خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع

نام رمان: به فاصله‌ی یک رویا
نویسنده: Amerətāt کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
سطح: برگزیده
ناظر محترم: *ELNAZ*
ویراستاران: . faRiBa . و زینب باقری
خلاصه:
به دست‌هایش نگاه کرد، خالی بود. به پشت سر خیره شد، پل‌ها شکسته بود. روشنایی مقابل به سلول‌‌هایش فراخوان حضور می‌داد؛ اما هنوز به هویتش شک داشت. با دست‌های پر از هیچ و پاهای گره‌خورده به ریسمان پوسیده‌ی خاطرات، کورسوهای امید را پی‌ گرفت، بلکه از تاریکی مطلقی که خودش را در آن حبس کرده بود، نجات یابد.


رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، Matiᴎɐ✼ و 56 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع

با همه‌ی بی‌سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام
طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران‌ شدنی آنی‌ام
آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام
آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام
خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام
حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام
ها به کجا می‌کشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!
***
من امید دارم روزی خورشید از همان سمتی که ما می‌خواهیم طلوع می‌کند و نور عشق در ورطه‌ی زندگی‌مان پرسه می‌زند.
من به رازونیاز گنجشک‌های پشت پنجره ایمان دارم، به غرش رعد، به زلالی قطرات باران. نفسم باش تا زنده بمانم.
***

تقدیم به تمامی آسیب‌دیدگان بلایای طبیعی که روزگار وفق مرادشان نچرخید و کامشان را تلخ کرد.


رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Meysa و 54 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوالعیم
طعم گس خون را در اعماق حلق و بینی‌ام احساس می‌کردم. گرمای خونی که روی پوست سردم، از بینی به‌سمت دهانم سر می‌خورد، حس بدی القا می‌کرد؛ اما توان حرکت دادن دست‌هایم که انگار صد‌ها کیلو وزن داشتند را نداشتم. یعنی بی‌نهایت دلم می‌خواست بلند شوم و کاپشن چرم مشکی زِواردررفته‌ام را بتکانم، خون سرخ روی صورتم را تمیز کنم، لبخند پیروزمندانه‌ای بزنم و بقیه‌ی راه نیمه‌تمامم به سوی نا‌کجا را بروم؛ ولی پلک‌هایم یکی‌به‌دو می‌کردند، انگار هزار سال بود که نخوابیده بودم.
جدول گوشه‌ی خیابان، پشت سرم را شکافته بود و درمانده پخش زمین شده بودم. خونی را که از پشت سرم جاری شده بود، نمی‌توانستم ببینم؛ اما موهای مشکی‌ام که به‌تازگی کوتاهشان کرده بودم، خیس شده بودند و این به من اثبات می‌کرد که درد وحشتناک سرم بیخود نیست. چشمانم که حالا به‌جز میلی‌متری باز نمی‌شدند، صاحب ماشین و آدم‌های اطراف را نظاره می‌کرد که با هول و ولا سمتم می‌دویدند. در دلم پوزخندی زدم. یعنی جان من هم برای کسی مهم بود؟ زنده ماندن من چه دردی از آن‌ها دوا می‌کرد؟ شاید مسئله چیز دیگری بود. چرا که پیش‌تر‌ها مرگ انسانیت بر من اثبات شده بود. شاید موبایل‌به‌دست می‌خواستند لحظات جان دادن جوان ناکام را ثبت و ضبط کنند.
همهمه‌شان بلند شده بود. انگار آمبولانس رسیده بود. طولی نکشید که احساس کردم از روی زمین بلند شدم. تنها حسی که از محیط اطراف داشتم، اصوات درهمِشان بود که آن هم شدتش رو به زوال می‌رفت.
نمی‌دانستم مرحله‌ی بعدی چیست. تا پر شدن کادر تصویر از نور سفید را در فیلم‌ها دیده بودم. از ادامه‌اش اطلاعی نداشتم. یحتمل یک‌راست به جهنم فرستاده می‌شدم. همان جایی که ننبابا* می‌گفت جایگاه دروغ‌گویان و ظالمان است؛ اما من فقط قربانی ظلم و دروغ‌ها بودم. شاید برای قربانی‌ها فضای بهتری طراحی شده باشد! نمی‌دانم.
صدای اطراف کم و کمتر می‌شد و چشم‌هایم برای خواب مشتاق‌تر. ناتوانی‌ام در حدی بود که حتی نمی‌توانستم زبان را در کام بچرخانم و پاسخ سؤالی که تکنسین اورژانس چندین بار تکرار کرده بود را بدهم.
- آقا، صدای من رو می‌شنوی؟ می‌تونی انگشتم رو فشار بدی؟
البته شاید هم می‌توانستم و نمی‌خواستم! شاید به مردن در این زمان و با این شرایط، رضایت داده بودم! برای من مرگ آبرومندانه‌ای بود.
بن‌بست‌های پی‌در‌پی، غرور و قدرت پوشالی‌ام را تباه کرده بود. از همان کودکی برایم سؤال بود؛ پدر چرا باید برای تکه نانی تا نیمه‌های شب کار کند؟ چرا از این تلاش، تنها لبخند‌های نیمه‌جان قسمت ما شود؟ حالا من چرا باید در آستانه‌ی سی سالگی، بی‌هدف کوچه‌ و خیابان‌های شهر مردگان را طی کنم؟ سهم من از زندگی سؤال‌های بی‌جوابی بود که نمی‌دانستم کسی پاسخی برای آن‌ها داشت یا نه.
سال‌ها بود که خود را تسلیم شبیخون‌هایش کرده بودم؛ اما انگار با دیدن ضعف من، بیشتر برای نابود کردنم علاقه‌مند می‌شد. شاید هم دلش به حالم سوخته بود و می‌خواست با ضربات متعددش، از منِ آواره‌ی میان خاطرات، جنگجو بسازد؛ غافل از آنکه من خودم بیشتر از او مشتاق پایان زندگی مصنوعی‌ام بودم. فقط به‌خاطر قبح گنـ*ـاه تا بیست و اندی سال ادامه پیدا کرد؛ وگرنه خودم قبل‌تر‌ها تمامش کرده بودم.
- چشمات رو باز کن. می‌تونی اسمت رو به من بگی؟
صدایش به‌تدریج از بین رفت و صدای آژیر آمبولانس در مغزم اکو می‌شد. اتفاقاً خوب شد؛ چون مطمئن بودم جوابی برای سؤال‌هایش ندارم.
*: مادربزرگ پدری


رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Meysa و 55 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
حالا جز سیاهی چیزی نمی‌دیدم. خواب، بهترین راه فرار بود. در واقع درمان هر درد بی‌درمانم به خواب ختم می‌شد. تنها در این عالم بی‌خبری بود که می‌شد آسوده از همه‌جا نفس نکشید و در ساحل آرامش قدم زد.
ناگهان با بلند شدن صدایی که سعی داشت چندان هم بلند نباشد، رویاهایم نقش بر آب شد.
- عمو، عمو!
با تکانه‌هایی که به بازو و شانه‌ام می‌خورد، چشم‌هایم را باز کردم. پسرک که در تاریکی چهره‌اش را خوب نمی‌توانستم ببینم، با اخم‌های درهم بالای سرم ایستاده بود. با دیدن سیاهی چشم‌هایم جلو‌تر آمد و زیر ل*ب غرید:
- عمو از سر جام بلند شو دیگه.
گیج بودم و هزار و یک سؤال در ذهنم شناور بود. اینجا کجا بود و من اینجا چه می‌کردم؟ به مبدل نخستین صحنه که بسیار هم عصبانی به نظر می‌آمد خیره شدم. چهره‌اش واضح نبود؛ اما در نظرم آشنا می‌آمد. سرم تیر می‌کشید و درد وحشتناکی در پشت جمجمه‌ام حس می‌کردم. با ادامه پیدا کردن اصرار‌های پسرک و سماجتش، از روی تشکی که روی زمین پهن شده بود برخاستم. بلند شدنم همانا و پیچش مدور دیوار‌های گچی اتاق دور سرم همانا. درد که شدت گرفت، چشم‌هایم را به هم فشردم و دستم را روی باندی که دور سرم پیچیده شده بود قرار دادم. پسرک منتظر کنارم نشسته بود. هنوز روی همان تشک سفید گل‌گلی بودم.
- اینجا کجاست؟ من اینجا چی‌کار می‌کنم؟
چشم‌هایش را مالاند و خودش را کنارم جا کرد. با یک حرکت سرش را گوشه‌ی راست بالشت گذاشت و سمت چپ را برای من خالی گذاشت. چشم‌هایم در جستجوی نشانه‌ای بود. اتاقکی کوچک که کفَش سه تشک پهن شده بود، پنجره‌ی بلند روبه‌رو و پرده‌ای که تا زمین کشیده می‌شد. این اتاق هم برایم آشنا بود؛ اما انگار مغزم از کار افتاده بود.
با درد سرم را روی گوشه‌ی چپ بالشت گذاشتم و درازکش پتوی نسبتاً قدیمی طرح پلنگی را روی پسرک که انگار کوله‌باری از خستگی بر دوش داشت، کشیدم. چشم‌هایش را بسته بود. سپیدی صورتش می‌درخشید و معصومیتش را فریاد می‌زد. موهای مشکی‌اش که یک سانت هم نبودند، عجیب مرا به خاطرات می‌برد.
- دوش کنار نونوایی‌مون زخم‌وزیلی افتاده بودی. ننا و آقام منتظر بودن بیدار شی و به زبون بیای؛ ولی الان همه خوابن. کوتاه بیا و بذار مو کنارت بخوسم. صبح زود باید برم مدرسه.
من کنار نانوایی چه می‌کردم؟ از کی تا حالا اورژانس به‌جای بیمارستان، بیماران را به نانوایی منتقل می‌کند؟
پتو را پایین کشیدم و بلند شدم.
- من باید برم.
دوباره ابروهای مشکی صافش را به هم گره زد.
- کجا این موقع شب؟ آقام بفهمه بیدارت کردم، سرم رو از بیخ می‌‌بره. جون هرکی دوست داری بگیر بخواب. کار دستوم نده.
سماجت و جسارتش آشنا بود. او را قبلاً دیده بودم؟ نفس عمیقی کشیدم و به پسربچه‌ی دیگری که کنار دستم خواب بود خیره شدم.
- او کاکامه، رحمان. پنج سال ازم بزرگ‌تره. اینی هم که کنار منه برهانه. برهان هنو شش سالشه.
از نگاه کردن به رحمان دست کشیدم و به جای اول برگشتم. نگاهم را به سقف دوختم. پنکه سقفی بی‌حرکت بود و هوا بی‌نهایت سرد بود. پلیوری که تنم بود بوی آشنایی می‌داد؛ اما من آخرین بار تی‌شرت سفیدرنگ و کاپشن چرم به تن داشتم. هرچند که احتمالاً به‌خاطر تصادف، دیگر قابل‌استفاده نبودند.


رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Meysa و 53 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم را برگرداندم تا از پسرک بپرسم در کدام محله‌ی تهران هستیم که با چهره‌ی آرام‌گرفته‌اش مواجه شدم. از شدت سرما خود را در آغو*ش گرفته بود. به گمانم آن پتو برای هر دوی ما کم بود.
سر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Meysa و 51 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
رحمان که تاکنون پشتش به من بود، بدون هرگونه سرپیچی، از سر جایش سمت آشپزخانه‌ای که مقابل هال قرار داشت رفت. پرده‌ی‌ کالباسی‌رنگی را که حکم در آشپزخانه را داشت، کنار زد و وارد شد.
دوباره نشستم. زانو‌هایم را دور دستانم محاصره کردم و سرم را میان زانو‌هایم قفل کردم. سؤال‌ها، تردید و ترس، بیش از هر چیز دیگری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Meysa و 49 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
رحمان ضربه‌ای به سر پسرک زد که موجب خنده‌ی نمکین برهان که همچنان بر زانو‌های مادر نشسته بود شد.
- په تو اون مدرسه چی بهتون یاد می‌دن؟ شهرک می‌شه شهر بعلاوه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Meysa و 48 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستم را کشید تا همراهی‌اش کنم. فرصتی برای ایستادن نبود؛ چون آهسته آمدن من به اندازه‌ی کافی وقت را تلف کرده بود.
انگار که نطقش تازه باز شده بود، شروع به حرف زدن کرد:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Meysa و 44 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و بعد از ورودش به مدرسه، مسیر جاده‌ای که به نظر در چند قدمی شهر قرار داشت را پیمودم. ساعت حدوداً هشت صبح بود و به‌جز من، اثری از هیچ موجود زنده‌ای در جاده دیده نمی‌شد. عجیب بود که چرا هیچ ماشینی از این جاده عبور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Matiᴎɐ✼ و 46 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
شهری کوچک ساخته‌ی دست مردمی با دل‌های بزرگ. قدم زدن در کوچه‌ها و خیابان‌هایش هدفم را از پا به شهر گذاشتن از یادم برد. سردردم بهتر شده بود و انگار چشم‌هایم بهتر می‌دید. به اولین سطل زباله‌ای که رسیدم، باند دور سرم را باز کردم و دور انداختم. نیازی به درمانگاه رفتن نداشتم. حالم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، Matiᴎɐ✼ و 45 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا