیرا که به راستی زندگی ست که به زندگی می دهد و تو که خود را دهنده می پنداري شاهدي بیش نیستی. و شما اي گیرندگان و اي شما که همه گیرنده اید منت مکشید مبادا باري برگردن خود و برگردن دهنده بگذارید. همراه دهنده بر بال هاي دهش او پرواز کنید زیرا که نگران دین خود شدن نیست مگر شک کردن در گشاده دستی دهنده که او را زمین دریادل مادر است و خداي بزرگ پدر.


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
دربارۀ خوردن و نوشیدن
آنگاه پیرمردي مهمان سرادار گفت: با ما از خوردن و نوشیدن سخن بگو. و او گفت: - کاشکی می توانستید از عطر خاك زندگی کنید و چون گیاهان هوا از پر تو نور ببالید. اما چون بایست که از براي خوردن بکشید و تشنگی خود را با دریغ کردن شیر مادر از نوزادان فرو بنشانید پس این کارها را از روي عبادت بکنید. بگذارید سفره ي شما محرابی باشد براي قربانی کردن پاکان و بی گناهان جنگل و دشت در راه آنچه در وجود انسان پاك تر و بی گنـ*ـاه تر است. هنگامی که جان داري را می کشید در دل با او بگویید: -همان نیرویی که تو را می کشد مرا هم خواهد کشت و من هم خورده خواهم شد. زیرا همان قانونی که تو را به دست من گرفتار کرد مرا هم به دست تواناتري گرفتار میکند. خون تو و خون من نیستند مگر شیره اي که در رگ هاي درخت آسمان جاریست. و هنگامی که سیبی را با ندان می شکافی در دل با او بگو تخم هاي تو در تن من خواهند زیست و شکوفه هاي فرداي تو در دل من خواهند شکفت و عطر تو نفس من خواهد بود و ما با هم در همه ي فصل ها شادي خواهیم کرد. و در پاییز هنگامی که انگور هاي تاکستان خود را براي چرخشت می چینید در دل خود بگویید من خود تاکستانی هستم و میوه ي من هم براي چرخشت چیده خواهد شد. و مانند نوشیدنی جوان در خم هاي ابدي خواهم ماند. و در زمستان هنگامی که نوشیدنی را از خم می کشید بگذارید دل شما از براي هر جامی ترانه اي بخواند. و بگذارید که در هر ترانه اي یادي باشد از روزهاي پاییزي و از تاکستان و از چرخشت.


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار و دلارام راد

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
درباره کار
آنگاه برزیگري گفت با ما از کار سخن بگو و او در پاسخ گفت: شما کار می کنید تا با زمین و روح زمین همراه شوید. زیرا که بیکاره بودن یعنی بیگانه شدن با فصل ها و واپس ماندن از سیر زندگی که با شکوه و رضا سر فراز به سوي نامتناهی پیش می رود. آنگاه که کار میکنید نیی هستید که نجواي ساعت ها از ناي او می گذرد و نوا میگردد. کدام یک از شماست که بخواهد نی لال و خاموشی باشد هنگامی که دیگران همه هم آواز می خوانند؟ همواره به شما گفته اند که کار لعنت است و زحمت نکبت. ولی من به شما میگویم شما با کار خود دورترین رویاي زمین را تعبیر میکنید و این قرعه اي است که به هنگام زایش آن رویا به نام شما زده اند و شما با کار کردن در حقیقت با زندگی مهر می ورزید و مهر ورزیدن با زندگی از راه کار یعنی آشنا شدن با پنهانی ترین راز زندگی. اما اگر شما به هنگام درد کشیدن زایش را بلیه بنامید و تیمار تن را بعنتی که بر پیشانی تان نوشته شده است آنگه من در پاسخ می گویم که هیچ چیزي به جز عرق جبین آن نوشته را نخواهد شست. همچنین به شما گفته اند که زندگی تاریکی ست و شما از فرط خستگی آنچه را خستگان می گویند تکرار میکنید. و من به شما میگویم که زندگی به راستی تاریکی ست مگر آنکه شوقی باشد و شوق همیشه کورست مگر آن که دانشی باشد و دانش همیشه بیهوده ست مگر آن که کاري باشد و کار همیشه تهی ست مگر آنکه مهري باشد و هرگاه که با مهر کار کنید خود را به خویشتن خویش می بندید و به یکدیگر و به خداوند خود. و اما کار کردن با مهر یعنی چه؟


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
یعنی بافتن پارچه اي که تار و پودش را از دل خود بیرون کشیده باشی چنان که گویی دلدارت آن پارچه را خواهد پوشید. یعنی ساختن خانه از روي محبت چنان که گویی دلدارت در آن خانه خواهد زیست. یعنی کشتن دانه از روي لطف و برداشتن حاصل از روي شادي چنان که گویی دلدارت میوه اش را خواهد خورد. یعنی دمی از روح خویش در هر آنچه می سازي و دانستن این که همه ي مردگان آمرزیده گرداگردت ایستاده اند و تو را می نگرند. بارها از شما شنیده ام چنان که گویی در خواب سخن می گویی آن که با مرمر کار میکند و شکل روح خود را در سنگ می بیند شریف تر از اوست که زمین را شخم می زند. و آن که رنگین کمان را به چنگ می آورد و در هیئت انسان روي پارچه می گذارد برتر از اوست که پاي افزار مارا می دوزد ولی من میگویم نه در خواب در عین بیداري نیمروز که سخن باد با بلوط تناور شیرین تر از سخت او با تیغه هاي گیاه نیست و بزرگی تنها از آن کسی ست که از صداي باد ترانه اي می سازد که با مهر خود او شیرین تر شده است کار مهري ست که به چشم می آید و تو اگر نتوانی با مهر کار کنی و جز از روي بیزاري کار نکنی بهتر آن است که از کار دست بداري و در کنار دروازه ي معبد بنشینی و از کسانی که با شادي کار میکنند صدقه بگیري. زیرا که اگر نان را از روي بی اعتنایی بپزي نان تلخی می پزي که خورنده را فقط نیم سیر می سازد. و اگر انگور را از روي ناخرسندي در چرخشت بریزي ناخرسندي تو بیذ را زهر آلود خواهد کرد. و اگر مانند فرشتگان آواز بخوانی و مهري به آواز نورزي گوش مردمان را از شنیدن صداهاي روز و صداهاي شب باز می داري.


پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا