خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمانم را می‌بندم!
نسیم ملایمی موهایم را نوازش می‌کند و به بازی می‌گیرد؛ این آرامش را سال‌هاست که محتاجم! از همان زمانی که انتخاب اشتباهم آتش زد به خرمن زندگی‌ام!
اشتباهی که تاوانش چندین سال زجر کشیدن بود، سوختن و ساختن!
اما حالا، دیگر خبری از آن همه درد نبود؛ حالا خیلی چیزها تغییر کرده بود؛ احساس من، افکار من، و خود من!
سال‌ها پیش با عشقی اشتباه و حسی اشتباه‌تر باعث شدم که آزار ببینم؛ خودم برای خودم درد و غم خریدم و چقدر گاهی اوقات انسان بی اختیار است در مقابل خویشتن!
نتوانستم، نخواهم! نتوانستم پس بزنم! نتوانستم بی‌قراری‌هایم را نادیده بگیرم و سرانجام شد آنچه نباید می‌شد؛ غرق شدم در عشقی که تنها ثمره‌اش تنها شدن بود، غصه خوردن‌های طولانی بود!
چقدر پشیمان بودم و هستم را فقط خدا می‌داند!


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Narín✿، Amerətāt و 20 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
این روزها واقعا دلم می‌گیره!
هر چقدر که تو خیابون تو کوچه و بازار راه می‌رم، بیش از پیش بغض گلوم رو فشار می‌ده!
چقدر سخت شده پیدا کردن آدم‌هایی که معرفت، محبت، عشق و انسانیت توی وجودشون باشه!
آدم‌هایی مثل گذشته که در کنار هم بودن و در مشکلات به هم کمک می کردن؛ اما حال چه؟!
وقتی خوشی و خوشبخت، با تو می‌گن و می‌خندن ولی وای به وقتی که غمگین باشی؛ سریعاً از دورت پراکنده می‌شن، انگار که این غم تو سـ*ـینه‌ات واگیر داره و می‌ترسن دامن اون‌ها رو هم بگیره!
آه، نمی‌دونم چطوری می‌شه گذشته‌ها رو زنده کرد؛ یا شاید بهتر بگم آدم‌ها رو تغییر داد و مثل آدم‌های گذشته کرد، اما سخت دلم تنگ می‌شه واسه این جور انسان‌ها!
کسانی که حتی از جون خود گذشتن برای ملت و همنوعان خود! اما الان چی؟ کسی راضی می‌شه جون خودش رو بده تا هموطنش زنده بمونه؟
متاسفانه انقدر همه به فکر خودشونن که مثل روز قیامت و صحرای محشر همه از هم فرار می‌کنن؛ دختر مادر پیرش رو نمی‌خواد! پسر از موندن پیشش فراریه!
دل شکستن‌ها زیاد شده؛ راحت حرف دل‌شون رو بهت می‌زنن و تو و قلبت رو به هزار تیکه تبدیل می‌کنن، و بعد از اون بی تفاوت می‌گن «شوخی بود به دل نگیر!»
نمی‌دانن که این دل رابـ*ـطه خیلی نزدیکی با گوش داره، تا صدا به تارهای صوتیش برسه، دل هم کاملا فهمیده و کار تمامه!
نمی‌دونم از کدوم دردهایی که قلبم رو به خود می‌فشاره براتون بنویسم؛ اما انسانیت نایاب شده توی این زمونه!
این روزگار عجیب آدم‌هاش رو بی رحم کرده؛ انگار هر کسی به فکر اینه که خودش رو نجات بده، دیگه واسش فرقی نمی‌کنه توی این راه بقیه فنا بشن یا نه!
انقدر آدم‌ها بی رحم و دل‌ها از هم دور شده که سال می‌گذره و صله رحم به جا نمیاد!
همه از هم می‌گریزن انگار!
دردها زیادن، انسانیت کم!
بی رحمی‌ها زیادن، محبت کم!
کاش می‌شد مثل آدم‌های گذشته می‌شدیم، کاش!


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Amerətāt، ozan♪ و 19 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوست‌های باوفا و بامعرفت کم شده‌اند‌! اگر دوستی داری قدرش را بدان؛ چون می‌دانی که دیگر در غم‌ها، شادی‌ها، مریضی‌ها و گرفتاری‌هایت تنها نیستی!
اول خدا را داری و بعد از آن کسی که بتوانی بدون دغدغه، ترس و دلهره سرت را روی شانه‌هاش بگذاری و از دردهایی که ذهن و قلبت را آزار می‌دهند برایش بگویی.
او در کمال آرامش و سکوت به حرف‌هایت گوش بدهد و تو آنقدر بگویی تا حس سبکی کنی و دیگر کم‌تر غصه بخوری.
گاهی همین دوست نمی‌تواند برایت کاری کند؛ اما همین که کنارت هست و با این جمله «غصه نخور من پشتتم و باهم حلش می کنیم.» تو را آرام می کند کافیست!
به خدای بزرگ قسم که هیچ چیز در این دنیا مثل معرفت، محبت و دوست داشتن زیبا نیست!
زندگی اگر بدون عشق و محبت باشد به چه درد می‌خورد؟
همین دوستی‌ها و همین دلگرمی‌هاست که کمک می‌کند دشواری‌ها را بتوانیم پشت سر بگذاریم و در میانه‌ی راه از پا نیوفتیم؛ چون می‌دانیم که دستی هست که به سوی‌مان دراز شده، کمک می‌کند باز هم محکم به پیش برویم!
آری دوست‌های خوب همچون گوهرهایی نایاب قابل ستایش‌اند!
اگر دوست قابل اعتمادی دارید، قدرش را بدانید!


