خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۱:


زان شاه که او را هـ*ـوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست




از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست




پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست




من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو
زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست




این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۲:


این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه‌ست




این صورت بت چیست اگر خانه کعبه‌ست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه‌ست




گنجی‌ست در این خانه که در انـ*ـدام بدن نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه‌ست




بر خانه منه دست که این خانه طلسم‌ست
با خواجه مگویید که او سرخوش شبانه‌ست




خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک‌ست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه‌ست




فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمینست و سلیمان زمانه‌ست




ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه‌ست




سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
گر ملک زمینست فسونست و فسانه‌ست




حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه‌ست
واله شده مرغان که چه دامست و چه دانه‌ست




این خواجه چرخست که چون زهره و ماه‌ست
وین خانه عشق است که بی‌حد و کرانه‌ست




چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته‌ست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه‌ست




در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ای جان تو به من آی که جان آن میانه‌ست




مستند همه خانه کسی را خبری نیست
از هر کی درآید که فلانست و فلانه‌ست




شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود
تاریک کند آنک ورا جاش ستانه‌ست




مستان خدا گر چه هزارند یکی اند
مستان هوا جمله دوگانه‌ست و سه گانه‌ست




در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه‌ست




کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست
لیکن پس در وهم تو ماننده فانه‌ست




در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۳:


اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر در او کش که به جز خصم قمر نیست




ای خشک درختی که در آن باغ نرستست
وی خوار عزیزی که در این ظل شجر نیست




بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی
زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست




در مذهب عشاق به بیماری مرگست
هر جان که به هر روز از این رنج بتر نیست




در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی
می‌دان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست




هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست




شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۴:


از اول امروز حریفان خرابات
مهمان توند ای شه و سلطان خرابات




امروز چه روزست بگو روز سعادت
این قبله دل کیست بگو جان خرابات




هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کو سرخوش خرابست به فرمان خرابات




صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات




ما از لـ*ـب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات




بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان سرخوش
کاین رخت گرو کن بر دربان خرابات




هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل
او کافر خویش است و مسلمان خرابات


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۵:


همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست




برون را می‌نوازد همچو یوسف
درون گرگی‌ست کو در قصد خونست




بدرد زهره او گر نبیند
درون را کو به زشتی شکل چونست




بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبونست




الف گشت‌ست نون می‌بایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نونست




اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی چه امکان سکون‌ست




نه عالم بد نه آدم بد نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون‌ست




که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنونست




نمی‌گویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزونست




خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست




به زیر ران او تقدیر رامست
اگر چه نیک تندست و حرونست




چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هـ*ـوس اندر جنونست




که پیش همت او عقل دیده‌ست
که همت‌های عالی جمله دونست




کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سونست




هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسونست




نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او این‌ها شجونست




ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایب‌ها فنونست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۶:


بده یک جام ای پیر خرابات
مگو فردا که فی التأخیر آفات




به جای باده درده خون فرعون
که آمد موسی جانم به میقات




نوشیدنی ما ز خون خصم باشد
که شیران را ز صیادیست لذات




چه پرخونست پوز و پنجه شیر
ز خون ما گرفتست این علامات




نگیرم گور و نی هم خون انگور
که من از نفی مستم نی ز اثبات




چو بازم گرد صید زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات




بیا ای زاغ و بازی شو به همت
مصفا شو ز زاغی پیش مصفات




بیفشان وصف‌های باز را هم
مجردتر شو اندر خویش چون ذات




نه خاکست این زمین طشتیست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات




خروسا چند گویی صبح آمد
نماید صبح را خود نور مشکات


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۷:


ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابت آن حریفان را جواب است




تو می‌دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است




جفا می‌کن جفاات جمله لطف است
خطا می‌کن خطای تو صواب است




تو چشم آتشین در خواب می‌کن
که ما را چشم و دل باری کباب است




بسی سرها ربوده چشم سـ*ـاقی
به شمشیری که آن یک قطره آب است




یکی گوید که این از عشق ساقیست
یکی گوید که این فعل نوشیدنی است




می و سـ*ـاقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۸:


سماع از بهر جان بی‌قرارست
سبک برجه چه جای انتظارست




مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست




مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کارست




که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست




چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست




شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست




بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست




حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۹:


سماع آرام جان زندگانیست
کسی داند که او را جان جانست




کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بـ*ـو*ستان‌ست




ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان‌ست




سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست




کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهانست




چنین کس را سماع و دف چه باید
سماع از بهر وصل دلستان‌ست




کسانی را که روشان سوی قبله‌ست
سماع این جهان و آن جهانست




خصوصا حلقه‌ای کاندر سماعند
همی‌گردند و کعبه در میانست




اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر خود رایگانست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۴۰:


دگربار این دلم آتش گرفتست
رها کن تا بگیرد خوش گرفتست




بسوز ای دل در این برق و مزن دم
که عقلم ابر سوداوش گرفتست




دگربار این دلم خوابی بدیدست
که خون دل همه مفرش گرفتست




چو سایه کل فنا گردم ازیرا
جهان خورشید لشکرکش گرفتست




دلم هر شب به دزدی و خیـ*ـانت
ز لعل بار سلطان وش گرفتست




کجا پنهان شود دزدی دزدی
که مال خصم زیر کش گرفتست




بسی جان که همی‌پرد ز قالب
ولی پایش حریف کش گرفتست




ز ذوق زخم تیرش این دل من
به دندان گوشه ترکش گرفتست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا