- عضویت
- 21/9/20
- ارسال ها
- 807
- امتیاز واکنش
- 18,051
- امتیاز
- 303
- سن
- 22
- محل سکونت
- حصار بازوان اژدر
- زمان حضور
- 63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
و اگر می خواهید خدا را بشناسید پس در حل معماها مکوشید. به گرداگرد خود بنگرید تا او را ببینید که با کودکان شما بازي میکند. به آسمان بنگرید او را خواهید دید که در میان ابرها گام برمی دارد دست هایش را در آذرخش دراز میکند و با باران فرود می آید. او را خواهید دید که در گلها می خندد سپس برمیخرد و دست هایش را در درخت ها تکان می دهد.
درباره مرگ
آنگاه المیرا به سخن در آمد و گفت: حال می خواهیم از مرگ بپرسیم. و او گفت: شما می خواهید از راز مرگ سر در بیاورید. اما این راز را چه گونه پیدا میکنید مگر آنکه او را در دل زندگی بجویید؟ بوي که چشمان شب گیرش در روز کور است از راز روشنایی سر در نمی آورد. اگر به راستی می خواهید روح مرگ را ببینید دروازه ي دل خود را به روي زندگی باز کنید. زیرا که زندگی و مرگ یک چیزند چنان که رودخانه و دریا هم یک چیزند. دانش خاموش شما از هستی ان سوتر در ژرفاي امیدها و آرزوهایتان خوابیده است و همان گونه که دانه در زیر برف خواب می بیند دل شما در رویاي بهار سیر میکند. به رویا ها اعتماد کنید زیرا که دروازه ي ابدیت در انها نهفته است. ترس شما از مرگ لرزش جان آن چوپانی ست که در برابر پادشاه ایستاده است تا دست تفقدي بر شانه اش بگذارد. آیا چوپان در زیر لرزش خود شاد نیست از این که نشان پادشاه را بر تن خواهد داشت؟ و با این همه آیا او از لرزش خود آگاه نیست؟ زیرا که کردن چیست مگر برهنه ایستادن در باد و آب شدن در آفتاب؟ و نفس نکشیدن چیست مگر آزاد کردن نفس از زر و مد بی قرار چنان که بالا برود و بگسترد و بی هیچ مانعی خدا را بجوید؟ فقط آنگاه که از چشمه ي سکوت بنوشید به راستی می توانید سرود بخوانید. و آنگاه که به قله ي کوه رسیده باشید بالا رفتن را آغاز میکنید. و روزي که زمین انـ*ـدام هاي شما را فرا میخواند آنگاه است که به راستی به رقص می آیید.
درباره مرگ
آنگاه المیرا به سخن در آمد و گفت: حال می خواهیم از مرگ بپرسیم. و او گفت: شما می خواهید از راز مرگ سر در بیاورید. اما این راز را چه گونه پیدا میکنید مگر آنکه او را در دل زندگی بجویید؟ بوي که چشمان شب گیرش در روز کور است از راز روشنایی سر در نمی آورد. اگر به راستی می خواهید روح مرگ را ببینید دروازه ي دل خود را به روي زندگی باز کنید. زیرا که زندگی و مرگ یک چیزند چنان که رودخانه و دریا هم یک چیزند. دانش خاموش شما از هستی ان سوتر در ژرفاي امیدها و آرزوهایتان خوابیده است و همان گونه که دانه در زیر برف خواب می بیند دل شما در رویاي بهار سیر میکند. به رویا ها اعتماد کنید زیرا که دروازه ي ابدیت در انها نهفته است. ترس شما از مرگ لرزش جان آن چوپانی ست که در برابر پادشاه ایستاده است تا دست تفقدي بر شانه اش بگذارد. آیا چوپان در زیر لرزش خود شاد نیست از این که نشان پادشاه را بر تن خواهد داشت؟ و با این همه آیا او از لرزش خود آگاه نیست؟ زیرا که کردن چیست مگر برهنه ایستادن در باد و آب شدن در آفتاب؟ و نفس نکشیدن چیست مگر آزاد کردن نفس از زر و مد بی قرار چنان که بالا برود و بگسترد و بی هیچ مانعی خدا را بجوید؟ فقط آنگاه که از چشمه ي سکوت بنوشید به راستی می توانید سرود بخوانید. و آنگاه که به قله ي کوه رسیده باشید بالا رفتن را آغاز میکنید. و روزي که زمین انـ*ـدام هاي شما را فرا میخواند آنگاه است که به راستی به رقص می آیید.
پیامبر و دیوانه | جبران خلیل جبران
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com