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Amerətāt، ozan♪ و 20 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
شادی فقط بودن تو! نبض احساساتم را لمس کنی و آرام شوم، با تو!
بودنت را با نفس‌هایم عجین کنی و نبودنت را با مرگم!
دوستت دارم و می‌خواهم بمانی تا ابد، با من!
ای عزیزترینم، تا عمر دارم در کنار من بمان!


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Amerətāt، ozan♪ و 17 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
شهر در هیاهوست!
هر روز می‌بینم اتوبوس‌هایی که پر می‌شوند از آدم‌هایی که با خوشحالی و ذوق به شوق زیارت ارباب با پای جان به سمت مرز مهران و چذابه می‌روند.
می‌روند تا با پای پیاده گام بر جای‌جای قدوم مبارک حضرت زینب بگذارند و با این پیاده‌روی به حضرت زینب و امام حسین ثابت کنند که تنها نیستند و در غم‌هایشان شریک دارند.
می‌روند تا با عشق به دیدار مقبره حضرت ابوالفضل، اسطوره وفا و علمدار خیمه‌گاه‌های حسین بروند و در کنارش سلام دهند به جوان هجده ساله‌ی امام حسین، حضرت علی اکبر و شهدای دشت نینوا.
آه، همه می‌روند و طبق معمول من بی سروپا جا مانده‌ام!
می‌روند و من به ناچار تنها خاک قدوم‌شان را بر روی دیده‌گانم می‌کشم تا سرمه‌ی چشم من حقیر باشد!
امام حسین، من هم می‌خواهم بیایم به دیدار کربلایت! به دیدار گنبد و خیابان بین‌الحرمینت!
آری، شهر این روزها شده است مانند خنجری که هر روز در قلبم فرو می‌رود!
می‌ایستم و نظاره‌گر رفتن زائرانی هستم که با عشق به دیدار معشوق خویش می‌روند.
آقا من را هم بطلب! التماس دعا.


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Narín✿، Amerətāt و 19 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
«نیایش با خدا»
الهی! در این روزها برای تمامی عزیزانم، اطرافیانم و آشنایانم
طلب خیر، برکت و بخشودگی‌ات را دارم!
برای تمامی انسان‌هایی که روی این کره خاکی زندگی می‌کنند، سلامتی و دل شاد خواستارم؛ چرا که تنها تویی که می‌توانی تمامی مشکلات را حل و همه‌ی سختی‌ها را آسان کنی!
خداوندا! از تو برای زندگی‌ام، خوشبختی جاودانه و عاقبت به خیری طلب می‌کنم؛ چرا که تنها تویی که می‌توانی من را به تمامی آرزوهایم برسانی!
الهی، تنهای‌مان مگذار که جز تو هیچ‌کس یاری کننده بی منت نیست!
دوستت دارم خدای مهربانم.


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Narín✿، Amerətāt و 16 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
گاه باید سر بر فراز شانه‌های کسی گذاشت و تمام دردها را گریست! گاه باید در پی گوشی بود که فقط بنشیند و غم‌هایت را شنوا باشد!
گاه باید دردها را جمع کرد و تبدیل کرد به بغضی سهمگین که با هر تلنگر سر باز کند و فرو بریزد!
زندگی اجبار است، گاه تلخ و گاه شیرین!
گاه زیبا، گاه بی نهایت زشت!
گاه سخت، گاه بسیار آسان!
دردهایت را بیرون بریز؛ بخواهی مقاومت کنی، تلنبار شده در گلویت و روزی خفه‌ات می کند!
بغضت را رها کن؛ نگران نباش همه‌ی ما انبوه دردیم، انبوه غم! پس خجالت معنایی ندارد چون بنی آدم اعضای یک پیکرند.
غم‌ها را باید پس زد؛ شادی‌ها را پیش کشید!
جور دیگر باید زیست، شادمان و سرخوش!
پس بیایید با هم تلاش کنیم برای داشتن دل‌هایی پر از شادی و بی غم روزگار!


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Narín✿، Amerətāt و 13 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
«تقدیم به سردار دلیرا یران، سلیمانی عزیز.»
چه کسی باور می‌کند رفتن مردی را که درـشجاعت و دلیری زبانزد خاص و عام بود؟!
چه کسی باور می‌کند نبودن مردی را که اسطوره‌ی امنیت و تکیه‌گاهی برام تمامی مردم ایران زمین بود؟ لعنت!
لعنت به آن پهباد و موشکی که به روی تو فرود آمد و لعنت به دستان سازنده‌ای که این دو را بهر کشتن تو ساخت!
لعنت به آن دست‌هایی که برای کشتن تو درهم فرو رفت و آن عهدنامه‌ای که برعلیه تو امضا شد!
بعد از تو دیگر چه کسی مانند تو خواهد بود؟!
حـس دلسوزی برای امنیت ایران را جز تو چه کسی می تواند داشته باشد؟!
تو فقط متعلق به خود نبودی سردار؛ تو حافظ یک ملت بودی، پس کسانی که تو را کشتند یک نفر را نکشتن، آن‌ها یک پدربزرگ و یک سرمایه ملـی را به شهادت رساندند! خونخواه تو خواهیم بود!
هرگز نخواهیم گذاشت خونی که از تو به ناحق ریخته شد، پایمال شود!
وقتی بدن صدچاک تو را مقابل دیدگانم گرفتند، چیزی درون دلم فرو ریخت!
چقدر تو را مثل امام حسین (ع) به شهادت رسانده بودند، شمرهای این زمان! چقدر تورا با بی رحمی نابود کردند!
مرگ بر ظلم!
مرگ بر بی ایمانی!
مرگ بر قتل، موشک و پهباد!
یک کلام، مرگ بر آمریکا!
16\10\1398


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Narín✿، Amerətāt و 11 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
از طرف یک فرزند شهید به پدرش:
چقدر این روزها دلم بیشتر هوایی می‌شود! برای کسی که رفت تا من و دیگر انسان‌هایی مثل من بتوانیم در این خاک، در این مرز و بوم با امنیت زندگی کنیم!
چقدر سخت است نداشتنت! وقتی می‌توانستی باشی و نیستی تا طعم زندگی را بچشی، خودت را فدای ایران کردی!
من داشتنت را می‌خواهم! بودنت را، تا به من قوت قلب بدهد، تا در سختی‌ها و مشکلات همراهی‌ام کند و آ*غو*شت آرامش‌بخش قلب دردمندم باشد!
نمی‌توانم به خودم بقبولانم که تا آخر عمر، در حسرتت باید بسوزم و بسازم و دم نزنم تا فیض شهادتت ضایع نشود و مبادا جایگاهت با حسرت‌های من نزد خدا از بین برود!
می‌ترسم!
از مواقعی که کسی از من می‌پرسد: پدرت چکاره‌اس؟! و من با اشک‌هایی که در چشمم حلقه زده باید پاسخگوی این سوال دردناک باشم و با بغض گلویم بگویم:
-پدرم توی این دنیا نیست!
آری پدر، تو توی جهانی دیگری و من دستم از لمس دستان مهربانت کوتاه هست!
تو خودت را فدایی کشورت کردی تا به آرزوی دیرینه‌ات که نوشیدن شربت شهادت بود برسی!
و من بی‌کس و تنها میان این مردم مانده‌ام و چقدر این روزها دلم بیشتر هوایت را می‌کند!


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Narín✿، Amerətāt و 10 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهار، تابستان، پاییز، زمستان چه فرقی داره وقتی حال دلت خوب نیست؟!
گذر زمان وقتی قشنگه که بتونه حال دلت رو خوب کنه، نه اینکه فقط فصل‌ها و سال رو تغییر بده!
آدمیزاد وقتی دلش گرفته باشه زیباترین‌های دنیا هم در نظرش هیچ و پوچه و رنگی نداره؛ اما وقتی دلش شاد باشه و غمی روی سـ*ـینه‌اش سنگینی نکنه حتی با کوچک‌ترین تغییرات هم خوشحال می‌شه!
اون چیزی که مهمه درون آدم‌هاست، نه فصل‌ها و ماه و سال!
می‌گن با واژه‌ی «بهار» به یاد درختان، برگ‌های سبز، شکوفه‌ها، طراوت و... می‌افتیم اما من می‌گم این‌ها هم بستگی به آدمی داره که حال دلش خوبه وگرنه اگر به کسی که غم توی دلش هست نگاه کنی و بگی: «با این واژه به یاد چه چیزی می‌افتی؟» تو صورتت نگاه می‌کنه و می‌گه: «به یاد ناراحتی، غم، تنهایی و...»
امیدوارم بهار فقط توی فصل‌ها نباشه، بلکه توی دل‌ها جا دا‌شته باشه تا دل‌های آدم‌ها مثل بهار بوی زندگی، بوی عشق و محبت بده نه بوی غم و کینه و ناراحتی!
بهارجان، آمدی پس با آمدنت زندگی بهاری را هم به دل‌های آدم‌ها بازگردان، الهی آمین!


دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Narín✿، Amerətāt و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا