خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۲۱:


آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست
تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست




چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده
دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست




بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست




چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست




صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست




نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست




گفتم خدایا رحمتی کرام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست




آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست




این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست




تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست




ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۲۲:


آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت




آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌فشانمت




آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت




آمده‌ام که بـ*ـو*سه‌ای از صنمی ربوده‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت




گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت




جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت




صید منی شکار من گر چه ز دام جسته‌ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت




شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت




زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت




از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت




هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌پرانمت




نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت




گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی‌دوم گر چه که می‌دوانمت


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۲۳:


آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت




آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت




آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت




آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت




آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت




جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت




جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت




جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت




عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت




خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۲۴:


درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت




صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت




کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت




چو بر می‌آید این آتش فغان می‌خیزد از عالم
امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت




جهان از ترس می‌درد و جان از عشق می‌پرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همین ساعت


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۲۵:


که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست




که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانست




نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست




که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می‌سوزد
وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست




خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشانست




تو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری
خنک آن را که می‌گیری که جانم سرخوش ایشانست




اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست




بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی‌ترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست




دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همی‌بخشد چه شد گر خصم یک جانست




منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست




که جان ذره‌ست و او کیوان که جان میوه‌ست و او بستان
که جان قطره‌ست و او عمان که جان حبه‌ست و او کانست




سخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانست




خمش کن همچو عالم باش خموش و سرخوش و سرگردان
وگر او نیست سرخوش سرخوش چرا افتان و خیزانست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۲۶:


حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی‌حالت
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی‌آلت




صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت




انگشتری حاجت مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو از دست مده صحبت




بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت




ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت




ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه
چرنده و پرنده لنگند در این حضرت




ای عشق تویی کلی هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت




از نیست برآوردی ما را جگری تشنه
بردوخته‌ای ما را بر چشمه این دولت




خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت




در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را این باشد اهلیت




در غوره ببین می را در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت




خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بی‌روح سر و سبلت




کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود بی‌فرقت و بی‌وصلت




خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته خوبان جهت دعوت


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۲۷:


از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست
کز غیرت لطف آن جان در قلقی مانده‌ست




بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش مه در عرقی مانده‌ست




عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
نی خوف ز تحویلی نی جای دقی مانده‌ست




نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی
اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست




پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی
شمس الحق تبریزی روشن حدقی مانده‌ست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۲۸:


بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت




هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم بی‌ساغر و بی‌آلت




مرغان هوایی را بازان خدایی را
از غیب به دست آرم بی‌صنعت و بی‌حیلت




خود از کف دست من مرغان عجب رویند
می از لـ*ـب من جوشد در سرخوشی آن حالت




آن دانه آدم را کز سنبل او باشد
بفروشم جنت را بر جان نهم جنت


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۲۹:


بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست




بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست




بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست




همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست




چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست




بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غزل ۳۳۰:


بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت




پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه خمار مرا یافت




بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت




گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت




ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت که آن طره طرار مرا یافت




دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار برو گوشه دستار مرا یافت




من از کف پا خار همی‌کردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت




از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت




من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت




از خون من آثار به هر راه چکیدست
اندر پی من بود به آثار مرا یافت




چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت




آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت




در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت




جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت




این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت




امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت


دیوان شمس مولانا

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا